فاتح شدم
هر وقت فکر میکنم دیگه تو اوج آشفتگی ذهنی هستم و بدتر از این نمیشه، موقعیت جدیدی پیش میاد تا بفهمم اوج یعنی چی. پر از سوال و ابهام و ترسم. میدونی الان دانشگاه فقط یه بخش از زندگیم نیست که بخوام اهمیتشو کم کنم. تو بقیه قسمتا هم شاخه کشیده و این گره قدیمی رو کورتر کرده.
این انصاف نیست که سالهاست دارم تلاش میکنم تا به فرمولی برای شناختن خودم برسم اما انگار روز به روز دارم دورتر میشم. هر روز انگار تازه متولد شدم و با یه موجود جدید و در عین حال به شدت نچسب و غیرقابل درک طرفم. تحمل کردن خودم هر روز واسم سختتر میشه.
بالاخره رفتیم اصفهان و خود را به ثبت رساندیم. احساس عجیبی داشتم. دوباره انگار تو درک شرایط موجود مشکل داشتم. اما در عین حال تمام تلاشمو میکردم که سطح انرژی و اعتماد به نفس خودمو بالا نگه دارم. البته بخش دردناک ماجرا اینه که بابام داشت از اون ور زور میزد. و از اون جایی که زور اون از من بیشتره، طبیعتا موفق شد.
صبح که رفتیم یه برگه بهمون دادن که بعد فهمیدم بهش میگن چرخش امضا. اسم قشنگیه. ولی بیشتر چرخش دانشجو بود. باید در طی 15 مرحله که بعضیهاش بیرون از اون دانشکده بود، میرفتیم تا کاغذمونو مهر کنن. با اون همه ثبت نام اینترنتی که کردهبودیم، این که هی بگردیم دنبال نهاد رهبری یا نهاد امور فرهنگی تا یه امضای ناقابل واسمون بزنن، بینهایت کار احمقانهای به نظر میومد. به من شماره 19رو دادن تا وقتی نوبتم شد و صدام زدن وارد خوان اول بشم.
منم نشستم، یه خورده کتاب خوندم، یه خورده تو دانشگاه چرخیدم، یه خورده رفتیم بیرون چرخیدم تا نوبتم بشه... و یکهو اون لحظهای که من وایساده بودم تو پیادهرو و بستنیخوران به تیر چراغ برق خیره شدهبودم، بابام از تو دانشگاه اومد بیرون و داد زد: سارا!
نگهبان و اونی که کنارش بود و اون آقایی که از صبح تا ظهر دم در داشت سیگار میکشید و ماشینهای تو خیابون همه مکث کردن و خیره شدن به ما. حتی به گمونم دود سیگارم برای یک صدم ثانیه وایساد. با چهرهای سرخ نگاهی به بابام کردم که یعنی: خیل خب، هر چی باشه در حدی نیست که جلوی مردم اینطوری داد بزنین. هست؟ اما متاسفانه اون متوجه منظور نگاهم نشد و احساس کرد دارم میگم: پدر من میدونم که همیشه مستحق سرزنشم. پس چنان بر سرم بکوب که تا فلکالافلاک را به لرزه درآورد. دستمو گرفت و همونطور که داشتیم میرفتیم تو، گفت: چرا اینقد بیفکری؟ اسمتو صدا زدن.
البته نمیدونم چرا فکر میکرد همه حیاط باید متوجه این اتفاق مهم بشن. گفتم: من که به مامانی گفتم دارم میرم بستنی بخورم. گوشیمم همرام بود.
به هر حال چند ثانیه بعد من دم در وایساده بودم تا به محض خالی شدن اتاق برم تو. پسری که دم در نشسته بود و اسما رو مینوشت و بینهایت بدخط بود، گفت: مدارکتو که چک کردی؟ نگاهی به کاغذی که رو دیوار بود انداختم و گفتم بله همون موقع... ولی بعد چشمم به چیزای جدیدی افتاد. پرینت ثبت نام غیرحضوری؟
رفتم تو اون یکی دانشکده و با سرعت پرینت رو گرفتم و برگشتم. حالا... وایسا ببینم؟ کپی همه کاغذای شناسنامه؟ واسه چی آخه؟ خود شناسنامهم هست، کپی صفحه اولشم هست.... کارت ملی؟ من کارت ملی ندارم آقا!
نفهمیدم چطور شد ولی تازه فهمیدم که باید داشتهباشم. یه خورده سعی کردم برای آقاهه توضیح بدم که نسل ماها شناسنامههامون خفنه و دیگه نیازی به کارت ملی نداریم و اینا ولی افاقه نکرد. تازه فهمیدم که این همه وقت در اشتباه بودم. :/
- اشکال نداره همینجا صد متر برو پایینتر، دفتر پیشخوان هست. رسید کارت ملی و کپی شناسنامهتو بگیر.
یه بار تو جستارهایی در باب عشق آلن از کلوئه پرسید تا حالا تو گمرک فرودگاه گرفتنت؟ گفت نه فقط یه بار یکی ازم پرسید تا به حال فلان کارو کردم؟ (اصن یادم نیست چی بود) منم گفتم آره. نکرده بودم ولی گاهی اعتراف کردن حالمو بهتر میکنه.
نه این که ربطی نداشت...
شاید اینو میخواستم بگم: یه جا میگفت بعضی آدما اگه یهو بری بهشون اتهام قتل بزنی به سادگی رد نمیکنن. شاید یه جور احساس گناه دائمی دارن.
امیدوارم این از آلن دوباتن بوده باشه. چون اصلا دوست ندارم همچین حرف مهمی رو از خودم درآورده باشم. :)
به هر حال میخوام بگم آدم (البته نه هر آدمی!) گاهی این نگرانی رو داره که وقتی وارد محیط جدیدی میشه، همه چیز بر علیهش باشه. این که باید خودتو از صفر به دیگران ثابت کنی، خیلی ترسناکه. میدونی گاهی سعی میکنم با این حس مقابله کنم و با چک کردن دائمی همه چیز اضطراب خودمو بیشتر نکنم. که معمولا نتیجه عکس میده. واقعا چطور بعضی آدما بدون این که استرس داشته باشن همه چی یادشون میمونه؟ من وقتی دارم از اتوبوس پیاده میشم حتی اگه هیچی از کیفم درنیاورده باشم شش بار برمیگردم صندلی رو نگاه میکنم که چیزی جانمونده باشه. آخرشم جا میمونه. اون وقت بقیه همه اینا رو ناخوداگاه انجام میدن. عجیب نیست؟
بعد از نیم ساعت که بالاخره برگشتم، با افتخار وارد شدم. البته تلاشم برای این که بابام نبینتم مفید واقع نشد. وقتی رفتم تو هول بودم و میترسیدم چیز خطرناکی بین مدارکم باشه. تازه... واسه چی یهو لاک زدم؟ آخه لاکزنای حرفهای هم تو همچین موقعیتی لاک نمیزنن. واقعا نمیدونم هدفم چی بود. فقط دیشب داشتم دور اتاق پیادهروی میکردم که یهو چشمم به لاک خورد و دلم خواست. بعدشم اگرچه پد برداشتم تا توی راه اصفهان پاکش کنم اما دلم نیومد بیشتر از سه تا انگشتمو پاک کنم. گفتم بذار یه بارم ما از اونایی باشیم که بهشون گیر میدن. با شش تا و نصفی انگشت لاکی، مسخره به نظر میاومدم.
خانمه گفت: خانم من اینجا نباید مدارکتو مرتب کنما.
خب من کاغذا رو دراوردم که اون ببینه. بعدشم من چه میدونم که دقیقا کدوما رو میخواد و کدوما رو نمیخواد. عجب گیری افتادیم. بعد چیزی که ازش میترسیدم اتفاق افتاد. مجرم شناخته شدم.
