عبوری از راااارو (پرفورمنس آرت حمید فاتح/ پرسبوک یزد، آذر 97)
من که درست حسابی نفهمیدم پرسبوک چیه. انگار یه چیز مسابقه مانندی بوده که توش هنرمندا از سراسر کشور جمع میشدن و هنر تجسمی خلق میکردن. بعدش امسال اومده غیر مسابقه ای شده. جالا اینجا رو ببینین شاید یه چیزایی دستگیرتون شد.
خب دوستان عزیز، بنده تمام جزئیات قابل ذکر و مهم رو در این پست براتون ذکر کردم و حتی برخی نکات تستی خارج از متن رو هم در قالب نکات آبی رنگ براتون در لابلای متن اصلی گنجوندم تا شرایط رو بهتر درک کنید.
توی یک هفته ای که پرسبوک توی یزد برگزار میشد، هنرمندای مختلفی توش شرکت داشتن و آثار مختلفی اجرا کردن که ما فقط عکساشو دیدیم و به نظر جالب میومد! اما الآن میخوایم نگاهی داشته باشیم آخرین اثر: پرفورمنس حمید فاتح.
نکته: خیر! پرفورمنس آرت از نمایش و سینما جداس چقد باید یادتون بدم... حالا درسته ازش فیلم میگیرن ولی فرق داره. فرقشم همونطور که میدونین توضیح دادنی نیست. مثل فرق تصویرسازی و نقاشی که یه جاهایی میرن تو هم و تو اصن نمیتونی جداشون کنی. بعدم این که الآن هنرا همه با هم قاطی شدن و مرزی وجود نداره. خانم حجمسازیمون در دو هفته گذشته بالغ بر دویست بار این قضیه رو توضیح داد. :/
خب. از کجا بگم؟
آقای فاتح در آن سه شنبهی بارانی که سلام بر آن سه شنبه باد، درباره اجراشون برامون توضیح داده بودن ولی تا حدی که لو نره. من که تنها چیزی که کامل متوجه شدم این بود که تیپ نزنیم! بقیشم میریم میبینیم. :/
صبح میخواستم مقنعه بپوشم. که خوب شد که چروک بود و حوصله اتو کردنشو نداشتم و نپوشیدم. با یک لباس ساده و شال و شلوار مشکی راهی مسجد جامع شدم و دیدم اوه! چه خبره! همه بچه ها سااااده. اصن سادهی سادهی ساده. :/ چقد زودباورم من میبینین؟!
به جز ریحانه خانم که مونده بودن خونه برای سنجش درس بخونن و کلی فحش خوردن، بقیه بچه ها همه بودن. رفتیم و رفتیم و کم کم جمع شدیم و در نهایت وقتی به خودم اومدم که در کوچه پس کوچه های قدیمی هفت هشت نفری در حال عبور بودیم به اضافه دو عنصر مذکر دراز بیشعور که عقلشون نمیرسید تو این کوچه های باریک سیگار نکشن. بزرگتر از ما هم نبودنا. ): از دوستان دوستان بودن. داشتم دم گوش فاطمه میگفتم: حالا تا ظهر قراره با این بچه ها و دوستاشون باشیم؟ که یکی از همون بچهها گفت: چقد خوبه خدایا! کاشکی همیشه اینطوری با هم بیایم بیرون!
نکته: یکی از همین پسرا چند هفته بعد تو نمایشگاه عاشق من شده بود. دوستشم بهش گفته بود عمرا آمارشو بهت بدم چون این اصلا از اون دخترا نیست که با کسی دوست بشه. بعدشم به من گفت حالا اینو بهت نگفتم که بری باهاش دوست بشیا. گفتم بدونی که یکی به جمع هوادارنت اضافه شده. :/
گفتم باشه هر وقت تصمیم گرفتی باهاش دوست شم بهم بگو.
داشتم پیش خودم فکر میکردم آدمایی که اینجا میبینیم همشون یه جور... چه طوری بگم همشون انگار... جعلیان! نمیدونم این کلمه چه طور اومد تو ذهنم. کجا خونده بودمش؟ کجا کجا کجاااا ناطور دشت. آره. الآن دقیق منظورشو میفهمم. البته نمیدونم شایدم منظور سلینجر چیز دیگه ای بوده ولی به هر حال وقتی داشتم میخوندم هیچ برداشتی از این کلمه نداشتم. اما الآن برام مفهوم داره. آخه جوّی که اینجور جاها جریان داره واقعا یه همچین چیزیه.
مسجد جامع بر خلاف اسمش که ممکنه شما رو در اشتباه بندازه، فقط برای یک معمار زبردست یا یه شاعر غرق در عرفان جذاب نیست! بلکه خیابان مسجد جامع و خود مسجد و بافت قدیم اطرافش و اون تیکه زندون اسکندر و خونه های قدیمی کنارش، پاتوق جوانان هنرمند ما محسوب میشه که رژلب های روشنفکرانه بزنن و شلوار پاره بپوشن و سیگاراشونو بذارن تو جیب و دوربینایی رو که بهش بند پارچهای گل گلی وصل کردن بندازن گردنشون و با یه ژست ژولیده ی جذاب آرتیستی تو کوچه های خشتی راه برن....: آه! دنیا و متعلقاتش برای من هیچ اهمیتی نداره! و در ذهن با دقت مردم رو آنالیز کنن و دنبال یار بگردن.
از کارهایی که در این محل زیاد انجام میشه و ما هم به کرات انجام داده ایم: عکاسی، طراحی، سلفی گرفتن، خرید مانتوهای گل گلی، حرف زدن با خارجیا، و استوری گذاشتن. اکثر کسایی که اینجا میبینی دستی در هنر دارن. یا سعی میکنن که داشته باشن! ولی آخه نمیدونم مگه خلاقیت از هنجارشکنی نمیاد؟ چرا اینجا همه باید مثل هم باشن؟! در طول روز کلا سه تا خانم باحجاب دیدم. الآن نمیخوام از یک دسته دفاع کنم، ولی آخه دو قدم اون ور ترش نصف خانمایی که میبینی چادریان. حس میکنم جایی که همه آدما به شکل عجیبی شبیه هم لباس میپوشن، حرف میزنن و فکر میکنن، جای ترسناکیه.
نکته: یکی از فانتزیام اینه که هیچ وقت با نامزدم نیام تو مسجد جامع قدم بزنم.
خب دیگه حاشیه بسه. بریم سر اصل مطلب!
"بازبافت" یا ریتکسچر اشاره داره به هنر نساجی که محوریت اصلی این دوره بوده. کار آقای فاتح هم یک جور بیان مفهومی بود با استفاده از یکی از نمادای خیلی مهم نساجی یزد: سفره نون. که امروزه داره به فراموشی سپرده میشه چرا که مردم نوناشونو میذارن توی پلاستیک. که مثلا تمیزتره. ولیکن هنوزم هستن خانواده های بافرهنگی چون ما که از این نوع سفره برای خرید نون استفاده میکنن. و به راستی که درود بر اونها باد.
رفتیم و تو خانه باران نشستیم. خانه باران یه خونه قدیمی مرمت شده هست که خانم حجمسازیمون و شوهرش مدیریتش میکنن. آقای فاتح اومد. یه کیسه اورد و از توش چادرای سیاسفیدو درآورد و تند تند بهمون داد. پس چرا گفته بود خودمون چادر گلدار بیاریم؟ برای محکم کاری. که نکنه کم بیاد. /:
چهل و خورده ای نفر بودیم. دخترا با چادر و پسرا هم یک جور لباس مخصوص که کمی تا قسمتی خنده دار بود. آقای فاتح تاکید کرد:
فققققط گل صورتتون معلوم باشه اوکی؟ فقققط گل صورت. وسط کوچه، (اینجا دستشو با حالت تهدیدآمیزی تکون داد) چادرو باز نمیکنین، هی دست تو موهاتون نمیکنین، نمیخندین، مسخره بازی در نمیارین، اینجوری نمیکنین ( خخخخ چه خوب اجرا کرد :) اونجوری نمیکنین (وای اینو دیگه خیلی دقیق عین دخترا درآورد:)) همه چادراتونو میگیرین، سکه و سنگین، شما نماد بانوی یزدی هستین... اوکی؟ بریم!
اینجا که میبینین حدود بیست دقیقه به همین حالت وایسادیم تا شونصد تا عکاس ازمون عکس بگیرن و یه هلی شات هم از بالا فیلم بگیره و آقای فاتح هی داد بزنه نخننننند! و ما بیشتر از قبل خندمون بگیره.
بعد رفتیم که بریم خانهی حیران. تو کوچه که راه میرفتیم همه مات و مبهوت نگامون میکردن. واقعا ترسناک بودیما! یه نفر گفت: چه نونای بزرگی. :/
رفتیم توی حوض خانه حیران. حالا ما برا چی رفتیم تو حوض؟ برا این که زن نماد زندگیه و این که میبینین یه حوض مرده ی ترک خورده اس که ما قراره بهش زندگی ببخشیم. میگفت: بالش همدیگه بشین. تو هم جفت بشین. یکی بشین. یکی بشین...
من و فاطمه لبه حوض تکیه داده بودیم و ذره ای توان تکون خوردن نداشتیم. همونطور که داشتیم یکی میشدیم متوجه پتانسیل بالای کمرمون برای نشکستن شدیم که جای بسی تعجب داشت. مینا خانم هم راحت سرشونو گذاشته بودن رو پای ما. هیچی هم نمیگفتن. هی داشت برا دوربینا ژستای دلبرانه میگرفت شیطون.
تموم که شد آقای فاتح گفت بچه ها همه به سمت خانه باران، برای صرف چای و آب! ساعت دو پارت دوم برنامه رو شروع میکنیم.
- آقای فاتح، چادرا رو کجا بذاریم؟
- آقای فاتح، چایی خالی بهمون میدین؟
- آقای فاتح، عکسا رو بهمون نمیدین؟
- آقای فاتح کی برگردیم؟
- آقای فاتح....
- آقای فاتح...
- آقای فاتححح!
این صدای من بود که بالاخره تنها گیرش آوردم.
- وااااااااای بـله بله بله!
- میشه درباره مفهوم کار برامون توضیح بدین؟
وایساد. لبخند زد. این چادرا از خطوط سیاه و سفید تشکیل شدن، نماد دو قطب متضاد، که کنار همدیگه قرار گرفتن، هر دو به یک اندازه، به یک شکل. که این نماد مساواته. نماد یکی شدن! این خطوط منظم عمودی که کنار هم قرار دارن، باعث میشه وقتی ما این چادرا رو میپوشیم و کنار هم می ایستیم، مرزی بینمون وجود نداشته باشه. یک جور وحدت بصری به وجود میاد. حالا چرا سفره نون؟ چون این پارچه برای ما همیشه قابل احترام بوده. و حالا میخوایم یه جور استفادها مفهومی ازش بکنیم. زن نماد زندگیه. نماد زایش، نماد تمدن. وقتی که زن این پوششو به تن میکنه، یعنی داره ما رو دعوت میکنه به یگانگی، به وحدت، و این آرمان حمید فاتحه.
- خب ببخشید پس چرا پسرا هم این لباسا رو پوشیدن؟
- خب پسر و دختر چه فرقی میکنه همه یکی هستیم دیگه.
من و فاطمه نیم نگاهی به هم انداختیم و لبخندمونو فروخوردیم. انگار خسته بود و دیگه اعصاب نداشت. البته ما دوباره هم صداش زدیم چون من میخواستم عکسی ازش داشته باشم تا بذارم اینجا.
وااای چقد باوقار شدیم!
از اون طرف یه آقای دیگه که همش داشت با گوشیش عکس و فیلم میگرفت و عین خبرنگارا از همه سوال میپرسید و خیلی قدبلند و لاغر بود و موهاشو مدل مین جانگو گوجه ای کرده بود، گفت: بچه ها اگه عکسی از امروز جایی گذاشتید، زیرش اسم پروژه رو تگ گنید: رارو. راهرو نه ها! رارو!
نکته: یه لحظه موندم که رارو یعنی چی. اول حس کردم اسم یه حشرس. فک کنم لارو تو ذهنم بود! ولی بعد حالیم شد: راااارو! میدونین که در دیار ما کلا حرف ه (یا ح) در وسط کلمات وجود نداره. مثلا شما اگه محسن باشین، میشین مو...سن. اگه مهلا باشین، میشین مَـ....لا اگه محمد باشین، میشین موئمد. اگه ریحانه باشین که دیگه هیچی. میشین ریانه. و کم کم حتی رِیِنه. رنه...همینطور برو. البته اگه حسین یا هانا باشین خطری تهدیدتون نمیکنه.
باز بگین یزدیا پرتلاشن!
استراحت. از اونجایی که من و فاطمه و مینا به هیچ وجه تمایلی به خوردن چایی و آب نداشتیم، با چند تا از بچه ها رفتیم بیرون تا یه بستنی مشتی بزنیم. کلی بحث کردیم و راه رفتیم تا آخرش قرار شد فالوده بگیریم. ولی خب فرق فالوده با بستنی قیفی اینه که یکی اینننن هوا کاسه پلاستیکی مصرف میشه براش. ولی مریم اصرار داشت که فالوده های اینجا یه دونهس و از این حرفا. لذا، من گفتم بیاین به جای هفت تا فالوده با هفت تا قاشق، دو تا فالوده بگیریم با هفت تا قاشق. و این کارو کردیم. یه ذره گناهمون کمتر شد. من که خیلی لذت بردم ولی فکر کنم بقیه زیاد از پیشنهادم خوششون نیومد. :)
اینجا من دارم میگم اگه همینطوری بخوای عکس بگیری چیزی بهت نمیرسه. و اونم داره میگه آخریشه.
واقعا هم آخریش بود. :/
بعد سه تایی رفتیم همبر زدیم. من چیزبرگر سفارش دادم که خوشمزه بود ولی اصلا چیز نداشت. تازه رو سیب زمینی هاشونم آویشن ریخته بودن که ضد حال بود. یه کم این قضیه رفت رو اعصابم. ولی به هر حال سیر شدیم.
نکته: یه چیزی که یه مدت بود حسابی رو مخم بود این بود که ما دقیقا از کدوم مرحله غذا لذت میبریم. از زمانی که اونو وارد دهانمون میکنیم و بافتشو حس میکنیم، یا زمانی که اونو میجویم و مزه ها رو با هم ترکیب میکنیم، یا زمانی که غذا رو قورت میدیم؟ کدوم اینها به خودی خود لذتی با خود دارن؟ هیچ کدوم. فرض کن بگن غذا رو بجو، ولی برای این که چاق نشی قورتش نده. یا مثلا یه ماده جادویی قاطی غذات کنن که وقتی جویده شد، ناپدید بشه. کی لذت میبره از این غذا خوردن؟ یا فرض کن بگن یه دستگاهی ساختیم که غذا رو براتون میجوه و شما فقط قورت بده، چند نفر از ما حاضریم ازش استفاده کنیم؟ من که عمرا. جویدن و قورت دادن به تنهایی ضدحالی بیش نیستن. در واقع مجموعه این مراحل وقتی کنار هم قرار میگیرن، به ما لذت میدن. عجیبه نه؟ حالا خیلی مطمئن نیستم ولی میدونی کلا وقتی چیزی رو اینقد آنالیز میکنی زهرمارت میشه. اینو خوب فهمیدم. :)))
تو راه برگشت که تازه چشممون وا شده بود و داشتیم میفهمیدیم دور و برمون چه خبره متوجه نکته ظریفی شدیم. در طول راه، بالغ بر سه نفر، و هر سه پسر، به مینا گفتن: نیگا گورخر! :)
مانتوشلوار راه راه سفید مشکیش کم بود، یه بند مشکی هم بسته بود رو پیشونیش که ما واقعا نفهمیدیم چه کارکردی داره. دیگه نمیدونست چیکار کنه. یه خورده میخندید، یه خورده ناراحت میشد، یه خورده گوششو تیز میکرد ببینه بقیه هم میگن یا نه. ولی خداییش خیلی موجبات خنده مونو فراهم کرد.
وقتی برگشتیم پیش فاتح اینا، تازه داشتن ناهار میخوردن. مینا بیکار شده بود و دوباره مشغول سلفی گرفتن بود که الحمدلله شارژش تموم شد، (خودش و گوشیش با هم) و رفت یه گوشه ای خوابید. من و فاطمه هم توی یکی از طاقچه های خانه باران لم دادیم و خمیازه کشیدیم و با هم به تبادل چیزهایی که دیده بودیم پراختیم. با این که صبح تا حالا با هم بودیم ولی بعضی حرفا دقیقا مخصوص استراحت بعد از ظهر هستن.
یکی از معدود ویژگی های مشترک من و فاطمه اینه که اصلا بهمون نمیاد به اینطور بحثای خاله زنکی علاقمند باشیم یا تو فاز مردم باشیم که چیکار میکنن و چجورین. ولی کاملا هستیم و اینو فقط در بعد از ظهرهایی که یک گوشه لم میدیم رو میکنیم!
- این چیه داره میکشه؟ پیپه؟
- اوهوم.
- دیگه حالم داره به هم میخوره.
- این یکی بهش میخورد بچه مثبتی باشه.
- مانتوی فاطی رو دیدی؟
- مانتو که نبود یه چیز لباس مانندی بود.
- آره اون دوستشم همینو پوشیده بود. تازگیا اینا مد شده.
- اون پسره دوس پسرش بود یا دوست معمولیش؟
- نمیدونم ولی فاطی خیلی بهش دستور میداد.
- آره کیفشو هم داده بود دست اون.
- نیگا این دختره دوست اون دختر نازه، چقد نازه. تو مدرسه ما که نیست هست؟
- نه فک کنم فک و فامیلاشونه.
- انگار اینا خانوادگی نازن.
- موهاشو چقد قشنگ بافته.
- شلوار لی شم خیلی خوش رنگه.
- آره به مانتوی من خیلی میاد.
- نه همین بیشتر بهت میاد اونطوری خیلی یه دست میشدی.
- این دختر نازه کاش رژ لب نزده بود. تو مدرسه خوشگلتره.
- آره خیلی جیغه رژش.
دیم دیری دییییم! خانمااا همه آماده شین داریم میریم برای قسمت بعدی برنامه.
از جا پا شدیم و مینا رو هم بیدار کردیم. فاطمه رفت، ولی من دیگه واقعا طاقت حضور در جای به این شلوغی رو نداشتم و دیگه کم کم آلارم هام داشت به صدا در میومد که: منو ببر یه جای خلوت.
نشستم یه گوشه جاناتان مرغ دریایی رو که چند صفحهشو صبح خوندهبودم، تموم کردم. چطور بود؟ ممم :(
حالا بدم نبود. یه تیکشو که خوشم اومد تو گوشی نوشتم:
جاناتان! زمانی بهشت را لمس میکنی که سرعت کامل را لمس کرده باشی. سرعت، هزار مایل در ساعت یا یک میلیون و یا با سرعت نور پرواز کردن نیست. چرا که هر کدام از این شماره ها در واقع یک نوع محدودیت است. و کمال، محدودیتی ندارد. سرعت کامل، پسرم، آنجاست!
سرمو که آوردم بالا خانهی باران خالی شده بود و همه رفته بودن. رفتم توی کافی شاپ و در سکوت و آرامش برای خودم شیکی سفارش دادم با طعم شکلات و از بن جان حظشو بردم. خیل خب. اینم از بازبافت. نه... یزدم هنرمند داره...
نکته: آقای فاتح سیگار نمیکشه.
