!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

پرواز روی پل

۲۲
شهریور

چه عصر دلگیری است. ساعت چند است؟ نمی‌دانم. آفتاب نیست ولی غروب هم نیست. شب هم نیست. البته فرقی هم نمی‌کند. چون من چیزی حس نمی‌کنم. مثل سنگ شده‌ام. همه جا پر از هیجان است. مردم سرشان گرم مراسم‌ها است و این منم که فلج شده‌ام. حتی حوصله غم را هم ندارم. می‌خواهم یادم بیاید که زنده‌ام. زنده‌ام؟ به نظر نمی‌آید. چشم‌هایم تار است. در یک حباب نامرئی منجمد شده‌ام و آن چه آن بیرون می‌بینم فقط اسلوموشن‌ محوی است که به هیچ شکل نمی‌توانم همراهش شوم. سلول کوچکم هی تنگ‌تر می‌شود. بی تاب دور خودم می‌چرخم. باید کاری کنم. مغزم کار نمی‌کند. پاهایم سنگین است. ته نشین شده‌ام. یکی باید سر و تهم کند.

*

در خانه را می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم. خب؟ کجا می‌خواهی بروی؟ نمی‌دانم. پایم با اسکیت دوست نیست. غریبی می‌کند. یادش رفته که تا پنج شش سال پیش یک روز هم دوری‌اش را تحمل نمی‌کرد. آرام خودم را هل می‌دهم. زمین زیر پایم می‌لرزد. این باید عادی باشد؟ نمی‌دانم. همه چیز غریبه است و از کاری که کرده‌ام پشیمانم. چشمانم را می‌بیندم و چند بار الکی دور می‌زنم. بعد می‌روم ته کوچه. شاید هم خیابان. یا پارک.

اولین حس آشنایی که به سراغم می‌آید، خم شدن زیر نگاه تند آدم‌ها و ماشین‌هایشان است. نگاه‌های بامعنی و بوق‌های بی‌معنی. یعنی چه؟ یعنی پوزخندی به این موجود سبزپوش توی پیاده‌رو با چرخ‌های کوچکش.

مسیر خوبی نیست. حتی برای پای پیاده. اما من دوستش دارم. لرزش زمین زیر پایم تبدیل به قلقلکی ملایم می‌شود. گوشه لبم کمی بالا می‌رود. حالا برای اثبات خودم هم که شده باید این مسیر را بروم. بروید کنار! آنقدر محکم پایم را به زمین می‌کوبم که سرم درد می‌گیرد. و بالاخره، پل نمایان می‌شود. می‌ایستم. صدای نفس‌هایم در گوشم می‌پیچد. فکرم به جایی نمی‌رسد. روی پله اول می‌نشینم و به عظمت پل نگاه می‌کنم. باید راه دیگری هم داشته‌باشد. اما نه. وسط خیابان نزده کشیده‌اند. پل مهربان آغوشش را به روی من باز کرده‌است. چرا به دنبال میان‌بر باشم؟

جرئت ندارم روی دو پا از این همه پله بالا بروم. همانطور که نشسته ام خودم را پله پله بالا می‌کشم. آن بالا از لابلای شیارهای پل، خیابان را می‌بینم. ترسی مسخره به سراغم می‌آید. اگر پل بشکند؟ خب پرت می‌شوم پایین. همه جیغ می‌کشند. شاید وسط زمین بیفتم و یک ماشین پرتم کند آن طرف‌تر. شاید هم روی سقف یکی‌شان بیفتم. احتمالا دو سه تا ماشین دیگر با هم تصادف می‌کنند. و آن وقت چشم‌هایم بسته‌ است اما احتمالا چرخ‌هایم هنوز می‌چرخد. ترسی دردناک و هیجان‌انگیز در بدنم پخش می‌شود. سرعتم را بیشتر می‌کنم. در پله‌های پیش‌ رو مطمئن‌تر شده‌ام. محکم دست می‌گیرم به نرده‌ها و مثل پیرزن‌های پرجنب‌وجوش، پایین می‌آیم. کمی جلوتر می‌روم و آن وقت زمین بزرگ و صاف و امن بازی، منتظر من است.

نفس عمیقی می‌کشم و سر می‌خورم. غرغر یکنواخت آسفالت پایم را می‌لرزاند. محلش نمی‌گذارم و تندتر می‌روم. این صدای زمخت انگار قلبم را روشن می‌کند. چشم‌هایم را می‌بندم و پاهایم از زمین کنده می‌شود. دیگر صدایی نمی‌شنوم. دارم اوج می‌گیرم.

هوا را می‌شکافم و می‌رسم تا ده سالگی. تا یک‌پایی رفتن، حرکات موجی، پیچ و تاب خوردن بدون تکان دادن دست، و نفس کشیدن بدون فکر کردن به هزار مانع نادیده. تنها تفاوت این است که دیگر به ضرباهنگ‌های ساده راضی نمی‌شوم. ریتم بال زدنم پیچییده‌تر می‌شود و هفت ضربی چهارگاه می‌پیچد در گوشم. لای لای لالای / لای لالالالای!

چند بار استخر را دور می‌زنم. جالب است که اصلا هوس نمی‌کنم توی آن بپرم. توی ابرها هستم. جرئت ندارم جیغ بزنم اما یکی درونم هست که دارد گوشم را کر می‌کند. می‌خندد و می‌خواند و مرا می‌رقصاند. به خودم مطمئن‌تر می‌شوم. حالا میتوانم چشم‌هایم را ببندم و با تغییر ارتفاع‌‌های مداوم تمام آسمان را تجربه کنم.

می‌ایستم و آب می‌خورم. به شکل غیرمنصفانه‌ای خنک و روان است. آرام جاری می‌شود در مری و من دلم برای هر کسی جز خودم می سوزد.

هوا تاریکتر شده و می خواهد مرا هم روانه کند. خودم را روی چمن‌ها پرت می‌کنم. آسمان صاف است. دست می‌کشم روی سر زمین. انگار او هم دارد با من نفس نفس می‌زنند. برای رسیدن به پل باید کل مسیر را برگردم. راه دیگری نیست. خسته‌ام. پاهایم دارد آتش میگیرد. اسکیت را کنار می‌گذارم و پایم را روی چمن‌های خنک سُر می‌دهم.

این بار دست‌هایم باید اسکیت را تجربه کنند. کار چندش‌آوری است. اما نباید فکر کنم. با پای برهنه چمن‌ها را بالا می‌روم و می‌رسم به پیاده‌رو. و بعد خود پل. تندتند پله‌ها را رد می‌کنم و به چشم‌های مردی که از کنارم رد می‌شود نگاه نمی‌کنم. پایین که می‌رسم دوباره اسکیت را می‌پوشم و پر می‌گیرم رو به آشیانه‌ام. خیابان شلوغ‌تر است اما من سبکبال‌تر عبور می‌کنم.

*

در اتاق را که باز می‌کنم، سکوتی سنگین پرت می‌شود روی سرم. صدای چرخ و چهارمضراب در گوشم قطع می‌شود. و روبرو را نگاه می‌کنم. همه چیز رنگ رخوت دارد. لباس‌هایم را می‌کَنم. می‌نشینم روی تخت. نگاهی به دور و برم می‌اندازم و آن وقت، زار زار می‌زنم زیر گریه. چیزی در من جاری است.

  • سارا

وارد سالن نمایش که می‌شوم، از دیدن جمعیت ماتم می‌برد. بین این همه مرد گردن کلفت نمیتوانم خودم را به باجه بلیط برسانم. اگرچه با آرنج سعی می‌کنم کنارشان بزنم اما موفق نمی‌شوم. می‌روم و کناری می‌ایستم. 

استاد گویندگی‌ام را می‌بینم. می‌روم جلو و سلام می‌کنم. مرا به کسی که کنارش ایستاده معرفی می‌کند: یکی از بااستعدادترین... بقیه‌اش را نمی‌شنوم. سر و صدا زیاد است. یک دست استاد به سمت من است و دست دیگرش به سمت آن آقا. چیزهایی می‌گوید، با لبخندی که هر لحظه ممکن است چسبش تمام شود و از صورتش بیفتد. من هم با یکی از آن لبخند‌های احمقانه که روی صورتم پهن می‌کنم تا خودم بروم تو خلسه، هی سر تکان می‌دهم و می‌گویم: مرسی، ممنون، لطف دارین. مرسی، ممنون، لطف دارین. مرسی، ممنون...

آن آقا می‌رود آن طرف و استاد می‌گوید: خب، چه خبر؟ آها راستی آزمون عملی چطور بود؟ می‌گویم: بد. 

چرا بد؟

توضیح می‌دهم که استرس نداشتم. واقعا نداشتم. ولی این که در یک لحظه هنگ کنی یا قاطی کنی یا چیزی توی ذهنت نیاید، واقعا نتیجه استرس نیست. می‌تواند در اثر چیزهای دیگری هم باشد. نمی‌دانم. واقعا نمی‌دانم چطور بود...

- خــــــــب! بگو چی شد!

تعریف می‌کنم. پرسیدند این نمایش شیخ صنعان که دیده‌ای، اسم خالق اصلی‌اش کیست؟ اسم طرف سر زبانم نمی‌آمد. یک چیزهایی مثل خراسان، سیمرغ، نیشابور، کاشی، ماهی و این چیزها توی ذهنم بود. نه نه اینها اسم شاعر نیست. گفتم نظامی؟ آن یکی داور از پشت تقلب رساند و من با ژستی که یعنی داشتم فکر می‌کردم گفتم: عطار. 

البته به این وضوح ماجرا را برایش تعریف نمی‌کنم. حوصله‌اش را ندارد. اما چیزی شبیه به این می‌گویم. لبخند کجی می‌زند. دوستش دوباره برمی‌گردد این طرف. استاد دوباره دست‌هایش را به همان حالت یکی مال من، یکی مال او در می‌آورد و می‌گوید: "هیچی الان داره توضیح میده که توی آزمون عملیش استرس داشته و این قضایا." جالب است. لبخند چسباندنی‌اش در مواقع لزوم بلافاصله روی صورتش ظاهر می‌شود.

بیست دقیقه ای صبر میکنم تا نوبتم بشود و جایی توی سالن برایم پیدا کنند. بلیتم را می‌دهند. بعد می‌ر‌وم گوشه‌ای و کتاب شعری در دست می‌گیرم.

با تو همراهند، اما همرهانت نیستند

همنشینانی که از جنس جهانت نیستند

بعد از چهل دقیقه در باز می‌شود. می‌نشینیم و غرق می‌شویم در قصه مده‌آ. که چه زیبا به امروز آمده و با امروز در می‌آمیزد. اما باز هم در میان بازی، جایی که باید غرق مده‌آ باشم، نیستم. نمی‌توانم همانجا بمانم. آرام آرام از میان صندلی‌ها عبور می‌کنم و به صحنه می‌رسم. به پشت صحنه. به پشت‌تر و پشت تر صحنه. به ذهن مده‌آ. که در واقع مده‌آ نیست. مطمئنیم که نیست. همه می‌دانیم اما بیخود خودمان را گول می‌زنیم. این هنر دیگر چیست؟ بلیت می‌خری که گول بخوری؟

به این فکر می‌کنم که دوست داشتم جای او باشم. با تمام وجودم. احساس می‌کنم هر نقشی، هر نقشی را می‌توانم بازی کنم. بعد فکر می‌کنم چرا به رشته بازیگری فکر نکردم؟ شاید واقعا استعدادم بود. یا حداقل آنجا بیشتر می‌توانستم خودم را نشان بدهم. 

