!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

دلارام

دوشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۱ ب.ظ

داستان دلارام که توی وبلاگ قبلیم گذاشته بودم...

از وقتی به راهنمایی آمده بودم، تنها شده بودم. در این مدرسه دوستی نداشتم. بیشتر زنگ تفریح‌ها توی کلاس می‌ماندم. اگر می‌رفتم بیرون...چقدر مسخره است که کسی برود توی حیاط و تنهایی با خودش قدم بزند!

توی دبستان دوست زیاد داشتم. یعنی فکر می‌کردم که این طور است. ولی حالا به این نتیجه رسیده‌بودم که در دبستان هم فقط یک دوست داشتم. یک دوست دور. اسمش نازنین بود. خجالتی و مهربان، با لبخند‌های شیرین و البته هوشی سرشار که از همه متمایزش کرده‌بود. زیاد کتاب می‌خواند. دختر فهمیده‌ای بود و دوست‌داشتنی‌تر از همه این‌ که هرگز مغرور نمی‌شد. ما توی یک گروه دوستی بودیم. پنج‌شش نفری می‌شدیم. هیچ کدام از آن پنج شش نفر الآن توی مدرسه مان نبودند. بهتر! خیلی بهتر....

نازنین درست مرکز گروه بود. همه دوستش داشتیم و اون هم ما را دوست داشت. خیلی زیاد! اما....چه دوستی دردناکی بود. همه ما با این که علاقه ای به یک دیگر نداشتیم، برای این که با نازنین باشیم، همدیگر را تحمل می‌کردیم. و البته که هر کسی دلش می‌خواست بیش‌تر به نازنین نزدیک شود و «بیشتر» دوست او باشد. کافی بود او یک روز به مدرسه نیاید... دوستی مان به هم می‌پاشید. کسی کاری به دیگری نداشت. اگر حرفی می‌زدیم، نهایتا چند کلمه بود و آن هم در رابطه با نازنین! البته همه این ها نا خودآگاه اتفاق می افتاد و خود من هم حالا داشتم به این موضوعات پی می بردم. هر کدام از بچه‌ها با حرف‌ها، نگاه‌ها یا رفتارشان احساس غرور خود را بابت دوستی با نازنین ابراز می‌کردند. من هم دوستش داشتم. در واقع او تنها دوست من بود. اما خیلی دلم نمی‌خواست مثل بقیه چشم در چشم از او تعریف کنم...آن هم جلوی همه...شاید غرورم اجازه نمی‌داد...شاید نمی‌خواستم مثل بقیه باشم... راستش را بگویم؟ حسودی‌ام می‌شد.

نازنین با وجود این که همه ما را خیلی دوست داشت داشت، هیچ وقت حصار محکم خود را نمی شکست. چندین بار از او شنیده‌بودم که بهترین دوستش هستم. ولی او حتی به من هم نزدیک نبود. نمی‌توانستی بزنی پشتش و بگویی اصل حالت چطور است؟! نمی‌شد بدون اجازه بیسکوییتش را برداری.نمی‌شد پشت تلفن بگویی که بس است دیگر میخواهم بخوابم! در تمام مدتی که کنارش بودی باید مواظب رفتارت می‌بودی که مبادا عمل ناشایستی انجام دهی. از بس که غریبه بود...از بس که دور بود...

سه ماهی می‌شد که به این‌ مدرسه آمده‌بودم. نمی‌دانستم نازنین بین آن دوست‌های «تیزهوش» دارد چه کار می‌کند. راست راستش از نبودِ او خوشحال بودم. حداقل می‌توانستم خودم باشم. برای خودم. چند نفری در مدرسه بودند که می‌خواستم دوستشان شوم. آنها هم دوستم داشتند! پس چرا...مدام از خودم سوال می کردم پس چرا بعد از سه ماه هنوز اینقدر تنها هستم؟ و البته جواب تلخ این سوال را می دانستم... من نمی توانستم راحت توی شوخی های دیگران شرکت کنم. نمی توانستم مثل خیلی از بچه ها یکهو خودم را بین بقیه جا کنم. آدم کم حرفی بودم. ولی خب....آخرش که چه؟

زنگ تفریح‌ها توی کلاس با بچه‌ها حرف می‌زدیم. یعنی آنها حرف می‌زدند! و من فقط گوش می دادم. هیچ کدامشان دوستان به دردبخوری نبودند! فقط وقت را می گذراندیم. اما...همیشه...بین صحبت های آنان، نگاهم به جای دیگری بود.

