!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

خیال

۲۳
بهمن

هنوز می وزد باد خیالباف کوچک

خیال را رها کن شبیه بادبادک             

مدام می نشینی به زیر آسمانت

و خیره می شوی به شب ستارگانت...

نگاه کرده ای هیچ به جای خالی خود؟

ستاره خود  تو، کجای قصه گم شد؟       

خودت، شروع و پایان، تمام ماجرایی....

تو هم ستاره هستی، ولی بگو کجایی؟

نگاه کن به هر چیز که یک نشانه بودت

نگاه کن به نور طلایی وجودت

بلند شو و بگذار، که نور کوچک تو

شود در آسمانها چو بادبادک تو

اگرچه کم فروغ است و لی نکن رهایش

ز داستان خورشید، فقط بگو برایش

و عاقبت، زمانی که او تو را صدا کرد

برو به آسمانها، ‌خیالباف شبگرد!

برو نترس عیان شو! بزرگ و جاودان شو

میان این سیاهی، تو نور آسمان شو

بگو که هستی! آری... بلندتر، رساتر...

برو برو، سبکبال...  رها رها رها تر!

بلند شو و این بار میان آسمانها

بساز رد پای طلایی خودت را

***

هنوز می وزد باد، خیالباف کوچک
خیال را رها کن، شبیه بادبادک...


پ.ن:سلام.

پس از تلاشهای فراوان و جان کندن های بسیار،‌بالاخره شعر گفتم. البته اونی که میخواستم نشد ولی بازم از هیچی بهتره.

و این آهنگو هم لطفا گوش کنید. البته خیلی ربطی به این شعر نداره ولی جرقه شعرو اون زده..... آره میدونم الآن دارین میگین چه های کلاس...smiley  خب... ما اینیم دیگه. :)


 

  • سارا

آدمهای خاص

۱۷
بهمن

ما خردادیا...

ما آذریا...

ما تیریا...

مادیییا...!

چه معنی داره این مسخره بازیا؟ پروفایلاشونو کردن دفتر انشا... انقد از این حرفا زدن خودشونم باورشون شده. خیلی هم پیچیدس لامصب ما نفهمیدم آخرش، هیچ وقت نباید قلب یه مردادی رو بشکنیم یا اسفندی رو؟ تیریا تنها گریه میکنن یا آبانیا؟ مهریا خیلی خاصن یا فروردینیا؟

 تاز همچینم با جدیت و تعصب در موردش حرف میزنن که آدم دلش به حال خودش میسوزه!در واقع اگه اینطوری که میگن باشه ما باید کلا دوازده نوع آدم دور و بر خودمون ببینیم. چون میدونین طبق نظرات علما همه شهریوریا چاقن. همه متولدین اردیبهشت شوهراشون پولدارن... یا حتی! همه متولدهای مرداد،‌باید دو بار صداشون کنی تا جوابتو بدن.

:/

چشونه مردم؟ به خصوص این ماهای آذر و تیر و مرداد و خرداد. شووووورشو در آوردن. یا حالا اونا هیچی توی دییی دیگه چی داری بگی... اصلا نمیشه تلفظت کرد... دییییی! 

آخه واقعا چه ربطی به ماه داره. عوامل متفاوتی تو ساختن شخصیت آدم تاثیر دارن. هرچی آدم باشعورتر باشه،‌ کمتر میاد تو پروفایلش هی بنویسه من خاصم من شاخم من غمگینم من میخوام بمیرم من... سنگین باشین بابا. به عنوان مثال نگاه کنین... همین بهمنیا، دیدین چقد ماهن؟ هیچ وقت نمیان جار بزنن ما اینطوری ما اونطوری. همیشه حرفاشونو تو خودشون میریزن طفلیا... اصلا میدونین که بهمینا کلا آدمای خاصین. هیچ وقت سر به سرشون نذارین.

نتیجه تصویری برای ما بهمنیا

!!! 

تولدم مبارک

فردا.