آه. نشان دادن. دارم فکر می‌کنم کسی درون من است که مدام می‌خواهد لج ببرد. با همه چیز و همه کس. بیشتر از همه با من. هر وقت می‌داند که باید خودش را نمایش بدهد سریع استتار می‌کند. گم می‌شود. من می‌مانم و یک دنیا شک. مدام خیال می‌کنم دارم تبلیغ یک چیز توخالی را می‌کنم. بدیهی‌تر از شاعر شیخ صنعان وجود نداشت. ساده‌تر از این نمی‌شد. ولی من منتظر سوالات عجیب و غریب بودم. جا خوردم. گم شدم.

پیش خودم فکر می‌کنم که اگر گاهی گیج و ویج و خجالتی هستم، بیشتر از هر چیز ناشی از این است که نمی‌دانم چه باید باشم. مدام احتمالات متفاوت را در نظر می‌گیرم. مثلا در جواب فلان حرفی، چیزی که یک آدم باحال می‌گوید، چیزی که یک آدم ساده می‌گوید، چیزی که یک آدم شدیدا مبادی آداب می‌گوید... و من هنوز جوابی نداده‌ام.

اما می‌توانم بازیگر خوبی باشم. اگر چیزی را خوب تمرین کرده‌باشم،‌ بدون کوچکترین تردید و ترس و اضطرابی روی صحنه می‌روم. مطمئنم که همه چیز خوب است. چون در بازیگری هیچ وقت مسئول حرفی که می‌زنی نیستی. مسئول حرکات عجیب و غریبت. مسئول دیوانه‌بازی‌هایت. حتی ممکن است دیگران عاشق زشتی، دیوانگی یا مسخرگی‌ات بشوند. این هیجان‌انگیزترین ویژگی بازی است.

مدتی است هر چیزی که می‌خرم بد است و باید از مغازه‌ی کناری‌اش خرید می‌کردم. هر چیزی که می‌گویم بد است و باید کلمه‌ای که در سرم مانده را می‌گفتم. هر جایی که می‌روم بد است و باید به جایی که فلانی می‌گفت می‌رفتم. تازه برای هیچ کس تعریف نکرده‌ام که چه خل‌بازی‌هایی در مصاحبه درآوردم و چه‌ حرف‌های بی‌ربطی زدم. آه. ناامیدم کردی.

نمایش تمام می‌شود. همه نمی‌ایستند اما من می‌ایستم. کار اشتباهی کردم؟ نه. از خیلی از چیزهایی که مردم برایش می‌ایستند بهتر بود. بود. بود. حداقل تو کیف کردی. پس کارت اشتباه نبود. نبود. نبود.

بله، نمایش تمام می‌شود. تقدیر و تشکرها هم. فکر چهار سال تحصیل در دانشکده هنرهای نمایشی رهایم نمی‌کند. نمی‌توانم به چیز دیگری فکر کنم. اگر من نه، پس کی؟ بین این همه آدم، چرا تو؟

دیروز خاله برایم فال گرفته‌بود و چه فال خوبی. دوستم می‌گوید که حتما قبول می‌شوی. نمی‌دانم این همه اطمینان از کجاست. آن مشاور قلمچی که نمی‌دانم چرا تازگی‌ها اینقدر ازش بدم آمده، گفت انگار علیرغم حرف‌هایم نتوانسته‌ای خوب خودت را نشان بدهی. آه چقدر گاهی فحش ندادن سخت است.

سالن دوباره به هم می‌ریزد. آدم‌ها، آدم‌هایی که با هم غریبه نیستند، گروه‌گروه دور هم جمع شده و حرف می‌زنند. پر از احساسم و باید یک جور این را نشان بدهم. دلم می‌خواهد از نزدیک مده‌آ را ببینم. صندلی‌ام خیلی از صحنه دور بود. اصلا می‌خواهم در آغوشش بکشم. چند ثانیه‌ای مردم را نگاه می‌کنم و بعد آرام آرام می‌خزم بیرون. توی تاریکی محض.

در سکوت کوچه، دور از بوی سیگار و نور و تعارف، به این فکر می‌کنم که کجا ایستاده‌ام؟ چه باید می‌شدم؟ وقتی زنی روی صحنه داد می‌زند، دلم پر می‌زند که جای او باشم. نمی‌توانم این فکر را از سرم بیرون کنم. اما شاید اگر یک چیز و فقط و فقط و فقط یک چیز بلد بودم، الان تکلیفم معلوم‌تر بود. این که استاد می‌گوید همیشه جلوی چیزی را در خودت می‌گیری، کاملا درست است. انگار سد زده‌ام روبروی چیزی که خیلی بد است. خیلی. من آدم شرور و بددهنی هستم. به همین راحتی. یاد آن دیوانه می‌افتم که می‌گفت همان روز اول گفتم این دختر مار هفت‌خطی است پشت یک نقاب؛ به چهره‌‌ی معصومش نگاه نکن. درست است که مشکل روانی داشت، ولی این یکی را راست گفت. من آدم گستاخی هستم. هر وقت در زندگی‌ام حتی یک ثانیه دریچه‌های سد را گشوده‌ام دیگران حیرت کرده‌اند. به خاطر همین است که باید خودم را قایم کنم. باید نقش بازی کنم چون در واقعیت پشت این سد هیچ چیز قابل نمایشی نیست. یک آدم عصبی است که غیر از دور خود چرخیدن و فریاد زدن سر دنیا کاری بلد نیست. 

وقتی در حال نمایش چیزی هستم، بیشتر از همه وقتی موسیقی برای دیگران اجرا می‌کنم، هوس انجام کاری غیرعادی به اوج می‌رسد. می‌دانم که موسیقی روی خط زمان حرکت می‌کند و یک ثانیه غفلت همه چیز را به هم می‌ریزد. اما همین وسوسه‌ام می‌کند. وسوسه خراب کردن، رقصیدن همراه ساز، گریه کردن، یا یک دفعه ول کردن. حتی موقع حرف زدن با بعضی آدم‌ها این خیال در سرم می‌آید که غرش کنم. زوزه بکشم. یا گاز بگیرم. وقتی بازیگر روی صحنه اجرا می‌کند، دوست دارم نور بیندازم توی صورتش. بروم روبرویش. یک کاری کنم که داد بزنند این دیوانه را ببرید بیرون. اما به هر حال بازی به هم ریخته‌است. حالا مرا هر کجا که می‌خواهید ببرید! نمی‌دانم دلیلش چیست. هر کاری که خواسته‌ام کرده‌ام اما باز حریصم. وای که این یک روز در متروی تهران چه تجربه سختی بود. مدام سعی می‌کردم حواس خودم را پرت کنم اما باز عطش رد شدن از خط زرد و پریدن روی ریل داشت دیوانه‌ام می‌کرد.

سارا!

جناب استاد. برسونمت؟ نه ممنون.

توی دلم فکر می‌کنم بد فکری هم نیست. توی ماشین مجبور نیستم توی چشمش نگاه کنم. آن وقت می‌گویم که حالم از این نچسب‌بازی‌هایش به هم می‌خورد. می‌گویم که خیلی حرف می‌زند و بیشتر از نصف حرفهایش تکراری یا به دردنخور است. می‌گویم که چرا این ترس من را که حرفم بریده شود یا شنیده‌نشود، ندارد؟ یعنی چه که ندارد؟ می‌گویم که کاش اینقدر که دهانش کار می‌کرد گوشش هم کار می‌کرد. یک کاری می‌کنم که دیگر هیچ وقت نگوید خودت را سانسور نکن. یک کاری می‌کنم که بفهمد با چه موجود وحشی چشم‌دریده‌ای روبرو است. تا بفهمد که نباید همچین خواسته‌های نامعقولی داشته‌باشد. آه. کاش فقط زودتر خودم را شناخته‌بودم تا بیخود توی مصاحبه سعی نمی‌کردم "خودم باشم" و "چیزی را پنهان نکنم".

*

نع. دیگر نوشتن هم چیزی را که قبلا داشت، به من نمی‌دهد. گمم. گیجم. کارهایم مانده. می‌دانم که بازی اضطراب دقیقه نود دوباره به زودی پیدا می‌شود و باز وقت تلف می‌کنم. نوشته‌هایم پراکنده و بی‌سر و ته از آب در‌ می‌آید. دلم حال گذشته‌‌ام را می‌خواهد. یکی از همان حال‌ها که به هر دری می‌زدم تا ازش فرار کنم. امید و ناامیدی هر روز به یک شکل سر کارم می‌گذارند. امروز حرف جدیدی به پدرم زدم. گفتم محال است دوباره کنکور بدهم. می‌روم خارج. گفت اگر پولش را پیدا کردی برو. بعد هم عصبانی شد که چرا هر روز حرف عوض می‌کنم. 

هیچ فکری برای آینده ندارم. وضعیت اراده‌ام آنقدر وحشتناک شده که می‌دانم دانشگاه نرفتن و کار کردن در خانه هم ایده‌ی مضحکی است. از کجا رسیدم به کجا؟ داشتم می‌گفتم که تماشاچی بودن را دوست ندارم. دوست دارم کسی که روی صحنه فریاد می‌زند من باشم. یا نه، چیزی بنویسم که بازیگری با شوق فریادش کند. فعلا که از نوشتن حرف‌های ساده هم افتاده‌ام. نمی‌دانم چه می‌خواهم. کاش لااقل گفته‌بودم که وبلاگ می‌نویسم. احتمال کوچکی وجود داشت که آن اساتید اینجا را ببینند. آن وقت حرفهای زیبا می‌زدم تا متقاعدشان کنم که من نه تنها باید توی آن دانشگاه مرده‌شوربرده باشم، بلکه لیاقتم از آن هم بیشتر است. 

بس است. دریچه سد را می‌بندیم. این حرف‌ها هم راه به جایی نبردند.

