!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۱۰ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

به من گفت :  بیا

به من گفت :  بمان

به من گفت :  بخند

به من گفت :  بمیر

آمدم

ماندم

خندیدم

مردم

*

به صحرا شدم؛ عشق باریده بود. و زمین تر شده بود. چنانکه پای مرد به گلزار فرو شود، پای من به عشق فرو می‌شد.

*

- باران نزدیکه.

- حیف تارا. تو کسی نیستی که گول بخوری. وگرنه می‌کشیدم می‌بردمت جنگل.

- خب، پس کسی رو گیر بیار که حاضر باشه گول بخوره.

- مسخره نکن تارا. تو این آینه رو به من دادی. هر چی توی اون نگاه می‌کنم غیر از تو چیزی نمی‌بینم.

- خب. برا همین بهت دادمش.

- تو می‌خواستی من عاشقت بشم؟!

- اوهوم...

- قسم به دستات که آینه رو به من داد، تو منو می‌خوای تارا.

- روز از سر کار در میری میای سر راه زن‌های مردم؟ تا حالا چند نفرو اینطوری گول زدی؟

- کی گفت من از کار در رفتم؟ کدوم کار؟ همه رفتن مجلس شبیه.

....

- بیا منو گول بزن ببر جنگل!

*

امروز این گونه پر شدم. و چه پر شدن احساس عجیبی است. گوییا تازه می‌فهمی گنجایش خودت را. تازه می‌فهمی که چقدر گرسنه بوده‌ای. خیال را که در واژه می‌ریزی تهی می‌شود. این را همیشه می‌گفتم. اما چه عیب دارد اگر حتی ته‌مانده‌اش را بتوان برای دیگران نگه‌ داشت حالا که خودش آنقدر نازک و حساس و فرار است؟ واژه‌ها امانت‌داران خوبی نیستند اما، از هیچ بهترند. وقتی آنچه را در انگشتهایت جاری‌ است می‌بینم، و دیوانه‌وار خواهان آنم، به عصاره‌ی ناخالصش هم راضی‌ام.

نگو که حرف‌هایم را نمی‌فهمی که من امروز خوب حرف خودم را می‌فهمم. امروز می‌فهمم که چه می‌خواهم. می‌فهمم که همیشه بی‌قرار چه بوده‌ام. بی‌قرار همین خیانتکاران دروغگو. بی‌قرار همین واژه‌ها.

روزهایی که پر میشوم دیگر آدم نیستم. یک جور دیگرم اصلا. خیال نکن عاشق شده‌ام. که من اگر بتوانم نوک پایم را در دریای عاشقیت فرو کنم، چنان شوقم را در بوق و کرنا میکنم که دیگر جایی برای حدس و گمان تو باقی نمی‌ماند. 

نه. عاشق نیستم. اما روزهایی که در میان کلمات گزیده، رها می‌شوم، قیافه‌ام شکل عاشقها می‌شود. انگار که دارم در ابری دنیادیده نفس میکشم. بوی گیلان می‌آید. بوی پاریس. بوی قطب. بوی آفریقا. دنیا را در نگاهی سیر می‌کنم. دستهایم بی قرار می‌شوند و آن‌ وقت مرا با خود می‌برند. کتاب بی واژه که زیاد ورق بزنی، دستها می‌خستند. باید جانی تازه در آنها دمید. و امروز چه هوای خوبی خوردم.

دستهایم در شعر است. جا نمی‌زنم. چنان که پیشتر گفتم، روانه خواهم شد و منتظر نمی‌مانم. حتی اگر واژه‌ها از من گریخته باشند. حتی اگر همیشه ملامتشان کرده‌باشم، زیر سایه‌ی ناتوانی خودم. من دوری را تحمل نمی‌کنم. دلشان را به دست خواهم‌آورد.

می‌توان بیشتر به شعر آلود، لختی لحظه‌های سنگین را. بله، می‌توان. دست‌هایم در شعر است. و من آنقدر نفس کشیده‌ام که بیش از جسم کوچکم، جان دارم. چشم‌هایم که خوب می‌بینند دو پایم بی‌قرار می‌شوند. کمک کن که این نفَس شعر شود. کمک کن که این حجم از سبکی، پایمان را نشکند. کمک کن که این ابر در من نخشکد. دست‌هایم در شعر است.

به صحرا شدم، عشق باریده بود...