- این پرینت صفحه اصلی نیست. باید یه چیز جدولمانند باشه. مثل این خانم.
دوباره رفتم پرینت رو گرفتم و اومدم. دم در که رسیدم پسره گفت صبر کن نوبتت شه. خانمه با این که من داشتم تو چشماش نگاه میکردم ولی به پسره که داشت با یکی دیگه حرف میزد گفت: بذارید بیاد داخل. مدارکش ناقص بوده.
هی به خودم میگم درست نیست که اینقد تحت تاثیر کتابی که دارم در اون مقطع میخونم آدما رو دستهبندی کنم، ولی باور کنید خاله الیزابت بود.
وقتی داشتم تعهد مینوشتم که در دی ماه وقتی مدرک دیپلم حاضر شد براشون ببرم، هزار تا فکر تو سرم بود. یکی از فکرام این بود که الان خانمه میگه چقد فس فس میکنی تا این که یهو گفت: چه خط قشنگی هم داری! چقد واقعا بعضیها با حوصله و قشنگ مینویسن!
و این قشنگ رو جوری کش داد که خاله الیزابت اصلا بلد نبود. برای چند لحظه آروم شدم و به این باور رسیدم که این آدمای عبوس با ما پدرکشتگی ندارن. همون موقع اون یکی مسئول به اون یکی دختر گفت: عوضش تو حتما باید بری کلاس خط. دختره خندید و گفت آره میدونم حتما.
من بودم با یه نیشخند جانانه جوابشو میدادم. البته تو دلم.
مشکل این بود که از یه طرف اونا یه جوری برخورد میکردن که خوش اومدی ولی اگه بخوای اینجا بمونی باید حرف ما رو گوش کنی. از یه طرف هی داشتم فکر میکردم که من اینجا چی کار میکنم؟ چی کار میخوان باهامون بکنن؟! من جام اینجا نیست. اصلا اگه کوچکترین مشکلی وجود داره نمیخوام. به درک. من هیچ وقت عاشق و شیدای دانشگاه اصفهان نبودم. یعنی یه جور هر دو طرف در ذهن داریم منت بر سر اون یکی میذاریم و از حال اون خبر نداریم!
به هر حال هر چی که بود، طلسم مرحله اول شکست و وارد قسمت بعدی شدم. اونجا خانمه گفت اینقد نامرتب نباش و چیزاتو بذار تو پوشه. الان فقط این برگه (همون چرخش امضا) باید دستت باشه.
خب من از کجا بدونم؟ دم در بهم گفتن از تو پوشه درش بیار که زودتر انجام بشه.
ولی واقعا نمیدونم چرا بعضی چیزا رو اینقد دیر میفهمم. پنج شش تا امضا گرفتهبودم که تازه متوجه شدم باید همه خونههای جدول امضا بشه. و عددایی که تو هر جدول نوشته، بالای اتاقها هم نوشته و حالا باید به ترتیب برم دنبال این عددا. البته راستش همینو هم یکی از اون خانمای مسئول بهم گفت. خیلی مودبانه رفتم ازش کمک بخوام ولی اون مثل معلمای دبستان که همش خودشونو کلافه نشون میدن جوابمو داد. این یکی واقعا الیزابت بود.
دندانپزشک بهم گفت دندونای خوبی دارم و فقط شش و هفتم داره میره خراب بشه. همچنین دندون عقلم هم میخواد دربیاد ولی جا نداره و باید برم جراحی کنم...؟! چه حرفا. ولی این یکی خوشاخلاق بود. خب، حالا بریم کمیته انضباطی و حرفای مفت بشنویم. برگشته به مامان یکی از بچهها میگه ما میخوایم همونطوری که بچههاتونو تحویلمون دادین، بهتون پس بدیم. تازه اینو در ادامه سخنان وزینش درباره مانتوی حداقل تا روی زانو گفت. خب آخه اگه قرار باشه آدم همونی باشه که بوده، برا چی میره تو محیط جدید؟
دیروز به سارا گفتم فکر میکنم دوقطبیام. این جور چیزا رو زیاد نمیشناسم ولی نمیدونم بالاخره باید به مریضیای داشتهباشم دیگه. یهو میرم تو فکر و بلند میشم و احساس میکنم زندگی تو قشنگترین وضعیت خودش قرار داره. هی راه میرم و انگلیسی حرف میزنم و موهامو درست میکنم و ساز میزنم و خیالپردازی میکنم و میچرخم و... یهو میبینم بادم خالی شد. میترسم و بغض میکنم و سریع میخزم زیر پتو تا کوچکترین تماسی با محیط بیرون نداشتهباشم. بعد اونقدر اشک میریزم تا تموم بشم. ولی تموم نمیشم. روح آدم که از تو چشاش درنمیاد. و این چرخه ادامه داره. البته همیشه نه. وقتی یه خورده مشوش باشم این نوسانه هی بیشتر میشه و وقتی بدونم تکلیفم با زندگی چیه، تغییرات به شکل عادیتری اتفاق میفته. اما همیشه هست...
کجا؟ هنوز امضای چهارمم!
بقیش با سرعت پیش رفت. تو نهاد رهبری که حالبهمزنترین خوشاخلاقای دنیا رو داشت، یه پاکت کاغذی بامزه بهم دادن که گرفتم چون فکر کردم شاید یه خوراکی بامزه هم توش باشه. اما فقط این بود.
بالاخره تو مرحله 14 که حراست بود، آقای مسئول اشاره ریزی به لاکهام کردن و منم جاخالی دادم. بعد خانمه پرسید: خیلی خستهای یا خیلی خوشحال؟ لبخند زدم. ممنون که حواسش بهم بود! بعد با بیرحمی گفتم: خسته. نمیتونستم دروغ بگم.
زنداییم چند روز پیش برام آرزوی موفقیت کرد و وقتی دید سرمو انداختم پایین تا لبخند الکیم ضایع نباشه، با محبت انگشتشو گذاشت رو لپم و گفت: قول میدم یه سال دیگه نیشت هیچ جوری بسته نشه!
و من همون موقع فکر کردم که به خاطر اونم که شده خوشحال نخواهم بود. آخه چی اینجا بده؟ به هر حال زندان که نیست. تازه خیلی هم بهتر از زندانه. اصفهان، شهر به این قشنگی، دانشگاه به این دلنشینی، (مدرسه فرانسویها! فکرشو بکن!) رشتهای که علاقه و استعدادشو دارم. کلی امکانات جدید و اوووو. آره. همین الانم هیجان زیادی برای شروع دانشگاه با همه چالشهای جدیدش دارم و میدونم که دوستش خواهم داشت. خیلی سادهاس. آدمیزاد یادش میره. چند ماه دیگه فراموش میکنم که چرخ فلک چه بی رحمانه به ریشم خندید. ولی آیا واقعا این چیزیه که من میخوام؟ این که نیمه پر لیوانو ببینم و راضی بشم؟
در دو حالت ممکنه میتونم خوشحال باشم. یا یه دوست خیلی خیلی خوب پیدا کنم، که اگه این 18 سالو نگاه کنی میبینی احتمالش یک در هزاره، یا یه شغل خیلی خوب پیدا کنم که از اونجایی که اصلا قرار نیست دنبالش برم، احتمالش یک در یک میلیونه. :)
آره میشه خوشحال بود. این سه سال هم تو هنرستان زجر نکشیدم. چرا البته اول میکشیدم. ولی نمیدونم این خوب بود یا بعد که بعد از یه مدت دیگه شوخیهای بیمزه شون اذیتم نمیکرد و دیگه موقع چرت و پرت گفتنشون احساس وقت تلف کردن نمیکردم. چون "به زودی این سه سال تموم میشه و میریم دانشگاه و با کلی آدمای خوب آشنا میشیم..." :/
کارت دانشجویی رو صادر کرد. کاش عکس بهتری بردهبودم. پشت لبم زشت شده. ای بابااا چهار سال باید این عکسو تحمل کنم. راه افتادیم به سمت مدرسه فرانسویها که مرحله نهایی و دانشکده اصلی ما بود. یه ربعی تو راه بودیم.
