!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

شعر. طوفان

۰۵
اسفند

مغز فرمان می دهد:‌ بیدار باش!

از میان خواب خیسم میپرم

زنگ هشدار است: هی! ‌طوفان رسید

تا دهانم تا دماغم تا سرم

***

رفته است این کارخانه بر هوا

هی عرق میریزد آن بالا رییس

کارگرها گیج و منگ و منتظر

قرص ها پشت سر هم: هیس هیس!

***

برکه های سبز در راه گلو

پشت پلکم ابرهای داغ نرم

در دهانم جاده هایی تازه ساز

صورتم یک کیسه ی آب ولرم

***

خواب آبی در سرم در انتظار

آب شوری در گلویم قر و قر...

تاب کهنه در سرم هی جیس جیس

آب تلخی در دماغم شر و شر...

***

مینشینم گوشه ای، زیر پتو

 در میان کپه های دستمال

خسته و آرام و غمگین؟ نیستم!

در تلاشم، در تکاپو، اشتعال!

***

خسته و بی حوصله می ایستم

روبروی حمله افسردگی

آه این هم آخر یک روز سخت

اول یک ماه سرماخوردگی


 نتیجه تصویری برای سرماخوردگی

 

پ.ن:‌ یه هفته است دارم سرفه می‌کنم. گویا قصد تموم شدن نداره. :/

  • سارا

شب شرجی

۲۹
بهمن
کنار مادرم خوابیده ام. سرم داغ است. بین ابرهای زرد و سفید و آبی شناورم. ابرهای توپر و کوچک و بی حس. روی ابر کوچکی خوابیده ام و پاهایم را جمع کرده ام. گهواره. خودم را تکان میدهم. چشم مادر باز میشود. دستش را روی پیشانی ام میگذارد. "خوبم." هوا گرم است و خیس. 
از روی ابری می‌افتم و چنگ میزنم به دیگری. دوباره جمع می شوم. خودم را به دستهای مادر می چسبانم. نمیدانم خواب است یا بیدار. دست میگذارد روی دستهایم. گرم است. سرم را می‌کَنم و جایی دیگر خودم را پرت میکنم. ابری سنگین و سفید روی خودم میکشم. کسی ها میکند توی گوشم. ابر را کنار میزنم. توی عکسی قدیمی گیر افتاده ام.  همه چیز ساکن و خاکی و خواب است. فقط حشره های خاکستری کوچکند که با خودشان هوا را جابجا میکنند. مینشینم. تکه ای از ابری زرد را می کَنم و بو می کُنم. چیزی توی دماغم نمی‌رود. دماغم سبز است و سفید. می‌خواهم دماغم را از جا بکَنم.
پنجره را نگاه میکنم. مادرم را. پنچره را. مادرم را. امواج آبی هوا همراه سر من حرکت میکنند. محاصره ام کرده اند. پوستم نفس نمیکشد. مادر میچرخد به سمت دیوار. دستم را میکشم روی لباس بافتنی اش. دستم داغ میشود. دستم را روی صورتم میگذارم. توی گلویم سوز می آید. سوز می آید و آهن پاره های زنگ زده را به در و دیوار می زند. دهنم مزه خون می‌دهد. 
از دست ابرها خسته شده ام. دوست دارم روی زمین صاف باشم. نمیخواهم تکان بخورم. نمیخواهم شناور باشم. نمیخواهم امواج آبی توی بدنم نفوذ کند. از ابر دیگری می افتم. اما هنوز شناورم در هوای گرم و آبی و غلیظ.
مادر بیدار می شود. صدایم می کند. چراغ را روشن می کند. خانه خودمان است. روی زمینم. می رویم به آشپزخانه. لیوانی آب داغ رنگی میخورم، لیوانی آبی سرد بی رنگ. ساعت تکان میخورد. بر میگردیم. نور قرمز است. 
لحاف سنگین سفید را روی خودم میکشم. آسمان خالی است. هوا دوباره دور خودش می‌چرخد. ابرها خوابیده، بی بُعدند. نور می رود. صدا می رود. موهایم می افتند روی چشمهایم. در تاریکی دلنشین صحنه خالی فرو می روم.


