دو هفته با مهر
دو هفته گذشت. حال مدرسه خوبه. آره خوبه. اونقدی که از مدرسه انتظار میره خوبه. آفتاب همچنان میتابه و کولر عرق میریزه و من همچنان از پشت پنجره به درختای نارنج خیره ام و احساساتم مدام در نوسانن.
31 شهریور
چرا من اینقده سرمستم؟! چرا اینقده امیدوارم؟! اینقده سبزم؟! یه پرنده صورتیام که میپره رو شاخه ها... راه میره رو زمین... پرواز میکنه تو آسمون... با همشم حال میکنه. تازه پرنده ها که سقوط نمیکنن. میکنن؟
موزیک روز:
وقتیییی دلدااااارم میخنده
تو دلم هزار تاااااا پرنده
میخونن بااااا ساز تنبک
کاش
یارم
همیشه
بخنده!
شعرش خالیه اما آهنگش خیلی نانازه. با تار زدمش. از دیشب تا حالا افتاده سر زبونم ول نمیکنه. یادم باشه این آهنگو پری بهم معرفی کرد.
آخ زندگی... تو دستای منی!
1 مهر
خب انگار دیگه از حالا میتونین به من بگین: بچه کنکوری! استرس گرفتم. چند تا از بچه ها خیلی جدی شروع کردن. ولی چیز جالبی که فهمیدم اینه که داستان کنکور شوخی بردار نیست و اینو همممه میفهمن! جالبه نه؟ تا حالا دیده بودین چیزی رو همه بفهمن؟
از حالا به بعد میتونم هر وقت مجبورم کردین کاری بکنم براتون ژست بگیرم و بگم: من کنکووور دارم! اولین قدم: مهمونی جمعه های خانه مادربزرگ (از ده صبح تا پنج بعد از ظهر حدودا. دقیقا تایم بهره وری آدم) کنسل شد. پنجشنبه شب میریم خونهشون. این یعنی میتونم یک روز تعطیل هفته رو برای خودم باشم. اگه فکر میکنین این چیز خاصی نیست و با صحبت کردن میتونست حل شه، سخت در اشتباهین. چرا که من شیش ساله دارم مذاکره میکنم.
این مامان ما هم که جالبه. همه مامانا دارن آب پرتقال میگیرن که بچه شون درس بخونه. ایشون برگشتن میگن دیگه هیجده سالت شد باید بیشتر تو کار خونه کمک کنی. :/ عشق منه ینی.
4 مهر
امروز حمیده نشست برام برنامه ریزی کرد. که چه درسایی رو باید بخونم و از چه کتابی استفاده کنم و اینا. خیلی زیاد بود.... منم تمام مدت مات و مبهوت نگاش میکردم. میخواستم بگم: من از این سر در نمیارم بهم بگو الآن که رفتم خونه چه غلطی باید بکنم؟
روم نشد.
5 مهر
سارا میگفت نمیخوام برم دانشگاه. میخوام تو روستاها زبان درس بدم... فعال محیط زیست بشم... مددکار اجتماعی کنم...
اومدم بگم عه خیلی موافقم! که گفتم شاید اثر منفی بذاره رو آیندهی بچه.
همش حس میکنم سارا نباید گرافیست بشه. نه که کارش خوب نباشه ها. کارش خوبه. ولی ذات سارا گرافییییست نیست. نمیدونم چطوری بگم. به نظر منم اگه مامان باباش قبول میکردن و میرفت تو این کارا خیلی بهتر بود. البته خودشم میگه اینا رو یهویی میگم بعدم از ذهنم میپره.
ولی کاش نپره. نه؟
7 مهر
امروز حمیده نشست منابع عمومی رو نوشت واسم. دو تا دیگه از بچه ها هم تا ما رو دیدن اومدن نشستن کنارمون. وای چه حس بدی پیدا کردم. زنگ بعد بهش گفتم بقیشو یه وقتی بگو که اینا نباشن. گفت آره منم اعصابم داشت خورد میشد.
چقد بد! چرا آدم باید تو انتشار دانش خسّت به خرج بده؟ چون ما شایستگی بیشتری داریم؟ آره؟! چون ما چهارتا کتاب خوندیم و از اونا فرهیخته تر محسوب میشیم؟ یا چون از نظر خودمون بیشتر حالیمونه؟
حمیده که خیلی راحت میگفت: رقابته دیگه. بایدم همینطور باشه.
اصلا نمیتونم با این حس کنار بیام. به خصوص که اون بچه ها اصلا این حسو نداشتن. امروز یکیشون برام کتاب تست عربی آورده بود. چقد خجالت کشیدم.
راستی اون پیج اینستا رو همون پسره درست کرده. نمیدونم به چه هدفی. موندم چیکار کنم. داشتم فکر میکردم من که از بچگی فکر میکردم یه روزی خیلی گنده میشم و همه میشناسنم، آیا واقعا دوست دارم که همه بشناسنم؟ داشتم فکر میکردم این چرت و پرتایی که من اینجا میبنویسم و میگم طولانیه کسی نمیخونه.... واقعا ممکنه کسی بخونه! همین آقا از وبلاگ شناخته منو. وبلاگی که من به احمقانه ترین شکل همه زندگیمو توش نوشتم. تازه داره حالیم میشه که مردم واسه چی با اسم مستعار مینویسن. تازه اونا چقدم چیزای درست حسابی مینویسن... منم مستعار شم آیا؟
8 مهر
داداشم بعد از یه هفته آبله مرغون رفت مدرسه. کلاس هفتم. چه زود بزرگ شداااا نه؟ صبح که اومد تو آشپزخونه همه غم دنیا تو چشاش بود. به معصومانه ترین شکل ممکن سرشو کج کرد و گفت: نمیخوام برم مدرسه.... دلم خواست بغلش کنم و بگم الهی بمیرم برات نمیخواد بری. مامانم هم گمونم همین کارو میخواست بکنه ولی جلوی خودشو گرفت، ژست مامانانه ای گرفت و الکی شروع کرد تعریف کردن که الآن میری مدرسه جدییید، دوستای جدییید، وااای چقد هیجان انگییییز! دیگه بچه قبول کرد.
تیزهوشانم قبول نشده. مسخره ها. حالا من درسخون نبودم باهوشم میگیم نبودم. (البته به نظر خودم بودم :) ولی اون چرا نباید قبول شه؟ به جان خودم صدرا درسته شعور نداره اما تیزهوشه. به خدا خیییلی تیزهوشه. (بعضیا میگن قرعه کشی کردن چون نتایج شدیدا همه رو شوکه کرده.) به درک. میخوام بدونم کدومشون میتونن تو بیست ثانیه روبیک سه در سه درست کنن؟ هان؟؟
دلم براش میسوزه... شروع یه مقطع جدید... کلاس هفتم که بودم فکر میکردم اولشه و هنوز عادت نکردم. ولی آخر سال نهم فهمیدم اولش و آخرش و وسطش هیچ فرقی نداشت. اون سه سال فاجعه بود. بخوام یه اسم براش بذارم...: فریاد زیر آب.
نوشتههای اون موقع رو دارم هنوز. کامنت تاریخی بیتا زیر اون پست هنوز که هنوزه تو گوشم هست...!
9 مهر
امروز رفتم کلاس موسیقی. هفته پیش تعطیل بود. دلم تنگ شده بود. راستی سر قضیه مضرابم اصلا اونجوری که انتظار داشتم برخورد نکرد. مضراب نو رو که بهش دادم هی گفت نه باشه برا خودت من که کارش ندارم. دیگه به زور قبول کرد. چقده خوبه استادم : )
وای وقتی تار میزنه دلم میره. دلم میخواد منم بلد شم. شدیدا احساس عاجز بودن میکنم وقتی میبینم اون کاری که راحت با سه تار میکنم با تار اصلا نمیتونم. نه نمیتونم کلاسمو بذارم کنار. نمیشه اصن. تازه استاد میگه اگه وسط درس خوندن برا استراحت ساز بزنی تمرکزت بیشتر میشه.
پاییز که میاد و همه میرن پی درس، تازه کانون رفتن حال میده. به خصوص که زودتر شب میشه.... وای شبای پاییز کانون عالیه! وقتی میری تو و به جای همهمه بچه ها، از یه طرف صدای پیانو میاد، از یه طرف صدای تنبک، از یه طرف صدای تاااار...
استاد دوباره داره برنامه میریزه واسه دورهمی. کلا همه هیجان زندگیش همین دورهمی بچه های موسیقیه. رفته یه باغم دیده تو تفت. میگه راست کار ماست! بگو مامان باباتم بیان خوش میگذره!
فکر کن بابای من بیاد اونجا... اینهمه هنرمند (اونم نوازنده) همه شلخته... بی نظم... اوضاع شلم شوربا... دیر و زود میان... چه حالی بکنه پدر!
گفتم نه من که امسال کنکور دارم متاسفانه نمیتونم. نگاه خیلی بامزه ای (تقریبا اینطوری :/) تحویلم داد و گفت: یـــــه روز جمعه صبح تا عصر میریم، کنکور دارم...؟! حالا این یه روز چیکار قراره بکنی؟!
قانع شدم. چشم. :/ میام.
10 مهر
صبح بابام به خاطر بی نظمی و دیر کردن چام گذاشت و رفت. :/ فقط پنج ثانیه دیر رسیدم. :(
دیدم خداییش پول آژانس نمیخوام بدم. رفتم تا ایستگاه خط گفتم ایشالا که همین الآن خطی که من میخوام میاد. ( چه توقعاتی!) دیدم نه نیومد و تا پنج دقیقه دیگه هم من باید تو کلاس باشم! زنگ زدم آژانس گفتم میدون نماز. گفت کجای میدون نماز؟ گفتم نمیدونم دیگه دور میدون نماز. میره طرف مدرس. داشت داد و بیداد میکرد که خانم یعنی چی نمیدونم؟ شما آدرس درستو بده ما...
- ببخشید خانم ماشین نمیخوام خدافس.
(قطع کرد بی ادب! خدافظی کن خب :)
یه آژانس جلو پام وایساده بود.