  • سارا

درسته همه میگن یزدی حرف زدن اصالت داره و امتیاز و فلان و... ولی من میدونستم که وقتی یزدی حرف میزنم کااملا اعتماد به نفسمو از دست میدم. حداقل فعلا اینطوریه، شاید بعدا تمرین کردم. خلاصه که گویش معیار را برگزیدم. وقتی رفتم تو گفتن خب سلام و اینا... توضیح بده درباره کارت. منم شروع کردم یهو آقاهه گفت گفتم اول خودتونو معرفی کنید بعد توضیح بدید. :) با یه لبخند... گفتم عه اول باید معرفی کنم؟ (چه سوالی. :/)

خلاصه خودمو معرفی کردم و یه خورده درباره کارم توضیح دادم. البته زیاد خوب توضیح ندادم. باید درباره وجه تمایزش حرف میزدم. (اینو الآن یادم اومد!) فقط چیزای خیلی کلی گفتم. ولی یادمه همونطور که بارها تصور کرده بودم خیلی روون حرف میزدم. با این که قلبم داشت میومد تو دهنم (نمیدونم چرا واقعا. همینقد بگم که همچین حالتی بارها در موقعیت های خیلی خیلی مسخره برام پیش اومده. مثلا تو سوپری. :/) اما انگار یه نیرویی خارج از اختیارم نمیذاشت حرف زدنمو متوقف کنم یا به تته پته بیفتم!

  • سارا

پیش نوشت: داشتم خودمو دعوا میکردم که چرا اینا تازگیا اینقد طولانی میشه؟! جواب دادم: خب بشه. مگه داری برا دوچرخه مینویسی که نگران مفید بودن و موجز بودن و خوشگل بودنشی؟

خیر.

و بدین ترتیب مشکل حل شد.

***

بله خوارزمی... خواااارزمی!

اول باید از استاد محترم کلاسها بگم. که نمیدونم طبق چه معیاری اسمشو گذاشته بودن استاد... (به جرئت میگم که من از اون شاعر بهتری هستم. حرفم نباشه.)

جلسه اول براش خوندم: گاه یک اتفاق تکراری/ بیش از آنی که هست می‌افتد

- خب چرا؟

- چی چرا؟!

- چرا یه اتفاق تکراری بیشتر از چیزی که هست میفته؟! شما شاعر توانمندی هستی ولی این اصلا مفهومی نداره.

 (سعی کردم مودبانه حالیش کنم که خودت نفهمی)

- خب راستش استاد باقری گفتن این بیت مفهوم بزرگیه که تو ظرف کوچیکی ریخته شده.

- خب...ایشون که استاد هستن و درست گفتن... ولی... به هر حال... مفهومی نداره.

مرسی. :/

منم دیگه تو کلاسا شرکت نکردم. ولی بعد هی زنگ زدن که نه بیا و استاد گفتن به شما امید دارن و اینا. :/

خلاصه شرکت کردم. ولی داورای کشوری نگهم داشتن. دفاع داور بهم خورد. یعنی کار یه ابهامی داشته. چه ابهامی؟ استاد گفت احتمالا مشکوک شدن. چون رو حرفاش نمیشد حساب کرد از اون یکی استاد پرسیدم. اون یکی هم به مامانم گفت شعرای دختر شما خیلی نوآورانس و اصلا یه پدیده ایه برا خودش. حتما مشکوک شدن. 

ولی نه. ایراد گرفته بودن که اکثر شعرات رواییه. (از بیست تا شعر چهارتاش. این میشه اکثر.) و شعر روایی ارزشش کمتر از شعر معمولیه. :/

بعدم این که یکدست نیست. چرا؟ چون به دستور همین استاد گرامی پنج تا غزلم تهش گذاشتم. اصرار اصرار که باید حتما غزلداشته باشی. این نکته اونجا نقطه ضعف محسوب شده. خب معلومه دیگه مجموعه شعر نوجوان تهش بیای بنویسی آیینه را نمیشکنم آن او منم؟ با این حرفشون موافق بودم.

بعدم که استاد گرامی رفتن تهران که از ما دفاع کنن، برگشته میگه ایرادشون این بوده که شعرات کم بوده. میگم بیست تا کمه؟ میگه نه خوباش کم بوده! گفتم دورت بگردم با این دفاع کردنت.