آنجا، ته کلاس، دلارام بود که کنجکاوی ام را _ کنجکاوی من بی خیال را_ بر می انگیخت...


*****

ساعت هفت و سی و پنج دقیقه. کلاس پر از سر و صدا. بچه ها تاریخ می‌خواندند، امتحان داشتیم. من که حوصله درس خواندن نداشتم. کیفم را بغل گرفته بودم و زل زده‌بودم به معادله های روی تخته که از دیروز مانده بود. برایم مثل یک مشت تصویر گنگ بود. فکر می کنم بین بچه ها، دلارام تنها کسی بود که معادله را درست و حسابی می‌فهمید. از چشم‌هایش می‌خواندم که این ور و آن ور بردن ایکس و ایگرگ چقدر برایش هیجان انگیز است. از صدای تق تق ماژیک روی تخته ذوق می کرد....ایکس که پیدا می‌شد، یک کادر بزرگ دورش می‌کشید و چشم‌هایش برق می‌زد....خوش به حالش!

 دلارام دختر عجیبی بود. صبح اول صبح می‌آمد، یک عالم وسیله‌اش را ولو می‌کرد روی صندلی و گمانم تا ظهر از روی آن صندلی تکان نمی‌خورد. در واقع او، یک موجود سر در گریبان تنها بود که همیشه ته ته کلاس، نشسته بود و ریاضی حل می‌کرد. همه می‌دانستند که دلارام عاشق ریاضی است....و دیگر چی؟ هیچی!

ای وای! آمد! دلارام، کج و کوله، مظلوم و عصبی، خواب آلود و مهربان، آمد: سلام.

مقنعه اش چروک بود. و موهایش از آن بیرون ریخته بود. کفش های صورتی ظریفش، جوراب شل و ولش را نگه‌داشته بود. معلوم بود که آن کفش ها را به اصرار کسی خریده است. آخر دمار از روزگارشان در آورده بود. با چشم‌های خمارش، نگاهی به من انداخت. سرم را چرخاندم. سعی کردم از قیافه‌ام معلوم نشود که دارم به او فکر می‌کنم! از خودم خجالت کشیدم. قیافه مردم به تو چه؟! سرش را روی میز گذاشت و چشم‌هایش را بست. دلم به حالش سوخت. چرا؟! نمی دانم!

خانم رضایی آمد. کلاس همچنان شلوغ بود. غفوری داد زد: بچه‌ها خانم اومدن. ساکت!  بَشَر گفت: خانم سلام صبحتون بخیر. مهسا داد زد: اللهم صلی علی...کسی همراهی نکرد.

بچه ها دور خانم جمع شدند. داشتند التماس می‌کردند که امتحان را هفته بعد بگیرد. خانم رضایی کلافه بود. محکم زد روی میز: خانما دیگه بزرگ شدین. بفرمایین سر جاهاتون. اصلا تا نشینین من هیچی نمیگم...

بچه ها نشستند. بشر شروع کرد: خانم خودتون بهتر می دونین دیگه تاسوعا عاشورا آدم نمی‌تونه درس بخونه. ما همین یه ذره‌شم به زور خوندیم.

کریمی گفت: خانم ما کل این دو روز روضه داشتیم اصن نتونستیم لای کتابو باز کنیم. تورو خدا امتحان نگیرین.

غفوری گفت: نخیرم دانش‌آموز خوب همیشه درسشو از بره. خانم همین الآن امتحان بگیرین.

 مهسا گفت: خانم اگه خونده بودیم هم اینقد قیمه خوردیم یادمون رفته. چند ثانیه ای سکوت شد. همه داشتند به ارتباط قیمه و تاریخ فکر می کردند که خانم گفت: خیل خوب بسه دیگه. از کی تا حالا شما برای من تعیین تکلیف می کنین؟ من برگه سوالامو خونه جا گذاشتم. امتحان باشه برای هفته بعد. فعلا ازتون میپرسم.

بچه ها جیغ کشیدند و دست زدند. بَشََر گفت: خانم تورو خدا آسون بپرسید، ما در حد آسون خوندیم!

خانم خودکارش را کوبید روی میز و گفت: دلارام خواجه. پاشو درس جواب بده.

 سرها برگشت به عقب. دلارام سرش را از روی میز بلند کرد و انگار که تازه به این دنیا وارد شده باشد، نگاهی به در و دیوار انداخت، ایستاد، آب دهانش را قورت داد و گفت: خانم مگه امتحان نمیگیرین؟

بچه ها خندیدند. خانم رضایی گفت: حواست کجاست خواجه؟ تو باغ نیستیا! مهسا گفت: این تو باغچه هم نیست! امتحان افتاد واسه هفته بعد دلارام جون. الآن باید شفاهی جواب بدی. خانم بپرسین.

خانم رضایی آهی کشید و گفت: آخرین پادشاه ساسانی که بود و چه کرد؟

_: آخرین پادشاه ساسانی...شاپور...اول؟ نه...دوم ... نه یعنی منظورم اینه که سوم!

_: اصلا ما شاپور سوم داشتیم تو کتابمون؟

_: نه شاپور که نه...همون...

مهسا گفت: یزدگرد سوم.

بچه ها سر مهسا داد و بیداد کردند. غفوری گفت: می دونیم بلدی. حالا حتما باید بگی؟ مگه از تو دارن می پرسن؟

دلارام گفت:آهان! یزدگرد سوم... گفتم سوم بود...

خانم گفت: پایتخت های هخامنشیان.

دلارام گفت: پایتخت های...چیزه... نمی دونم.

خانم گفت: یعنی چی؟ مگه نمی دونستی امتحان داریم؟

دلارام گفت: خب می دونستم. ولی نخوندم.

ـ چرا؟؟

ـ به خاطر این که فکر می کنم پایتخت هخامنشیان اینقدی که تو کتاب میگه چیز مهمی نیست. اونا هر چی بودن، خودشون و پایتختشون و آخرین پادشاهشون و همه ایل و تبارشون تموم شدن و رفتن... الآن مهم ماییم! بذاریم راحت باشن این مرده های بدبخت. هی تاریخ تاریخ...

خانم رضایی حوصله بحث کردن نداشت: بشین. برای امتحان سعی کن بخونی.

چه استدلال مسخره ای! اگر من معلم بودم یک صفر کله گنده برایش می گذاشتم. هر کاری دلش می‌خواست می کرد و معلم‌ها هم همیشه با او راه می‌آمدند. مگر او چه فرقی با بقیه داشت؟....خب...حتما یک فرقی داشت...

اه! لعنت بر کنجکاوی!

حالا دیگر می دانستم که «باید» با دلارام دوست شوم! حداقل به خاطر خاموش کردن این کنجکاوی بیجا!

 همه‌ی ساعت تاریخ را به این فکر می‌کردم که اگر آدم بخواهد سر حرف را با کسی باز کند، باید از کجا شروع کند. فکر می‌کنم همه عمرم داشتم به همین فکر می‌کردم و از آنجایی که هیچ وقت به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسیدم، ترجیح می‌دادم هیچ وقت سر هیچ حرفی را باز نکنم. ولی حالا قضیه فرق می کرد. یعنی «باید» فرق می‌کرد. خب بالاخره از یک جایی به بعد قضیه باید فرق کند دیگر. نه؟

زنگ تفریح که خورد، بچه های منتظر، بی درنگ از کلاس بیرون ریختند! صبحانه ام را برداشتم و رفتم پیش دلارام. داشت زبان می‌خواند. دلم را زدم به دریا: دلارام!

نگاهم کرد. با همان چشمهای مهربانش که آدم را یاد پسرخاله کلاه قرمزی می انداخت! و گفت: جونم!

تعجب کردم. انتظار نداشتم بگوید جونم!

گفتم:  اگه آدم بخواد سر حرفو با کسی باز کنه باید از کجا شروع کنه؟!


 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۴/۰۴/۱۵
  • ۶۴۰ نمایش
  • سارا

داستان

مدرسه

نظرات (۲)

  • زین العابدین
  • بعدش متوجه شدم خوب ننوشتم 
    نه واقعا منظورم این بود که تو باهوشی شعرهات و نوشته هات اینو میگن
    پاسخ:
    لطف دارین
  • زین العابدین
  • سلام
    تو چقدر باهوشی!
    من هیچ وقت سر صحبت رو مثل تو باز نکردم 
    پاسخ:
    تیکه بود الآن؟!
    البته این فقط یه داستانه نه خاطره!
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی