تراوشات یک ذهن پکیده
به نظرتون سوفکل چی میتونه باشه؟
یه جور فیله مرغ سوخاری با سس مخصوص؟
یه جور بستنی سرخ شده؟
یه کلمه محلی به معنی دختر زیبای آتشپاره؟
یه برند مشهور در حوزه پوشاک؟
خیر جانم.
سوفکل قدرتمندترین نمایشنامه نویس قبل از میلاد در یونان بوده. هر دفعه باید بهت یادآوری کنم؟
نمیدونم چرا هر دفعه اسمشو میارم این تصویر میاد تو ذهنم.
در صورتی که دوستمون اینطوری بودن:
ایش. با این قیافت. لااقل میخواستن بسازنت صاف وایمستادی. همچینم به افق خیره شده که حالا بگیم خیلی حالیشه. والا همین کارا رو میکنن که تحویلشون میگیرن.
یه اصل نانوشته ای هست که میگه آدم از بعضی آدما الکی الکی خوشش نمیاد. این یارو سوفکلم برا من همچین حسی داره. نمیدونم چرا. شاید به خاطر این که هی با اشیل مقایسه میشه و هی میگن شخصیتهای اون سادس مال این پیچیدس. یا مثلا اشیل نمادهای بصری پرزرق و برق تو کاراش داشته، این نداشته. که چی حالا؟ میخواین غیرمستقیم برتری سوفکلو بر اشیل ثابت کنین؟ باشه آقا باشه. اشیل بازاری، سوفکل باکلاس و هنری.
طبق وحدتهای سه گانه ای که ارسطو درآورده، سوفکل نمایشنامه نویس خیلی خوبیه چون روابط علت و معلولی تو کاراش دیده میشه ولی اشیل یا مثلا اوریپید اینطوری نیستن. یه خورده اتفاق و تصادف و اینا رو بیشتر تو کارشون میبینیم. حالا وحدتهای سه گانه چیه؟ نه جون من وحدتهای ارسطویی رو داشته باشین:
1 موضوع حتی با وجود حوادث فرعی باید یک پارچه باشه. اگرم چیزای فرعی توش بود تهش باید بخوره به همون اصلیا. خب این قبول.
2 تمام حوادث باید در یک مکان اتفاق بیفته. خب اینم میذاریم رو حساب کمبود امکاناتشون.
3 تمام جوادث نمایش باید در کمتر از یک روز اتفاق بیفته. :/
چرا؟؟ نه دقیقا چرا؟ چون چهار نفر به جناب ارسطو گفتن فیلسوف، (یه چیزی تو مایه های آقای دکتر) و ایشون جوگیر شدن و فکر کردن که درباره هر چیزی میتونن نظر بدن. چار تا مث من و تو هم تاییدش کردن، شده این.
بعدشم رفته اینا رو تو کتاب بوطیقا چاپ کرده. که اونم شرط میبندم پسرخالهی ناشر بوده. آخه این سوفکل با این ژست وایسادنش چیه که این بهش میگه بهترین نمایشنامه نویس؟ :(
البته الآن رفتم عکس اشیلو سرچ کردم و واقعا برای چند ثانیه :/ شدم...
اشیل؟ اشیل عزیزم؟ تو که به دنبال عدالت آسمانی بودی، تو که بر علیه خدایان طغیان میکردی، تو که بازیگر دومو اوردی تو تئاتر مزخرف یه نفرهی یونان، آخه این چه قیافه ایه؟ اخماتو وا کن یه ذره خب.... :(
بابا اینا همشون از یه قماشن. تو این دور زمونه به هیشکی دیگه نمیشه اعتماد کرد. بیخی.
*
یه بیماری عجیبی هست که در اون بعضی کلمه ها یهو میفتن سر زبون آدم و ول نمیکنن. الآن چند روزه وقتی که مثلا دارم اتاقو مرتب میکنم یا مثلا دارم سرچ میکنم: مدل موی دخترانه برای موی مشکی بلند، که یهو یه نفر تو ذهنم میگه: الکترا، زنان تراخیس، آژاکس... بعد منم تکرار میکنم: الکترا، زنان تراخیس، آژاکس. بعد اون دوباره تکرار میکنه: الکترا، زنان تراخیس، آژاکس... و همینطور... بعد توی تستا یه دفعه سوال میبینم: زنان تراخیس اثر کیست؟ ایندفعه فقط یه صدا میپیچه تو ذهنم: الکترا، زنان تراخیس، آژاکس... و یه تصویر میاد تو ذهنم:
هررررر چی میگم خب لعنتی اینا که همه با هم میان تو ذهنت، خب بگو کی نوشتتشون؟ یادم نمیاد.
بعدش معلوم میشه مال آقاسوفکل بوده.
*
هر کی ندونه، (مثل شما که نمیدونین) میگه اوه اوه این بچه اینقد درس خونده دیگه همش از این چیزا میاد تو ذهنش. حتی شبا که دارم میخوابم با خودم زمزمه میکنم: کاتارسیس، تزکیه روانی در اثر دیدن تراژدی.... کاتارسیس، تزکیه روانی... کاتارسیس...
ولی نهههه! یه هفته هم نیست که تصمیم گرفتم درس بخونم و دانشگاه قبول شم. قبلش تو فکر همون گارسون شدن و اینا بودم که پدر گرامی پس از ساعتها سخنرانی بهم رسوندن که بدون دانشگاه رفتن توانایی خوردن هیچ گوهی رو نخواهم داشت. خداییش تصویری که برام ترسیم کرد خیلی ترسناک بود... این شد که دیگه زدم تو کار خوندن. فعلا روزی دو سه ساعت میخونم. ولی از اونجایی که خیلی کم طاقتم خیلی بهم گفته، یه جوری که مغزم خیال میکنه هیژده ساعت خونده. یه کم جوگیر شده. طفلک نمیدونه که هنوز چه برنامه ها واسش دارم.
