!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

یکشنبه ها روزهای وحشتناکیه. البته وحشتناک که برای اتفاقات بزرگ و ناگهانیه، مثل جنگ. اگه یه روز نیروهای آمریکایی از آسمون بیفتن تو مدرسمون، اگه هنوز باشم، وقتی که میام خونه، اگه خونه و مامانم و داداشم هنوز باشن، براشون کلی اتفاق تعریف کردنی دارم که هر بار تعریف می کنم قلبم شروع به تپیدن میکنه. 

نه وحشتناک نه. امروز نه جنگ شد و نه زلزله اومد. امروز هیچ اتفاقی نیافتاد. امروز فقط، یکشنبه بود. 

یه یکشنبه معمولی. مثل تمام یکشنبه های معمولی. نه اول هفته و نه آخر هفته. نه حتی وسط هفته. یکشنبه هیچی نیست. هیچی. یکشنبه طولانیه، زرده، کشداره و بی خاصیت. مثل نون لواش میمونه. نه بربریه و نرم ترد، نه تلخ و سفت مثل نون جو. لواش یواش.

در طول روز نشستم کنار طاقچه کوچیک کلاس. ( مثلا اینطوری احساس آزادی میکنم.) و مثل همیشه به درختای نارنج و انار نگاه کردم که خودشونو میکشیدن تا بتونن از بالای سر کولر خرخروی پیر کنار پنجره، برام دست تکون بدن. و من هر بار طوری نگاهشون میکردم که انگار میتونن کاری برام بکنن.

پارسال فقط شنبه هامون بود که تمام روزشو با درسهای عمومی سر میکردیم. بقیه روزها حداقل یه درس تخصصی داشتیم. شنبه ها چقدر عذاب آور بود. و امسال.. همینقد بگم که علاوه بر همه درسهای عمومی ای که پارسال داشتیم، چهارتای دیگه هم اضافه شده. و یکشنبه ها، با معلم تاریخ معاصر خسته، و با "تفکر و نوآوری"... چه باید کرد؟ (البته دینی هم داریم که اونو میتونم تحمل کنم.)

 میگم خانم نمیشه روش درس دادن این نوآوری رو تغییر بدین؟ میگه همینه که هست، خودم اول سال گفتم کسل کننده است.  باید بخونین دیگه. راهی نداره. میگم چرا خانم راه داره. میخندم و میگم: شما دو ماه یه بار چند تا سوال میدین با جوان، میام امتحان میدیم. دیگه این کتابو کار نمی کنیم. به جاش میشینیم طراحی کار میکنیم.

- میدونین سارا کیه؟ به سارا میگن خانم بزرگ. آخر سر حکم کلی و قطعی رو میده.

اول خجالت کشیدم. گفتم خانم فعلامو بد استفاده کردم. ببخشید. منظورم این بود که... 

حیف اون معذرت خواهی واضح و شدیدا از صمیم قلب! محلم نذاشت. کاشکی حداقل اینهمه با خلوص نبود! بعدش فکر کردم تا مصداق های خانم بزرگ بودن خودمو پیدا کنم... نخیر اصلنم عذرخواهی به جایی نبود! اصلا چجور به این نتیجه رسید؟! از این که هی بهم برچسب میزد داشتم عصبی میشدم. باشه، من غرغرو و زیادنظر بده! هستم، ولی آخه نمیفهمم این لغت خانم بزرگو یهو از کجا پیدا کرد و بهم چسبوند. 

بهش گفتم شما به شغلتون علاقه دارین؟ گفت نمیتونم بگم علاقه ندارم ولی ایده آلم هم نیست. گفتم خانم وقتی شما هم این درسا براتون جذابیت نداره چرا انتظار دارین ما با علاقه تو کلاس شرکت کنیم؟ گفت نگا حالا بعد از پنج هفته به این نتیجه رسیده. 

چی باید میگفتم؟

بهش گفتم اگه ما الآن تحقیق کنیم و به جاش درس نخونیم، نمرمونو کم نمیکنین؟ گفت تو واقعا این کارو میکنی؟ گفتم معلومه اگه به کیفیتش توجه بشه و قرار نباشه چیزی حفظ کنم میرم تحقیق میکنم. چند بار پرسید تو حاضری تحقیق بکنی و درس حفظ نکنی؟ گفتم بله بله بله! و بعد گفت: تو حوصله نداری همین فعالیتای کتابو انجام بدی، حالا میری تحقیق جداگونه انجام بدی؟

خدای بزرگ و دانا! یعنی بازم میگی معلمها نفهم و پرت و احمق نیستن؟ یعنی بازم من دچار توهم خیلی فهمیدن شدم؟ امیدوارم.

و ساعت آخر، تاریخ. معلم تاریخ همیشه خسته و ناامید و داغونه. نمیدونم چند سالشه و هیچ وقت درد دلهاشو گوش نکردم ولی نظر منو بخواین میگم نشسسته منتظر مرگ. 

هر معلمی که میاد میگه: این چه کلاس بیحالیه که شما دارین؟ ... چهارده نفر آدمو پرت کردن توی یه کلاس تنگ گرم زرد! که همزمان باید هم از باد یخ کولرش فرار کنی و هم از آفتاب پرروی پاییزیش. کلاسی که صداهای بیرونو بیشتر از درون میشنوه و تصویر معلمش از پشت میز ضدنور میشه و در هیچ حالتی ممکن نیست که همه به تخته کوچیکش دید داشته باشن. ما بیحالیم و کسل. مایی که وقتی الهاممون میزنه زیر آواز، صداش مستقیم تو دفتره و داد میزنن: ساکت شین!...کفتر کاکل به سر خوندن یه دختر شونزده ساله موقع زنگ تفریح، تو کلاسی که هر روز دیواراش به هم نزدیکتر میشن... بله اینم اونطرف خطه.

ما نباید حرف بزنیم. ما باید بحثای تکراری و تکراری و تکراری رو گوش کنیم. باید کتاب نخونیم. باید چیزی ننویسیم. نه اشتباه نکنین. باید حرف بزنین! حرف زدن یعنی چی؟. چه احمق بودم. تازه فهمیدم نیازی نیست فکر بکنیم و به نتیجه برسیم. چون در نهایت یک نفر پاسخ درست رو که ما در یک ساعت بحث کلاسی بهش نرسیده بودیم، مثل درّی گرانبها در اختیارمون قرار میده و میره بیرون. اصلا میدونین چیه، بچه های این دور زمونه راحت طلبن. لوسن. تا به بچه بگی بالا چشمت ابروئه زنگ میزنن مدرسه اعتراض میکنن. بله بچه های عزیز، حرف بزنین ولی خفه شین. واضح تر از این؟ 

آره بابا، سختش نکن! ما که قرار نیست فکر کنیم! ما باید از لیست حرفای مشخص شده یکی رو انتخاب کنیم و بیانش کنیم. ( ترجیحا اونی رو که قبلا بارها و بارها انتخاب شده.) تا کسل نباشیم. تا فعال باشیم. تا نمره داشته باشیم.

دلم برای بحث کردن با معلما تنگ شده بود و تصمیم گرفتم امسال تو کلاس حضور داشته باشم. مثل قدیمترا. اتفاقا حس می کردم که این کارم بچه ها رو هم به حرف اورده بود. ولی حالا که یه ماه و خورده ای گذشته برای هزارمین بار متوجه شدم که بحث کردن با معلما یعنی این که خودتو اندازه اونا بیاری پایین. بحث کردن تو کلاس، (به خصوص تو این مدرسه. هنرستان) یعنی هر کسی بی توجه به بقیه یه حرفی میزنه و معلم یا چیزی نمیگه یا با یه نتیجه گیری پرت دهن همه رو میبنده.  وقتی با معلما حرف میزنی، نباید منتظر رسیدن به یه چیز تازه باشی، باید دقیقا روی اون خط صاف باریک راه بری. بدون این که دلیلشو بدونی. بدون این که تهشو بدونی. میدونی، اگه ذره ای منحرف بشی، سرت میخوره به یه چیز نامعلوم و دنگ صدا میکنه. 

ظهر که اومدم خونه و دیدم ناهار قرمه سبزی داریم، از شدت خشم و عجز بغض تو گلوم جمع شد. دیشب داشتم برای آینه از این حرف میزدم که مغلوب محیط نباشه و انسان بودن خودشو تو محیط ربات پرور نشون بده. و امروز، این یکشنبه تصادف بود؟ این یکشنبه عذاب آور. چرا؟ چه اشکالی داشت؟ هیچ اشکالی. این یکشنبه عذاب آور هیچ اشکالی نداشت و این اشکالش بود. هیچ فرقی با روزهای دیگه نداشت و این تنها ویژگی منحصر به فردش بود. این یکشنبه عذاب آور بدون هیچ دلیلی حجم تحملمو لبریز کرد. و من خوب میدونم اون دلایلی که بی دلیل آدمو لبریز میکنن، هیچ وقت تموم نمیشن و هیچ وقت حل نمیشن و هیچ وقت کوچیک نمیشن و هیچ وقت بزرگ نمیشن. فقط تکرار میشن و تکرار، و هر بار با همون لبخند موزیانه به تو نگاه میکنن که خسته میشی، غمگین میشی، خودتو به در و دیوار میکوبی، ناامید میشی، لبخند میزنی، بلند میشی نفس عمیق میکشی، تردید میکنی، میمونی، و  نگاهشون میکنی که از هیبت درشت و تو خالی و بی خاصیتشون هیچی کم نشده.


به خودم میگم: یکشنبه؟ خوشحال باش! فردای یکشنبه یکشنبه نیست. و یاد درختای نارنج و انار میافتم از پشت کولر و یاد آفتاب می‌افتم و یاد دیوار و الهام و برچسب و تاریخ و کفتر و تخته و مرگ و کتاب و...

پوزخندی میزنم به یکشنبه.

  • سارا

بچه که بودم فکر می کردم زن ها نمی توانند عاشق شوند. فکر می کردم اصلا زشت است. همیشه وقتی کسی درباره عشق و عاشق و مهمتر از همه عاشق شدن حرف می زد ته دلم آهی می کشیدم که هیچ وقت نمی توانم آن لحظه ای که این همه آدم حس کرده اند و هیچ یک مثل دیگری نبوده را، تجربه کنم. خنده دار است! نمی دانم چه چیزی باعث شده بود اینطور فکر کنم. شاید قصه مجنون ها و فرهاد ها و پرنس های خوش قیافه لوس، کلمه عاشق را برایم موجودی مذکر تصویر می کرد. و البته که مذکری نه چندان دوست داشتنی. یا آنقدر کله شق بود که اعصاب آدم را خورد می کرد. (مرد حسابی حداقل قرص میخوردی) یا آنقدر جنتلمن و مهربان و صاف و اتوکشیده که حال آدم را به هم میزد. و این باعث شده بود یکی از ترس هایم هم این باشد که نکند اگر روزی کسی عاشق من شد شبیه اینها باشد؟ و نکند اگر بهش گفتی نه، انقدر پیله باشد که دست از سرت بر ندارد و نکند آنقدر دیوانه باشد که یکدفعه گناه و عذاب وجدان از وسط دو نیم شدنش هم بیافتد گردن تو؟! چقدر بد است که باید صبر کنی تا شاید یک آدم درست و حسابی شیدایت شود. :/

بزرگتر که شدم دیدم که نه. دخترها هم میتوانند عاشق باشند. اول به نظرم خیلی بد و زشت و لوس آمد. اما بعد از مدتی دیدم که چقدر خوب است که آدم حق انتخاب داشته باشد. و خودش بتواند جریانی را ایجاد کند. نه این که فقط جریان به وجود آمده را تایید یا رد کند.

خلاصه تصمیم گرفتم به محض این که بزرگ شدم بروم تو کار عاشق شدن. 

این بار مشکل جدیدی به وجود آمد. هیچ موردی دور و برم نبود که حتی بشود بهش فکر کرد. اصلا هیچ کس همسن من پیدا نمیشد. از دار دنیا یک پسر دایی و یک پسر عمو داشتم که کمتر از بقیه کوچکتر از من بودند. منتها یادم هست، هر دو در همان روزها این مهم را به من یادآوری کرده بودند که من بیشتر از آنها سبیل دارم و این نه تنها باعث شده بود از گزینه ها کنار بروند بلکه بر نفرت من نسبت به آنها افزوده بود.

(برای این که بهتر در فضا قرار گیرید: حکایت است که روزی در عنفوان کودکی بنده چنگی عمیق بر صورت پسردایی انداختم و زمانی که مادرانمان سراسیمه پیش آمدند، دست مبارک پسردایی را باز کرده و دسته ای مو در آن مشاهده نمودند و آنگاه ندا آمد که این به آن در. و قضیه به خوبی و خوشی تمام شد. )

در اجتماع هم که هر چه گشتم مورد مناسبی پیدا نکردم به جز یک دوستی در کلاس موسیقی که در اسمش س و ر داشت و از دور به نظر آمد میتواند گزینه خوبی باشد منتها وقتی کمی نزدیک تر شد دیدیم که بسی بددهن و بیشعور است و خدا را شکر قضیه عاشق شدن از سرمان افتاد... البته تقریبا.

یک بار واقعا عاشق شدم. توی کلاس والیبال. نه، اشتباه نکنید ما در اروپا زندگی نمی کنیم. همین یزد خودمان بود!

هم‌اسم خودم بود. همین را از او میدانم. حتی فامیلش را هم یاد نگرفتم. صدایش را هم فقط یک ثانیه موقعی که توپی به او دادم شنیدم:‌ مرسی.

از اولین لحظه ای که دیدمش احساس می کردم چیز عجیبی در چهره اش وجود دارد. هر چه نگاه کردم نفهمیدم کجا دیدمش یا شبیه چه کسی است. نه. شبیه هیچ کس نبود. نه این که بگویم خیلی خوشگل بود حتی دماغش کمی بزرگ و عقابی بود اما چیز عجیبی در چشمهایش بود که از آن فاصله دور هم معلوم بود. موقع نرمش زل زده بودم به او. یکدفعه نگاهم کرد و من سعی کردم وانمود کنم که خیلی معمولی دارم بچه ها را نگاه میکنم. ولی خدایا... چقدر عجیب بود که احساس می کردم همه چیز او در بهترین حالت ممکن قرار دارد. از صدای مرسی گفتنش تا چهره و حالت حرکت دادن دست ها و رنگ لباس او و ... خیلی عجیب بود. با او همکلام نشدم. نمی دانم چرا. شاید میترسیدم با چیزی که من فکر می کنم فرق داشته باشد و تصویر معشوقه عزیز من را خراب کند. به هر حال فقط یک جلسه دیگر آمد. من هم دیگر نرفتم.

ماجرا تمام شد اما احساس می کردم یه چیزی که میخواستم دست پیدا کرده ام. رفتم و با خوشحالی ماجرا را برای مادرم تعریف کردم. با تاسف و خشم برگشت و چنان نگاهی به من انداخت که سریعا از نظرها محو شدم و دیگر ماجرا را برای کسی تعریف نکردم تا کنون. 

وقتی عاشقانه میخوانم دلم شدیدا میخواهد که عاشق کسی باشد. ولی یک بار فکر کردم و دیدم انقدر دل مزخرفی دارم که هیچ وقت یادم نمی آید برای کسی تنگ شده باشد. (‌یا شاید یکی دو بار.) البته منظورم عاشقانه درست حسابی است. آنا گاوالدا و جوجو مویز و این لوس بازی ها هیچ وقت همچین حسی را در من ایجاد نمی کنند و بیشتر حالم را از هر چه عشق و عاشق است به هم میزند. نمی دانم چرا. شاید چون عشقهای واقعی را تعریف می کنند نه عرفانی. (منظورم واقعی برای ما آدمهای ساده است.) عشقهای رنگارنگ زمینی، نه آبی و سفید و بیرنگ. که خب البته امیدوارم این فرضیه غلط باشد.

بگذریم. خلاصه که بعد از گشت و گذار بسیار در این وادی، به این نتیجه رسیدم که دوست دارم یا آنقدر یکدفعه ای و دیوانه وار کسی را دوست بدارم که هرچه محل نگذاشت دستش از سرش بر ندارم و هی اصرار کنم و گریه و التماس و آخرش هم مرا بگذارد برود و بعد به خاطرش تیشه را بر فرق سرم بکوبم، یا برعکس. یک نفر تا سرحد مرگ عاشق من شود و از همه دویست تا خوانی که برایش چیده ام بگذرد و بعد هم با نه قاطعی روبرو شود، سر به بیابان گذارد و آخرش هم در راه عشق خالصانه من جان دهد. 

(بله. کرم دارم.)

آره بابا. همینش خوب است. به نظرم آن عشاقی که به هم میرسند زندگی خیلی کسل کننده ای دارند. فقط زندگی سیندرلا را تصور کنید. ( ببخشید بین این همه مثال بومی اسم و رسم دار او را می گویم. او دیگر ته خوشبختی بود مثلا.) آخرش که چه؟ دو تا آدم عاشق خوشگل پولدار که به رمانتیک ترین شکل ممکن به هم رسیده اند و همه مردم یک کشور عاشقشان هستند، در طول شبانه روز چه هیجانی دارند؟ والا زندگی این شاعرهای سیگاری در اتاقک تاریک پر از کاغذهای زرد مچاله که از صبح تا شب  و شب تا صبج به یک دخترک بیچاره ای که دوستشان ندارد فحش میدهند، جذاب تر از زندگی این هاست. حداقل او انقدر شعر میگوید و گریه می کند و قهوه میخورد که دق می کند و میمیرد. بالاخره یک روندی را طی می کند. آنها چطور؟ چقدر میخواهند قربان صدقه همدیگر بروند؟ من که هر وقت زیادی از کسی خوشم آمده، بعد از مدتی از او متنفر شده ام. :) بعدش هم احساساتم هی این وری و آن وری می شود و آخرش هم به تعادل نمیرسد. از کجا معلوم؟ شاید آن سارای ورزشکار هم اگر به جلسه سوم می رسید، نفرتم را بر می انگیخت!

حالا هی بروید عاشق شوید. آخرش همین است. به قول اینجانب:


عشق و شباب و رندی، خوب است لیک از دور

چون جمع شد معانی، سر رفت حوصله‌ی مان D:


پ.ن1: به طرز تلفظ ی توجه کنید:‌ howseleYman

پ.ن2: بنا بود درباره مستور بنویسم و چاوشی و سنا. نمی دانم چرا اینطور شد. ادامه اش را خواهم نوشت...

1.ن3: مامان، ممنونم که روشنفکری.

  • سارا
یکی از ترسام اینه که یه روز شاعر بزرگی بشم بعد ازم بپرسن:‌ شما چطوری شعر میگین؟ 
اون لحظه چیکار میکنم؟ آب دهنمو قورت می دم. نگاه ملتمسانه ای به قیافه کاملا جدی طرف میندازم و بعد میگم: چیزه... خب...میدونین... به سختی.
/:
 این مختصرترین توصیف از لحظه شعر گفتن منه. مفصلش میشه این که انقد راه میرم تا ببینم ای داد، دیر وقت شد و یه کلمه هم نگفتم. بعد صبر می کنم صبر می کنم صبر می کنم... الهام نمیشه. دیگه مجبور میشم خودم دست به کار شم!