  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۲۹ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۴۸
  • ۶۲۲ نمایش
  • سارا

یس آی دید ایت! بالاخره کانال ساختم تو تلگرام. تا همین چند روز پیش، هر کی میگفت کانال دارم، میگفتم چه مسخره‌بازی ای شده. هر کی در اومده برا خودش یه کانال زده. هیچ کدومش هم مفت نمی‌ارزه. وقتی با دوستام درباره کانال حرف زدم و حمیده طبق معمول گفت: اه! دیگه مصمم شدم که این کارو نمی‌کنم. کانال برا آدمای خودشیفته‌ است. این یکی رو کجا شنیدم؟‌ نمیدونم!

اما بالاخره شاهین کلانتری کار خودشو کرد. واقعا از اوناییه که باید بهش گفت:‌ مرسی که هستی.:) اِ چرا تا حالا بهش نگفتم؟

خلاصه متقاعد شدم که کانال میتونه ظرفیت‌های متفاوتی نسبت به وبلاگ داشته باشه! (‌کمک: هر وقت احساس میکنم کلمه ای که اوردم به متنم نمیخوره، علامت تعجب میذارم تا مخاطب بفهمه خودم حواسم هست! چطور میشه این عادتو ترک کرد؟)

امروز نرفتم مدرسه. نشستم تو خونه تا هوایی تازه کنم. نشستم چند تا از کارای عقب مونده رو انجام دادم و بالاخره در روز تولدم، کانال هم متولد شد.

عاقلانه نیست که درگیر مناسبت‌ها باشی. ولی به نظرم این که ازشون انگیزه بگیری خیلی هم عاقلانه است! امروز هجدهم بهمنه و من باید خیلی روز خوبی درست کنم. 

اینم نقاشی صدرا به مناسبت تولدم که حیفم اومد نبینین!

شکر نعمت، نعمتت افزون کند/ کفر نعمت از کفت بیرون کند

خواهر عزیزم،‌ درود. امیدوارم این 17 سال از زندگی ات را با شکر خدا و با موفقیت به پایان رسانده باشی!!...


یو هوِ می       می هوِ یو       می اند یو، هوِ یو، اند، می

یور شف پلیز کاپ کیک پریپیر    یوار تیچر     اند می نات لاو گو تو اسکول    آی لاو رسلینگ


you have a me

me have a you

me and you have a you and me

you're chef. please cup cake prepare

you are teacher

and me not love go to school

I love wrestling


تو منو داری، من تو رو دارم

من و تو، تو و منو داریم

تو آشپزی، لطفا کاپ کیک آماده کن

تو معلمی

و من نمیخوام برم مدرسه (یعنی میخوام خونه باشم و تو بهم درس یاد بدی!)

من کُشتی دوست دارم (...؟!)

*

بله.. اینم شعری با نهایت خلوص. رسما منو از آموزش زبان ناامید کرد.

  • سارا

جمعه است. توی اتاقم هستم. در بسته است. نشسته‌ام پشت لپ تاپ. نور پنجره از سمت چپ به من می‌تابد. سمت راستم دفتر نت برداری و گوشی‌ام با دیکشنری باز قرار دارد و سمت چپم،‌ تخته شاسی با طرح مزخرفی روی آن. جلوترش هشت کتاب و ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد. آن طرف تر یک جعبه مداد شمعی صورتی. خسته ام. بخوابم؟ نه نمی‌خوابم. از این که بچسبم به جایی بدم می‌آید. کاش میشد بین زمین و هوا خوابید.