  • سارا

شنبه:

 ساعت اول ورزش داشتیم. کسی یاد پلاسکو نبود. زنگ دوم که جغرافیا داشتیم معلممون اومد شروع کرد حرف زدن. گفت داداشش اونجا آتشنشانه و اخبار دقیق و دست اولو بهش میرسونه. قرار شده که همه معلما تو سراسر کشور برن با بچه هاشون درباره آبروریزی جلو ساختمون حرف بزنن! خلاصه شروع کرد کلی با بغض حرف زد و آخرشم گفت ولی فکر نمی کنم فایده ای داشته باشه حالا ما اینهمه بگیم!
ساعت بعد، بچه ها گفتن خانم دیدین پلاسکو چجوری سوخت؟ خانمم کلی ابراز تاسف کرد و گفت که فکر نمی کنه بدبخت تر از ملت ایران تو دنیا وجود داشته باشه، حتی مردم زیمباوه هم اینطوری نیستن.
ساعت آخر دینی داشتیم. خانم میخواست بپرسه. همین که خانم اومد سر کلاس،‌ بچه ها خوشحال از کار جدیدی که یاد گرفتن، گفتن خانم دیدین پلاسکو چی شد؟؟؟
خانم گفت:
بله.

یعنی جوابی کوبنده تر از این نمیشد!

  • سارا

حالم

۰۱
بهمن
بالاخره از اون حالت دیوونگی و شیدایی در اومدم. الآن خوبم. ولی میترسم دوباره یه چیزی بشه و حالم خراب شه. نمی دونم اسمش چیه این حالی که من یهو پیدا می کنم ولی کاملا مشخصه. یه دفعه خودمو می بینم که بدون هیچ دلیل خاصی از زمین و زمان و خودم و اطرافیان، دلگیر و حتی خشمگینم. خیلی سخته... نمی دونم چرا اینطوری میشه. ولی به هر حال الآن خوبم.
نمی دونم چه اتفاقی باید بیفته تا من ایمان بیارم که فکرای آدم عجیب تو زندگیش تاثیر گذارن... چند روز پیش خیلی بی دلیل یاد معاون مدرسه قبلیمون افتادم.. که سر صف برامون می گفت که چرا کوروش و با پیامبر روبروی همدیگه قرار میدین؟ حرفشون مگه با هم فرق داشته؟ همچین بگی نگی یه کمی هم دلم براش تنگ شد گفتم کاش میدیدمش! زنگ تفریح خانم معاونمون بردم تو جلسه شورا... گفتن قرار شده هفته بعد معاون پرورشی مدرسه نمونه بیاد برامون سخنرانی کنه! به جان تو!
دیروز صبحم یه دفعه ای یاد این سریال عملیات صد و بیست و پنج افتادم. یه قسمتش بود که آتش نشانا زیر آوار یه ساختمون گیر کرده بودن... مردم فوضول مزاحمم با وارد شدن به منطقه ای که نباید وارد میشدن کاری کردن که آتش نشانه جونشو از دست بده...یه قسمت دیگشم بود که یه جوونی آتیش گرفته بود... انفد خودشو به در و دیوار کوبید تا زنده زنده سوخت... خیلی وحشتناک بود. صحنه آخر دستشو میدیدی که آروم آروم میومد پایین و آخرین جونی که تو بدنش مونده بود بیرون میرفت. خیلی سریال تلخی بود. بعد از چندین سال هنوز بعضی وقتا یهو یادش میفتم و غصه میخورم. 
منم که از دنیا بی خبر، ساعت چهار بعد از ظهر لپ تاپمو باز کردم و دیدم کانال وکب کدینگ عکس یه ساختمونو گذاشته و نوشته چه فاجعه ای... 

از دیروز تا حالا صد بار به این فکر کردم که چه طور میشی کار و زندگیتو ول کنی  بری وایسی عذاب کشیدن مردمو تماشا کنی و جلوی اونایی که میخوان کمک کننو هم بگیری... ولی به هر حال، دنیا با تمام اتفاقات وحشتناکش هنوزم داره میچرخه. من کاری که میتونم بکنم تلاش برای آدم بودن، یا به تعبیر بهتر آدم شدنه.

حالم خوبه فعلا. 
  • سارا

رهایی!

۲۳
دی

هر روز صبح که بیدار میشم به خودم میگم وااای! دوباه بیدار شدم! یعنی چی که هر روز میخوابی، بعد دوباره باید بیدار شی؟! این همه زحمت می کشی که شب بشه، بخوابی، بعد دوباره یهو صبح میشه! چقد سخته. دلیل مشخصی هم ندارم. کلا حال دلم خوش نیس و به زور به خوشحالیای آنی بی مزه بندش میکنم. البته سالهاست که اینطوریه. کارگاه زندگی شاد متممو چند روز پیش شروع کردم... یه حس بدی داشت! دلم گرفت انگار!‌نمی دونم چرا. شاید یه این غم مزمن کمرنگ عادت کردم و دلم نمی خواد ازش جدا شم! به هر حال متممو می خونم ولی بیخیال زندگی شاد شدم...

وای چقد خوبه! حالا که آدرس اینجا رو عوض کردم احساس می کنم تو خارجم!!‌ احساس یه جور آزادی جوگیرانه ی عقده ایانه دارم! وااای چه خوبه! اتفاق خوبی بود در این ایام. البته احتمالا در آینده آشناهایی هم اینجا رو پیدا خواهند کرد ولی همین مدت آزادی رو من به فال نیک می گیرم... :) 


  • سارا

 

در راستای تلاش برای یادگیری زبان، هفت هشت ماهیه که اگه شیطون مکار بذاره، روزی یه پاراگراف انگلیسی می نویسم و یه پاراگرافم رونویسی می کنم. (به اضافه یه سری کارای دیگه) چند روز پیش، بعد از امتحان، تو مدرسه نشسته بودم از روی کتاب ان شرلی می نوشتم. کتابش یه خورده ضد حاله. خیلی بیمزه خلاصش کردن. خیلی هم متنش آسونه ولی حالا که خریدم باید نهایت استفاده رو ازش ببرم و سعی کنم خوشم بیاد! بله... نوشته بود که آن و دیانا هر روز همدیگه رو ملاقات می کردن و تو جنگل با هم بازی می کردن و درباره کتابایی که خوندن با هم حرف میزدن. یه دفعه یه حالی شدم... عه عه عه! چقـــــــد زوره که هیشکی نباشه باهاش در مورد کتابایی که خوندی حرف بزنی! چه وضعشه؟ بچه های اون مدرسه که فقط درس میخوندن، بچه های اینجا هم که فقــــــــــط  همه دغدغشون اینه که وقت کنن با هم برن بیرون! منم این وسط...

خلاصه تو همین فکرا بودم که گفتم بسه اینقد علم و دانش به خودت افزودی پاشو  یه خورده برو بیرون هوا خوری... تو حیاط، رضایی و ریحانه کنار یه گرافیکی دور حوض نشسته بودن و با هم حرف می زدن. رفتم پیششون. اون دختره داشت می گفت:‌ امروز باید این کتابو هم تموم کنم و ببرم کتابخونه. گفتم چه کتابی؟ گفت اینا ببین. کتاب زویا پیرزاده. بعد در مورد بقیه کتابایی که از کتابخونه گرفته حرف زد. منم یه چیزایی گفتم... وقتی دید منم یه چیزایی در مورد کتابا میگم گفت: واو! تو کتاب میخونی! 

خندیدم...

- آره... یه کمی!

-واقعا؟ چیا می خونی خوباشو بگو من بنویسم!

- واااای.... چه دوستای فرهیخته ای دارین شما دو تا و من نمی دونستم!

رضایی گفت:‌اوخ اوخ این ساراها همدیگه رو پیدا کردن...

ریحانه گفت:‌ دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید...

گفتم: خیل خب! وقتی اولین کتاب من تا چند ماه دیگه چاپ شد، می فهمی دیوانه کیه! (قپی الکی!)

سارا گفت: وای تو نویسنده ای...! گفتم: خب... بله یه جورایی.

خلاصه یه خورده اون نوشت و یه خورده من نوشتم و در مورد کتابای مختلف حرف زدیم. (یه خورده هم خجالت کشیدم چون اون خیلی بیشتر از من خونده بود.) ولی خیلی هیجان انگیز بود وقتی یکیمون اسم یه کتابی رو میگفت و اون یکی اسم نویسندشو میگفت و بعد دو تایی با هم میگفتیم وااااای چققد قشنگه...

ریحانه و رضایی هم که نشسته بودن هی میخندیدن و در مورد بیکاری ما دو تا صحبت می کردن. سارا هم بی خیال نمی شد، میخواست قشنگ شیرفهمشون کنه که افراد کتابخون به هیچ وجه افراد بیکاری نیستن. آخر سرم اینقد در مورد عوام و خواص جامعه و افراد با مطالعه و بی مطالعه صحبت کرد که بیچاره ها پاشدن رفتن...!

****

یعنی یه جوری سریع اتفاق افتاد که خودم تا چند ساعت بعدش حالیم نبود دقیقا چه اتفاق بامزه ای افتاده! یعنی خدا یه قتایی یه کارایی میکنه آدم نمی دونه چه عکس العملی نشون بده... آخه انقد سریع؟!!

خب... فعلا من باید برم بادبادک باز خالد حسینی رو بخونم و سارا، جایی دیگر گلی ترقی رو. 

جالبه نه؟ 

  • سارا

بابایی

۰۵
دی

فامیلش باباییه. ولی بیشتر بچه ها صداش می کنن بَبَیی! منظورشون ببعی نیستا، منظور اون کلمه ایه که موقع درخواست از پدر گرامی به کار می بریم: babayiiiii.  آخه زیاد پیش میاد که ازش درخواست داشته باشیم!
 درسشم خوبه. و از اونجایی که ژن معلمی رو هم از والدینش به ارث برده تو توضیح دادن خیلی مهارت داره. (دقیقا مثل من: این اینجوری میشه اونم که اونجوری میشه ... خب همینه دیگه کلش...!) به همین دلیل هر کی هر چی رو نمی فهمه میبره پیشش میگه بَبَیـــــــی اینو توضیح میدی؟!
 بابایی مث همه شاگرد خوبامون (که تو این مدرسه عجیب من رو هم شامل میشه!)، هم درسش خوبه و هم کار عملیش. دختر خوش اخلاقی هم هست... حالا در کنار این همه محاسن... یک چیز خیلی عجیبی هم داره که دیگه داره اعصاب منو خورد می کنه...

اون ماسک لعنتی!

از اولین باری که دیدمش تا حالا روی صورتشه! اولا می گفتم خدایا این چرا سرماخوردگیش تموم نمیشه؟ بعدش میگفتم شاید یه مریضی واگیرداری چیزی داره که این همیشه باید رو صورتش باشه. و بعد یه مدت فهمیدم که.... دوس نداره جوشای صورتش معلوم بشه! به خاطر همین این ماسکو جلوی دهنش تحمل می کنه. 
خب میدونین که تو یه دبیرستان دخترونه همه بچه ها پوستاشون صافه و عین آینه برق میزنه میترسه خیلی به چشم بیاد...
تازه  خیلی هم حیثیتیه واسش ... تا میگی مـ.... میگه شما هم که گیر دادین به این ماسک در مورد یه چیز دیگه حرف بزنین!

یعنی فقط موقع صبحونه خوردن باید ببینینش... با دست چپ ماسکو میاره پایین با دست راست خیارو میندازه بالا، بعد دوباره ماسکو میذاره سر جاش. منم میشینم هی ذل ذل نگاش می کنم ولی نمی دونم چرا هیچ جوری معذب نمیشه.. 

 اون اولا قسمتای پایین صورتشو شکل یه آدم خیلی جدی و سرد که نمی دونم کجا دیدم تصور می کردم. خب وقتی همیشه یه پرده کشیده باشی جلوی دهنش، همه لبخندای ملیح و آهان گفتنای آرومش محو میشه و آدم نمیتونه اونطوری که هست تصورش کنه. البته بعضی وقتا هم پیش میاد که ماسکشو در میاره ها، ولی اینقد کوتاه که دو دقیقه بعدش آدم هر چی فکر می کنه قیافشو یادش نمیاد! 