  • سارا

روی تخت هتل دراز کشیده ام و سعی می‌کنم بخوابم. هر بار که برادرم پایش را میبرد بالا و پرت می‌کند روی تخت، نچ نچی می‌کنم که یعنی: مگر نمی‌بینی خوابم؟ اما خودم هم می‌دانم که خوابم نخواهد برد. غم بزرگی روی دلم سنگینی میکند. نمیدانم چیست. 
چشمانم را باز میکنم. از پنجره درخت‌ها دیده‌ می‌شوند. اتاق تاریک است و خنک. همه خوابند. توی این فکرم که چرا قبل از فروش کتابهایم، پولش را نگرفتم. اصلا شاید پول زیادی خواسته ام. یا نه، خیلی کم؟ 
دیگر این که چه کسانی تبریک گفته اند و چه کسانی نه. یا این که اصلا تبریک دارد؟ دیگر این که آیا دخترعمه ام از رتبه من ناراحت شده یا خوشحال؟ این فکر هم ناراحتم میکند، هم خوشحال. دیگر این که چقدر بی مزه است. نیم ساعت بعد از اعلام نتایج، ذوقم تمام شد. خب، انتظار داشتی همین هم نشوی؟ اصلا اگر جوگیر نمی شدی و هشت تا سوال نمیزدی، الان حتما یک دورقمی بهتر میشدی. 
چه فکرهایی! چه فکرهایی! احمقانه است. گوشی را برمی‌دارم. خب، از یک نفر بپرسم آزمون عملی امروز چطور بود؟ یا از یکی بپرسم من کم کتاب خوانده ام، قبول میشوم؟ یا به یک نفر بگویم: قیمت مقطوع است. اصرار نفرمایید. اه. نت را قطع میکنم.
میروم بیرون. نمیدانم بیرون یعنی چه. اما به دنبال جایی هستم که از این بحثهای آدمانه دور باشد. در محوطه دانشگاه اصفهان میچرخم. خوب است. چیزهای جدیدی پیدا میکنم. چند خانه کوچک، مدرسه، زمین ورزشی درب و داغان و بعد، آن پایین، چیزی شبیه یک دشت، وسط دانشگاه.
بک تپه، چند تا سپیدار، یک نیمکت قرمز. اینجا کجاست؟!

نمی دانم چطور باید بروم پایین. می روم تا به آخرش برسم اما جز ماشین و ساختمان چیزی نمی بینم. ناامید می شوم. من باید آنجا باشم. نگاهی می اندازم و تازه میفهمم که اختلاف سطح یک متر بیشتر نیست. می‌پرم. سلام!
چند دقیقه ای، که نمیدانم چند دقیقه بود، چشمها را باز کردم و غرق شدم در آن همه سبز. زیبا بود. نه از آن زیبایی های متکلفانه. سفت و سخت، تجملی. بی نهایت زیبا بود و در عین حال بی نهایت ساده. طبیعت همین است. زیر آن سقف‌ها هر چقدر هم همه چیز تمیز و زیبا باشد، یک جور احساس شرم دارم. مدام فکر ‌می‌کنم که پشت همه این ها، آدمی هست و من، از آن آدم خجالت می‌کشم. خستگی دستهای کارگری را که این قطعات را به هم وصل کرده است، احساس میکنم. نمیتوانم فکر کنم که این میز چیزی است شبیه به آن میز. پشت هر کدام اینها آدم‌های متفاوتی بوده‌اند. که احتمالا خوشحال نبوده‌اند. من زیر این کولر خنک نمی‌شوم. وقتی به دست‌هایی فکر می‌کنم که این را ساخته‌اند، پر میشوم از عرق شرم. ولی دستهای خدا اینطور نیست. می‌توانم تصورش کنم که موقع ساختن این درختان چقدر باشکوه و هیجان‌انگیز می‌رقصیده.
آه. خسته ام. از فکرهای عجیب و غریبم. دستانم بغلم میکنند و لابلای درختان راه می‌رویم. فکر میکنم که شکننده تر از همیشه شده ام. قاصدکی که به یک فوت فرومیپاشد. حس م‌کنم جسم و روحم روز به روز، تردتر میشود. وقتی یک نفر دست بر شانه ام میگذارد، تا چندین دور اثر سنگین انگشتانش را بر بدنم احساس میکنم. با دو قاشق غذا سیر می‌شوم اما بیشتر می‌خورم و بعد تمام بدنم درد میگیرد. به سختی خودم را حمل میکنم و مدام می‌خواهم خودم را جابگذارم و فرار کنم. هر ارتباط زیاد از حد با "بیرون" تمام ساز و کارم را به هم میریزد. مدام تصور می‌کنم که اگر او سرانگشتش را بیش از یک آن روی پیشانی ام فشار دهد، پودر میشوم و فرو می‌ریزم. و حالا، ظهور همه این احساسات درست زمانی که دارم پا به دنیای بزرگتری میگذارم. خنده‌دار است... یا گریه‌دار؟
گاهی یک دفعه امیدم را همه چیز از دست می‌دهم. نه که فکر کنم به آنچه میخواهم نمی‌رسم. فکر می‌کنم که همه خواسته هایم ساده و کسل کننده‌اند و اگرچه به آن‌ها خواهم رسید اما هیچ وقت قرار نیست به آرامش یا شادی یا هر چیزی که دنبالش هستم برسم. آن وقت غمگین می‌شوم. با خودم شعر می‌خوانم.

خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه! وصل ممکن نیست
همیشه فاصله‌ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است 
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله‌ای هست
دچار باید بود 
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف 
حرام خواهد شد


روی نیمکت می‌نشینم و به کلاغها نگاه می‌کنم. سیاهی‌ یکدست و فریبندهشان را دوست دارم. طفلکی‌ها صدایشان دوست‌داشتنی نبوده، وگرنه از آن فاخته‌های خاکستری جذاب‌ترند. فکر می‌کنم که چه حس خوبی به من‌ می‌دهند. حس جسارت. زیرکی. و در عین حال آرامش. بعد یکهو دلم پر میزند برای خواندن آینده. یعنی من چهار سال بعد چه کسی خواهم شد؟

پرم از احساسات متناقض و دیگر از حل معمای خودم ناامید شده‌ام. اما حالا به سوال جدیدی فکر می‌کنم. اصلا مگر باید همه چیز را حل کرد؟

گوشی زنگ می‌خورد. یادم می‌آید که باید برگردم. به دنیایی پر از آدم، حرف، کولر و چیزهایی شبیه به این. اما آرامم. باید نکته جدیدی را به یافته‌هایم اضافه کنم. این قاصدک، همانقدر که راحت پر پر می‌شود، دوباره هم راحت می‌روید.

  • سارا


چه برایم به جا گذاشته‌ای؟ که درونش هنوز غوطه ورم

این تمام غنیمتم از توست: نامه‌هایت، امید مختصرم


همه را از برم، قلم به قلم، واژه‌های تو آسمان من است

گفته‌ای از گذشته‌ها بگذر من ولی با تو باز همسفرم


می‌کشم بر تنی که می‌لرزد، یک به یک این حروف روشن را

چه حقیرند پیش این خورشید، همه ابرهای روی سرم


واژه هایت مرا بغل شده‌ و در دلم لحظه لحظه حل شده‌ و

قطره قطره مرا عسل شده‌اند، در گلوگاه بغض‌های ترم


این که تکثیر می‌شود در من، سرطان طلایی کلمات

یا مرا از تو می‌کند لبریز، یا که یک روز می‌زند به سرم


 آخرین نامه‌ی تو خواهم بود، خط به خطِ مرا رقم زده‌ای

مثل یک برگ می‌روم بر باد، از کنار تو نیز می‌گذرم...


فروردین 98


آخرش غزلو یاد میگیرم.

