!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۳ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

میگم...منم خلما! تا حالا دقت نکرده بودم... بذارین براتون بگم دیروز چه هنرایی کردم...

پنج شنبه آخرین روز امتحانا بود. امتحان مبتکران داشتیم و دفاعی. از بچه ها شنیده بودم که از هشت تا نه و نیم مبتکرانه بعدشم نیم ساعت دفاعی رو میگیرن. منم از اونجایی که مبتکران نمیدم، خوشحال خوشحال صبح بیدار شدم و صبحانه مفصلی زدم به بدن. درس آخر دفاعی هم که اصلا اصلا نخونده بودم! گفتم خب حالا یه ساعت و نیم وقت دارم بشینم بخونم بعدشم با مامان جونم برم مدرسه. مامانم که رفت داداشمو ببره مدرسه، یعنی درست همین که در پشت سرش بسته شد، گفتم حالا یه زنگی بزنیم مدرسه ببینیم چه خبره... نکنه مثلا یهویی خواسته باشن اول دفاعی رو بگیرن!

وقتی زنگ زدم مرضیه خانم (مامان مدرسه!) گوشی رو برداشت گفت:« سارایی؟ سارا خودش زنگ زد! بدو بیا ده دقیقه بیشتر نمونده الآن همه بچه ها برگه هاشونو میدن!»

_واقعا؟؟؟؟؟!

وای! حالا دیرم شده هیچی، درس آخر دفاعی رو کجای دلم بذارم که هیچی هیچی هیچی بلد نیستم؟!

منو میگی....ضربان قلبم تو یک ثانیه رسید به هزار و شونصد... صداش خیلی رو اعصاب بود! تالاپ تولوپ تالاپ تولوپ!

خواستم زنگ بزنم صد و هیجده دیدم طول میکشه! هرچی عدد مدد تو ذهنم بود یه جوری رو هم کردم، زنگ زدم آژانس!

_ سلام آقا یه ماشین بفرستین خیلی سریع.

_سلام... ماشین کجا باید بیاد؟

_ صفاییه...بعد...( آدرس مدرسه مونو یادم رفته بود انقد که استرس داشتم!) وای!! چه میدونم آقا شما بفرستین من خودم بهش میگم کجا بره!

_ خب  آخه خانم ماشین الآن کجا بیاد دنبالتون؟!

_ آهان... کوچه  پنج مقداد میام دم در خدافس!

تق!

در دو ثانیه کج و کوله لباسامو پوشیم و سریع اومدم دم در.هی راه میرفتم تو کوچه، این کتاب آمادگی دفاعی تو دستم، اشکم  تو چشام جمع شده بود! هی می گفتم خدایا خودت بگو چه خاکی تو سرم بریزم؟!

توی آژانس از یه طرف می خواستم زود برسم امتحانمو بدم، از یه طرفم می خواستم این راه هیچ وقت تموم نشه بتونم درس آخرو بخونم! وای مگه این تعریف پدافند غیر عامل می رفت تو مخم؟ چقد زیاده! تازه الآنم که میرسیدم لابد خانم مشتاق می خواست بهم بگه چقد تو بی خیالی و بی مسئولیتی یه زنگ نزدی ببینی امتحان کی شروع میشه و.... دیگه کلا با خاک یکسانم میکنه!

یه دفعه نگاه کردم دیدم ووی داریم نزدیک میشیم! آقاهه گفت شیش تومن میشه.

 شش هزاااار تومن واسه دو قدم راه؟ اگه در حالت عادی بود یه خورده چک و چونه می زدم. ولی اون موقع اینقد عجله داشتم که نزدیک بود خودمو از پنجره پرت کنم بیرون! شش تومنو گذاشتم رو صندلی و دویدم!

بدو بدو رفتم طبقه بالا....ووی خانم مشتاق!  نه...انگاری داره لبخند میزنه!

_سارا اومدی؟ آخه تو چرا حواست پرته دختر؟ بدو بدو که دیر شد!

آخیش! خیالم از دست خانم مشتاق که راحت شد! به هر حال حواس پرت بودن بهتر از بی مسئولیت بودنه!

