گشتی در دشت
دوشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۱۸ ب.ظ
بعد از دو تا مسافرت و گذروندن روزهای رنگ و وارنگ، الآن از اون زمانهاییه که کلی حرف برای نوشتن هست اما نمیشه نوشت...: از کجا شروع کنم؟!
از دو تا سفری که رفتیم، دو تا تصویر تو ذهن من برای همیشه ثبت شدن. یکی اون دشت عجیب زرد رنگ و گاوها و گوسفندها و خرها. یکی هم شبی که برای ساعد باقری جشن تولد گرفتیم و بعدش فهمیدیم تولدش دو هفته دیگس! سکوت و اسرارآمیزی اون دشت... و سر و صدا و آواز صادقانهی بچه های شاعر... چه خوب بود هر کدوم.
اما دشت. تجربه عجیبی تو زندگی من بود. اون روزها داشتم کیمیاگرو میخوندم و مدام دنبال نشونه ها بودم. جاده رو گرفتیم و رفتیم و رسیدیم به رویای قدیمی. به رنگهای پنهان در یکرنگی دشت!
(اینجا قرار بود اون بز کنار جاده رو بگیرم ولی نمی دونم چرا فقط دست بیتاس!)
چند وقت پیش عجیب هوس دشت کرده بودم. تا حالا ندیده بودم. میدونین دشت خیلی خوبه. نگاهت همینطوری میره جلو و جلوتر...هیچ چیزی جلوتش نمیگیره. نه درخت مزاحمی، نه پشت سر هم کوه های بلند و دره و... میری تا برسی به خط افق. به خورشید.
(دشت از بالا. خیلی دشت نیست!:)
دشتی که تو لرستان دیدیم و به اصرار من اونجا توقف کردیم، همونی بود که تو خیالم میدیدم... زرد، وسیع، یه تک درخت وسطش برای این که زیر سایش بشینی، و البته گاوها و گوسفندها. تا حالا گاو دیدین؟ خیلی جالبه!
چند روز قبل استاد نقاشیمون در مورد حیوانات حرف زده بود. در مورد این که زبون ما رو میفهمن و ما هم اگه گوشامونو باز کنیم میتونیم حرفاشونو متوجه بشیم. از دوستش گفت که گاوداری داشته و با دل خون و چشمی که نمیتونسته نگاه کنه، گاو پیرشو به دست قصابا فرستاده.
گاوها مهربونن. با وجود اون جثه بزرگ، تو نگاهشون یه معصومیتی هست. و البته به نظرم یه کم شبیه نفهمیه. به هر حال دوست داشتنی ان.
کم کم داشتم دل و جرئت پیدا میکردم که برم نزدیکشون که از اون ته صدای سارا جلوتر نرو، به گوش رسید! و اینگونه تجربه لمس پوست گاو میسر نشد.
خاله بیتا نشسته بود رو یه تکه سنگ و همینطوری نگاشون میکرد. هی نگاه می کرد. و نگاه می کرد. و نگاه می کرد. و با همون حالت عجیبش، با همون میمیکی که هیچ وقت به حرفی که میزنه نمیاد، میگفت: چقد قشنگن نجمه! تو صورتش، چیزی شبیه تعجب یا تحسین نبود. انگار به یه نقص فنی برخورده باشه، یا از دست گاوا عصبانی باشه، یا نتونه درک کنه که آخه اینا چرا انقد خوشگلن؟!
یک ساعتی رو به تماشای گاوها گوسفندها و چوپونها گذروندیم. منم به قول بیتا مثل خرگوش این طرف اون طرف میدویدم و عکس میگرفتم. انصافا چند تا عکس خوبم گرفتم. دارم به این نتیجه میرسم که شاید تو عکاسی اونقدری که فکر می کردم خنگ نباشم!
بعد یه دفعه از دور الاغی دیدیم که با همون آرامشی که از یه خر انتظار میره به سمتمون میومد. البته به همراه نورعلی و کیوان. من چند تا عکس ازشون گرفتم، بعد گفتن: میخواین سوار شین؟!
من و صدرا و اهورا (پسر بیتا) سوار شدیم. البته منطقی این بود که فقط اون دو تا پسربچه سوار شن ولی خب منم دل دارم. گاوا رو که نتونستم لمس کنم، بذار خر سواری رو بیازمایم.
راستشو بگم خوب نبود. قدیما سوار اسب شده بودم، ولی به نظرم این درست نیست که از خر بیچاره هم سواری بگیریم. به خصوص خر نورعلی و کیوان. انقد لاغر بود که تماما حرکت ماهیچه هاشو حس میکردی. اسبا انگار یه حس غروری دارن از این که دارن سواری میدن ولی خر... این یکی که فکر نکنم خیلی خوشحال شد. شاید بقیه خرا فرق کنن.
(یه مدت یه الاغ گذاشته بودم پروفایل تلگرامم. اگه بدونین ملت چیکار کردن! داشتم سعی می کردم نگاه مردم به حیوانات رو عوض کنم که گویا فقط نگاهشون به من عوض شد.)
نورعلی و کیوان، که تو ایل زندگی میکردن، بعد از یه نیم ساعت که نشستن اونجا و ما با خرشون گشت زدیم، هر چی گفتیم پولمونو قبول نکردن. به قول بابام عشایر اصیل بودن.
بعد از اون سر و صداها و اون همه غذایی که تو مهمونی کنار "آبشار بیشه"ی شلوغ و آدمیزه :) خورده بودیم، نشستن وسط اون دشت، با ساز و آواز، با گاو و گوسفند، با نورعلی و کیوان، تصویرایی تو ذهنم ثبت کرد که هیچ وقت یادم نمیره.
راستی حالا که همه کلمه ها رو اشتباه استفاده کردم، باید این نکته رو هم بافزایم که خر ماده را الاغ گویند! و خر نر را همان خر گویند! و نکته غم انگیز ماجرا این که وقتی خر و اسب ازدواج کنن بچشون میشه قاطر که هرگز نمیتونه جفت گیری کنه... البته مطمئن نیستما اینجوری بهم گفتن. ولی اگه اینطوری باشه جالب میشه!
***
یکشنبه که رفتم کلاس نقاشی، از استاد پرسیدم: آخه چرا گاوشو کشت؟ نمیتونست بذاره به مرگ طبیعی بمیره؟ اون مرد تنها پناهش بود...
استاد چند لحظه نگام کرد. بعد، بعد زد زیر خنده. گفت آخه پیر بوده و به هیچ دردی جز کشتن نمیخورده... تا چند جلسه هی همینطوری یادآوری می کرد و می خندید و میگفت چقد احساساتیه این دختر.
من؟ احساساتی؟! شایدم... من که هر کسی میاد یه صفت عجیب غریبی روم میذاره، شاید احساساتی هم باشم. ولی در هر صورت، هر اتفاقی در من افتاده بود، تقصیر گاوا بود و گوسفندا و الاغا.
- ۹۶/۰۶/۲۰
- ۲۱۳۱ نمایش