  • سارا
یکشنبه هفته پیش مشغول خوندن مجموعه داستانی از دیوید سداریس بودم که مامانم گفت: شماره اون آقاهه رو که برای کنکور عملی بود سیو کردی؟
اوخ :/
شروع کردیم به گشتن کاغذای دور و بر. نبود که نبود. "وقتی میگم یه کاری رو همون موقع بکن، یعنی یه کاری رو همون موقع بکن! حالا زنگ میزنم به مدیرتون میگم شمارشو دوباره..." نه! زشته!
- زشت چیه میپرسیم دیگه.
- نه الان پیداش میکنم.
- پیداش کن ببینم.
خلاصه که در نهایت با گردن کج رفتم به مامانم پیشنهاد دادم که از مدیرمون شماره آقاهه رو بگیره. :)
وقتی زنگ زدم گفت مگه ادبیات نمایشی هم کنکور عملی داره؟ ما اینجا بازیگری و کارگردانی کار میکنیم. خب... حالا اینجا یه آقایی هستن که برای عملی ادبیات نمایشی کار میکنن میتونین بیاین.
نفهمیدم چطوری شد که اول نمیدونست کنکور عملی وجود داره و بعد در کسری از ثانیه استاد هم براش پیدا کرد. خیلی به دلم ننشست. مامانم شب کم خوابیده بود و رفت بخوابه. زنگ زدم به یکی از معلمای مدرسه که دخترش ادبیات نمایشی میخونه. دختر خواب بود. آخه ساعت ده صبح؟ گفتم ببخشید بدموقع زنگ زدم. البته در حالی که به نظر خودم خیلی هم خوش‌موقع بود. گفت: نه عزیزم ما بیدار بودیم. دخترم دیشب دیر خوابیده. بالاخره شما بچه‌ها اینجورین دیگه تا نصفه‌شب فیلم و از اینجور کارا... (میخواستم بگم لطفا ما رو قاطی بچه خودت نگیر که فکر کنم یادم رفت :) 
قرار شد یکی دو ساعت دیگه زنگ بزنم. رفتم نشستم پای لپتاب و مثل روانی‌ها چیزایی رو که دویست بار سرچ کرده بودم دوباره سرچ کردم. بعدم دوباره کتاب عجیب‌غریب سداریس رو گرفتم دستم و به خودم گفتم: یک تابستان زیبا برای مطالعه. یه خورده خوندم ولی طاقت نیاوردم. باز شروع کردم راه رفتن. همینقد پررو. آخه دختر آدم روزی نیم ساعت یک ساعت راه میره. نه که ده دقیقه کتاب بخونه دو ساعت راه بره که. ولی نمی‌تونستم. تمرکز در حد سوسک. حالا چرا سوسک؟ دلیل خاصی نداره این اومد سر زبونم. ولی کلا وقتی نگاهشون میکنم حسم بهم میگه خیلی ذهنشون درگیره. دیدین یه خورده راه میرن، بعد وایمیسن یه کم شاخکاشونو تکون میدن، مسیرشونو یه کم کج میکنن. دوباره یه خورده میرن، شاخکا رو تکون میدن، مسیرو می‌پیچونن. ولی در نهایت فقط تو که داری از بالا نگاشون می‌کنی می‌فهمی که دارن مسیر صافشونو الکی زیگزاگ میکنن. خودشون فکر میکنن واقعا دارن مسیر جدید و نابی پیدا میکنن. بگذریم. دارم خل میشم.
بله. عرض می‌کردم. همینطور که میخوندم به خودم میگفتم خب آخه نمایشنامه نمی‌خونی وردار یه رمان کلاسیک بخون لااقل. اون تسلی‌بخشی‌ها که سه بار تا نصفش خوندی و (تف به کنکور) ولش کردی، چه میدونم اون تصویرسازی کودکان، یه چیزی که به درد بخوره. نع خیر. گیر داده بودم که باید همینو بخونم. شاید به خاطر این که حجمش کم بود و فکر میکردم یه روزه تموم میشه. و بذار بهت بگم که کتاب 150 صفحه‌ای رو پنج روز داشتم میخوندم. ما رکورد زدیم.
دوباره زنگ زدم. دختر ادبیات‌نمایشی‌خوان که حالا بیدار و سرحال و قبراق بود گفت که رفته تهران و یه دوره یک ماهه دیده. هزینه‌ش هم چیزی حدود یک میلیون. سه روز در هفته. و در نهایت هم نمره عملیش صد شده. همونطور که داشتم فکر می‌کردم چطوری بابامو راضی کنم اینهمه پول بده و تو این یک ماه خونه کدوم داییم برم و آیا اونا منو با آغوش باز خواهند پذیرفت و از اینجور چیزا، گفت: البته الان دیگه فایده نداره. کنکور ما هفت تیر بود، کلاسها از دوازده تیر شروع شد. :/
شماره آموزشگاهو پیدا کردم و زنگ زدم. اول که مثل خلا گفتم شما آزمون عملی دارین؟ گفت چی؟! گفتم نه یعنی کلاسهای کنکور عملیتون میخواستم ببینم چطوریه... گفت عزیزم الان دیگه نصفش رفته. ثبت نام نداریم.
رفتم توی هال. کنار لپتاپ و پتو و کتابها و بند و بساطم. شروع کردم به نوشتن. یک عالمه نوشتم. خوب شد خر نشدم و منتشرش نکردم. تمام چیزای بد دنیا توش بود. احساس کردم الان تجلی حقیقی کلمه تنه‌لش هستم. الان دو هفته و خورده‌ای از کنکور گذشته و من همچنان دارم توی این سایت قلمچی دنبال یه چیز جدید امیدوارکننده می‌گردم. تا میام یه ذره کار مفید بکنم، یهو یه نفر با چماق می‌زنه تو سرم و میگه: هی! ببینم چجور داری زنگی میکنی؟ راستی! از کنکور چه خبر؟ 
کنکور... با شنیدن این کلمه کم کم میرم تو خلسه‌ای آشنا.... دسته‌ای از سوسکای آوازه‌خوان با صدای تیز و نابه‌هنجارشون میان روبروم و نجواکنان میخونن: 
باااااید...
مناقب‌خوانی رو میزدی....
ساسانیانو میزدی....
و تو زدی...
آره زدی!
ولی پاکش کردی....
دو بار پاکش کردی...
یا شایدم سه بار....
پاکش کردی....
تو پاکش کردی....!
باید کمِ کمِ کم کوفی بنایی رو میزدی...
تو بلدش بودی
کمِ کمِ کم این یکی رو...
این یکی رو بلد بودی...
ولی نزدی!
آره نزدی!
پس ما می‌زنیمت
ما می‌زنیمت...
گرومب گرومب
جیسسس جیسسس
گرومب گرومب 
جیسسس جیسسس....
- ای بابا خب گذشته‌ها گذشته. مهم اینه که ما قراره عملی خوبی بدیم.
دیره دیره دیره
زمان داره میره
نگاه تو تنبلیاش
چجوری میمیره....
میمیره...
می...می....ره...
- ای بابا. کی گفته من تنبلم. همچینم بیکار نبودم. نیگا چقد کار کردم. مثلا...
خودتو اذیت نکن سارااااا
جای تنبلا نیست اونجااااا
همینجا بمون و نقاشی کن...
دراز بکش و علافی کن...
راحت و قشنگ و باحال....
استراحت کن تو هال...
هول شدم. یه لنگه کفش برداشتم و پرت کردم وسط گروه سرودشون. عوضیا. الان حالیتون میکنم. نخیر باید تغییر رویه بدیم. این نشد که هی بشینی گوشه خونه و خمیازه بکشی دنیا از جلوت رد شه. سارا بلند شو. چرا اینقد پیر شدی؟‌ زندگی پیش روی توست.
- حوصله ندارم... من میخوام بخوابم و تکاپوی بقیه رو تماشا کنم...
پا شو بهت میگم! دیگه وقتشه. وقتشه که سکان زندگی رو در دست بگیری. وقتشه که بتازونی. یوااااا بو....م.
مثل دیوونه‌ها رفتم تو تلگرام و سریع به اون آیدی که تو سایت قلمچی بود پیام دادم. هنوز تاییدیه رو از مامان‌‌بابام نگرفته‌بودم. ولی انگار دیر میشد! پولو واریز کردم و قرار شد تلفنی بهم بگه چیکار باید بکنم. ساعت نزدیکای سه بود. گفت سه و نیم زنگ میزنم.
وسایلمو جمع و جور کردم و بردم تو اتاق. مقواها رو از وسط اتاق جمع کردم. موهامو که شل و ول بسته بودم باز کردم و دوباره سفت و قشنگ بالا بستمشون. رفتم آب خوردم و اومدم و احساس انسان بودن بهم دست داد. سلام. صبح بخیر.
خب الان قراره یه موجود زنده پشت تلفن باشه. تکلیفتو معلوم کن. قراره کی باشی؟
آه. سوال سختیه. میدونی تازگیا چیز حالبی درباره خودم فهمیدم. همیشه فکر میکردم چطوریه که بعضیا بهم میگن خیلی اعتماد به نفس داری و بعضیا میگن خیلی خجالتی هستی. قضیه اینه که تنها چیزی ازش میترسم موقعیت‌های جدیده. مثلا وقتی میرم روی سن اولش یه خورده قلبم تند میزنه چون قاعدتا روزی سه بار نمیرم رو سن. ولی زود تموم میشه و جاشو یک لذت خیلی شیرین میگیره. ولی مثلا فرض کن یه آدم جدید به نام ایکس رو تو یه جای جدید ببینم و مجبور شم باهاش حرف بزنم. شاید ضربان قلبم زود به حالت عادی برگرده ولی اون حالت بی‌قراری و تشویش تا آخر باهام میمونه. حالا این "آخر" میتونه یک ساعت بعد باشه یا سه چهار روز بعد... که برگردم به خلوت خودم و بگم آخیییش از دستش راحت شدم. حالا میتونم با خیال راحت به ایکس فکر کنم. :/
قبلاها به خاطر این ویژگی خیلی تو خودم حرص میخوردم. مثلا تو اردوها بچه‌ها شب بیدار می‌موندن و حرف میزدن و فقط دو سه تا آدم ناکول ضدحال ده شب میگرفتن میخوابیدن که خب یکیشون من بودم. دو تا اردو که با مامانم رفتم اون تا صبح بیدار موند و با بچه‌ها حرف زد ولی من از خواب نازم نگذشتم... و هی به خودم فحش دادم.
خب دوس نداشتم دیگه عهه. مثلا تا صبح جرئت حقیقت بازی می‌کردن: یا اسم عشقتو بگو یا لباستو جلوی ما دربیار :/ 
حالا همشم اینطوری نبود ولی کلا دوست ندارم آقا. همه که نباید یه جور باشن. 
همه که نباید یه جور باشن.
همه که نباید یه جور باشن.
همه که نباید یه جور باشن.
(همشو تایپ کردما کپی نکردم.) آره! بعد از این که مدتی طولانی این جمله رو برای خودم تکرار کردم، بالاخره الان میتونم بپذیرم که بعله. ما اینجوری هستیم. توی خوابگاه یا مسابقه یا اردو یا سر کار یا هر کجا که آدمای جدید باشن. 
راستی! برای مسابقه تجسمی انتخاب شدم. (تازه فهمیدم مدرسه ما از وقتی یادش میاد تو فرهنگی هنری رتبه کشوری نداشته. میگن با مدرسه ما مشکل دارن) به هر حال، هفته بعد که رفتیم اونجا یادمون میمونه که خوش‌اخلاق باشیم ولی همه که نباید یه جور باشن. هیچ لزومی نداره که بری تو جمع و هی بخندی تا باحال باشی. یه نفرم کم حال تو گروه بد نیست.
میدونی.... قضیه اینه که آدما خیلی موجودات هیجان‌انگیزی هستن. این که هر کدوم کی هستن و از کجا اومدن و ترسشون چیه و با چی حال میکنن. نمی‌تونم تو یه جمع هفت هشت نفری بشینم و فقط به خاطره‌هایی که می‌شنوم توجه کنم. چطور بگم؟ فرض کن به یه عشق ریاضی یه سری مسئله جذاب و دوست‌داشتنی بدن و بگن: باهاشون حرف بزن. خوش بگذرون. ولی اینجا جای مسئله حل کردن نیست. خب چی میشه اون بنده خدا؟ اعصابش خورد میشه دیگه. میگه آقا نخواستیم. یا این که (این یکی یه کم نازیباست ولی ملموسه.) انواع غذاها رو بذارن جلوت و بعد بگن: بابا سعی کن از کنارشون بودن لذت ببری. کی حوصله داره بخوره اینا رو؟
ببخشید که اینجوری گفتم. ولی واقعا یه همچین چیزیه داستان! حتی اگه مزخرف‌ترین آدم دنیا هم تو اون جمع باشه، حضور بقیه قرار نیست چیزی رو بهتر کنه. حاضرم با اون یه نفر چند روز تنها زندگی کنم تا دیگه مثل یه سوال بی‌پاسخ رو اعصابم نباشه، ولی تو اون جمع با هفت هشت تا سوال بی‌پاسخ، تنها و بی‌پناه رها نشم.
ای بابا همش حاشیه. چی داشتم میگفتم؟ آهان. آقاهه زنگ زد. اول اسم و اینا رو پرسید و بعد گفت خب... کنکور چطور بود؟ درصداتو بگو ببینم. با وجود درصدای ناخوبم ولی نمیدونی چه ذوقی کردم که یکی بدون این که من بگم ازم خواسته که توضیح بدم! چون مامانم چند روزه دیگه علاقه‌ای به شنیدنشون نداره. نمیدونم چرا واقعا.
بعد گفت خب اینقدرا هم بد نیست. البته تصویری که تصویریه و کاریش نمیشه کرد، ولی نمایش امسال خیلی آسون بوده، میتونستی درصد بالا بیاری. گفتم بله؟؟ آر یو کیدینگ می؟؟ نمایش امسال آسون بوده؟!
- آره.
آهان :/ خلاصه بهم گفت الان دیگه فکرشو نکن. خیلی هم بد نیست احتمالا رتبه‌ت خوب میشه غصه نخور و از این حرفا. و شروع کرد به گفتن این که چی کارا باید بکنم و چی بخونم و اینا. 
اولش فکر کردم صد تومن برای یک ساعت زیاده ولی اینقد جوگیر گرفتن سکان بودم که گفتم مهم نیس! ولی یک ساعتش یک ساعت بودا واقعا. بلکم بیشتر!
خیلی مسخره نیست که آدم کتابی رو خونده باشه ولی اسمشو یادش نباشه؟ گفتم چند وقت پیش یه نمایشنامه از نغمه ثمینی خوندم، اسمشو یادم نمیاد... چا... قهو... گفت: خواب در فنجان خالی؟ گفتم آره آره آفرین! زد زیر خنده گفت به من میگه آفرین باریکلا :)))
خب این که از بین اینهمه کتاب فهمیدم من چی میگم جالب بود دیگه :) جنبه تحسینم ندارن!

یکی دو ساعتی نوشتم و بعد جوگیر شدم رفتم کتابخونه و پنج تا کتاب مشتی گرفتم اومدم. یه خورده هم تو سالن مطالعه کتاب خوندم ولی اصلا حال نداد. تازه فهمیدم ربطی نداره چی بخونم. کلا اونجا یه جوریه. این که عده زیادی آدم با یک دنیا استرس میان اونجا و با یک دنیا خستگی میرن خونه، اتمسفر اونجا رو خیلی غم‌آلود میکنه. یه خورده خوندم اما بعد حس کردم وقتی بقیه دارن نون پنیر میخورن من در حال خوردن پاستا هستم. اومدم بیرون.
سلطان مثالما ینی :)

از کتابخونه اومدم بیرون و هنوز فکر نکرده بودم که تو خیابون ول بچرخم یا برم خونه یا برم کتابفروشی یا چی... که یهو دیدم یه اتوبوس اومد جلوی کتابخونه. روش نوشته‌بود میدون مسکن. منم گفتم خب یه کم دور پیادم میکنه ولی راه میرم دیگه. فرصت فکر کردن به خودم ندادم. سوار شدم و نشستم و بعد از توی کیفم کیف پولمو درآوردم و کارت کشیدم و اومدم دوباره نشستم و کارتمو گذاشتم تو کیف پولم و کیف پولمو گذاشتم تو کیفم و اومدم کتاب اصول نمایشنامه‌نویسی رو بخونم که یهو یکی بهم گفت: ساراجون. باید خط اون ور خیابونو سوار میشدی. 
سرتونو درد نیارم دیگه تا یک پایانه ناشناخته رفتم که تو شهر به این کوچیکی به عمرم ندیده بودم! ولی خب یه بیست صفحه‌ای کار کردم. 

خب. الان که دارم براتون می‌نویسم چهار تا نمایشنامه از چرمشیر خوندم (پشت تلفن گفتم: چی گفتین؟ شرم چی؟بنده خدا مونده بود چی بگه :)‌ به تازگی مکبث و اتللو رو تموم کردم. شاه لیرم تا یه جایی خوندم ولی بعد احساس کردم اگه پشت سر هم بخوام این تراژدیا رو بخونم دق میکنم. هی دارم فکر میکنم اگه من جای دزدمونا بودم به جای این که بشینم بگم آه اتللوی عزیزم به زودی مرا خواهی کشت، همونجا یه دونه میزدم تو سرش (البته نه در حدی که بمیره) تا یه خورده اوضاع آروم بشه. آخه از این لجم میگیره که سه دقیقه بعد از این که هممممه‌شون میمیرن، حق به حقدار میرسه و همه چی معلوم میشه. آخه نمیشد یه کم مهربونتر... آرومتر...؟ خب دوست باشین با هم یه خورده اه.

خب میدونم کم خوندم ولی سرم شلوغ بود. این هفته بیشترش میکنیم. یه چیز تازه فهمیدم. همونجور که حالم یوهو بد میشه، همونجورم یوهو خوب میشه. همینقد ساده. همینقد الکی. چیزای جدیدی دارم می‌فهمم. به نظرم زندگی هم چیز جالبیه.

این که میگم سرم شلوغه واقعا هستا. 
یهویی به کارای خوارزمیم علاقه‌مند شدم. به نظرم داره خوب میشه.

فقط یه نکته استرس‌زا باقی مونده اونم اینه که مسابقه تجسمی بیفته تو کنکور عملی. یعنی اگه این کارو بکنن، اگــــــــه این کارو بکنن،... هیچی دیگه صلاح دونستن. قسمت بوده لابد :/ ولی آخه نیگا من خیلی گناه دارم. خیلی میخوام ببینم اونجا چه شکلیه چون میگن مسابقه خفنیه. این کارو با من نکنین.

پ.ن: یه کم دیگه این شبه‌پستا :) رو تحمل کنین، یه دو سه ماه دیگه که به یک ثباتکی رسیدم، تغییرات خفنی خواهم داد...
  • سارا

خب. میدونی که بعد از جریانات پارسال، دیگه اصلا حس خوبی به این مسابقه فرهنگی هنری نداشتم. مسابقه‌ای که پنج شیش سال پیش برام به شدت ارزشی و مهم تلقی میشدن الان چیزی بیش از یک شوخی محسوب نمیشه.

وقتی خانم معاون اومد دم کلاس و تحت عنوان "خوش‌خبری" گفت که من و فاطمه اول شدیم و باید بریم مرحله‌ استانی، با امیدی ناامیدانه پرسیدم: شعر که نشد نه؟

گفت: نه ولی خب حالا رنگ روغن اول شدی دیگه. وسایل یادت نره‌ها. گفتن بومت 45 در 60 بومیران یا وینزور. رنگاتم وستا باشه.

:/ چه خوش‌اشتها هم هستن.

فاطمه همون مرحله اول که باید کارامونو میدادیم ببرن اداره به خانم مدیر گفت که نمیخواد شرکت کنه. و البته که: بیخود کردی، مگه اصلا حق انتخابی داری؟ این ادا اصولا دیگه چیه؟ 

از حرف زدن پشیمون شد.

من نمیدونستم که تو مرحله ناحیه میشه دو تا رشته شرکت کرد. جزو قوانین نانوشته بوده انگار. یا به نوعی، بی‌قانونی‌های نانوشته. بعد از شیش سال چه چیزایی دارم یاد میگیرم.

یادمه که مرحله ناحیه رو به خوبی پشت سر گذاشته بودم. با این که فضای اون کانون مسابقه یه جوریه که احساس میکنی یهو به دهه شصت سفر کردی و حتی آدمای توشم همینطوری‌ان، ولی من کار خودمو کردم. خیلی حالم خوب بود اون روز. تازه یادمه ظهرم با بچه ها رفتیم ساندویچ زدیم به جای این که تنها برم خونه و لوبیاپلو گرم کنم. خعلی چسبید. 

البته بخشی از حال خوبم هم تو مسابقه نقاشی به خاطر اون امید واهی بود که داشتم. که امسال شعرام مورد اجحاف قرار نمی‌گیره و حتی برای دلجویی از رفتار احمقانه پارسالشون حتما منو اول میکنن. :/ ولی خب به قدری احساسات من براشون مهم بود و به قدری از این که پارسال شعرها رو کسی که اصلا شاعر نبود داوری کرده بود، پشیمون بودن، که امسال حتی دوم ناحیه هم نشدم. یعنی کسی که سه سال اول استان شده امسال هیچم ناحیه! خب ناراحت کننده‌س اما قطعا از اون رتبه دومی که پارسال بهم دادن منطقی‌تره. یه جور اقرار به اینه که یک عامل خارجی توی کار نقش داشته. بگذریم.

اول با فاطمه کلی بهشون فحش دادیم که مسابقه رو گذاشتن روز پنجشنبه و تنها فایده این مسابقات رو که همانا پیچوندن کلاس باشه ازمون گرفتن. تازه ما که میخوایم درس بخونیم. مثلا.

فاطمه هم که پارسال توی جشنواره هنرهای تجسمی اول کشور شده بود و من کاملا میدونستم چقد شرکت تو همچین مسابقه‌ای رو برای خودش ننگ میدونه، با این که اول گفت نمیام و این حرفا ولی احتمالا وقتی یه دور سخنان خانم مدیرو برای خودش مرور کرد، دید که نه اتفاقا مسابقه خیلی هم فرصت خوب و شیرین و باحالیه. منم که قطعا میخواستم شرکت کنم، فقط برای یک دهن‌کجی در ذهنم به شعری‌ها! که بدونن (یعنی فکر کنن!)‌ به هیچ جام نیست که اونا انتخابم نکردن، چون من هزار تا امکان دارم. :)