به کاغذ کوچک کنار دستم نگاه می‌کنم و یکی یکی موارد را می‌خوانم. چقدر کار دارم. کی تمام می‌شود؟... مگر قرار است تمام شود؟ پس زندگی میکنی که چه؟ خب تمام شود که.. چه میدانم. تفریح کنم. تفریح؟‌ یعنی چی؟ چطوری؟ نمیدانم.

قرار است طراحی نکنم. اصلا نمی‌توانم چیزی بکشم. می‌دانم که اگر به خانم بگویم قبول می‌کند. همیشه تکالیفم را انجام داده‌ام. حتی بیشتر از آنچه تکلیف داشته ام. فقط همین یک بار انجام نمیدهم. بله پس استرسی نیست. استرسی نیست...

به این فکر می‌کنم که کاش فردا امتحان سختی داشتیم و داشتم برایش جان می کندم. هر گوشه ذهنم چیزی آلارم می‌دهد. به خودم می‌گویم:‌ چیزی برای نگه داشتن توی آن کله نمانده. همه را نوشته‌ای. هر لحظه یادم میاید که کاری در تلگرام داشته ام و تلگرام دوباره قطع شده است. خسته ام... دلم درد میکند. نفس عمیقی میکشم و پشتی صندلی تکیه می‌دهم. دوباره، از در وارد می‌شود...

چند روز است که این تصویر توی سرم تکرار می‌شود. مرد گنده‌ای را میبینم با لباس سیاه و قیافه ترسناک. می‌آید توی اتاق. من را از پشت میز بلند می‌کند و میچسباند به دیوار. بین آینه و شوفاژ. می‌گویم:‌ چی از جونم می‌خوای؟ و او... چه می‌گوید؟ حوصله ندارم به جواب او فکر کنم. ولی از فکر کردن به این صحنه خوشم می‌آید. دست‌های بزرگ و وخشتناکش را زیر گلویم گرفته و کم مانده‌است خفه شوم. از دستهایش خون میچکد. از چشمهایش. از دهنش. دارد تهدید می‌کند. چه می‌گوید؟‌ نمی‌دانم.

نفس کشیدن برایم سخت است. سعی میکنم با دستهای کوچک و بی زورم دستش را کنار بزنم. ولی او با آرامش به چشم‌های من زل زده و حرف می‌زند. تمام بدنم دارد تلاش میکند کمی از هوای آرام اتاق را که بوی گند قاتل گرفته به درون بکشد. تا هوا میرسد، همه اعضای با هم بالا میروند وآن را میگیرند و چون گنجی گرانبها بین خود پخش میکنند. دیگر نمیترسم. نمیدانم چرا. زل زده‌ام به چشم هاش. و ناگهان نمیفهمم چطور می‌شود که از زیر دستش فرار می‌کنم و در میروم. می‌دوم.

کسی توی خانه نیست. می‌روم دم در. همسایه هم نداریم. چرا نمی‌آید دنبالم؟ بیخیال شد؟ هوا را نگاه می‌کنم. شب است. خوب است! میدوم. می‌د‌وم. می‌دوم و  می‌شنوم که دنبالم می‌آید. آنقدر مید‌وم تا می‌رسم به یک جایی که بیابان برهوت هست. داد میزنم:‌کمـــــــــــــــــــــــــک! من گیر افتادم! و به خودم نگاه می‌کنم: آزاد آزادم. پلیسی از راه میرسد. "یه دزد توی خونه ماست." میرود دنبالش. 