آره خلاصه که فکر کنم الآن که به صورت تصویری دوستانمونو بررسی کردم قراره شب خوابشونو ببینم. خوابامم که همه مثل همه... قشنگ میتونم تصور کنم. مثلا: یه روز اشیل و سوفکل و اوریپید و ارسطو اومدهن خونهی ما. بعد یهو خواهرشوهر همکلاسیم از در وارد میشه. میگم آخه من فقط یه بار تو رو دیدم. ما امروز از یونان مهمون داریم. خوش اومدیا ولی آخه الآن یهو... بعد اون میگه: یهو چی؟ بده اومدم دوست قدیمیمو ببینم؟ بعد من میگم نه خیلی هم خوبه ولی آخه... بعد اشیل یه نگاهی به سرتاپای خواهرشوهر همکلاسیم میندازه. اونم خیلی عادی میره میشینه وسط مهمونا. ارسطو و سوفکلم که دارن با هم حرف میزنن انگار نه انگار. اوریپیدم که خیلی به شخصیت زنان میپردازه، با همون تمثال مجسمه وار لپ دخترک رو میکشه و به نمایشنامه بعدیش فکر میکنه: نفیسه. بعد من میرم تو اتاق و درو میبندم و به خودم میگم: ببین من الآن اصلا نمیفهمم چه اتفاقی داره میفته. اصلا ذهنم گنجایش پردازش اینها رو نداره. نفیسه و اوریپید کنار هم؟ یه دفعه دیوار اتاقم میفته پایین و خانم معاونمون یه برگه میده دستم و میگه: تو نمیخواد به فکر مهمون بازی باشی، حالا خواهرشوهر حانیه رو واجب بود دعوت کنی آره؟ زود باش بیا که کنکور داره شروع میشه. چی؟؟ کنکور؟ با اجازتون! نکنه میخوای بگی اینم نمیدونستی؟ ایندفعه شب زنگ میزنم به همتون یادآوری میکنم که کنکور دارین. ببخشید! قصور از من بود! تو هم که سرخود شدی و هر کار میخوای میکنی دیگه. بعد برگه رو میذاره جلوی روم. من روی یه صندلی نشستم. امتحان شروع میشه ولی همه دارن حرف میزنن. به مراقبی که کنار دستم وایساده میگم: من فکر میکردم... میگه: چییی؟ داد میزنم: من فکر میکردم سر جلسه کنکور همه سااااکتن. پس چرااااا همه دارننننن حرف میزنننننن؟ من تمرکز ندارمممم... میگه: هه. بچه جون، میگن. همه چی رو میگن. ولی کسی حریف این بچه ها نمیشه که حرف نزنن. پشت سرم الهام لم داده و پاهاشو گذاشته رو میز. سرداری سرشو گذاشته رو شونه الهام. نگارم داره رو پاش حانیه رو خواب میکنه. الهام داره میگه: مهتاب خیلی زشت شده بود... ولی داداشش... داداششو ندیدی! در حالی که دارم میلرزم به الهام میگم: تو رو خدا آروم باش. من میخوام کنکور بدم. الهام میگه: تو رو خدا؟ یعنی ما هم باید بدیم؟ یه دفعه جلومو نگاه میکنم. برگه ها رو جمع کردن. محکم میزنم تو پیشونیم و محتویات زیر جوشام پرت میشن پشت سرم تو صورت الهام و نگار. از یه طرف شرمنده ام و از یه طرف عصبانی. چیزی نمیگم و میرم بیرون. نگار داد میزنه: خواهش میکنم ساراخانم!
میرم بیرون که هوا بخورم اما اون بیرون فقط اتاقمه که خیلی به هم ریختس. از اون طرف دوستمو میبینم. سارا. میگه: سلام! کنکور چطور بود؟ میگم: بد. میگه: به نظر من که مهم نیست. بالاخره تو تلاشتو کردی. چرا لبخند نمیزنی؟ میگم: برو کنار لطفا. حالم خوب نیست. میگه: چیزی نیست که خودتو اذیت کنی. یه مرحله زندگی بود تموم شد رفت. اصلا نباید جدی بگیری. میگم: آخه مگه میشه؟ میگه: اه چقد بداخلاقی! بعد یه دفعه صورتش خیلی جدی میشه. کم کم تغییر شکل میده و میشه شکل ارسطو: تمامی حوادث داستان باید یکپارچه باشن. میگم: این چیزا که دست من نیست... ارسطو میگه: باز خوبه من سر و ته خوابتو به هم وصل کردم. و یه نخ و یه سوزن میده به دستم. میگه: بدوز. صدایی میاد:
he deals the cards, as a meditaion...
and those he plays never suspect...
تصویر گوشیم میاد تو ذهنم که روش نوشته: صبح بخیر. ارسطو و سارا و معاون و سوفکل و الهام و نفیسه در هم میپیچن. لحافو میچسبونم به صورتم. خودمو میپیچونم توی هم... بوم. چشام وا میشه.
دور و برو نگاه میکنم.
من که نتونستم بخوابم.
بذا یه ذره بخوابم.
یه نفر از تو کمد میاد بیرون: حالا دیگه منو شکل مرغ سوخاری میبینی آره؟؟
**
الآن خوابم یا بیدار؟
- ۹۷/۱۲/۰۷
- ۶۱۵ نمایش