!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

معمای پای تخت

جمعه, ۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۳۲ ب.ظ

دیروز بعد از ظهر بود. حدودا ساعت پنج. یه دفعه زیر چند تا کتاب، کنار تختم، بهترین شکل ممکن از مصطفی مستورو پیدا کردم. خیلی دنبالش گشته بودم. بر داشتم بخونمش. صفحه اول، توی اتوبوس، یه زن و شوهری بودن، اسم زنه فک کنم کلر بود. شوهرشم وحید. زنه یه چیزی داشت میگفت که یادم نیست فکر کنم در مورد بچه هاشون بود. یه خورده حرف زدن و اینا...بعد یه جایی دو تا دختر فاحشه میومدن تو اتوبوس و ته اتوبوس مینشستن. قشنگ یادمه که یکیشون که گوشواره های بزرگی داشت دم گوش اون یکی یه چیزی گفت که دو تایی خندیدن. خوب یادمه.

شب دوباره کتابه رو برداشتم که ببینم قضیه وحید و کلر چی شد. ولی نبودن. کتابو که باز کردم دیدم اصلا این مدلی ننوشته که. این همش تو ایران اتفاق افتاده. یادم افتاد که داستان اولشو قبلا خوندم اصلا  وحید و کلر و اینا نبود که!

با اینکه مطمئن بودم همون کتاب بوده اما دوباره و دوباره هر چی کتاب دور و بر بود برداشتم باز کردم، هیچ کدوم نبود! دوباره هی کتاب مستورو باز می کردم چــــــند بار کلشو ورقر زدم میگفتم نکنه این دفعه پیدا شه! ولی همچنان خبری از وحید و کلر نبود. ولی من مطمئنم که خوندمش. خودم خوندم. خواب و این چیزا هم نبود. من دیروز نه خوابیدم و نه خسته بودم که همینطوری خوابم ببره. تو اینترنتم نبود، توی یه کتاب بود، صفحه اول کتاب بود، کتابشم همین کتاب مستور بود. قشنگ یادمه. حتی یادمه که گفتم الآن این دو تا زن که اومدن تو اتوبوس و رفتن، چه مفهومی رو میخواست برسونه و بعد گفتم که آره مستور همیشه اینطور چیزای فرعی تو داستاناش میاره! 

الآن منتظر گره گشایی هستین؟ اگه گشاییده شد به منم خبر بدین! من که همینطوری تو شوکم. برم یه بار دیگه کتابه رو باز کنم ببینم فرقی کرده یا نه. 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۶/۰۴/۰۲
  • ۵۸۹ نمایش
  • سارا

نظرات (۱)

  • نجمه عزیزی
  • الهی بمیروم دری خل مشی ننه!
    بر بپرورونش قهرمانای داستانت بودن
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی