!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

حالم

جمعه, ۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۴۳ ب.ظ
بالاخره از اون حالت دیوونگی و شیدایی در اومدم. الآن خوبم. ولی میترسم دوباره یه چیزی بشه و حالم خراب شه. نمی دونم اسمش چیه این حالی که من یهو پیدا می کنم ولی کاملا مشخصه. یه دفعه خودمو می بینم که بدون هیچ دلیل خاصی از زمین و زمان و خودم و اطرافیان، دلگیر و حتی خشمگینم. خیلی سخته... نمی دونم چرا اینطوری میشه. ولی به هر حال الآن خوبم.
نمی دونم چه اتفاقی باید بیفته تا من ایمان بیارم که فکرای آدم عجیب تو زندگیش تاثیر گذارن... چند روز پیش خیلی بی دلیل یاد معاون مدرسه قبلیمون افتادم.. که سر صف برامون می گفت که چرا کوروش و با پیامبر روبروی همدیگه قرار میدین؟ حرفشون مگه با هم فرق داشته؟ همچین بگی نگی یه کمی هم دلم براش تنگ شد گفتم کاش میدیدمش! زنگ تفریح خانم معاونمون بردم تو جلسه شورا... گفتن قرار شده هفته بعد معاون پرورشی مدرسه نمونه بیاد برامون سخنرانی کنه! به جان تو!
دیروز صبحم یه دفعه ای یاد این سریال عملیات صد و بیست و پنج افتادم. یه قسمتش بود که آتش نشانا زیر آوار یه ساختمون گیر کرده بودن... مردم فوضول مزاحمم با وارد شدن به منطقه ای که نباید وارد میشدن کاری کردن که آتش نشانه جونشو از دست بده...یه قسمت دیگشم بود که یه جوونی آتیش گرفته بود... انفد خودشو به در و دیوار کوبید تا زنده زنده سوخت... خیلی وحشتناک بود. صحنه آخر دستشو میدیدی که آروم آروم میومد پایین و آخرین جونی که تو بدنش مونده بود بیرون میرفت. خیلی سریال تلخی بود. بعد از چندین سال هنوز بعضی وقتا یهو یادش میفتم و غصه میخورم. 
منم که از دنیا بی خبر، ساعت چهار بعد از ظهر لپ تاپمو باز کردم و دیدم کانال وکب کدینگ عکس یه ساختمونو گذاشته و نوشته چه فاجعه ای... 

از دیروز تا حالا صد بار به این فکر کردم که چه طور میشی کار و زندگیتو ول کنی  بری وایسی عذاب کشیدن مردمو تماشا کنی و جلوی اونایی که میخوان کمک کننو هم بگیری... ولی به هر حال، دنیا با تمام اتفاقات وحشتناکش هنوزم داره میچرخه. من کاری که میتونم بکنم تلاش برای آدم بودن، یا به تعبیر بهتر آدم شدنه.

حالم خوبه فعلا. 
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۵/۱۱/۰۱
  • ۵۹۹ نمایش
  • سارا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی