مثبت اندیشی...!
چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۳۶ ب.ظ
یه روز صبح تو همون هفته اول مهر، ساعت هفت رسیدم مدرسه. همونطوری خوابکی سرمو انداختم زیر و از پله ها رفتم پایین. رفتم تو کلاس. هیشکی نیومده بود. رفتم نشستم واسه خودم کارامو بکنم، یه دفعه چشمم افتاد به پنجره. پرده ها باز بودن. وااااااااای! سارا! تو چطوری این گلای قشنگ پشت شیشه رو ندیده بودی؟! نشستم چند دقیقه همینطوری متحیر به گلا نگاه کردم. یعنی سارا تو این منظره قشنگ پشت پنجره رو ندیدی، فقط هی میگی کلاسمون گرمه؟ خیلی خوشگل بودن... انگاری همینطوری انرژی مثبت به سمت کلاس میفرستادن! عذاب وجدان گرفته بودم... آخه چه طوری بعد سه روز ندیده بودی اینا رو؟
گرمم شده بود. رفتم بیرون که کولرو روشن کنم. هیچ وقت خودم روشنش نکرده بودم ولی میدونستم کلید کولرا وسط سالنه. نگاه کردم. نبود... چرا؟ باید باشه! کلا یه مدتیه خیلی تمرکزمو از دست دادم و خل بازی زیاد در میارم. ولی اون موقع با تمام وجود مطمئن بودم که کلید کولر اونجاس. خودم روز قبلش دیده بودم! وقتی قشنگ نگاه کردم و از نبودنش مطمئن شدم، اومدم برگردم تو کلاس که چشمم به کلاس روبرویی افتاد. یه کلاس بزرگ که کسی توش نیست و واسه امتحان و ایناس. چه خوشگل شده! فکر کنم دیروز عوضش کردن. عه! زمینش چه خوشگل شده... کفپوششو که نمیتونن تو یه روز عوض کنن. پس... چطور توجه نکرده بودم؟ اف بر تو باد سارا!
بعد با دقت شروع کردم به نگاه کردن و یافتن زیبایی ها...متوجه شدم که صندلی هامون همه یه شکل و مرتب شده، اون چفیه زشت از توی برد کنده شده، ساعت واسه کلاسمون گذاشتن و ... آخی! چقد کلاسمونو دوست میدارم! انگار حالا که چشمامو باز کردم قشنگی ها هم بیشتر خودشونو نشون میدن.
با اینکه ساعت هفت و ربع بود ولی هنوز هیشکی نیومده بود. بعد از کلی حرف زدن با خودم بالاخره نشستم سر جام و شروع کردم به کتاب خوندن. همینطور مشغول بودم که یه دفعه یه دختر خیلی بلند اومد دم کلاس: وا! تو اینجا چی کار می کنی؟
اووو! حالا دو دقیقه دیر رفتم سر صف یه جوری میگه انگار جرم کردم!
- اومدی اینجا درس بخونی؟
نفهمیدم چی میگه. یه چند ثانیه ای مث بز نگاش کردم . . .
بعد یه دفعه ای نمی دونم از کجا اصل قضیه بهم الهام شد. کلاس ما طبقه بالا بود.
بله... خلاصه که دوستان، همون منفی گرا باشین خیلی بهتره تا اینکه یهو مثبت اندیش بشین وسط توهماتتون!
- ۹۵/۰۷/۲۱
- ۴۷۵ نمایش