*

  • سارا
این روزا، برام روزای عجیبیه. عجیب و منحصربفرد. پر از سرخوشی و تعلیق. پر از امید و ناامیدی. قبل از کنکور میدونستم که تا مدتها ازم میپرسن: خب... چیکار کردی؟ ولی اینقد مطمئن بودم که اگر خوب نباشم بد هم نیستم، که به جواب این سوال خیلی فکر نمی‌کردم.
همیشه توی هر آزمونی که تو عمرم دادم، مهمترین هدفم این بوده که نارو نخورم. این که اگه یه درسی رو خوندم و رفتم سر جلسه، هر چقدر که بلد بودم، (حتی خیلی کم) بتونم خوب بیارمش روی صحنه. یعنی از همونی که بلدم بهترین استفاده رو بکنم. بدترین چیزی که میتونه وجود داشته باشه اینه که ببینی بیشتر از اونایی که بلد بودی، اونایی که فکر کردی بلدی خودنمایی کردن، و کارو خراب کردن. اینه که هی تعداد غلطا رو بشماری و باورت نشه. ولی نه. همه چیز واقعیه.
 برای دو تا از درسام که خیلی شگفت‌زده‌م کرد، حتی نمیتونم بگم کاش بیشتر درس خونده بودم. وقتی تستای کنکوری که زدم یا سنجش رو نگاه میکنم هیچ کدوم اینطوری برام پیش بینی نمیکنن. تخمین درستی از سطح خودم نداشتم.
ولی میدونی به چی فکر میکنم؟ به این که هر جوری شده باید اون چیزی رو که میخوام به دست بیارم. من میدونم که تلاش کردم. خب آره واقعیتش خودکشی نکردم. یه کم هم زیادی لذت‌گرا بودم. بیشترین چیزی که خواسم بهش بود این بود که بهم بد نگذره و فشار نیاد و غصه نخورم :))) چون بالاخره یه نوجوون حساس کوچولو بیشتر نیستم. و راستشو بخوای درسهایی رو که کمتر دوست داشتم خیلی کمتر خوندم. مثلا خوندن ریاضی و ترسیم و موسیقی و زبان، برام منطقی تر بود، چون روال داشت. قاعده داشت. ولی هر چقدر هم به خودم میگفتم که تو با پای خودت وارد این بازی احمقانه شدی، باز دلم راضی نمیشد که بشینم حفظ کنم که فلان کارگردانی که تا حالا هفت تا کفن پوسونده، توی هر فیلمش دوربین مرده‌شوربرده‌شو کجای صحنه گذاشته. البته تلاش خودمو کردما. ولی یه چیزی اون تو باید عوض میشد که متاسفانه نشد.
آخرشم نیگا! انگار فقط همین چند تا درسو خوب زدم. البته خوب که چه عرض کنم، به اندازه بقیه‌ش بد نزدم. 
اما چیزی که این روزا رو منحصربفرد میکنه اینا نیست. البته هست، ولی فقط نیست. چیزی که برام بیشتر از هر چیزی دردناکه اینه که دلم نمیخواد اینا دغدغه‌های من باشه. من نمی‌خواستم برم دانشگاه که پز رتبه‌مو بدم. که موهامو رنگ کنم. که مدرکمو دست بگیرم و بکنم تو چشم شماها. من دلم میخواست برم دانشگاه که به چیزای مهمتری فکر کنم. که آدمتر بشم. (یعنی فکر میکنم الان آدم هستم :)) دلم میخواست درباره چگونگی پیدایش جهان فکر کنم. درباره هدف زندگی. جامعه‌شناسی، روانشناسی... 
وقتی میری به خاطر آرمانت میجنگی، درد گلوله رو هم تحمل میکنی. اما وقتی تو یه جنگ ساختگی، تو یه بازی احمقانه باید منتظر نتیجه باشی تا ببینی ادای درد کشیدنو دربیاری یا نه، اینه حماقت واقعی. راستش میدونم که اگر برگردم به یکی دو ماه پیش‌، بازم بیشتر از این درس نمیخونم. البته اگه برگردم به مهر چرا. حتما. ولی خب مطمئنم که همه این مسابقه‌ها رو شرکت میکنم. رنگ و روغنامو بازم در بهترین حالتی که میتونم ارائه میدم. (اگرچه کارای چاپ و حجمم خیلی ضعیف بود ولی مهم هم نبود واسم) بازم این و این و این و اینو  مینویسم، چون فکر میکنم بدون اینا واقعا نمیشد.
این روزا روزای عجیبیه چون معلقم و این تعلیق فقط یه بازی احمقانه‌اس. و از همه بدتر این که من، اینجا، بین زمین و هوا، بی‌نهایت تنهام. هیچ کس نمی‌فهمه که من چی می‌خوام. بچه‌های کلاسمون که در حد یک هفته درس خوندن با استرس میگن کاشکی یزد قبول شیم در حالی که خودشون هم میدونن نمیشن. از اون طرف هم کسایی هستن که میگن اگه شد تهران اگه نشد اصفهان، اگه نشد یزد اگه نشد پیام نور.... اینا رو دیگه واقعا نمی‌فهمم. و قاعدتا اونا هم منو نمی‌فهمن. بابام یه لبخند موزیانه میزنه و میگه: نقاشی یزد مگه چشه؟‌ یه پرایدم برات میگیرم، خودت میری میای.... و نمیدونه که هر بار اینو میگه یه نفر درون من جیغ میکشه و اشکاش شرشر جاری میشه. من نمیخوام. من نمیخوام اینجا بمونم. قبلا گفتم که چرا. حالا از توضیح دادن چیزی که برام اینهمه واضحه بدم میاد. بابابزرگم میگه: سربازی که نمیری، شوهرم که پشت در واینستاده. میشینی یه سال دیگه میخونی. ولی من هر بار به این قضیه فکر میکنم نفسم بند میاد. مگه یه سال یه بچه 18 ساله مثل یه سال یه مرد هفتاد ساله‌س؟ مسخره‌تر از همه اونایی هستن که میگن ای بابا این مافیای کنکورو که دیگه کاریش نمیشه کرد. همه چی تو این مملکت شده پارتی‌بازی و نمیدونم.... بابا! چرا نمی‌فهمین؟! برای من کوچکترین اهمیتی نداره که اوضاع کشور چجوریه یا چجور آدمایی تصمیم‌گیرنده هستن یا کنکور نمیتونه صلاحیت منو مشخص کنه یا چه و چه و چه. من فقط یک "کلاس" تو نظرمه که باید شاگرد اون بشم. تمام. 
از صبح تا حالا افتاده سر زبونم: 
دنیای این روزای من همقد تنپوشم شده/ اونقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده :)))
الان میفهمم این آهنگا بی دلیل هم تو کله آدم تکرار نمیشنا
حالا معنی این "تو" رو خودتون میفهمین دیگه.
این روزا‌ روزای بدیه و بزرگترین بدیش اینه که فکر میکردم روزای خوبیه. فکر میکردم از اوناش نیستم که جوابا رو چک کنم. ولی سریعا این کارو کردم. فکر میکردم چیزی رو که بلدم خوب میتونم نشون بدم اما نتونستم. فکر میکردم این موقع که برسه دیگه راحت نشدم اما نشدم.
 یه چیز خنده‌دار این که از چند نفر درصدامو پرسیدم و گفتن جای نگرانی نیس و بعد هی دیدم باز کمتر شد و دیگه روم نشد از کسی بپرسم! 
بیشترین چیزی که ازش بدم میاد این حقارتیه که به ما تحمیل میشه. که خودمونو باید بکشیم برای چند تا دونه عدد. خواهر یکی از دانشجوهای بابام رشته تجربی بوده. و بیش از بیییییییییست میلیون هزینه کنکورش شده و حالا! فکر میکرده فیزیکشو صد زده اما انگار یه جا تبدیل واحدو اشتباه انجام داده و یه همچین کارهایی. دو تا غلط توی فیزیک داره. و حالا انگار زیر صد تجربی نمیشه. و قضیه اونقد جدی بوده که خواهرش تو دانشگاه همش داشته گریه میکرده. 
همین. فقط خواستم بدونین. فقط خواستم بخندین. فقط خواستم گریه کنین.
از سالن که اومدم بیرون یکی از بچه ها داشت گریه میکرد. خیلی دلم براش سوخت. رفتم خونه برای دوستم هم گفتم. یه ویدیو از اینایی که بابا کنکور مهم نیست مهم تلاش و ایناس برام فرستاد گفت بفرست براش. دلم نخواست. این مسخره‌ترین حرفیه که تو همچین شرایطی میشه به آدما زد. نزنیم.
*
خب حالا یه چیزی بگم؟ آخر همه اینا یه چیزو مطمئنم اونم این که به چیزی که میخوام میرسم...! نمیدونم چرا! تازه منطقیش اینه که اگرم اینجوری فکر میکنم، ننویسمش‌ تا اگه نشد ضایع نشم. ولی واقعا دوست دارم که جلوی همه اینو بنویسم :))‌ مامان بابام میگن خدا وقتی میبینه بنده‌ش تلاش میکنه یه جوری همه چیزو میچینه که به نفعش بشه. خب این یه جورایی ایمان به نظمی نادیدنی تو دنیاس که... مسخره به نظر میاد ولی منم باورش دارم. این بهم امید و آرامش میده.
ببین در درجه اول کنکور عملی هست که خیلی تاثیر داره و ما هم تعریف از خود نباشه به نظرم توش خیلی خوبیم!
در درجه بعد شااااید حالا مثلا خوارزمی باشه. حالا احتمالش که هست بالاخره.
در درجه بعد هم میتونیم یه کم عذاب وجدان بگیریم و بریم سراغ سهمیه‌ی پدر. که البته میگن اعتباری بهش نیست ولی خب احتمالی بهش هست!
تازشم اصن شاید همینطوری رتبه‌ت هم خیلی بد نشد و به هیچ کدوم نیاز پیدا نکردی. بالاخره میگن سخت بوده دیگه.
ببین! ببین چقده چیزای خوب هست! خدا رو شاکر باش دخترم.
*
اگه یه چیز خوب غیر از امیدای الکی و "کنکور چیز بدیه پس غصه نخور" و "برو خوشی کن بهش فکر نکن" بلدین، لطفا برام بنویسین. شدیدا نیاز دارم. 
  • سارا

چند روز پیش به یکی از بچه ها پیام دادم چند تا سوال درباره درصد و اینا ازش بپرسم. بعد نشستیم دو تایی کلی خیالپردازی کردیم که من رتبم ال میشه و بل میشه و این حرفا. بعدشم به این نتیجه رسیدیم که این چند روز آخر خیلی مهمه و ما اگه مثل خر بخونیم قطعا میتونیم به اون رتبه های ال و بل برسیم. خب من که قاعدتا گفتم از فردا. که نمیدونم این فردا سه شنبه میشد یا چهارشنبه. دیروز رو که واقعا خیلی زحمت کشیدم. تا چهار بعداز ظهر تو چت و مسخره بازی و اینا بودم :) بعد رفتم حموم که وقتی بیرون اومدم دیگه مثل خر خوندنو شروع کنم. بعد دیدم هیشکی خونه نیست، گفتم حیفه فرصتو از دست بدم. خلاصه یه یک ساعتی آواز خوندم و بعدش خداییش شروع کردم. بیست دقیقه خوندم بعد گفتم یه کم استراحت کنم. تازه ولو شده بودم رو تخت که مامانم یهو اومد. گفت نخواب شب میخوای زود بخوابی. بعد یه کم بستنی خوردم و کیک و بعد رفتم بخوابم. روز خوبی بود :)))

ولی شبش اصلا خوب نبود. بابام اومده بود شام گرم کنه، سوزونده بود. رفتم تو اتاقی که درش بسته بود و کمتر بود میومد. کولر اتاق یهو شروع کرده بود جیس جیس کردن. رفتم تو اتاق خودم. ساعت سه نصفه شب ساعت مچیم یهو شروع کرد زنگ زدن. پرتش کردم تو کمد. ساعت پنج سگهای تو کوچه شروع کردن واق واق کردن. رفتم دیدم بقیه تو هال خوابیدن، کنار صدرا خوابیدم و به زووور داشتم خودمو خواب میکردم که یهو آرنجشو محکم کوبوند تو چشمم. اگه وقتای دیگه بود یه آرنج میزدم تو چشمش و میگفتم:‌ وقتی میخوابی چش کورتو وا کن ببین دست چلاغتو کجا میذاری. ولی خب وقتای دیگه نبود و بچه نمیدونست من اونجام. خلاصه که وقتی ده دقیقه بعد ساعت مامانم به صدا دراومد، زدم زیر گریه :)

برگشته میگه خیل خب اینقد بهش فکر نکن، اینقدم برا خودت دل نسوزون. چیزی نشده که. :/

*

تو این مدت خیلی تحویلم گرفتن. خیلی خوب بود :) صدرا که هر وقت عصبانی میشد میگفت وایسا کنکورتو بدی، همه نازخریدنا تموم میشه ساراخانم. با جدیت تمام هم میگفتا! بچه پررو

دارم سعی میکنم زیاد شلوغش نکنم. ولی اینقد همه میگن دعا و اینا که کم کم دارم میترسم. واقعا کنکوره نه؟

فقط هی به خودم لعنت میفرستم که اون حرفو به دوستم زدم. حالا اون شاید رتبش بشه بل. ولی رتبه من برا چی باید بشه ال؟!

ببخشید. قاط زدم یه خورده.

حالا شایدم بشه.

آره بابا. کی شایسته تر از من.

چند روز پیش داشتم از خودم کنکور میگرفتم. رفتم دستشویی و اومدم بعد به خودم گفتم: این چه جور شبیه سازیه که تو میکنی؟! پا شدی وسط کنکور رفتی دستشویی؟ حالا میخوای دو تا لبخندم جلو آینه بزنی؟ کنکوره هاااا. استرس پلیز.