نفس هایم آرام تر شده. قلبم هر ثانیه برای هوایی که به او میدهم تشکر میکند. کسی دنبالم نیست. دستهایم را در جیبم میگذارم و راه میفتم تا به سمت خانه بروم. چند لحظه مکث میکنم. بعد میدوم. میدوم و فریاد میکشم. جیغ میکشم. هیچ کس مزاحمم نمیشود. میرسم دم خانه. همه چیز آرام به نظر می‌رسد. می‌روم تو. مامان دارد لباسها را اتو می‌کند. بابا چراغ آشپزخانه را درست می‌کند. می‌روم توی اتاق. می‌نشینم پشت میز. یک تخته شاسی سمت چپم است. یک دفتر نت برداری سمت راست است. و گوشی‌ام که دیکشنری‌اش باز است. جعبه مداد شعمی روبروی من است. لپتاپم را باز میک‌نم. صاف می‌نشینم. نفس عمیقی میک‌شم. چه خوب که میشود نفس کشید. می‌خندم. میشود! می‌شود نفس کشید! دوباره میخندم. بلند میخندم. نفسم که جا می‌آید، شروع میکنم به نوشتن. صفحه بیان را باز میکنم. کلیک میکنم روی ارسال مطلب جدید و شروع می‌کنم به نوشتن. به پنجره سمت چپم نگاه می‌کنم که نور ملایم زمستانی را به صورت من می‌تاباند. چه جمعه آرامش بخشی. 

  • سارا

شور زندگی،

داستان دیوانه‌ی موقرمز

 

  • کتاب: شور زندگی

  • نویسنده: ایروینگ استون

  • ترجمه: مارینا بنیاتیان

  • انتشارات: نشانه

  • تعداد صفحات: ۷۲۵

  • قیمت چاپ ششم: ۵۰۰۰۰ تومان

شور زندگی،‌ داستان زندگی ونگوگ، نقاش بزرگ هلندی است. ایروینگ استون، نویسنده آمریکایی، 20 سال از زندگی ون ‌گوگ را در 700 صفحه‌ گرد آورده تا ماجرای مردی را روایت ‌کند که در میان گندمزاری وسیع ایستاده، بادهای تند شمالی بر او می‌تازند و آفتاب داغ به موهای نارنجی‌اش نفوذ می‌کند، اما او هنوز، دیوانه‌وار نقاشی می‌کشد.

***

کتاب از نه بخش تشکیل می‌شود که هر کدام، ما را به یکی از شهرهایی می‌برد که ون گوگ در آنها زندگی کرده‌است. اگرچه به نظر من بعضی از جزئیاتی که در داستان گنجانده شده، نه اهمیتی دارند و نه جاذبه خاصی، اما در کل با روایت جالبی روبرو هستیم. ماجرایی واقعی که به دلیل جذابیت زیاد بارها تبدیل به فیلم شده است.

داستان از لندن شروع می‌شود. ونسان، جوان 22 ساله و پرشوری است که به فروش آثار هنری در یک گالری می‌پردازد. اما زمانی که از دختر مورد علاقه‌اش جواب رد می‌شنود، اولین نقطه عطف در زندگی او پدید می‌آید. اتفاقی که باعث می‌شود ونسان لندن را، در واقع زندگی آرام خود را، ترک کند و به جای فروش نقاشی‌های عامه‌پسند،‌ یک مبلغ مذهبی شود. اما پس از سالها مطالعه و تلاش، او می‌فهمد که برای این‌ کار ساخته نشده و عاقبت در سن 28 سالگی، راه زندگی خود را پیدا می‌کند: نقاشی. البته هیچ کس موافق این تغییر مسیر ناگهانی، آن هم در این سن نبود. اما ونسان یک دوست واقعی داشت که تا آخر عمر از او حمایت کرد. برادرش تئو. تنها کسی که به فروش نقاشی‌های ونسان در آینده‌ی نزدیک امید داشت.

 ادامه ماجرا آشکار است: جنگیدن بی‌وفقه برای رسیدن به بیانی نو در هنر. جنگی که ونسان در آن، حتی به خودش هم رحم نکرد. او در ده سال عمر هنری‌اش، همه چیز خود را از دست داد. آرامشش، اعتبارش، سلامتی‌اش، و حتی گوشش را! مردم همیشه آشکارا او را دست می‌انداختد. مثلا مردم شهر آرل، به او فوقو (دیوانه موقرمز)‌ می‌گفتند. اما ونسان به هیچ کدام اهمیت نمی‌داد. او همواره می‌گفت:‌ "زیبایی از درد زاده می‌شود."