مرحله آخر نسبتا خوب بود. بدون این که بفهمم نوبت یکی دیگه رو گرفتم و کارم زودتر پیش رفت! خانمه هم با یک شیطنت خاصی نگام کرد و گفت حالا اشکال نداره برا پر کردن فرم یه خورده منتظر باش. به نظرم با اون مسئولای قبلی فرق داشت. آخرش پرسید: از کجا اومدی؟ گفتم یزد. گفت: واسه همینه اینقد خوشگلی؟ نیشم تا بناگوش باز شد.
بعد رفتم پیش رییس گروه نقاشی تا برنامه درسی رو بگیرم. توی اتاق دو نفر دیگه هم بودن. نفهمیدم همکلاسی من بودن یا سالبالایی. پسرای خیلی بچهسالی به نظر میومدن. آقاهه بهشون گفت وقتی استاد نیومده برا چی غیبت بخورین؟ ولی اونا اصرار داشتن که ما پا شدیم اومدیم دانشگاه زنگ بزنید استاد بیاد. :/
داشتم نگاه میکردم تا حرفشون تموم شه که بابام اومد تا توی فرایند پیچیدهی گرفتن برنامه کمکم کنه. چون متوجه نشدهبود که کار من نه تنها طول نکشیده بلکه زودتر از چیزی که باید راه افتاده و فکر میکرد اگه خودش بود تا الان رسیدهبود یزد. (ساعت دوازده نشده بود.)
از شنبه تا سهشنبه کلاس داشتیم. تاریخ هنر، مناظر و مرایا، نقاشی (فکر نمیکردم درسی به این اسم داشتهباشن!)، طراحی، طراحی آناتومی و مبانی. به نظرم خیلی هیجانانگیز اومد. هم واحدها، هم مدرسه فرانسویها، هم منشی گروه که یه آقای پرمو و خوشمو و در کل جالبانگیزناک بود، هم خوابگاه که البته ندیدمش اما گفتن جای خوبیه.
*
توی ماشین مامانم گفت خب دیگه به سلامتی دانشجو شدی. گفتم آره ولی اگه ادبیات نمایشی دانشگاه تهران بود بهتر بود. بعد به یاد کودکیهای قبل از صدرا عقب ماشین خوابیدم و و لنگامو دراز کردم و اندر باب خلقت اندیشه کردم. کیستم؟ از کجا آمدهام؟ آمدنم بهر چه بود؟
شبی که کارنامه سبز اومدهبود، به سختی خوابم برد. دوست داشتم فکر کنم امتیازمو بد ندادن اما رقابت سخت بوده. ولی نه. با فاصلهی زیاد از دستش دادهبودم. البته دیگه الان اون شور و شوق قبل رو برای ادبیات نمایشی ندارم اما هنوزم درک این اتفاق کاملا واقعی که تو آزمون عملی نمره پایینی گرفتم واسم سخته. بیشتر قضیه اینه که اون حس رقابتم سرخورده شده. احساس تحقیر شدن میکنم. وگرنه این اتفاق خودش محرک مهمی بود واسه نوشتن. لااقل تا الان که اینطور بوده.
یه فکر مضحکی همیشه میکنم اینه که من چیزایی رو که دارم انتخاب کردم. یعنی چیزایی که دست خودم نیست. قیافهمو، پدر و مادرمو، محل زادهشدنمو، رد شدن و قبول شدنهامو. نمیدونم چرا. یه جا این تئوری رو دیدم و خوشم اومد. حالا کار ندارم درست هست یا نه، اما جالبه. مثلا پیش خودم فکر میکنم شاید یه روزی تو خوابگاه نشستهبودم و داشتم فکر میکردم که چرا استاد از نوشتهی من خوشش نیومد؟ فقط به خاطر این که تعاریفمون از نوآوری با هم فرق میکنه؟ و چرا اصلا من باید نگران این باشم که اون خوشش بیاد؟ اصلا کاشکی میرفتم نقاشی. اونم نه اینجا. با این آدمای از خودراضی. یه شهر دیگه... کاش اصلا اصفهان بودم...
بامزهس نه؟! قبلا گاهی حالمو خوب میکرد. حالا هم "گاهی" این کارو میکنه. البته سوالی که پیش میاد اینه که اگه اینطوره چرا همه بهترینها رو برای خودشون انتخاب نمیکنن؟ خب به همون دلیلی که من سر جلسه کنکور میدونستم جواب میشه مناقبخوانی ولی نزدم و میدونستم که اون عکسا رو بلد نیستم ولی گفتم خب نمیشه که هیچی نزنیم و زدم. اما خب شایدم نتیجهی این بود که اون درسو کم خونده بودم و ته دلم حس میکردم انصاف نیست بالا بزنم. یا به همون دلیلی که خیلیها میدونن فلانی همسر مناسبی نمیشه ولی به غریزه اعتماد نمیکنن و باهاش ازدواج میکنن. واقعا تو همین زندگی دنیایی هم گاهی انتخابای عجیب و غریبی میکنیم که ناشی از نداشتن آگاهی نیست... حالا ناشی از چیه، نمیدونم. رسم دنیا خیلی عجیب غریبه. فیلسوف شدم رفت.
بلند شدم و پرسیدم: حالا خداییش تو مصاحبه عملی من بد بودم یا اونا؟ مامانم که خودشو راحت کرد: به نظرم اونجا خواسته حقیقی قلبت نبود. و بابام گفت: نه من حالا بهتر میفهمم. با این گیجبازیای که امروز از خودت نشون دادی، معلوم میشه تو مصاحبه هم چه جوری بودی. درصد بگیر ببین چقدر از بچهها مدارکشون ناقص بود؟ تو باید بهترینشون میبودی.
دوباره حالم گرفتهشد. دراز کشیدم و گوشیمو دراوردم. بهتر بود زیاد فکر نکنم. بابام گفت: رو گوشی کتاب نخون. چشمت درد میگیره. چشمای مردهشوربردهمو بستم و سعی کردم خوابم ببره.
*
واقعیتش یه جایی ته قلبم ایمان دارم که هیچ اتفاقی الکی نیست. مطمئنم که چند ماه دیگه خوشحال خواهم بود. اما در عین حال نمیتونم با این حس مقابله کنم که انگار ستاره های امیدم یکی یکی دارن خاموش میشن. الان که نگاه میکنم این مدت پر از اتفاقات بد بوده. بعضیها مهم نبودن و فراموش شدن و تلخی بعضیهاشون هنوز هم ادامه داره و البته بعضیهاشو به هیچ کس نمیشه گفت. یه سری هم هنوز اتفاق نیفتادن اما به راحتی میشه پیشبینیشون کرد. اینا از همه ترسناکترن. مثل آتشسوزی جنگلا که ما آدمهای کوچیک فقط میتونیم نگاش کنیم و غصه بخوریم تا تموم شه.
درباره این چند روز قبل از دانشگاه هم حتما باید بنویسم اما چون حسابی حسابش از این غرغرا جداس، نیازمند یه پست دیگهس. فعلا برم دنبال چمدون.
- ۹۸/۰۷/۰۲
- ۶۲۱ نمایش
سلام سارا جان تا جایی که فرصت کردم نوشته های زیبا و خاطرات جالبت را خواندم و برایت از خداوند آرزوی توفیق و موفقیت روزافزان در درس و دانشگاه و تمام مراحل زندگانی دارم (علی الخصوص در شعر و ادبیات)
خوشحال میشم وبگاه عطرگندم رو ببینی :)