دیگه آخرش یکی از خود داورای کشوری گویا دفاع درست حسابی کرد و انتخاب شدم برای مرحله کشوری. استاد شمارشو داد گفت زنگ بزن جزئیاتو بپرس ازش.

داور کشوری پشت تلفن گفت برای کشوری اونایی که خیلی زیاد و متنوع کار دارن انتخاب میشن ولی حالا شما هم بیا تهران ببین دفاع چه جوریه. :/

***

  • سارا

غزلیات!

۰۲
مرداد


کشتن ما رو انقد گفتن غزل بگو.

لذا گفتیم. :)

البته سطحشون خیلی پایینه و پر از کلمات وزن پرکنه ولی در کل به خودم افتخار میکنم که در این یکی دو هفته سه تا غزل گفتم. (حواستون باشه دستگاه شعرساز نشید یهو. خیلی بده. :/) 

خب بریم که داشته باشیم. البته الآن همشو نمیذارم چون در مواقع بی پستی به کارم میاد. اولیه رو میذارم فعلا.

 حالشو ببرید. :)))

  • سارا

این کتاب مدتها بود که گوشه اتاقم گذاشته بود اما مدام از خوندنش فرار میکردم. نمی دونم چرا. یه سری از کتابا هستن که وقتی میخونی به خودت میگی چه کتاب خوبیه اما وقتی اون کنار گذاشته نمیخوای بری سمتشون! به هر حال در راستای قراری که با خودم گذاشته بودم، مبنی بر خوندن تمام پانزده کتاب نصفه و نیمه امسال. بالاخره نوبت به این یکی رسید. کاش زودتر خونده بودم!

راینز ماریا ریلکه یکی از شاعرای بزرگ آلمانه که تو قرن نوزده زندگی میکرده و به عنوان یکی از شاخص ترین چهره های ادبیات اروپا شناخته میشه. موقعی که کتاب چند نامه توی فرانسه چاپ شده بود، روزنامه ها اونو یه واقعا مهم ادبی میدونستن. جلال آل احمد توی مقاله ای گفته که صادق هدایت بوف کور رو با الهام از آثار ریلکه نوشته. من شناخت زیادی از هدایت ندارم، (‌اعتراف میکنم که بوف کور رو نخوندم و حالا حالا ها هم قرار نیست بخونم!) ولی برام جالب بود که منبع الهامش ریلکه بوده. چون اونقدری که شناخت دارم، تشابه زیادی با هم ندارن. ولی انقد گستره تاثیرگذاری آقای ریلکه وسیع بوده!

آقای ناتل خانلری این کتابو حدودا سال 1320 ترجمه و منتشر کرده. چند وقت بعد هم چاپ دومش اومده و الآن هم چاپ ششمش رو من در دست دارم.

کتاب شامل نامه های ریلکه به یه شاعر جوانه به نام آقای کاپوس. من، به عنوان یه شاعر جوان خیلی از این نوشته ها لذت بردم. الآن واقعا هیچ کس جرئت میکنه همچین حرفایی رو بزنه؟! این روزا که بیشتر شعر میخونم و شعر مینویسم، به این فکر میکنم که انجمن های شعری مسبب تولید شعرهای خوب میشن ولی هیچ وقت شاعر خوب نمیسازن. در واقع اصلا تعریفی که اونا از شعر دارن با تعریف اون کسایی که من تو ذهنم به عنوان شاعر میشناسم فرق میکنه.

بعضی از کتابها با این که معروف نیستن،‌ (‌شاید به خاطر یه سری جذابیتهای خاص، که ندارن)‌ ولی عجیب به دردت میخورن و ازشون لذت میبری. خانلری تو مقدمه کتاب میگه برای خیلی از شاعرای جوان این سوال پیش میاد که دیگه چه حرفی برای گفتن باقی مونده؟‌ همه گفتنی ها رو گفتن که! اما ریلکه میگه آره همه گفتنی هاشونو گفتن، ولی گفتنی های شما رو که نگفتن!

البته نه این که کتاب فقط برای شاعرا مفید باشه. ریلکه شعر رو خیلی فراتر از شعر میدونه! شعر خوب از زندگی خوب میاد. ریلکه شعرو محصول تجربه میدونه و میگه:‌ "تجربه حوادثی نیست که برای  شخص روی میدهد بلکه بهره ای است که از آن حوادث میبرد. تجربه استعداد به کار بستن وقایعی است که روی داده نه خود آن وقایع." به طور کلی میگه که اگه میخوایم شعر بگیم، اول باید خودمونو شاعر کنیم.