سی و هفت سال عمر ونسان، سرشار از اتفاقات متفاوت و تجربه های خاص بود. او زندگی ساده و آرام در لندن را تجربه کرد، کار در معدن و زندگی زیر خط فقر را از سر گذراند، به پاریس رفت و همراه با اولین نقاشان مدرن دنیا کار کرد، زیر آفتاب سوزان آرل نقاشی کشید تا در نهایت توانست بارزترین ویژگی زندگی‌اش را روی بومش نشان دهد: کنتراست... تلاشی برای نشان دادن این که طبیعت زنده است!

"من وقتی یه خورشید می‌کشم، دوست دارم دیگران بتونن احساس کنن که اون داره با سرعتی سرسام آور میچرخه و از خودش نیرویی فوق‌العاده عظیم منتشر می‌کنه...

وقتی من یه سیب میکشم، میخوام مردم احساس کنن که شهد اون داره پوست سیب رو میشکافه و دانه های سیب میخوان با تلاش و تکاپوی زیاد از هسته خودشون بیرون بجهن و خودشون نتیجه بدن..." ص 600

پس از مطالعه این کتاب، احساس کردم که ونگوگ او با وجود زندگی سخت، بیماری روانی و خودکشی، نمی‌تواند چنان که به نظر می‌آید، انسانی ناامید بوده باشد. زیرا تمام تلاش او در این بود که ریتم پرتپش زندگی را با هنر خود نشان دهد. می‌توان گفت که تعریف هر کس از خوشبختی، تنهایی، رنج و عشق، با دیگران متفاوت است. چنان که او در آخرین روزهای عمرش می‌گوید: "علیرغم هر آنچه اتفاق افتاده، دنیای خوبی بود."

شور زندگی را بخوانید،  همراه ونگوگ سفر کنید و با نثر زیبای ایروینگ استون، تمام درونیات یک هنرمند بزرگ را احساس کنید. در این یک ماه که مشغول خواندن این کتاب بودم، سفری عجیب را گذراندم. از لندن تا اوور. از جوانی تا پختگی. از عشق تا ناامیدی. از سرخوشی تا نهایت رنج.  و این سفر، قلمرو ذهن من را گسترده و گسترده‌تر کرد. در نگاه من، زندگی آفتابی در لندن، روزهای سیاه بوریناژ، شب‌های شورانگیز پاریس، بادهای شدید آرل، روزهای خاکستری تیمارستان و چمنزارهای اوور، هر کدام رنگی بودند که بر پالت ونگوگ جا می‌گرفتند. رنگ‌هایی که قطره‌ای از هر کدام کافی بود برای خلق این تصویر بدیع و در عین حال آشنا: تصویر زندگی.

 

  • سارا

1. علم بهتر است یا ثروت؟


-        - آقا ببخشید. کافه کتاب فدک کجاست؟

-       -  این که میگی رو تا حالا نشنیدم ولی همه کتابفروشیا اون وره.

-       -  اون ور؟!؟!

برای سومین بار مسیرمونو عوض کردیم. بالاخره فهمیدیم که اصلا نباید دور این میدون بچرخیم. باید از همون خیابونی که اومدیم برگردیم و بریم تا برسیم به اون یکی میدون. راننده سرویسمون گفته بود که تو ایام امتحانات نمیتونه زودتر از ساعت یازده بیاد دنبالمون. منم تصمیم گرفتم برم یخورده تو خیابونا بچرخم و بعد خودم یه جوری برم خونه. یه دفعه زهرا گفت:‌ منم میام. تا ساعت یازده نمیتونم صبر کنم. گفتم: من میخوام برم جایی. بگردم و...کتابفروشی و...

-        - خب...

-        - خب.