بعد رفتم تو ایستگاه خط ده دقیقه نشستم نیومد. دیگه طاقت نشستن نداشتم. بلند شدم راه رفتم تااااا ایستگاه بعدی. دوباه یه خورده نشستم نیومد. رفتم تاااااا هنوز به ایستگاه بعدی نرسیده بودم که اومد. وسط خیابون اینقد دست تکون دادم و بالا پایین پریدم که دیگه بنده خدا دلش سوخت و سوارم کرد. بقیهش دیگه خیلی خوب نبود. رسیدم دم در و دیدم هیشکی خونه نیست و کلیدم ندارم. طبق معمول زمان کلیدنداری هم دقیقا مصادف شده بود با اون زمانی که کلی خسته ام، دلم برای یک دست حموم حسابی تنگ شده و همسایه روبروییمونم دم دره. :/ ایندفعه شوهرش بود. گفت: سارا خانم، کسی خونتون نیست؟ میخوای بیای یه زنگ بزن... گفتم: چرا چرا هستن الآن باز میکنن! و تو اون زمانی که رفت توی خونه تا یه چیزی برداره به سرعت خودمو از نظرها پنهان کردم و رفتم تو یه زمین خالی گودبرداری شده که نبینتم و بیش از این خاطرات کلیدجاگذاریمو در اذهان عمومی ثبت نکنم.
خلاصه تو اون زمین خاکی راه رفتم و تو گوشی پست نوشتم و به خودم فحش دادم و به بابام زنگ زدم و از اون سر شهر اومد و دعوام هم نکرد ولی دعوای خاصی تو نگاهش بود. خب من چه میدونم که یه عصر معمولی شماها قرار نیس خونه باشین :(
فرداش آزمون سنجش بود و روز اصلی اجرای آقای فاتح. بله اینا اتود بود اینهمه :/ التبه خودش که میگفت اتود اصلا معنایی نداره. هنر یعنی کاری که تو در لحظه انجام میدی و همینا رو هم استفاده میکنیم و اینا ولی واقعا ... واقعا که!
آزمون سنجش رو دادیم و برای این که ذات خبیث منو بشناسید باید بگم از این که ریحانه هم زبان تخصصی و هم زبان عمومیشو چهل درصد زده بود، یه ذره خوشحال شدم. خودش اعتراف کرد که اصلا درس نخونده ولی خب تو خورد کردن اعصاب خودش مثل همیشه موفق بود.
من زبان عمومی رو هفتاد زده بودم. به نظرم برا دفعهی اول بد نبود ولی انگار بابام انتظار داشت صد و خورده ای بزنم. و با توجه به این که موسیقی رو هم بعد از چهار پنج جلسه کلاس رفتن صفر درصد زده بودم! اصلا نمیشد از این شوخیا بکنی که میخوام برم روز دوم پرسبوک و این برنامه ها. البته خودمم واقعا حوصله نداشتم! چون به ازای هر واحد حضور در جمع به سه واحد تنهایی نیازمندم که ذهنمو جمع کنم و ببینم چی به چیه. ولی آفرین بر همت بلند فاطمه که رفت و گفت خیلی هم خلوت و گوگوری بوده و خوش گذشته. البته وقتی گفت میخواستم برم بستنی بخورم ولی تنهایی دلم نیومده، یه خورده عذاب وجدان گرفتم که روز قبل صبر کردم اونا برن و خودم برم شیک بخورم. (ولی واقعا چسبیدا... نصف لذت با هم بیرون رفتنها به این مرحلشه که من هیچ وقت از خودم دریغ نمیکنم. :)
اینم از بازبافت. انشالله باز هم از این دست توفیقات حاصل شود.
نکته2: اینقد معلمامون از این فاتح تعریف کردنننن که نگو. حیف شد کاش بیشتر شناخته بودمش. متاسفم که فکر میکردم اونم جعلیه.
نکته3: البته هنوزم مطمئن نیستم که نیست. :)
- ۹۷/۱۱/۰۴
- ۹۶۶ نمایش