هیچی دیگه به خودم گفتم وای وقت نداریم ما هیچی بلد نیستیم وااای. چند تا هم تند تند نفس کشیدم تا این که بالاخره قلبم شروع کرد تند تند زدن. و اون وقت کنکورمو ادامه دادم. خیلی خوب بود. اگه تونستم استرسو ایجاد کنم، یعنی از بین بردنش هم دست خودمه. احساس تسلط بر خود همی دارم :)

ولی واقعا احساس میکنم این خبرا نیست. اولش که میرم تو سالن چرا. وقتی اینهمه آدمو میبینم به خودم میگم واااای. اون مرحله ای که دارن قرآن میخونن و اینننهمه دختر تو یه سالن هستن ولی جیکشون در نمیاد هم، احتمالا کمی بترسونتم. ولی همین که توصیه های مزخرفشون تموم شد و دفترچه ها رو دادن. خب داریم تست میزنیم دیگه. اگرم بلد نبودم فدا سرم. درسمو که خوندم... حالا خوندم خداییش! خودمو خفه نکردم ولی خب اندازه ای که بهم فشار نیاد و شیشه احساسم ترک برنداره تلاش خودمو کردم :)) به خصوص از بیست خرداد به این طرف که مدرسه ها تموم شده.

*

خیلی دوست داشتم امروز این کتاب سبز قلمچی رو که از کتابخونه مدرسه کش رفتم بردارم و تاریخ هنر جهانو مرور کنم. احساس میکنم درک عمومیم خوب نیست. ولی اینقد مامانم راه به راه گفت درس نخون درس نخون که دیگه نخوندم. البته چیزای آسونتر خوندم و یه کم مرور و اینها. کمی هم خواص مواد. خدا رو چه دیدی. شاید یه ده پونزده درصد زدم. 

*

این چه کپی بی کیفیته؟ خواستم براش خال بذارم که بابام نذاشت. گفت اینا اسکن میکنن شناسایی میکنن نمیدونم چی! گفتم آخه من بدون خالم وجود ندارم که... این شد که آخرش لبا رو پررنگ نکردم اما خالو اضافه کردم. آخخخیش. خود خودمه!

*

سارا میگه میای اونجا کتاب تسلی بخشی های فلسفه‌تو هم بیار. یعنی عاشقشم :)))

بعدم اینو فرستاد.

 نمیدونم چرا ولی خیلی خندم گرفت!

*

اگه واسم دعا میکنین بگین که درک عمومیمو خوب بزنم لطفا. مرسی :)

  • سارا

در این روزهایی که از همیشه عجیب‌تر هستند، اولین بار است که حالم این چنین عادی می‌نماید. می‌خواهم این لحظه‌ها را ثبت کنم. این‌ها باید بمانند. اولین بار است که دلم نمی‌خواهد چیزی را بفهمم یا کشف کنم. فقط می‌خواهم باشم. با تمام وجودم، هر چقدر که توانستم. می خواهم یادم بماند که چه ساده تا اوج می‌روم اما نمی‌خواهم معنی این را بدانم. می‌خواهم احساس کنم این را که با تمام وجودم دارم احساس می‌کنم. اولین بار است که پیشیمان نیستم، حسرت‌زده نیستم، در تب و تاب چگونه دیدن خودم و چگونه بودن خودم نمی‌سوزم. آرامم. با خودم، با زمان، با آدم‌ها، دوستم. همینقدر ساده. همینقدر هیجان‌انگیز.

ثبات که نه، اما به نظمی قابل فهم در بی‌ثباتی‌هایم رسیده‌ام. من بچه‌ام! می‌دانم که هر چه هست و نیست، دلم می‌خواهد _و همواره می‌خواسته_ که خوب باشم، و همین کافی است. اولین بار است که همچنان که دوست دارم آینده را ببینم، به گرد پای حال هم می‌رسم. همچنان که دوست دارم رد شوم، از طول رد شدن هم لذت می‌برم. شاید دارم بزرگ می‌شوم، شاید کوچک. نمی‌دانم. تنها می‌دانم که روشنم. و تهی. نه آن تهی که بودم، سبک. در صلح.
نمی‌ماند. می‌دانم که این حال نمی‌ماند. اما چیزی از این آرامش کم نمی‌شود. هر چه بماند، ملال‌آور می‌شود. می‌توانم بپذیرم که زندگی با رمز و راز عجیب خودش هیچ وقت قابل پیش‌بینی نیست و من این را دوست دارم. دیگر نمی‌خواهم جلوتر از زمان حرکت کنم. همینجا، در همین لحظه، چیزهای شگفت‌انگیزی وجود دارد. قول می‌دهم که وجود دارد.
نمی‌دانم چه چیزی است که تجربه‌های تکراری را منحصربه‌فرد می‌کند. احمقانه است اما احساس می‌کنم که دو سه روز است بزرگ شده‌ام. جمعه ها روزهای خوبی نیستند. این بار اما به شکل عجیبی سپاسگزار بودم. آرام بودم. در درک خودم و دنیا دست و پا نمی‌زدم انگار، می‌توانستم بپذیرم که خیلی کوچکم. و خیلی نمی‌فهمم. شاید اینطور است که در ذهن همه‌ی آدم‌ها توده‌ی عظیمی از احساسات و شنیده‌ها و تجربیات، منتظر یک تغییر کوچک، یک اشاره، منتظر یک قطعه کوچک است که کاملش کند. و یک روز، در یک آن، همه چیز عوض می‌شود. لحظه‌های گُر گرفته می‌ایستند، نفس می‌کشند و کلاه از سر برمی‌دارند. به احترام ایستادن. اما نه برای همیشه.
می‌ایستم. نگاهی به عقب می‌اندازم و نگاهی به جلو. می‌دانم که در این جاده‌ی غبارآلود، بیش از آنچه که دوست دارم ببینم، نمی‌توانم دید. اما اشکالی ندارد. آنچه من می‌بینم کامل نیست. اما در کنار آنچه تو می‌بینی، یک چیز جدید است. و هیچ چیز هیچ وقت کامل نیست اما، می‌تواند جدید باشد. باید جدید باشد.
قدر این لحظه‌ها را می‌دانم. قدر این حالی که نمی‌دانم تا به کی خواهد ماند. واژه‌ها از سیطره‌ام خارج شده‌اند. هیچ نمی‌توانم آنچه را که حقیقتا هست، تصویر کنم. اما این عجز آرامم می‌کند. این یعنی چیزی در اینجا هست که مثل گذشته نیست. و همین خوب است.
  • سارا

چند روزه که هی هوس می‌کنم بنویسم. میرم سراغ کوه موضوعاتی که ردیف کردم. دو سه خط می‌نویسم، اما به دلم نمیشینه یا نمیدونم یه چیزی شبیه به این. امروز یهو به خودم اومدم که سارا! کم نویس شدی که داری ایرادگیر میشی! این شد که گفتم میام اینجا و یه چیزی مینویسم و تو پستو هم نمیذارم، سریع میگذارم که همگان ببیننش. به انتقادات سازنده و نسازنده دیگرانم گوش نمیدم. (اصلا منظورم به شخص خاصی نبودااا :)

3

سنجش خوب بود. از صبح اول صبح دنبال نشونه بودم دوباره. :/ وقتی یه دونه سوال قراره از فیلمای ایرانی تو درک عمومی بیاد، و اون یکی درباره شبهای روشن باشه که من چند ماه پیش دیدم و دیوانه وار تو ذهنم تکرارش میکنم، خب این نشونه‌ای برای این که این آزمون قراره خیلی خوب باشه نیست؟ نه انصافا نیست؟!

 البته درصدها رو که توی کارنامه اولیه بودم تا چند دقیقه ماتم برده بود. آخه ادبیات سی و سه؟! ولی رتبه‌م خیلی پیشرفت کرده بود و راضی‌ام. ایندفعه آزمون خیلی شلوغ بود. وقتی داشتم از سالن بیرون میومدم، یه نگاه انداختم و یه مانتوی آشنا دیدم! مانتوی دبیرستانی که یه ماه و هفده روز توش درس خوندم. کالباسی زشت. داشتم دقت میکردم ببینم سنا هست یا نه (چون دلم میخواست اون باشه)، که برام دست تکون داد. بعله خودش بود. بیا! اینم یه نشونه دیگه! امروز کلا همه چیز خوب و باحاله. اومدم تو راه به سنا فکر کنم که یهو به خودم گفتم هی! انگار چشمات خیلی ضعیف شده! تو فاصله های دور واقعا مشکل داری. وای راس میگی. دو سه روزه این وسواس نزدیک بینی افتاده تو سرم. هی چشمامو باز و بسته میکنم، میشورمشون، یکی رو میبندم، از خودم تست میگیرم.... :/ ولی واقعا دلم نمیخواد جزو اون کسایی باشم بعد کنکور عینکی میشن. خیلی خزه! تازه در طول این دوازده سال هم یک بار، یعنی فقط یک بار، نشده که من عینک یکی از بچه‌ها رو به چشم بزنم و همه نگن اههه چقد زشت شدی اصصصلا بهت نمیاد. همین دیگه. واقعا نباید عینکی شم. 

دم در سالن راحله رو دیدم. تکون نخورده بود. خب در این سه سال داشته درس میخونده دیگه. دختر خوبی بود. ولی از دوستش که رفت گوشی آوردن منو لو داد و آخر سالم اومد ازم حلالیت طلبید و منم در کمال سادگی به جای این که بخوابونم زیر گوشش، گفتم باشه عزیزم حلالت میکنم، بدم میومد. حتی تو دلم هم فکر نکردم که این آدم چقد عوضیه. با این که میدونستم صد بار دیگه هم زمان برگرده بازم میره منو لو میده. امان از کودکی. امان از سادگی. خلاصه که از دیدن راحله حس خاصی پیدا نکردم ولی اگه دوستای بهتری انتخاب میکرد احتمالا حس خوبی بهش داشتم.

آخه کی تو سالن ورزشی آزمون میگیره؟ خیلی بد و تاریک و بدحسه. در فاصله بین در سالن کم نور مزخرف که چشم آدمو میدردوند و حتی شاید باعث نزدیک بینی هم میشد! تا دم در، یک عالمه آدم دیدم. ایندفعه اینقد زیاد بودیم سالن پسرا و دخترا رو جدا کرده بودن. داشتم میرفتم که یهو انگار وقت کاملا تموم شد و همه با هم ریختن بیرون. وااای چقد پسر یه جا :)) از این جمله ای که اومد تو ذهنم کمی تا قسمتی شرمگین شدم ولی بعد که جلوتر رفتم و بچه های خودمونو دیدم و حرف زدیم و متوجه شدم که اونا هم به همین موضوع فکر کردن، خیالم کمی راحت شد. :) ولی خب حتما باید درباره این قضیه بنویسم. در واقع در مهرماه دربارش نوشته بودم. :/ ولی خب... کمبود وقت و ترس و شاید خجالت و اینا دیگه. ولی نه میذارمش اینجا. یکی دوماه دیگه قطعا میذارمش. 