و چهل دقیقه بعد ما هنوز داشتیم دنبال کافه کتاب می‌گشتیم. خیلی هم عجیب بود چون همیشه از کنارش رد میشدم و فکر میکردم که مثل همیشه بر طبق غریضه و گه گاه چهار تا پرسش میتونم راهو پیدا کنم. ولی ایندفعه داشتیم حرف میزدیم و از اول اشتباه رفتیم. هی تو دلم میگفتم خدایا چقد عوض شده شهر. اصلا آدم وقتی پیاده میخواد بره انگار همه راه ها عوض میشن. من مطمئنم که قبلا از مدرسمون گذشتم و به کافه کتاب رسیدم! ولی الآن...

  • سارا

یکی از عجایب مدرسه(مدرسه ما) اینه که حس شکرگزاری رو در آدم پرورش میده. یعنی کاری می‌کنه که تویی که تو خونه بیسکوییت تلخ شکلاتی با نقش برجسته‌ی تخت جمشید میخوری (اسمشو بلد نیستم.. ولی هر دفعه میخورم میرم تو آسمونا)، به یک هشتم پتی بور خشک شده ته کیف دوستت هم به چشم موهبتی الهی نگاه می‌کنی. کمبود امکاناته دیگه. (نگین چرا خودتون خوراکی نمیبرین ... یادمون میره خب. قانع؟)

امروز صبح که آبگوشت دیشب رو به عنوان صبحانه خورده بودم احساس عجیبی داشتم. اولش یه حسی بهم میگفت آخه اول صبحی میخوای اینو کجای دلت بذاری؟‌ ولی خب وقت برای فکر کردن نبود و خوردم و احتمالا دلم جایی براش باز کرد. و موقعی هم که داشتم میخوردم مامانم برام صبحانه آماده کرد که من با آرامش غذا میل کنم...:)

ساعت هشت بود. خانم نیومده بود و قرار بود نقاشی‌های عقب مونده‌مونو کامل کنیم. صبح اول صبح موقعی که اومدم کارمو شروع کنم، دیدم واقعا گشنمه. با شکم خالی هم که نمیشه نقاشی کرد. البته لحظه ای ون‌گوگ و نان سیاه و این چیزا هم اومد تو ذهنم که سریعا به خودم یادآوری کردم آقای ونگوگ یک سری کارهای دیگه هم انجام دادن و سپس دهنم رو بستم. 

خلاصه در حالی که همه داشتن با اشتیاق کار می‌کردن، ظرف غذامو بیرون اوردم و درشو باز کردم. نون و پنیر و گردو. همین؟ :( آخه سبزی، خیار، گوجه... از گلوی آدم پایین میره آیا؟ به ناگه منی که هیچ وقت چایی نمی‌خوردم به این فکر افتادم که کاش فنجانی چای در برم بود و با پنیر و گردو بر رگ میزدم...

سارا.... تو میتوانی!

با گام‌های استوار، در حالی که سعی می‌کردم کاملا موجه و عادی به نظر بیام، از پله‌های کارگاه بالا رفتم و به  رفتم به سوی دفتر. از چشمان خیره‌ی معاون و مدیر رد شدم و رفتم توی دفتر دبیران و از اونجا از جلوی چشم اون یکی معاون رد شدم و سپس وارد آبدارخونه شدم. خانم تاریخ توی آبدارخونه بود. مثل همیشه تو دنیای خودش بود. با آرامش فنجانی برداشتم و قاشقی در اون نهادم و پرش کردم از چای خوشرنگی که روی سماور قل قل میجوشید. سپس تکه ای نبات هم در آن نهادم و به سمت در رفتم. داشتم فکر می‌کردم آیا یکی از بچه ها دلش درد می‌کنه دروغه یا نه. خب اول صبح همه دلشون ضعف میره دیگه نه؟ اصلا اگه بخت باهام یار باشه، این بحث می‌تونه پیش نیاد. خب خانم معاون الآن میتونه برای عرض ارادت رفته باشه تو دفتر مدیر. یا مثلا برای قدم زدن در دمای پنج درجه صبح زیبای پاییزی رفته باشه رو حیاط... اون سمت حیاط البته، اون دورا. یا مثلا..