وقتی سوار شدم دیدم پول ندارم. وایساد عابربانک پول بگیرم و وقتی اومدم برگردم تازه متوجه شدم آژانس نیست و ماشین شخصیه. به قول شاعر همه را شکل یار میبینم.... :/ بقیه راه رو با ترس و لرز و دعا و ثنا گذروندم. داشتم فکر میکردم اگه یهو با چاقو برگرده عقب، چه سلاحی دارم... مممم... تینر! آرومتر شدم.
وقتی رسیدم مدرسه الحمدلله نمرده بودم.
هـــــفت هزار تومن شد. تا امروز هر روز ظهر با اتوبوس اومدم خونه و همش روی هم هفت تومن نشده. :(
سر کلاس چاپ من داوطلب شدم و اولین چاپ مونوپرینت رو انجام دادم. البته کاغذمون بافت داشت و زیاد خوب نشد.
خانم کلی به شهامتم افتخار کرد. گفت باعث شد انتظارم ازت بره بالا. (ووی!) گفتم خانم میشه قبل از پاک کردن شیشه یه عکس ازش بگیرین؟
یکی از بچه ها یه چشم و ابروی شیطنت آمیزی اومد و گفت: میخوای بذاری تو وبلاگت؟!
یاااخدا. اینم میدونه من وبلاگ دارم.
ولی امروز خیلی خوش گذشت. بعد از یک ساعت سر پا وایسادن و چاپ زدن... به به! صفی کیک تولد آورده بود که خوردیم و عکس گرفتیم و جیغ و دست و هورا و... چسبید. ساعت بعد حجم داشتیم. کیک تولدو گذاشتیم جلوی خانم حجم و گفتیم: خانم صفی عروس شده. گفت وااای نه کجاس الان؟! خودش اومد جلو گفت نه خانم الکی میگن تولدمه. گفت واای خدا رو شکر میخواستم بزنمت. متاهل کلاسمون اینقد بهش برخورد. میگفت: این سرکار خانم انگار نه انگار خودشم عروس شده. تازه یه پسر گنده هم داره.
با جدیت کامل هم اینو میگفتا!!
سارااینا قبل از ما ادبیات داشتن. گفت: معلم ادبیات میاد سر کلاستون. میگه کی شعر خوب میخونه؟ تو میخونی، بعد میگه فامیلت چیه، تو فامیلتو میگی. بعد میگه باریکلا چقد خوب خوندی.
آقای شهبازی اومد سر کلاس. گفت خب کی شعر خوب میخونه؟ گفتن سارا. خوندم. هنوز یه کلمه از شعر مونده بود که...
- - خب. نکات دستوری رو یادداشت کنین.
ناااامرد!
11 مهر
سارا بهم گفت امسال خیلی خوشاخلاقتر و مهربونتر شدی. کلا انگار حالت بهتره.
بعد قیافمو دید، گفت: بهت برخورد؟!
یه سری تکون دادم که یعنی... نه حالا...
گفت چرا آخه؟ باید خوشحال بشی.
خودمم نمیدونم چرا.
12 شهریور
داشتم میگفتم: پسره خواسته کار خیر بکنه.
مامانم گفت: آره. یعنی خودت بلد نیستی پیج بسازی اون خواسته کمک کنه. :/
گفتم: نه بابا... طفلی ساده بود...
بابام گفت: نع خیر! پسرا رو نمیشناسی شما. خواسته خودی نشون بده. من تو خوابگاه بودم دیدم چه کارا که نمیکنن. چیکاااار میکردن که خانم فلانی اومد از من جزوه گرفت.
بله. اینم میشه. چرا مامان بابام مث من اینقد خوشبین نیستن؟!
ولی کلا این که یه نفر بدون اطلاع من منو شناخته خیلی برام ترسناک بود! و ترسناکتر این که فقط این یه نفر نیست!
پارسال یه بار خانم معاونمون گفت سارا تو وبلاگ داری؟ (یا قمر بنی هاشم) بله دارم.
- نمیدونم چی داشتم سرچ میکردم یهو دیدم نوشته وبلاگ سارا درهمی.
وای چقد بده. فکر کن همین الآن میخواستم درباره این که ایشون سرم داد زده بنویسم. چقد بد میشد. خب من ازش بدم نمیاد فقط نمیفهمم یه بانوی جوان برا چی باید اینقد داد بزنه.
به خدا من اینهمه پشت سر آدما حرف میزنم تو دلم هیچی نیست :)واقعا الآن حتی از اون معلم بووووق هم بدم نمیاد. پس از تلاشهای فراوان تونستم ببخشمش. یعنی درکش کنم. خب من تو لحظه یه چیزی میاد تو ذهنم سریع مینویسم. اصلا فکر نمیکنم. بعدشم حسم سریع عوض میشه. خیلی مسخرس نه؟ کاش از اول با اسم ننوشته بودم.
من که نمیتونم ول کنم وبلاگمو...
نمیخوام یه موقعی که بزرگ شدم یکی بیاد خزعبلات اینجا رو بخونه.
چیکار کنم پس؟
- ۹۷/۰۷/۱۱
- ۱۱۴۴ نمایش