!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

تنهایی

۲۴
آذر

سه ویژگی تنهایی

تنهایی ایجاد نمی‌شود، بلکه کشف می‌شود.

ما به تنهایی عادت نمی‌کنیم. بلکه آن را می‌پذیریم.

گاه به این باور می‌رسیم که 
عمیق‌ترین تنهایی قابل تصور را تجربه کرده‌ایم.
اما معمولا زمان به ما نشان می‌دهد 
که تنهایی‌های عمیق‌تری هم امکان پذیر بوده‌اند.
.


   محمدرضا شعبانعلی


نمی دونم چرا چیزایی که این زیر نوشته بودم ثبت نشده. شاید... قسمت نبوده! فقط خدا رو شکر یه آقای شعبانعلی هست که چیزایی که آدم بلند نیست بگه رو اینقد مختصر و مفید بیان کنه. 

  • سارا

یکی از بزرگترین دلایلی که میترسیدم مدرسمو عوض کنم این بود که میگفتم الآن بچه ها پشت سرم میگن دختره خنگ! عقلش نکشید رفت اونجا بین تنبلا...!‌به خاطر همینم اون روز سر کلاس هندسه که اومدم بیرون به خودم گفتم دیگه هیچ وقت اینا رو نبینی پس به حرفاشونم فکر نکن. ولی بعدش گفتم... چه کاریه؟ خبُ اگه یه عده ای قراره اینطوری بگن، حتما تا حالا هم که هر روز میدیدمشون یه همچین چیزایی میگفتن... خب اونا میتونن اهمیتی نداشته باشن! 

خلاصه هفته پیش، پنجشنبه که تعطیل بودم، یه جعبه شگلات گرفتم دستم و رفتم برای گودبای پارتی! 

قرار بود ساعت نه برم نه و ربع زنگ تفریح بخوره و نه و نیم برگردم. سر ساعت نه تو مدرسه بودم. بدو بدو داشتم میرفتم تو کلاسمون که از حداکثر وقت استفاده کنم که...

  • سارا

شعر؟!

۰۸
آذر
فردا دو تا امتحان داریم. و تا هم اکنون که ساعت پنج بعد از ظهره من لای هیچ کدوم کتابامو باز نکردم. از صبح تا حالا داشتم خیر سرم شعر می گفتم. یا بهتر بگم تلاش می کردم برای شعر گفتن! و دریغ از یه بیت درست حسابی! اعصابم خورده حسابی. از اول سال تا الآن که هشتم آذره خدا میدونه چقــــــــــــــدر دلم میخواد شعر بگم و هیچی نگفتم. دو سه هفته دیگه هم مسابقه شعر آموزش و پرورشه و باید حداقل سه چهارتا شعر جدید بفرستم... 
واقعا که مسخرس. حتی نمی تونم چارتا کلمه در مورد اینکه چقد مستاصل و ناامیدم بنویسم. پریروز خانم دینیمون گفت یه بار که میگین نمیتونم باید هیفده بار بگین میتونم که اثرش از بین بره. بعدم همونطور که همه معلما تازگیا یاد گرفتن گفت: این که میگم به طور علمی ثابت شده!

اگه اینطور باشه تا حالا رو که حساب کنیم من باید یه چیزی در حدود دویست و هشتاد و نه بار بگم میتونم. حالا چرا دویست و هشتاد و نه؟ چون مضرب بزرگتری از هیفده بلد نیستم... :)

همین. گفتم اینا رو بگم که اگه یه موقع تونستم یه شعر در پیتی سر هم کنم یادتون باشه چه کار سختی انجام دادم و به من افتخار کنین...

:((((


  • سارا