حالا نمی دونم یعنی واقها تا آخر میخواد همینطوری بیاد مدرسه؟  به هر حال من نمی ذارم این اوضاع ادامه پیدا کنه. یه کم دیگه از سال که گذشت و باهاش صمیمی تر شدم، یه روز برمیدارم طی یک اقدام سریع الوقوع  ماسکشو می کنم می برم یه جایی مدفون می کنم. البته احتمالا فرداش یه ماسک دیگه بر میداره ولی حداقل انقدی میتونم قیافشو ببینم که تو ذهنم ثبت شه.... والا! قوه تخیلم خسته شد انقد لب و دهن واسه این ساخت...


  • سارا

تنهایی

۲۴
آذر

سه ویژگی تنهایی

تنهایی ایجاد نمی‌شود، بلکه کشف می‌شود.

ما به تنهایی عادت نمی‌کنیم. بلکه آن را می‌پذیریم.

گاه به این باور می‌رسیم که 
عمیق‌ترین تنهایی قابل تصور را تجربه کرده‌ایم.
اما معمولا زمان به ما نشان می‌دهد 
که تنهایی‌های عمیق‌تری هم امکان پذیر بوده‌اند.
.


   محمدرضا شعبانعلی


نمی دونم چرا چیزایی که این زیر نوشته بودم ثبت نشده. شاید... قسمت نبوده! فقط خدا رو شکر یه آقای شعبانعلی هست که چیزایی که آدم بلند نیست بگه رو اینقد مختصر و مفید بیان کنه. 

  • سارا

یکی از بزرگترین دلایلی که میترسیدم مدرسمو عوض کنم این بود که میگفتم الآن بچه ها پشت سرم میگن دختره خنگ! عقلش نکشید رفت اونجا بین تنبلا...!‌به خاطر همینم اون روز سر کلاس هندسه که اومدم بیرون به خودم گفتم دیگه هیچ وقت اینا رو نبینی پس به حرفاشونم فکر نکن. ولی بعدش گفتم... چه کاریه؟ خبُ اگه یه عده ای قراره اینطوری بگن، حتما تا حالا هم که هر روز میدیدمشون یه همچین چیزایی میگفتن... خب اونا میتونن اهمیتی نداشته باشن! 

خلاصه هفته پیش، پنجشنبه که تعطیل بودم، یه جعبه شگلات گرفتم دستم و رفتم برای گودبای پارتی! 

قرار بود ساعت نه برم نه و ربع زنگ تفریح بخوره و نه و نیم برگردم. سر ساعت نه تو مدرسه بودم. بدو بدو داشتم میرفتم تو کلاسمون که از حداکثر وقت استفاده کنم که...

  • سارا

شعر؟!

۰۸
آذر
فردا دو تا امتحان داریم. و تا هم اکنون که ساعت پنج بعد از ظهره من لای هیچ کدوم کتابامو باز نکردم. از صبح تا حالا داشتم خیر سرم شعر می گفتم. یا بهتر بگم تلاش می کردم برای شعر گفتن! و دریغ از یه بیت درست حسابی! اعصابم خورده حسابی. از اول سال تا الآن که هشتم آذره خدا میدونه چقــــــــــــــدر دلم میخواد شعر بگم و هیچی نگفتم. دو سه هفته دیگه هم مسابقه شعر آموزش و پرورشه و باید حداقل سه چهارتا شعر جدید بفرستم... 
واقعا که مسخرس. حتی نمی تونم چارتا کلمه در مورد اینکه چقد مستاصل و ناامیدم بنویسم. پریروز خانم دینیمون گفت یه بار که میگین نمیتونم باید هیفده بار بگین میتونم که اثرش از بین بره. بعدم همونطور که همه معلما تازگیا یاد گرفتن گفت: این که میگم به طور علمی ثابت شده!

اگه اینطور باشه تا حالا رو که حساب کنیم من باید یه چیزی در حدود دویست و هشتاد و نه بار بگم میتونم. حالا چرا دویست و هشتاد و نه؟ چون مضرب بزرگتری از هیفده بلد نیستم... :)

همین. گفتم اینا رو بگم که اگه یه موقع تونستم یه شعر در پیتی سر هم کنم یادتون باشه چه کار سختی انجام دادم و به من افتخار کنین...

:((((


  • سارا