دیروز زنگ زدم دفتر دوچرخه، گفتم میدونم یه روز از مهلت مسابقه تون گذشته... ولی حالا میشه من شرکت کنم؟ خانمه با بی حوصلگی گفت:‌ اسمت چیه؟ آروم گفتم:‌ اسمم برای چی؟ بلند گفت اسمت چیه؟
- سارا درهمی.
...
- تو همیشه باید دیر بفهمی؟!؟! کلا دو سه ماه عقب تر از زمان حرکت می کنی!! این مسابقه یک و نیم ماه پیش اعلام شده!!
دروغکی گفتم: خب من الآن دیدم... (‌اون موقع دیده بودم دیگه. حالا برا بار چندم.. بماند.)
- واااقعا من نمی دونم تو چه جوری...
- حالا میشه یا نه؟
- ....خیل خب تا شب بفرس.
- چشم!
- همین امشبا.
- چشم حتما... درست میشم مطمئن باشین! :)

خلاصه نشستم با ضرب و زور چنان شعر عجیب غریبی گفتم که خودم توش موندم. به نظرم بیشتر توصیف حال و احوال عجیب خودم بود. خیلی دوست دارم شعرایی رو که سر و ته ندارن ولی نمیخوان تظاهر کنن که ما خیلی حرف داریم..! اگه یه استاد بخواد نقدش کنه میتونه کلشو ایراد محسوب کنه! ولی هیچ اشکالی نداره. این شعرا یادم میارن که شاعر اول واسه خودش شعر میگه....


او کیست؟ موجودی عجیب از آسمانها؟

یا گونه ای نادرتر از اورانگوتانها..؟

او کوچک است و بچه است و خرس گنده

در دسته بندی های حساس مامان ها

گاهی که در خود می رود با غصه هایش

بر صورتش گل می کنند آتشفشانها

پایش میان امتحانها گیر کرده

دستانش اما می رسد تا کهکشانها

باور نکن این ابرهای خسته اش را

قلبش پر است از شادی رنگین کمانها

بعله! همین یک دنده های سرکش شاخ..!

امروز باید دق کنید از دست آنها...

روزی ولی گل می کند "دنیای بهتر"

از دستهای رنگی این نوجوانها



  • سارا

گشتی در دشت

۲۰
شهریور


بعد از دو تا مسافرت و گذروندن روزهای رنگ و وارنگ، الآن از اون زمانهاییه که کلی حرف برای نوشتن هست اما نمیشه نوشت...: از کجا شروع کنم؟!

از دو تا سفری که رفتیم، دو تا تصویر تو ذهن من برای همیشه ثبت شدن. یکی اون دشت عجیب زرد رنگ و گاوها و گوسفندها و خرها. یکی هم شبی که برای ساعد باقری جشن تولد گرفتیم و بعدش فهمیدیم تولدش دو هفته دیگس! سکوت و اسرارآمیزی اون دشت... و سر و صدا و آواز صادقانه‌ی بچه های شاعر... چه خوب بود هر کدوم. 

اما دشت. تجربه عجیبی تو زندگی من بود. اون روزها داشتم کیمیاگرو میخوندم و مدام دنبال نشونه ها بودم. جاده رو گرفتیم و رفتیم و رسیدیم به رویای قدیمی. به رنگهای پنهان در یکرنگی دشت! 


  • سارا

سبک تر شدن

۱۲
شهریور

فکر کردن به تقدیر دیوونم میکنه. فکر کردن به این که آیا اتفاقی که برای من افتاد رو خودم رقم زدم یا از قبل برام نوشته شده بود. فکر کردن به این که آیا اگه این اتفاق کوچیک نمی افتاد، اون اتفاق بزرگ هم نمی افتاد؟ یا در هر صورت در تقدیر نوشته شده بود و رخ میداد؟

از دیروز تا حالا هزار بار این صحنه رو مرور کردم. مرور کردیم. طوری که حاج ناصر گفته بود. پهلوون داشت تو زورخونه ورزش میکرد. از گود اومد بیرون. یه لیوان آب خورد. آب سرد بود. بعد چند دقیقه،‌ دیدیم سرش کج شده رو شونش...گفتیم چی شده پهلوون؟ چند لحظه آروم بود... یه دفعه شروع کرد به تقلا کردن... کمکش کردیم،‌ بلند شد اومد کنار شیر آب. حالش بد شد... آبی به دست صورتش زد. بعد اومد نشست. (شایدم خوابید.) دیگه تکون نخورد...دیگه تکون نخورد.

آره. "بابا ممد" قبل از رسیدن به بیمارستان تموم کرد. و این که گفتم، مخلوطی بود از حرفایی که از افراد مختلف شنیدم. وقتی که اون حجم غیرقابل تصور غمو تو صورت عمه کوچیکی‌م میدیدم، از خودم میپرسیدم: یعنی اگه دیشب تو مراسم ورزش باستانی، این اتفاقایی که میگن نیفتاده بود... اگه صبح اونقدر غذاهای چرب نمی خورد....اگه اون شاگرد زورخونه بابابزرگو سر جوش نیاورده بود...اگه بعد از ورزش آب یخ بهش نمی دادن... اگه تو زورخونه کسی کمکهای اولیه بلد بود...اون وقت، بابابزرگ، نمی مرد؟

به آخرین باری فکر می کنم که دیدمش. شب عید بود. بابام یه دفعه خم شد که دستشو ببوسه. چرا یهو؟ نمی دونم. اون شب، از اون وقتایی بود که آدم هی میاد و میره ولی احساس می کنه هنوز یه کاری داره. سه چهار باری با همه خداحافظی کردیم. شب بابام در مورد مسابقه ای که شرکت کرده بودم گفت و اون گفت:‌ سارای من کارش درسته. بیسته. بعد بهم سفارش کرد که به بابای مامانم سلام برسونم. گفتم باشه... تاکید کرد که حتما سلام ویژه به بهشون برسونم. سلام ویژه... گفتم: سلامت باشین. باشه. باشه، حتما.  و برای آخرین بار دیدمش با ریش هایی که چند وقتی بود دیگه رنگ نمی کرد. دیگه خبری از اون سیاه پرکلاغی یکدست نبود. با اون لباس آبی آستین کوتاه که عمه می گفت آبی کارگریه و دیگه نمیذارم بابا بپوشه. اون شب مثل همیشه با محبت و با یه چیزی شبیه بغض بغلم کرد. و من دوباره مثل پنجشنبه هر هفته به این فکر کردم که چقدر خوبه که هست. و چقدر باید قدرشو بدونیم. از یکسال پیش که مادربزرگم فوت کرده بود، به شکل عجیبی مظلوم و حزین و عمیق شده بود. 

چند هفته پیش که خونشون بودیم داشت برامون قصه و خاطره و معما تعریف می کرد. و با وجود جالب بودنش، بعد از یک ساعت دیگه حوصلمون سر رفته بود. اما سرطان مامان بزرگ بی رحمانه ثابت کرده بود که مرگ میتونه خیلی خیلی نزدیک باشه. همینجا. همین بغل. و من که میترسیدم به این کلمه فکر کنم، به خودم میگفتم بزرگتره. باید نشست و به همه حرفاش گوش داد. 

چند هفته پیش تر، داشتیم باهاشون نهار میخوردیم. در شیشه دوغ رو برداشته بود و دستشو میذاشت سر شیشه و تکونش میداد. تا چند هفته یادش می افتادیم و میخندیدیم. نمی دونم چرا این کارو میکرد. ولی همه میدونستیم که پشت هر کارش داستانی هست.

به گذشته که فکر می کنم احساس بدی بهم دست نمیده. اگرچه فکر کردن به نبودنش خیلی میترسوندم، (دروغ چرا، تو تنهایی خودم به این فکر کرده بودم که حداقل پنج سال دیگه میتونه قابل تصور باشه) ولی سعی می کردم که بودنشو بفهمم. احساس کنم. و این کارو کردم. سلام بلند و باابهت و سارای بابا گفتن و صورت تیغ تیغی و نگاه مهربونش... ( اینم از اون ترکیبای تکراریه که تا وقتی نبینین معنیشو نمیفهمین) همه رو با دقت و توجه نگاه می کردم و به ذهنم میسپردم. 

اون روز که با بچه ها و معلم عکاسیمون، به طور اتفاقی رفتیم زورخونه، باباممد به قدری ازمون استقبال کرد که بچه ها تا چند ماه ازش صحبت می کردن. به خصوص "سارای بابا" که دیگه لقب من تو مدرسه شده بود.

میگفتن بابا ممد شب قبل از فوت، با زن عموم که ماه ها بود نیومده بود خونه مامان بزرگ،( کلا چند ماه یکبار دیده میشه) رفته بود سر خاک مامان بزرگ... به این چرخه فکر می کنم. به پریشب و پریروز و روزها و هفته ها و ماه های قبل. به اتفاقایی که حس می کنم مث یه زنجیر، به هم پیوسته و رو حسابن. و همین کلافم میکنه. وقتی میبینم خیلی چیزا رو نمیفهمم. چرا خدایا؟‌ چرا الآن؟ چرا بی مقدمه؟ چرا وقتی که عمه کم کم داشت از عزا در میومد؟

با خودم فکر می کنم که این رفتن چه باشکوه بود. بدون ضعف و بیماری، تا آخر محکم. و کجا؟ جایی که زندگیشو براش گذاشته بود و عاشقانه باهاش زندگی می کرد. زورخونه. یعنی الآن پیش مامان بزرگه؟ رسیده تا حالا؟ نمی دونم. یعنی اگه پیش هم باشن، خوشحالن؟ برای ما غصه میخورن یا زندگیشونو میگذرونن؟ گمون نکنم ناراحت باشن. آخه آدمی که میره اونجا که... خب بالاخره خدا رو دیده. حکمتشو فهمیده...نه؟

مردم میگن: اسیر خاک شدی؟ میگن: چطو اون بدن باابهتت تو این خاک حقیر رفته؟ میگن من چطو بالا وایسم و تو پایین؟! چه بلایی سرت اومد؟

میگن چه تشییع جمازه شلوغ و باشکوهی. طرف مرده بود انقد کم بودن نمیتونستن تابوتشو بلند کنن. حالا حاجی مشتی رو ببین. ماشالله. مردم میگن چشش زدن که با این سنش هنوز انقد سالم و استواره. میگن نگا کن!‌ ورزشکاری به اون عظمت، تهش جاش اونجاس. کی باورش میشه؟!

بعد از خاکسپاری، وسط شلوغیا، وقتی عمه دیگه نفسش بند اومده و نای گریه کردن نداره، فکر می کنم: چی باید گفت؟ به آدمی که داره خودشو جلوت آتیش میزنه چی باید گفت؟ همدلی؟ بیام بگم بله خیلی درد بزرگیه درک می کنم؟ اینطوری خوب میشه؟‌ چه احمقانه. کی این قوانینو در آورده؟ یا به همون روش ستنی رفتار کنم... مرگ حقه. گریه نکن. بالاخره تقدیره دیگه. باید کنار اومد و... وسط همه این حرفا، اشرف خانمه که میگه: خدا که هست... خدا رو که داریم عزیزم...خودش میدونه چطو همه چیزو بچینه، چطو همه چیزو درست کنه. مگه نه؟

آره. خدا. ته تهش فقط همین کلمه اس که میتونه غصه های آدمو سبک کنه. بالاخره اون خوب آدمو میخواد که این اتفاقا رو میچینه دیگه... دوباره میرم تو فکر، اون خواسته یا ما؟ دست اون بوده یا دست ما؟

نمی دونم. نمی دونم و نمی فهمم. هنوز بهت زده ام و هنوز باورم نمیشه. هنوز نمی دونم چه عکس العملی باید نشون بدم. هر وقت میخندم عذاب وجدان میگیرم. موقع گریه هم. به این فکر می کنم که یعنی مرده ها دوست دارن ببینن زندگی ماها با قبل هیچ فرقی نکرده؟ یا دوست دارن گریه زاریمونو ببینن؟ حس میکنم اگه ناراحت باشم خدا ناراحته و اگه خوشحال باشم اطرافیان. این روزا که داشتم سه شنبه ها با موری و فراتر از بودن رو میخوندم، (به طور اتفاقی این دو تا کتاب جلوی راهم سبز شده بود...) زیاد به مرگ فکر کردم. و این کتابا مرگو اونقد طبیعی نشونم دادن که دلم نمیاد به خاطرش گریه کنم. 


و حالا این شعر داره مدام توی سرم میچرخه: 

نه افتادن است و نه پرپر شدن

شبیه پری در عبور نسیم

سبک تر

سبک تر

سبک تر شدن


**

 پ.ن1: خوشحالم که این فیلم هست تا با دیدنش همیشه یادمون بمونه که پهلوون مشتی فقط بابای ما نبود.

 (خیلی حرفه ای ساخته نشده اما برا من حس خوبی داره. بازی باباممد و مرشد حجتی هم دوست داشتنیه.)


پ.ن2: ببخشید. نوشته پراکنده و بی سرو سامونی شد. کلی از حرفامم موند. ولی فقط میخواستم اینا رو هرطوری شده بگم. ممنون

  • سارا

چند تا پست آماده انتشار دارم. ولی قبلش، باید اتفاقی رو که همین الآن افتاد شرح بدم. اینجور چیزا باید در تاریخ ثبت بشه.

شنبه که از سفر برگشتیم، میخواستم برم بیرون که دیدم کیف پولم نیست. باید تو کیف آبیم می بود، ولی نبود. یعنی کجا میتونه باشه؟ لابد یه جایی این زیر میراس. وقتی برگشتم پیداش میکنم.

رفتم و وقتی که برگشتم دیگه یادم رفت... تا امروز که داداشم میخواست بره بستنی بخره. و اومد طبق معمول جیب ما رو خالی کنه. (جالبه که میگه پنج تومن بده از اون شکلاتی بزرگا برات بخرم. بعد میره یه دونه عروسکی میخره واسه من،‌میگه هیچی دیگه نداشت. با بقیه پول هم واسه خودش علاوه بر بستنی کلی مخلفات دیگه میخره و میگه نگفتی برا تو هم بخرم. :/ یه چیزی هست به اینا میگن گودزیلا.)

رفتم کیف پولمو بردارم که یهو یادم اومد: پول... ندارم.

 از پدر گرامی پول گرفت و رفت. ولی مسلئه من تازه شروع شده بود. کیف پولمو گم کردم هیچی، بعد سه روز باید یادم بیاد؟ اونم درست موقعی که میخواستم در اوج آرامش بشینم و شعر بگم؟ حالا چی میشد اون دو ساعت دیگه هوس بستنی می کرد؟!

برای بار صدم کیف آبیمو گشتم.  کیف مامانمو هم گشتم. هیچ جا نبود. یهو یادم اومد:‌خود چمدون! رفتم چمدونو گشتم. خب اگه چیزی توش بود موقع خالی کردنش میدیدیم دیگه! رفتم از سر ناچاری کوله پشتی رو گشتم. خب درسته که اونو با خودم نبرده بودم سفر، ولی خب ممکنه آخر شب به محض این که رسیدم خونه، به دلایل نامعلومی، کیف پولمو گذاشته باشم تو اون. یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه:

when you are looking for something, there is nothing impossible

by saraderhami

بله. همه مانتو هامو گشتم. حتی اونایی که نبرده بودم سفر، یا اونایی که جیب نداشت. جاهایی که مدتها بود سراغشم نرفته بودم گشتم، نبود. نبود...

خلاصه که وقتی دیدم هیچ کاری از دستم بر نمیاد نشستم یه گوشه که غصه بخورم. بعد صدرا بستنی رو آورد. سعی کردم یه کم ریلکس کنم و بستنیمو بخورم. به خودم یادآوری کردم که همه پول تو اون کیف به ده تومنم نمی رسید. بعد دوباره یادآوری کردم که چند تا عکس پرسنلی توشه. بعد گفتم خب اون عکسا که مال هر کی هست خودش بازم از اون داره. بعد دوباره یادم اومد اون عکس چهارسالگیم که تو کیف بود، فقط یه دونه ازش داشتم. چقد بهت گفتم اینو اسکن کن داشته باشی، چقدر؟؟

اشکالی نداره. روحیمونو از دست نمیدیم. قانون بعدی: playback

توی قطار؟ همکوپه ای ها؟ نه بابا هر چی بودن دزد نبودن بندگان خدا. تو راه آهن؟ نه. اصلا آخرین موقعی که کیف دستت بود کی بود؟ موقع بیرون اومدن از هتل. بعد ازش استفاده کردی؟ نه. اصلا از کیفم بیرون... وای!

وای وای وای سارا تو شایسته مجازاتی. کیفتو رفتی گذاشتی کنار مغازه، خودت رفتی طبقه بالا؟ خب میخواستی اون کتاب سووشون گنده رو نذاری توش که سنگین بشه آخه بچه تو چرا انقد بی فکری هان؟ چه خوش خیال بودی. هی مامانت گفت کیفتو جایی زمین نذار. هی تو عین آدمای دنیادیده نگاش کردی گفتی چیزی نمیشه عزیزم! بله چیزی نمیشه. طرف حرفه ای بوده! دیده کیفو برداره میفهمی، خیلی نرم کیف پولو برداشته که تا تو حالیت شه همشو خورده باشه. بعد گفتم: نه بابا اگه میخواس ببره گوشیمو میبرد... هه! گوشی به چه دردش میخوره؟ پول میخواسته لابد. این که نشد توجیه، الکی دل خودتو خوش نکن! حالا با این لجبازیات، به هیشکی هم نمیتونی مشکلتو بگی. من اگه مامانت بودم فلکت میکردم.

بعد نشستم رو تخت. برای شونصدمین بار کیف آبیمو گرفتم دستم و توشو گشتم. بعد گرفتمش بغلم و هی نوازشش کردم. یه نگاهی به اتاق انداختم. به هم ریخته، داغون. چرا من هزچی بزرگتر میشم کمتر میتونم این اتاقو مرتب نگه دارم؟ چرا آخه؟ چقد بدبختم من. بابا راس میگه. من خیلی سر به هوا و گیجم. تابستونم داره تموم میشه. من هیچ کدوم از داستانامو تموم نکردم. تو متمم هم فعال نبودم. لپتاپم هم داغون و به هم ریختس. آخه چرا آدم باید اینقد بدبخت باشه؟ خدایا چرا من امسال شعر نگفتم بعد شش ماه؟ تا فردا که مهلتم تموم میشه آخه میتونم سه تا شعر بگم؟ نقاشیام همه نصفه کارس، کی تمومش کنم آخه؟ همه زندگیم هم رنگیه. ای خدا... ای وای... ای چه زندگی ایه... وای... وای...عه... این چیه این زیر... انگار شبیه...

