!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

پیش نوشت: داشتم خودمو دعوا میکردم که چرا اینا تازگیا اینقد طولانی میشه؟! جواب دادم: خب بشه. مگه داری برا دوچرخه مینویسی که نگران مفید بودن و موجز بودن و خوشگل بودنشی؟

خیر.

و بدین ترتیب مشکل حل شد.

***

بله خوارزمی... خواااارزمی!

اول باید از استاد محترم کلاسها بگم. که نمیدونم طبق چه معیاری اسمشو گذاشته بودن استاد... (به جرئت میگم که من از اون شاعر بهتری هستم. حرفم نباشه.)

جلسه اول براش خوندم: گاه یک اتفاق تکراری/ بیش از آنی که هست می‌افتد

- خب چرا؟

- چی چرا؟!

- چرا یه اتفاق تکراری بیشتر از چیزی که هست میفته؟! شما شاعر توانمندی هستی ولی این اصلا مفهومی نداره.

 (سعی کردم مودبانه حالیش کنم که خودت نفهمی)

- خب راستش استاد باقری گفتن این بیت مفهوم بزرگیه که تو ظرف کوچیکی ریخته شده.

- خب...ایشون که استاد هستن و درست گفتن... ولی... به هر حال... مفهومی نداره.

مرسی. :/

منم دیگه تو کلاسا شرکت نکردم. ولی بعد هی زنگ زدن که نه بیا و استاد گفتن به شما امید دارن و اینا. :/

خلاصه شرکت کردم. ولی داورای کشوری نگهم داشتن. دفاع داور بهم خورد. یعنی کار یه ابهامی داشته. چه ابهامی؟ استاد گفت احتمالا مشکوک شدن. چون رو حرفاش نمیشد حساب کرد از اون یکی استاد پرسیدم. اون یکی هم به مامانم گفت شعرای دختر شما خیلی نوآورانس و اصلا یه پدیده ایه برا خودش. حتما مشکوک شدن. 

ولی نه. ایراد گرفته بودن که اکثر شعرات رواییه. (از بیست تا شعر چهارتاش. این میشه اکثر.) و شعر روایی ارزشش کمتر از شعر معمولیه. :/

بعدم این که یکدست نیست. چرا؟ چون به دستور همین استاد گرامی پنج تا غزلم تهش گذاشتم. اصرار اصرار که باید حتما غزلداشته باشی. این نکته اونجا نقطه ضعف محسوب شده. خب معلومه دیگه مجموعه شعر نوجوان تهش بیای بنویسی آیینه را نمیشکنم آن او منم؟ با این حرفشون موافق بودم.

بعدم که استاد گرامی رفتن تهران که از ما دفاع کنن، برگشته میگه ایرادشون این بوده که شعرات کم بوده. میگم بیست تا کمه؟ میگه نه خوباش کم بوده! گفتم دورت بگردم با این دفاع کردنت.

دیگه آخرش یکی از خود داورای کشوری گویا دفاع درست حسابی کرد و انتخاب شدم برای مرحله کشوری. استاد شمارشو داد گفت زنگ بزن جزئیاتو بپرس ازش.

داور کشوری پشت تلفن گفت برای کشوری اونایی که خیلی زیاد و متنوع کار دارن انتخاب میشن ولی حالا شما هم بیا تهران ببین دفاع چه جوریه. :/

***

  • سارا

خیلی چیزا هست که باید بنویسم.

نوازندگی تو مراسم معارفه‌ی کنگره که تلخی وحشتناک شب قبلشو شیرین کرد.

فیلم بزم رزم که اونجا دیدیم.

دل‌پیچه‌ی شدید مغزی که یهو وسط مراسم شعرخوانی گرفتم.

داورای بامزه‌ی خوارزمی.

خوابگاه ضایع (و باصفا) شون! 

تجارب خیلی خیلی جدید.

یه خورده هم نوشتم همه اینا رو. ولی الآن نمیتونم ادامه بدم. چون درست در بدترین وقت ممکن سرما خوردم. :( و الآن که دارم مینویسم چشمام درد میکنه، گوشام درد میکنه، سرم درد میکنه،‌ حلقمم درد میکنه. :/ خیلی بده.

آااای مادر چه وقت سرماخوردگی بود. 

آآآآآی هی داره بدتر میشه.

احساس میکنم تو گلوم بمب کار گذاشتن.

چه زیبا سروده شاعره‌ی بزرگ قرنمون: 

برکه هایی سبز در راه گلو

پشت پلکم ابرهای داغ نرم

در دهانم جاده‌هایی تازه ساز

صورتم یک کیسه‌ی آب ولرم


:))))


تازه امروز یه کار خیلی مهم هم داشتم که با وجود سرماخوردگی منتفی شد کلا. اگه تا ده دوازده ساعت دیگه خوب نشم کلا رفته رو هوا. چرااااا.