- این چیه؟

- ..چایی.

- چیکارش داری؟

- یکی از بچه ها خانم دلش... درد میکنه. منم که مبصرم دیگه... دارم چایی... میبرم. 

سعی کردم قیافم شبیه آدمای دلسوز بشه.

- تو کارگاه که نمیشه ببرن. باید بیاد اینجا ببینیم چشه چیکارش کنیم. برو بگو خودش بیاد.

- آهان. بله بله. چشم الآن میگم بیاد.

قیافه آدمایی رو گرفتم که دارن تو دلشون میگن:‌ خوب شد دیگه مجبور نیستم این چایی رو اینهمه راه ببرم. 

با نهایت سرعت از اونجا دور شدم و رفتم تو زیرزمین... این ورو نگاه کردم، اون ورو نگاه کردم... ریحانه!

بعد از این که چند ثانیه با بهت نگام کرد، بلند شد. داشتیم از پله‌ها می‌رفتیم بالا که دیدیم خانم معاون دم در وایساده. خنده‌هامونو قورت دادیم. سریع دستشو گذاشت رو دلش.

- چی شده عزیزم؟ میخوای زنگ بزنیم والدینت؟

- نه خانم فکر کنم چایی نبات بخورم خوب بشم.

- خیل خب. شما نمی‌خواد بیای. خودش میاد.

-چ.. چشم.


در بسته شد و ریحانه و خانم معاون، در مقابل چشمان حیرت‌زده دخترک، در افق محو شدند. 

دختر از پله های بلند زیرزمین پایین رفت و به آرزوهای کوچک خود اندیشید که همچون بغض در گلویش، فروخفته باقی ماند.


# نامرد.. (کی؟)

# عذاب وجدان

# اصن حقته

# نوش جونش :/

  • سارا

خانم معاون از ته حلقش داد زد: مگه صدای زنگو نمیشنوین؟ چند تا از بچه ها که گله گله روی زمین  نشسته بودن، بلند شدن و دویدن. چند نفر رفتن طرف آبخوری. چند نفر چک و چونه زدن که صبحونشون هنوز تموم نشده، و چند نفر به کفش جدید خانم خندیدن که قدشو به شکل مضحکی بلند کرده بود.

"ز" تکیه داده بود به دیوار حیاط و تو تمام این مدت، کوچکترین حرکتی نکرد. هر کدوم که رد می‌شدیم، نگاهی به رژ لب قرمز و لاک‌های مشکیش می‌انداختیم و سر تا پاشو برانداز می‌کردیم. بهمون نگاه نمی‌کرد. راستش نسبت به بقیه کسایی که عروس میشدن، خیلی خوشگل نشده بود. تازه با اون‌همه آرایش. همه رفتن تو کلاساشون. حیاط خالی شد. و من از پنجره نگاه می‌کردم به ز که انگار خیلی از دیدن همکلاسی‌های قدیمش خوشحال نشده بود.

زنگ بعد، الهام که اومد تو کلاس، قیافش طوری بود که انگار خبر خیلی مهمی داره. به زور لقمه تو دهنشو قورت داد، چند بار گفت بچه ها، بچه ها، بعد با هیجان گفت: از ز پرسیدم بریم عروس شیم؟ گفت:‌ «نه.»

***

به دوستم گفتم:‌ چقد غم انگیز. کاش لااقل تا دیپلم عقد میموندن، بعد ازدواج می‌کردن. گفت: آره خیلی بده... یعنی می‌خواد تا آخر عمرش همینطوری خونه‌دار بمونه؟  "ح" گفت: دست خودت که نیست. قسمته.