برگه رو داد دستم شروع کردم نوشتن. اولاش که آسون بود....از درس یک تا شش بود. یه خورده نوشتم...بعدش....وای! خدایا! چرا هیچی یادم نمیاد؟ هر چی چهار مورد میخواست سه تا رو می نوشتم اون یکی یادم نمیومد! انگار این یه ذره ای که تو آژانس خونده بودم عین غبار نشسته بود رو بقیه چیزا...همه چی نصفه نصفه! وای!  کلّم داغ شده بود. هر چی فکر می کردم....عه عه عه! من که اینا رو بلد بودم! اعصابم داشت خورد میشد. از نظر معلما هم که هر کی بیست نمیشه یعنی تنبل و درس نخون و حواس پرت و بی مسئولیت و... حالا نه که من اینا نباشما! ولی خب درسمو که می خونم بعضی وقتا! به خصوص این امتحان دفاعی اینقد معلمشو دوست داشتم.... کلی خونده بودم... دیگه داشتم عصبانی می شدم از دست خودم!

 معلممونو صدا زدم گفتم خانم به خدا من خونده بودم الآن اینقد یهویی استرس بهم وارد شده که هیچی یادم نمیاد! خانم هم خیلی با آرامش گفت خب اینا رو که نوشتی اینم که نوشتی اینم که درسته...خب دو تا سوالتو مشکل داری...بعد از جنگ چه چیزی تولد پیدا کرد توی مردم؟ چه روحیه ای؟

گفتم...خب...روحیه خودباوری...جنگاوری... دلاوری.... بسـ....بسیجی! تفکر بسیجی؟

گفت آره....حالا....دشمن اصل هدفش چی بود؟

گفتم:...!

گفت: ساقط  کردن...؟

گفتم: نظام جمهوری اسلامی!

گفت: خب....این سوالم که سه مورد میخواد چهارمی رو اشتباه نوشتی خط بزن توش! پدافند غیر عاملم که باید اضافه کنی چه وقتایی به کار میاد... هرچی میدونی بنویس که بتونم بهت یه نمره ای بدم! سوال آخرم که...

دو تا سوال آخر از درس هفت بود. لااقل اولای این درسو یه نگاهی کرده بودم... صفحه آخرش که اصلا نگاشم نکرده بودم...توضیح که هیچی، عنواناشم بلد نبودم!

گفت: وقتی پناهگاه میسازن یعنی دارن خودشونو؟.....مقاوم می کنن دیگه! گفتم جوابو! مورد پنجم بود آخرین صفحه!

گفتم: خانم.....

گفت:خب....خب مقاوم می کنن دیگه بنویس بچه!

واقعا معلم به این ماهی دیده بودین تا حالا؟ الهی خدا نازنین زهراشو براش نگه داره! باید برم یه تشکر حسابی ازش بکنم!

البته اینم بگم من اون شش تا درسو بلد بودم نه که خانم بهم جوابو بگه فقط راهنمایی کرد!

.....

و حالا بشنوید از مادر!

مامان خانم، پسرو میذاره مدرسه و میاد خونه...هر چی زنگ میزنه کسی درو باز نمی کنه! یه خورده  تو دلش دختره رو دعوا میکنه...یه خورده نگران میشه ( نکنه راهزنا بهش حمله کردن کلیه شو در اوردن بفروشن جسدشم انداختن تو دریا؟) یه خورده سنگ میزنه به شیشه اتاق! یه خورده میگه کاشکی موبایلمو جا نذاشته بودم یه زنگی می زدم این ور اون ور....به ناگه یادش میاد که تو ماشین کلید داره. میره تو خونه و میبینه نخیر! کسی اینجا نیست. به ذهنشم نمیرسه که سارا رفته باشه مدرسه...

زنگ میزنه به آقاشون! یه خورده حرف میزنن بعد آقاشون میگه حالا کی میری دنبال سارا؟

_ سارا؟ کجاست مگه؟

_ مدرسه!

_ وا! (خدا نکشتت!)

( البته اینا تخیلات منه دقیقشو نمیدونم!)

....

بله دیگه....اینم از احوالات ما و یک صبح پر استرس چپرچلاغی.