  • سارا

شعر. طوفان

۰۵
اسفند

مغز فرمان می دهد:‌ بیدار باش!

از میان خواب خیسم میپرم

زنگ هشدار است: هی! ‌طوفان رسید

تا دهانم تا دماغم تا سرم

***

رفته است این کارخانه بر هوا

هی عرق میریزد آن بالا رییس

کارگرها گیج و منگ و منتظر

قرص ها پشت سر هم: هیس هیس!

***

برکه های سبز در راه گلو

پشت پلکم ابرهای داغ نرم

در دهانم جاده هایی تازه ساز

صورتم یک کیسه ی آب ولرم

***

خواب آبی در سرم در انتظار

آب شوری در گلویم قر و قر...

تاب کهنه در سرم هی جیس جیس

آب تلخی در دماغم شر و شر...

***

مینشینم گوشه ای، زیر پتو

 در میان کپه های دستمال

خسته و آرام و غمگین؟ نیستم!

در تلاشم، در تکاپو، اشتعال!

***

خسته و بی حوصله می ایستم

روبروی حمله افسردگی

آه این هم آخر یک روز سخت

اول یک ماه سرماخوردگی


 نتیجه تصویری برای سرماخوردگی

 

پ.ن:‌ یه هفته است دارم سرفه می‌کنم. گویا قصد تموم شدن نداره. :/

  • سارا

 

مثل یک جنگل است،‌ تو در تو

بی نهایت بزرگ، رازآلود

مثل برگی که نرم می‌چرخد

تا بیفتد در آبی یک رود

*

 صاف و مرموز و ساکت و تیره

آسمانی که در خودش خواب است

یک ستاره که تا رسیدن صبح

می خورد هی تکان و  بی تاب است

*

مثل سرمای صبح کوهستان

مثل رود است و مثل باران است

او که مثل نسیم میچرخد

گاه باد است و گاه طوفان است

*

مثل دریا است پر خروش، آرام

مثل آبی است هست اما نیست

مثل موجی که می خروشد سخت

مثل یک گوش ماهی خالی است

*

مثل یک دسته مرغ ماهی خوار

_ می نشانند سایه ای بر آب_

مثل موجی که نرم و خواب آلود

میشود روی صخره ها پرتاب

*

مثل یک آسمان آرام است

خانه نرم بادبادک ها است

مثل یک باغچه که شبکده‌ی

ساز و آواز جیریرک هاست

*

در سرم صدهزار موسیقی است

که پر از داستان پر از حرف است

سر من مثل هسته خورشید

مثل یک کبک مانده در برف است

*

جنگلم کوهم آسمانم من

نغمه و شعر و داستانم من

من کجای تلاطم دنیام؟

در میان خودم نهانم من

*

مثل چوپان قصه ها شده ام

سرکش است و چموش گله من

ای خدا کشف کن تو رازش را

چه خبر هست توی کله من؟

 

پ.ن:‌ این عادت انتشار اشعار پیش از ویرایش از کی در من نهادینه شد؟‌ قبلنا اینطوری نبودما!  ا

 

  • سارا
یکی از ترسام اینه که یه روز شاعر بزرگی بشم بعد ازم بپرسن:‌ شما چطوری شعر میگین؟ 
اون لحظه چیکار میکنم؟ آب دهنمو قورت می دم. نگاه ملتمسانه ای به قیافه کاملا جدی طرف میندازم و بعد میگم: چیزه... خب...میدونین... به سختی.
/:
 این مختصرترین توصیف از لحظه شعر گفتن منه. مفصلش میشه این که انقد راه میرم تا ببینم ای داد، دیر وقت شد و یه کلمه هم نگفتم. بعد صبر می کنم صبر می کنم صبر می کنم... الهام نمیشه. دیگه مجبور میشم خودم دست به کار شم!