چرخیدیم طرف اون. یعنی چی قسمته؟

- میدونین بابای من اصلا با ازدواجم مخالف بود. اصلا خودش می‌گفت نفهمیده چی شده. یهو دیده ما زن و شوهریم. اصلا دست خودت نیست.

با چشمای گرد پرسیدم: یعنی چی؟‌ یعنی تو اصلا نگفتی که خوشت میاد، نمیاد...؟

- من هیچی نگفتم. قسمت شد.

خواهرم می‌خواست بره تهران، درس بخونه، کار کنه. انقد درسش خوب بود... شوهرخواهرم شش ماه هی می‌اومد خواستگاری، خواهرم هی می‌گفت نه. تا اینکه... دیگه خودشم نفهمید چی شد. یهو دید نشسته سر سفره عقد. 17 سالش بود.

مات و مبهوت نگاش کردیم. قسمت. کلمه عجیبیه. معلوم نیست برای شونه خالی کردن از زیر بار مسئولیت زندگی درست شده، یا برای تحمل کردن سختیایی که دخالتی توشون نداشتی. 

خیلی از بچه‌های مدرسه ما، انقد زندگی‌شونو دوست ندارن که نشستن تا یه شوهر خوب قسمتشون بشه و از این وضع رهاشون کنه. دلم خیلی برای ز سوخت وقتی گفت:‌ دیگه تموم شد. هر خبری بود دیگه تموم شد.

من دوست دارم وقتی بزرگ شدم، همون آدمی بشم که لای دفترچه‌های یادداشتم پرسه می‌زنه. همونی که از من راضی نیست و میخواد بیشتر و بیشتر شبیه اون بشم. من باید آدم تاثیرگزاری باشم. باید خودمو تغییر بدم... باید دنیا رو تغییر بدم... باید بزرگ بشم... البته، اگه قسمت باشه. :)

  • سارا

 

مثل یک جنگل است،‌ تو در تو

بی نهایت بزرگ، رازآلود

مثل برگی که نرم می‌چرخد

تا بیفتد در آبی یک رود

*

 صاف و مرموز و ساکت و تیره

آسمانی که در خودش خواب است

یک ستاره که تا رسیدن صبح

می خورد هی تکان و  بی تاب است

*

مثل سرمای صبح کوهستان

مثل رود است و مثل باران است

او که مثل نسیم میچرخد

گاه باد است و گاه طوفان است

*

مثل دریا است پر خروش، آرام

مثل آبی است هست اما نیست

مثل موجی که می خروشد سخت

مثل یک گوش ماهی خالی است

*

مثل یک دسته مرغ ماهی خوار

_ می نشانند سایه ای بر آب_

مثل موجی که نرم و خواب آلود

میشود روی صخره ها پرتاب

*

مثل یک آسمان آرام است

خانه نرم بادبادک ها است

مثل یک باغچه که شبکده‌ی

ساز و آواز جیریرک هاست

*

در سرم صدهزار موسیقی است

که پر از داستان پر از حرف است

سر من مثل هسته خورشید

مثل یک کبک مانده در برف است

*

جنگلم کوهم آسمانم من

نغمه و شعر و داستانم من

من کجای تلاطم دنیام؟

در میان خودم نهانم من

*

مثل چوپان قصه ها شده ام

سرکش است و چموش گله من

ای خدا کشف کن تو رازش را

چه خبر هست توی کله من؟

 

پ.ن:‌ این عادت انتشار اشعار پیش از ویرایش از کی در من نهادینه شد؟‌ قبلنا اینطوری نبودما!  ا

 

  • سارا

دیشب خواب عجیبی دیدم. مدتها بود خوابی اینطور شفاف و داستان دار و آبرومند ندیده بودم. نوشتمش تا یادم بماند.

گمانم جنگلهای شمال بود. طبیعت بکر. سبز. یکدست. قطار شده بودیم و با سرعت میرفتیم. یک گروه بودیم...

  • سارا