البته حالا که فکر می کنم می بینم خیلی هم احتیاج به استرس نداشته! چون بچه ها که تا نزدیکای ده داشتن امتحان مبتکران می دادن... منم میتونستم یه ده دقیقه دیرتر برم لااقل تعریف این پدافند غیرعاملو درست حسابی حفظ کنم! 


پ.ن: دعا کنین امتحانمو خوب شم. منم واسه شما دعا میکنم!

:)) 

  • سارا

امروز اول که اومدم قسمت دوازدهم شهرزادو خریدم....بعد تا داشت دانلود میشد هی این ور اون ور در مورد شهرزاد خوندم... انقدم دیر دانلود میشه نامرد! بعد ناهار خوردم و بعدش طی پدیده ای بس عجیب بعد ناهار خوابیدم. بعد الآنم که خدمت شما هستم در استراحت پس از خواب به سر میبرم.

یه وقتایی هی راه میری هی به خودت افتخار می کنی که واااای! من چقد خوبم! به به! آدم حظ می کنه... یه وقتایی هم همه حرفا و شعاراتو همه رو میذاری کنار...عین بز میشینی زل میزنی به دیوار...به این فکر می کنی که از صبح تا حالا هیییییییچ کاری نکردم! 

نه واقعا خیلی جالبه ها! هییییییچ کاری نکردم! تازه فردا هم امتحان انشا داریم....واااای! پر استرس ترین امتحانه من که همیشه آخرین نفر برگمو میدم... آخرشم یک انشای مزخرفی میشه!  تازه کلی هم شعر و داستان نصفه نیمه دارم.... خیلی عذاب وجدان گرفتم :(

ولی خب میدونید که من استاد توجیه کردنم! به خودم گفتم خب عزیزم یه وقتایی هم آدم باید هیچ کار نکنه دیگه این همه کار کردن آدمو خسته می کنه! بعد الآن دوباره عذاب وجدانم برطرف شد:)

بعد همین دیگه....

آهان بعدشم رفتم سر سه تارم....واقعا این سازم چیز عجیبیه ها!

یعنی به این نتیجه رسیدم خیلی چیز خوبیه ساز و ماز و موسیقی و اینا. به خدا خودم تنهایی فهمیدم هیشکی کمکم نکرد!       یعنی تازه فهمیدم این اهالی موسیقی چه حالی می کنن بابا! همینه همش دارن تو آسمونا سیر می کنن!

وای وقتی سه تار میزنما درسته که نه سازم کوکه نه خودم! و همش صداهای عجیب و غریب ازش در میاد! و از بیرون اتاق، بقیه فقط یه سری صداهای گوش خراش میشنون! ولی یه حالی میده به آدم...عین مخدر میمونه! انگار سیمای سه تار سیم شارژره آدم همچین جون میگیره! اصلا یه حس عجیبیه...به خصوص الآن که هیشکی هم خونه نیست....تنهایی هی دنگ!!!!دنگ!!! 


خب همین دیگه تموم شد...D:


پ.ن: یه دور پستمو خوندم بدین نتیجه رسیدم که واقعا پدیده ای هستم واسه خودم...


اللهم اشفع مرضنا

  • سارا
زل زده تو جشم من میگه آدم با بز کوهی دوست باشه با شماها دوست نباشه.... میگم چرا چی شده؟ جواب نمیده.
میگه سارا وقتی کلاس هفتم بود یه کلمه غیبت نمی کرد ولی حالا واداده! میگم خب سر صبحی ناراحت بودم اعصابم خورد بود میگه آهان یعنی ناراحت باشی اشکال نداره هان؟ سارا فتوا میده همینطوری!
انگاری خودش قدیسه. خب من با کیا گشتم که حالا اینجوری شدم و به قول شما وادادم؟!
همش باید مواظب باشی بهشون برنخوره اون وقت خودت...
البته نه که بگم خیلی دوست بودیم ولی خب بین بچه های کلاس تو ذهنم آدم متفاوتی ترسیمش کرده بودم. تنها کسی بود که هر از گاهی یه حرف مشترکی با هم داشتیم.
دلم شکست....
تصویر اونم شکست...


اصلا خیلی دنیای ناعادلانه ایه. چرا من یه دوست ندارم؟

:(




  • سارا