از این روشی که جمله های طولانی مینویسم و به جای همه حرفای ربط و ویرگول و میارم که باعث میشه آدم فعل جمله رو گم کنه و هی برگرده اول سطرو بخونه، که البته تحت تاثیر زیاد ننوشتن و زیاد نخوندن و پاره شدن رشته های کلام در ذهن هست، خوشتون نمیاد؟ به نظر من که خیلی جالبه :)

بالاخره به دم در اصلی رسیدیم! شلوغی وحشتناک بود. بابام کلید ماشینو گم کرده بود و یه کم طول میکشید تا بیاد. خنک ترین مانتویی که داشتم، (همون شل ول کهنه بیریختی که اینجا عرض کردم) پوشیده بودم ولی بازم هوا به شکل بی رحمانه ای گرم بود. فکر کردم برم پشت دانشگاه که بابام از اونجا بیاد و دیگه وارد این شلوغی وحشتناک نشه.

توی راه یه خانمی که سوار یه پراید سفید بود و یک دختر و یک پسر نوجوان سوار ماشینش بودن و نفهمیدم کدومشون سنجش داشتن (شاید هر دوشون) نگه داشت و گفت: عزیزم دنبالت نمیان؟ گفتم چرا باید برم یه کم جلوتر. گفت خب سوار شو ما میبریمت.

گفتم نه ممنون.

گفت هوا گرمه عزیزم نمیشه که!

گفتم باشه. سوار شدم. خانمه صدای خیلی زیبایی داشت. کاش بهش میگفتم. البته احتمالا اینقد همه بهش گفته بودن که اگرم میگفتم براش جذابیتی نداشت. گفتم اینجا میدون هس؟! میشه اینجا نگه دارین؟ ( یک فضای بیابانی بی آب و علفی بود که هیچی توش معلوم نبود) گفت آره عزززیزم!

مرسی !

روی یک پشته خاک ایستادم و به ماشین هایی که از آن سوی دانشگاه میومدن مینگریستم. گرم بود گرم بود گرررررم. دو سه نفر که به شدت گیج شده بودن ازم پرسیدن: این کنکور چیه امتحان کوفت و زهر مار که میدن همینجاست؟! منم هر بار مثل فرشته نجات لبخند میزدم و میگفتم بله دوست عزیز! همینجاست! تو به هدفت رسیدی.

بعد ماشین فاطمه اینا رو دیدم که اومد و گفت میخوای برسونیمت؟ وای به نظرم منظره تنها ایستادنم نوک اون قله‌ی خاکی با اون مانتوی سرخ چروک زشت خیلی خنده دار بود! گفتم نه الان میان. 

یه مقدار استرس داشتم که دوباره بابام پیدام نکنه و جنگ جهانی شونصدم سر این موضوع تکراری تو خونه‌مون رخ بده. (من نمیدونم چطوریه که هیچ وقت با آژانس این مشکلو ندارم‌) ولی خوشبختانه به راحتی پیدام کرد و رفتیم. ولی از اونجایی که ازم بابت تمهیدی که اندیشیدم قدردانی نکرد، بهش یادآوری کردم که فاطمه اون موقعی که من زنگ زدم سوار ماشین شد و الآن ماشینشون رد شد. چه ترافیکی بود!!

بعد هیچی دیگه بابام برا اولین بار لب به تحسین من گشاد.

 

گفتم بابابزرگم آزاد شد؟! آره کلی هم حالش خوبه. اینقدم چیزای باحال بهش دادن. یه چیزی هست شبیه قلیون از خودش صدا در میاره. نمیدونم برای چیه. یه چیزی پایین تختش وصل کردن که بتونه بگیره و بلند شه. یه جورابی بهش دادن که تهش سوراخه و میگن خیلی هم گرونه! خیلی بانمکه. ولی فکر کنم گوشش از قبل سنگین تر شده. شایدم سمعکشو درآورده. دو سه بار ازم پرسید کنکور آزمایشی خوب بود؟ منم نهایت تلاشمو کردم که بلند جواب بدم ولی تازه صدام شد در سطح بقیه. بابابزرگ هم سر تکون داد ولی فهمیدم که نشنیده: هنوز نتیجه‌اش نیومده!

 

2 این روزها خستگی هایم دلنشین تر است. زمانهای سیاه و سفیدم از هم جداتر شده و این خستگی مثل یک هاله خاکستری در لحظه‌هایم پخش نیست. این روزهایم در کتابخانه میگذرد. جایی که به اندازه اسمش هیجان‌انگیز نیست اما از آنجایی که هیچ راهی به جز درس خواندن برای آدم باقی نمی‌گذارد، دوستش دارم.

خسته که می‌شوم، از سالن مطالعه بیرون می‌آیم، از یک عالمه پله رد می‌شوم تا برسم به مخزن کتاب. جایی که بیشتر وقتها پرنده هم پر نمی‌زند. از قسمت کتابهای هنری شروع می‌کنم دانه دانه چک می‌کنم که همه کتابها سر جایشان باشند، بعد میرسم به کتابهای ادبی، بعد نوجوان. بعد برمی‌گردم و از آن طرف می‌روم. یکی یکی طبقه‌ها را نگاه می‌کنم. معماری، عمران، فنی و مهندسی،‌ پزشکی، دین و الهیات. بعد می‌روم زیر دوربین یا توی آن راهرویی که دوربینش را کنده‌اند، می‌نشینم روی زمین. شاید کتابی دست بگیرم، شاید هم نه. بعد نگاه می‌کنم. و هی فکر می‌کنم به این که در این دنیای بزرگ من چطوری توی این کتابخانه‌ی کوچولو غرق می‌شوم.

چند روز پیش بابالنگ‌دراز را دیدم. چند صفحه‌ای هم ازش خواندم. انگار که آخرین بار چند روز پیش خوانده‌بودمش، نه چند سال پیش! کتاب را از بر بودم. راست می‌گویند که همیشه اولین‌ها یک نقش بنیادی در شکل دادن سلیقه آدم ایفا می‌کنند. بابالنگ دراز اولین رمانی بود که خواندم. گاهی احساس می‌کنم در نوشتن و خواندن و زندگی کردن و بودن! خیلی از جودی تاثیر گرفته‌ام. 

آه! کاش وقتی بود که دوباره بخوانمش. 

 

 

1

این منم. تو آینه‌ی کتابخونه. درسته من زشت شدم ولی عاشق آینه‌شونم. البته طبق فرمولی که الآن خوندم تعداد تصاویر باید سیصد و شصت تقسیم بر نود، یعنی چهار باشه منهای یک. سه. ولی خوب اون ور آینه من یکی دیگه هم دارم میبینم که خب دوره و تو کادر جا نمیشه ولی هست. کاش رسیدگی کنن مسئولا.

امروز ریحانه برگشته میگه چقد شماها درس میخونین! بسه دیگه! من و فاطمه هم در حالی که هر دو :/ شده بودیم گفتیم خب اون موقعی که ما دو تا مثل اسکلا نقاشی میکشیدیم و میگفتیم بیخی ایشالا کنکورو برمیدارن شما داشتی روزی پونزده ساعت درس میخوندی! 

دیگه واقعا همین مونده بود که ریحانه برگرده به من بگه خیلی درس میخونی. عجب دنیاییه!

اصلا احساس فشار و اینها نمیکنم. البته درسم خیلی نمیخونم. :) ولی خوبه. همه چی. امتحانای مدرسه هم اذیت نمیکنن. خوشبختانه امکان تقلبو امسال بیشتر برامون فراهم کردن. واقعا امیددار و خوب و خوشم!

درباره تقلبم باید بنویسم. خیلی اسم بدی روش گذاشتن. همکاری یا تلاش خیلی اسمای بهتری بودن. مینیموم تلاش برای رسیدن با ماکسیموم نتیجه. ذخیره انرژی بیشتر، پیر شدن کمتر. تقلب آخه؟! چه اسمیه؟ تف به این نظام آموزشی.

 

31

بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون

میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم 

این بیست و یک بار

30

 

آدم بعضی وقتها یک دفعه یاد یک چیزهایی میفتد. بعضی وقتها هم به صورت مداوم و با فواصل زمانی مشخص یاد یک چیزهایی میفتد! امروز برای هزارمین بار در ذهنم مرورش کردم. داشتم میگفتم که چیزی سر شوقم نمی‌آورد. خیلی غمگینم. به ارتباط امیدی ندارم و در دنیا احساس بیگانگی میکنم. گفت: چیزهای کوچک خوشحالت میکند؟ گفتم: کوچک یعنی چه؟ گفت:‌ خب مثلا خریدن یک روسری. فکر کردم... وقتی اتاقم را مرتب می‌کنم، وقتی از راننده اتوبوس تشکر میکنم و او با خوشرویی جواب میدهد، وقتی ایستاده خوابم میبرد، وقتی توی خیابان پروانه نارنجی میبینم، بله! (انگار خودم هم چیزهایی فهمیده بودم!) بله من از خیلی چیزها خوشحال میشوم!

گفت این خیلی خوب است. ماها (خوشحال شدم که مرا با خودش جمع بست. شاید منظورش شاعرها بود، یا هنرمندها یا حتی زن ها) شاید زودتر برنجیم اما نسبت به زیبایی ها هم حساس تر هستیم. قدر احساساتت را بدان. قدر حساسیتت را بدان...

 

3

از کتابا و فیلمهایی که هیچ اتفاقی توشون نمیفته خیلی بیشتر خوشم میاد. 

نخطه.

یک دوستی در دبستان داشتم، یادمه که اون موقع عاشق کتابای جودی بود. یکی از دلایلشم این بود که جودی عاشق دکتر شدن بود. خب گفتن نداره که من با وجود تلاش زیاد اصلا باهاش حال نکردم. اصلا از این مدل کتابا بدم میاد. دیدین پشت همشونم نوشنه: این کتاب درباره یک نوجوان است مثل شما! که مدام کارهای عجیب میکند و همه را دیوانه کرده و از این حرفا :/

من اون موقع رامونا میخوندم. رامونا هم با وجود این که درباره یه نوجوون بود مثل ما،که همه رو دیوونه میکرد، اما خیلی فرق داشت.هیچ اوج و فرود خاصی نداشت! دوستش می داشتم. 

 

هی فکر میکنم یه چیزی باید میگفتم اما یادم رفته. یه چیزی که گفتنش خیلی باحال و لازم بوده. ولی چه کنم که حافظه یاری نمیکنه. حالا اشکال نداره. موقع درس خوندن یادم میاد :)

 تموم شد. آهان! میخواستم شعر دو سه ماه پیشمو بذارم! خب دیگه پست بعدی. ولی از زیرش در نخواهم رفتتتت. بدرود.

 

ضمنا: عنوان تلمیح داره به شعر قیصر. خودتون پیداش کنین دیگه :)

  • سارا