دیروز زنگ زدم دفتر دوچرخه، گفتم میدونم یه روز از مهلت مسابقه تون گذشته... ولی حالا میشه من شرکت کنم؟ خانمه با بی حوصلگی گفت:‌ اسمت چیه؟ آروم گفتم:‌ اسمم برای چی؟ بلند گفت اسمت چیه؟
- سارا درهمی.
...
- تو همیشه باید دیر بفهمی؟!؟! کلا دو سه ماه عقب تر از زمان حرکت می کنی!! این مسابقه یک و نیم ماه پیش اعلام شده!!
دروغکی گفتم: خب من الآن دیدم... (‌اون موقع دیده بودم دیگه. حالا برا بار چندم.. بماند.)
- واااقعا من نمی دونم تو چه جوری...
- حالا میشه یا نه؟
- ....خیل خب تا شب بفرس.
- چشم!
- همین امشبا.
- چشم حتما... درست میشم مطمئن باشین! :)

خلاصه نشستم با ضرب و زور چنان شعر عجیب غریبی گفتم که خودم توش موندم. به نظرم بیشتر توصیف حال و احوال عجیب خودم بود. خیلی دوست دارم شعرایی رو که سر و ته ندارن ولی نمیخوان تظاهر کنن که ما خیلی حرف داریم..! اگه یه استاد بخواد نقدش کنه میتونه کلشو ایراد محسوب کنه! ولی هیچ اشکالی نداره. این شعرا یادم میارن که شاعر اول واسه خودش شعر میگه....


او کیست؟ موجودی عجیب از آسمانها؟

یا گونه ای نادرتر از اورانگوتانها..؟

او کوچک است و بچه است و خرس گنده

در دسته بندی های حساس مامان ها

گاهی که در خود می رود با غصه هایش

بر صورتش گل می کنند آتشفشانها

پایش میان امتحانها گیر کرده

دستانش اما می رسد تا کهکشانها

باور نکن این ابرهای خسته اش را

قلبش پر است از شادی رنگین کمانها

بعله! همین یک دنده های سرکش شاخ..!

امروز باید دق کنید از دست آنها...

روزی ولی گل می کند "دنیای بهتر"

از دستهای رنگی این نوجوانها



  • سارا

فرصتی نمانده است 

بیا همدیگر را بغل کنیم 
فردا 
یا من تو را می کشم 
یا تو چاقو را در آب خواهی شست 

همین چند سطر 
دنیا به همین چند سطر رسیده است 
به اینکه انسان 
کوچک بماند بهتر است 
به دنیا نیاید بهتر است 

اصلاً 
این فیلم را به عقب برگردان 
آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین 
پلنگی شود 
که می دود در دشت های دور 
آن قدر که عصاها 
پیاده به جنگل برگردند 
و پرندگان 
دوباره بر زمین 
زمین 

نه 
به عقب تر برگرد 
بگذار خدا 
دوباره دست هایش را بشوید 
در آینه بنگرد 
شاید
تصمیم دیگری گرفت 



پ.ن: گروس دوست داریم

  • سارا

شعر؟!

۰۸
آذر
فردا دو تا امتحان داریم. و تا هم اکنون که ساعت پنج بعد از ظهره من لای هیچ کدوم کتابامو باز نکردم. از صبح تا حالا داشتم خیر سرم شعر می گفتم. یا بهتر بگم تلاش می کردم برای شعر گفتن! و دریغ از یه بیت درست حسابی! اعصابم خورده حسابی. از اول سال تا الآن که هشتم آذره خدا میدونه چقــــــــــــــدر دلم میخواد شعر بگم و هیچی نگفتم. دو سه هفته دیگه هم مسابقه شعر آموزش و پرورشه و باید حداقل سه چهارتا شعر جدید بفرستم... 
واقعا که مسخرس. حتی نمی تونم چارتا کلمه در مورد اینکه چقد مستاصل و ناامیدم بنویسم. پریروز خانم دینیمون گفت یه بار که میگین نمیتونم باید هیفده بار بگین میتونم که اثرش از بین بره. بعدم همونطور که همه معلما تازگیا یاد گرفتن گفت: این که میگم به طور علمی ثابت شده!

اگه اینطور باشه تا حالا رو که حساب کنیم من باید یه چیزی در حدود دویست و هشتاد و نه بار بگم میتونم. حالا چرا دویست و هشتاد و نه؟ چون مضرب بزرگتری از هیفده بلد نیستم... :)

همین. گفتم اینا رو بگم که اگه یه موقع تونستم یه شعر در پیتی سر هم کنم یادتون باشه چه کار سختی انجام دادم و به من افتخار کنین...

:((((


  • سارا