مسافر کویر
پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۷ ب.ظ
زنی به روی ویلچر
یک پدر و دو کودکش
کنار حوض، دختری
نشسته با عروسکش
میگذرد نگاه من
از همه زائران تو
از این طلای گنبد و
آبی آسمان تو
میگذرد نگاه من
از همه زائران و حال...
دوباره میرسد به من!
خودم! ...من شکسته بال....
چرا؟ چگونه؟ این منم،
که آمدم به کوی تو؟
دل کویری ام مرا
کشانده است سوی تو؟
میان عاشقان تو
غریبه ام ولی کنون،
آمده ام به آشتی
آمده ام با دل خون!
آمده ام به سوی تو،
که بازتر شود پرم
آمده ام که حس کنم،
کبوترم! کبوترم!
هنوز دیدگان من
اسیر گنبد طلاست
در همه وجود من،
صدای نقاره به پاست!
اگرچه در غبار شک،
اگرچه دیر آمدم،
ولی مرا قبول کن!
من از کویر آمدم...