زیپ کنار کیفمو باز کردم. کیف پولم بود.

:/

یعنی تو واقعا این زیپ کناری رو باز نکرده بودی؟

نه :)

***

خب اگه برنامه ریزی کنم میتونم تا شب به همه کارام به جز شعر برسم. شعرم تا صبح بیدار میمونم و میگم دیگه. کاری نداره که! بعدم سه سوت اتاقو مرتب میکنیم. بابا زندگی قشنگه سارا. نگاه کن آفتاب چه قشنگ میتابه. ببین عکسات کنارتن. کولر چه قشنگ داره مینوازه... سلام بر تو ای اتاق من! ای کارهای دوست داشتنی من! سلام ای زندگی! ای بعداز ظهر زیبای چهارشنبه! ای روزهای شیرین نزدیک به پاییز، (فصل شیدایی نقاشان). آه ای زندگی، ای سارا، ای اتاق... چه خوبین همتون. ماچ 


  • سارا

من و ماه

۱۷
مرداد
دوستان من
شما خوب هستید. مهم هستید. زیبا و قابل توجه هستید. اما عزیزان، این دلیل نمیشود که در هر رویدادی خود را جا کنید. انشالله سلفی هم خز و بیمزه خواهد شد و تب خودشیفتگی معاصر میکشند انشالله.
ماه دارد میگیرد. خیل خب. بنگیرد. بدون به اشتراک گذاری. باشد حالا اگر خیلی واجب است و به اشتراک میگذارید، لازم نیست حتما خودتان هم در آن حضور داشته باشید. خب! اگر هم خواستید حضور داشته باشید حداقل ماه را نچسبانید گوشه دیوار. اگر این کار را می کنید، لااقل دست نگذارید زیر چانه که یعنی آی من را ببینید. اصلا دستتان هم باشد، حداقل یک وری لبخند نزنید،‌ یک وری دوست دارید، خب باشد. حداقل یک جوری بگیرید که دماغتان نصف صورتتان را اشغال نکند، یا حداقل... اصلا هر غلطی خواستید بکنید. :/


  • سارا
خلاقیت یعنی چی؟
یعنی این که هر کاری خودمون دوست داریم بکنیم و بعد از دل اونها، چیزهایی پیدا کنیم که عه... بقیه هم میتونن دوست داشته باشن.
گمونم فلسفه صفحات صبحگاهی هم همینه که هر چیزی درونمون هست رو روی کاغذ بیاریم و بعد از مدتی یاد بگیریم که راحت خودمونو ابراز کنیم.

از اونجایی که شبها روی حیاط میخوابیم، امروز صبح که پا شدم برای نماز، دیدم حیفه هوا رو ول کنم برم کولر اتاقو روشن کنم. نمازمو خوندم و دفتر کتابامو برداشتم بردم تو حیاط. نشستم رو تشک و شروع کردم به نوشتن. شامل صفحات صبحگاهی و یک رباعی. (‌نه رباعی درست حسابی ها، فقط برای این که تیکش بخوره!) 
موقع نوشتن صفحات صبحگاهی به خودم میگم اصلا فکر نکن،‌ فقط بنویس! اتفاق جالبی که میفته اینه که بعدا وقتی میخونمشون، حس می کنم مال خودم نیستن. نمی دونم اون صبح چه حالی داره که آدم نوشته هاشو یادش نمیمونه. یعنی کاملا از پایان داستانی که نوشته بودم تعجب کردم! نمی دونم شاید هنوز تازه از خواب بیدار شدیم و کائنات هنوز نرفتن. میشینن مینویسن واسه آدم! ولی هر چی که هست، بهترین مطالبی که این مدت نوشتم تو همین صفحات بوده.


(اینو گذاشتم چون میدونستم کسی نمیتونه بخونتش، حتی خودم. D: ) 
اون کلاغ و اردکی که پایین صفحه مشاهده می کنید‌ فاخته های حیاط ما هستن که به بندگان خدا دلیل تبحر نقاش مذکور، بدین شکل در اومدن. ولی کلا این نقاشی کشیدن الکی هم خیلی خوبه اصلا عجیب حس آدمو عوض میکنه. بخصوص برای ما که تو مدرسه همش با ترس و لرز کار می کردیم. تصمیم گرفتم که این هم بشه جز ثابت صفحاتم. آدم خیلی حس خوبی نسبت به خودش پیدا میکنه!
خلاصه برای این که دیگه خیلی احساس توانمند بودن بکنم، این صحنه رو که هر روز صبح صدا میزنه:‌ منو بکش! (به کسر ک البته) کشیدم. 




خودم خیلی خوشم اومد! انقد که برای اولین بار تصمیم گرفتم پایینشو امضا کنم. (امضارو هم همون موقع از خودم در آوردم!)  تقریبا از پاکن استفاده نکردم و بدون این که به نتیجه فکر کنم فقط کشیدم. حالا اگه تو مدرسه بودیم فقط یه ساعت داشتم در مورد جای اجزا در تصویر یا نوع مداد مناسب  فکر می کردم. مدرسه هنره! چرا میخوان آدمو ترسو بار بیارن؟!


اینم عکسی از محل خواب فاخته عزیز و جفتشون. که نمی دونم بعد از ظهری جفتش کجا گذاشته رفته. نمیبینین؟ من دقیقا تو نقطه طلایی انداختم. مشکل از خودتونه!

خلاصه که صبح خوبی بود و کودک درونم حال کرد. البته نمی دونم چرا معمولا صبحا رو میتونم مدیریت کنم ولی بعد از ظهر که میشه یه حسی شبیه خستگی یا بی حوصلگی میاد سراغم که هییییچ کاری نمیتونم و اصلا نمیخوام بکنم... به جز خوردن. چرا واقعا؟
درستش خواهم کرد.

بله. همین. هنوز جرئت نکردم دوباره برم سراغ راه هنرمند. برام یادآور روزای سخت دبیرستانه که با وجود اون همه درس، به زور اون کتابو میخوندم که میگفت:‌ یک هفته مطالعه نکنید! هیچی نمی شود! خودتان را رها کنید. چطور؟ راهش را پیدا خواهید کرد! و کم کم که انقد هیچ اقدامی انجام ندادم که دیدم بهتره دیگه نخونمش تا دیگه کتابه رو ضایع نکنم! ولی فعلا صفحات صبحگاهی رو مینویسم و روزی راه هنرمند را هم خواهم خواند.