نقاشی و اینا هم که نگم دیگه. چشم. بیخیال صورت ماسیده‌ی دخترک میشم. :/

ولی آخه جواب منو بدین. وقتی میگن:‌ به خودت فشار نیار، استراحت کن. استراحت یعنی چی دقیقا؟‌ نقاشی که بوی تینر و اینا و... هیچی اصن. با گوشی و لپ‌تاپ و کتاب که کاری نداشته باشم، قدم‌رو هم که نکنم... پس دقیقا چیکار میتونم بکنم؟‌ هان؟ بخوابم گوشام درد میگیره، بشینم چشام درد میگیره، راه برم پاهام درد میگیره... تازه این در بهترین حالتشه. فعلا که همش با هم داره درد میکنه.

خیلی زشته که از آدمها خواسته های نامعقول داشته باشیم! 

خب بگین من چه غلطی بکنم الآن؟

کاش بیهوش میشدم :(

  • سارا

دیروز تولد هوشنگ مرادی کرمانی بود. گویا عصر تو خانه هنرمندان هم براش مراسم داشتن. حیف اون موقع دیگه ما داشتیم از تهران برمیگشتیم. :( البته فک کنم اگرم میرفتیم رامون نمیدادن‌. چون زیادم بی در و پیکر نیس!

بگذریم! این مناسبت بهانه ای شد تا درباره روزی که ایشون رو دیدم بنویسم. چه باحال بود.

آبان 96. قرار بود مرادی کرمانی رو دعوت کنن دانشگاه یزد. مسئول مراسم به بابام گفته بود که دخترتون اگه میتونه یه شعری، متنی چیزی بنویسه و بیاد تو مراسم بخونه. مونده بودم چی بنویسم... آخه من چی از نویسندگی سرم میشه که بخوام درباره یه نویسنده بنویسم؟ سعی کردم فکر کنم به اولین باری که خیلی جدی کتاباشو خوندم. یاد لحظاتی گنگ از ده یازده سالگیم افتادم. و کتاب شما که غریبه نیستید. تنها کتاب قطور خونه مامان بزرگم اینا بود که میتونستم برم سراغش. چون بقیه کتاب گنده ها خیلی عجیب غریب بودن و آدم هیچی سر در نمیاورد. خلاصه. نشستم و اون تجربه مبهمو تو ذهنم بازساری کردم. هر چی سر زبونم اومد نوشتم....

  • سارا

عصبانی ام عصبانی ام عصباااانی.

عصبانی.

عــــصــــباااااانیییییی

امروز صبح مثل همه ی صبحهای هفته ی گذشته به خودم گفتم:‌ نقاشی این دختر امروز تموم میشه.

خب باید تموم میشد. فقط چند تا لکه سفید رو صورتش میخواست. ولی نمیدونم این دست کج من چرا اینطوریه ای خداااا. کل صورتش که به اون زیبایی زیررنگ زده بودم سفید شد. شده مث ماست. قرار بود دو لایه رنگ داشته باشه. زیر رنگ. و رورنگ! ولی الآن دارم شش هزارمین لایه رو کار میکنم و هی میذارم خشک میشه دوباره رنگ میذارم روش. چرا چرا چرا؟؟؟؟ مریضی؟؟؟؟ مریییییض؟؟؟؟

بعد در حالی که به شکل وحشتناکی گرمم بود... نمیدونم چرا تازگیا اینجوری شدم... رفتم کلاس موسیقی. اونجا استاد عزیزم همراهیم کرد و آهنگ خوب انتخاب کردیم و تمرین کردیم که برم انجمن ادبی بزنم. خدا رو شکر نفهمید که مضراب سی چهل هزار تومنیشو شکستم. مضرابه اینقد خوب بود که شکسته شم کار میکرد!

 بگو چی شد. چی شد؟؟؟ وقتی رفتم اونجا قرار بود بلافاصله بزنم که نشد. دستم سرد بود. بعد صندلی بی دسته هم نداشتن باید جلوی جلوی صندلی مینشستم که دستم به دسته نخوره. بعدم وقت نبود من بخوام دست گرک کنم...حالا این خانمه هم از اون ور تنبک اورده بود که باهام بزنه. خب هماهنگ کرده بود بنده خدا ولی من روم نشده بود بگم نیاره... بهش گفتم اگه میشه من تکی بزنم شما هم تکی هی گفت لطفی نداره و اینا آخرش راضی شد. ولی این وسطا یهو شروع میکرد به زدن و اعصاب منو خورد میکرد... حالا بگو چی شد... اون آهنگی که نیم ساعت قبل تمرین کرده بودمو زدم. اون آهنگی گوشی زده بودم نه از رو نت، اونم زدم... به آهنگ سومی که رسید،‌ یعنی رنگ مورد علاقه من پریچهر و پریزاد.... که فوووت آبم... و عاشقشم... و هر وقت ساز دستم میگیرم اونو میزنم.... اون یهو خراب شد. خب من تجربه خراب کردن داشتم معمولا به رو نمی آوردم. ولی اینجا جمع یه خورده خودمونی بود و اینا خندیدم و گفتم خراب شد!‌ بعد ادامه دادم...

میخواستم برای اون خانمی که تولدش بود تولدت مبارکم بزنم که یادم رفت. ولی خوب شد نزدم! میدونی برگشته چی میگه به من؟؟ خب من حالا یه جا موندم اشکالی نداره بقیشو که خوب زده بودم... (انقد بدم میاد از این آدمایی که درست وقتی اجرات تموم میشه و همه باید بگن آفرین یهو یه سوال بیربط میپرسن... از اون بیشتر از اونایی که بهشون جواب میدن... :((( )

بله. خلاصه که هیشکی تعریف نکرد،‌(غیر از اون مسئول جلسه که کلا از همممممه چی تعریف میکنه :/ ) و بعد که رفتم نشستم سر جام، خانم متولد محترم شروع کردن به نطق کردن که سارا جان، شما اگه میخوای کنکور موسیقی بدی،‌ باید بدونی که وقتی جایی خراب میکنی، نباید بگی خراب شد. این کار خیلی اشتباهه. منم همینطوری داشتم نگاش میکردم. لاااال شده بودم نمیتونستم بگم که بنده اصلا قرار نیست کنکور موسیقی بدم. :/ بعد هی توضیح داد که چون دختر منم میخواد کنوکر موسیقی بده و میره تهران استادش همیشه اینو بهش میگه و اینجا تو این جمع خیلی ها اصلا نفهمیدن که تو خراب کردی و تو باید.... واااای! مبدونم میدونم میدونم. کدوم احمقیه که اینو ندونه. خب اون لحظه یهو این اومد سر زبونم. تو اگه خیییلی دلسوز منی اینو به خودم بگو نه این که تو جمع برگردی بگی:‌ خب سارا جون شما خراب کردی. باید توجه داشته باشی که... از آدمایی که از هر موقعیتی برای اظهار فضل استفاده میکنن بدم میاد. بدم میاد. بدم میاد. 

چند ماهه من از کلاس موسیقی میرم انجمن و اینا هی میگن هفته بعد باید برامون بزنیاااا. منم آهنگی رو که مث موم تو دستم بود انتخاب کردم واسه آهنگ آخر که... واااای.

بدم میاد بدم میاد بدم میاد.

فردا صبح زود هم باید بریم سوار قطار شیم بریم تهران برای کنگره شعر جوان. وقتی برای تلف کردن نیست. میخواستم شب بیدار بمونم و صورت ماسیده این دخترو درست کنم ولی اصلا حوصله ندارم میخوام بخوابم. ورزشمم امروز انجام ندادم واای. اتاقمم باید مرتب کنم وچمدون هم ببندم.

اونجا هم گفتن سازتو بیار و بزن و چه تضمینی هست که من جلوی اییینا خراب کردم... جلوی اووونا که خیلی کله گنده ترن خراب نکنم؟‌ چرا قبول کردم واقعا چرا قبول کردم ساز ببرم هان؟‌ خب بگو نه. حریص! میخوای بگی بلدم ساز بزنم؟؟؟ باشه تو خیلی بدی. اعجوووووبه. تو برو شعرتو بخون دیگه ساز زدنت چیه ای خداااااا. 

همین.

از دخترایی که شیشصد لایه رنگ میمالن رو صورتشون و آخریش میماسه بدم میاد.

از آدمایی که از هر موقعیتی برای اظهار فضل استفاده میکنن بدم میاد.

از آدمایی که میتونن نه بگن، اما حیفشون میاد بدم میاد.

فقط از استاد موسیقیم خوشم میاد که انقد همراهیم کرد و آهنگ پیدا کردیم و فعلا نفهمیده مضرابشو شکستم و خیلی مهربون باهام برخورد کرد.

البته اونم اگه بفهمه حتی اگه صدتا مضراب براش بخرم تا صد سال میگه سارا تو مضراب منو شکستی. انقد رو وسیله هاش حساسه که وااای. حالا اصلا هیچ وقت سه تار نمیزنه که مضراب سه تار خواسته باشه همیشه تار میزنه. ولی کافیه آشغالی ترین مضرابش دست تو باشه و پنج دقیقه دیر کنی. پدرتو در میاره از زنگ و اس ام اس که چرا نیومدی دلم برای مضرابم تنگ شده و ... وای.

خب پس از اونم بدم میاد.

برم سراغ تلگرام ببینم اون آقای منتقد فیلم شاهکارمو برام فرستاده یا نه.

ای خدا. :((((


پ.ن: روشو نخوندم. 

  • سارا