پ.ن: فکر نمی کردین آدمای شونزده ساله هم کودک درون داشته باشن؟ من نیز... بس عجیب است روزگار!
  • سارا

فرصتی نمانده است 

بیا همدیگر را بغل کنیم 
فردا 
یا من تو را می کشم 
یا تو چاقو را در آب خواهی شست 

همین چند سطر 
دنیا به همین چند سطر رسیده است 
به اینکه انسان 
کوچک بماند بهتر است 
به دنیا نیاید بهتر است 

اصلاً 
این فیلم را به عقب برگردان 
آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین 
پلنگی شود 
که می دود در دشت های دور 
آن قدر که عصاها 
پیاده به جنگل برگردند 
و پرندگان 
دوباره بر زمین 
زمین 

نه 
به عقب تر برگرد 
بگذار خدا 
دوباره دست هایش را بشوید 
در آینه بنگرد 
شاید
تصمیم دیگری گرفت 



پ.ن: گروس دوست داریم

  • سارا
مدتها بود که مزرعه حیوانات گذاشته بودم یه گوشه ای، جز کتابهایی که باید وقتی بزرگ شدم بخونم! تا اینکه بالاخره به سفارش سارا، تصمیم گرفتم بردارم و بخونمش، کی میدونه؟ شاید الآنم تا حدی بزرگ شده باشم! 
قبل از شروع کتاب، یه کم  چرا که سارا بهم گفته بود حتما بخونش و من و سارا کلا هر وقت چیزی رو به هم معرفی میکنیم، رسما همدیگه رو ناامید میکنیم! از کتاب مثل همه عصرهای زویا پیرزاد که اون بهم داد و گفت بهتر از این نمیشه و من بعد از چند روز با یه قیافه اینطوری:‌/ کتابو تحویلش دادم،‌ تا یکی از کتابای گلی ترقی که من فکر میکردم بهتر از این نمیشه، و اون گفت: جذبم نکرد. گذاشتم تو کمد دیگه صدام نزد...

بله، خلاصه که در انتظار ناامید شدن،‌کتابو برداشتم و شروع کردم به خوندن. اولین چیزی که توجهمو جلب کرد، نثرش بود. فکر میکردم قراره کسل کننده باشه و فقط بخوای تمومش کنی. ولی اینطوری نبود.
ماجرا رو که می دونید،‌شورش حیوانات علیه صاحب ظالم مزرعشون، جونز. و تلاش برای ساخت یه جامعه آرمانی،‌ بدون اختلاف طبقاتی یا زورگویی..! تلاش برای ایجاد یه مزرعه ای که همه توش راحت و آزاد زندگی کنن. دیگه برای کسی کار نکنن،‌ بلکه برای خودشون کار کنن و در عین حال، یه عالمه غذا برای خوردن داشته باشن و کلی شادتر و آزادتر زندگی کنن.
خوکها که مسئولین شورش بودن، اسم مزرعه رو به مزرعه حیوانات تغییر میدن. حالا دیگه همه چیز برای حیواناته. هفت قانونی که بعد از شورش علیه جونز تصویب شده بود، قوانین خیلی خوبی بودن. مهم ترینش این که هر چیزی که روی دو پا راه میره دشمنه. و هیچی حیوونی نباید مثل آدما رفتار کنه. (‌روی تحت بخوابه،‌الکل بخوره یا حیوون دیگه ای رو بکشه) و همه حیوانات برابر هستند...
خب اون اول،‌هم چی خوب پیش میره. اما کم کم خوکها که مسئول این شورش بودن، تغییرات جالبی ایجاد میکنن. از جمله این که منظور از تخت، تخت دارای ملافس که ساخته انسانه، وگرنه حتی یه کپه کاه توی طویله هم حکم یه تختو داره! هیچ حیوونی نباید بیش از حد الکل مصرف کنه. و این که هیچ حیوونی نباید دیگری را بدون دلیل بکشه. کم کم معلوم شد که چیزای مثل رفاه و آرامش و استراحت بر خلاف روح قوانین انیمالیسم هستن. خوشبختی واقعی تو سخت کار کردن و با قنانعت زندگی کردنه، و در نهایت، همون جمله معروف:‌ همه حیوانات برابرن اما بعضی ها برابرترن.
آخر از همه هم، اون صحنه وحشتناک، خوکی که روی دوپا راه می رفت، و گوسفندهای احمق که به جای شعار همیشگیشون که خلاصه هفت قانون بود( چهارپای خوب، دو پای بد) شروع به خوندن آواز جدیدی کردن: چهارپای خوب،‌دو پای بهتر...

میگن جورج ارول بر اساس انقلاب روسیه این کتابو نوشته. و من، به عنوان یه ایرانی، چقد داستانو درک کردم. انگار همه شورش ها و انقلاب ها و کلا و نگرش "داغون کنیم از اول بسازیم!" داستان شبیه به همی دارن.

 هیچ کس نباید به دیگری ارباب میگفت، هیچ کس نباید خودشو بالاتر از دیگری میدونست، اما جالب بود که به تدریج دیگه ناپلئون، ناپلئون نبود، اون خوک حامی که قرار بود رهبر و دوست حیوونا باشه، اما بعد از مدتی چیزهایی مثل رفیق ناپلئون، پدر تمام حیوانات، وحشت نوع بشر یا همچین چیزایی صداش میکردن. و همه این لقب ها رو هم خوک ها به وجود آوردن. ناپلئون، رهبر مزرعه، چنان مقام معظمی پیدا کرده بود که بعد از مدتی اون حیوونای بیسواد، وعده های گذشته شو فراموش کردن. 
و باکسر، شخصیت مظلوم، که من حتی بیشتر از ناپلئون از دستش عصبانی میشدم. کسی که چاره هر کاری رو تو بیشتر کار کردن میدونه و تنها آرزوش اینه که بتونه قبل از مرگش آسیاب بادی ای که سالها روش کار کردنو ببینه. باکسر منتظر بازنشسته شدنشه. طبق وعده های ناپلئون. اما تا پایان داستان، خبری از بازنشسته شدن هیچ کس نمیشه. و باکسر پیر در نهایت، در حالی که فکر میکنه دارن به بیمارستان میبرنش، به سلاخ خونه فروخته میشه.

آشنا نیست؟

بخونید.
  • سارا