!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

یکشنبه هم لازمه

سه شنبه, ۷ آبان ۱۳۹۸، ۰۹:۳۲ ب.ظ

اول اینو پلی کنین.

گاهی احساس می‌کنم اینقد داده‌های مختلف به ذهنم وارد میشه که از تحلیلشون در می‌مونم. امروز احساس می‌کنم چندان کار مفیدی نکردم و برای این که این احساس یه کم کمرنگ‌تر بشه گفتم بیام چند خطی درباره خودم بنویسم. دو سه تا مطلب خیلی طولانی نوشتم که بعد دیدم به ریسکش نمی‌ارزه و با اشک و آه فرستادمش تو پستو. خیلی تلخه درست تو اون لحظه‌ای که خودتو آماده می‌کنی تا بگی آخهیشش!، یهو ببینی که همه زحمتت بی‌فایده بوده. البته بی‌فایده هم نبودا، ولی دیدم ممکنه شخصیت‌های قصه به صورت واقعی وارد عمل بشن. و خب می‌دونم که منِ واقعی به اندازه من این نوشته‌ها از کارش مطمئن نیست و یه وقتایی ممکنه کار دست خودش بده. ولش کن. درباره خودم می‌نویسم!

این روزا آروم‌ترم و می‌دونم از خودم و زندگیم چی‌ می‌خوام. خب می‌دونم که آرامش هیچ وقت بیشتر از دو سه روز پیشم نمی‌مونه. ولی خب همینه دیگه. باید از این روزا یه کم ذخیره کنم تا تو روزای تشویش دم کنم بخورم. باید نوشت. همچنان از نظر بابام منطق ندارم. خب منم منطق اونو درک نمی‌کنم. ولی جالبه که مال خودمو خیلی خیلی خوب درک می‌کنم. :)

یکشنبه هفته پیش بود که راه دانشگاه تا خوابگاه قد یه عمر طول کشید. (از علاقه من به یکشنبه‌ها که خبر دارید؟!) استاد از صبح پیله کرده‌بود که تکلیفتو روشن کن. هر چی می‌خواستم به رو نیارم و بگم نقاشیامو ببین، اون حرف خودشو میزد. خیلی خسته بودم. خیلی پریشون بودم. و از خودم بیزار. یه آهنگ خیلی خیلی غمگین هم بچه‌ها واسم ریخته‌بودن که به شکل حیرت‌انگیزی با حالم جور بود. ترانه‌ش هیچ چیز خاصی نبود. ولی اون لحن خسته و پریشون دقیقا برای من ساخته‌ شده‌بود. 

وسایلام سنگین بود. خیلی زیاد. تازه سه تا کیسه سیب‌زمینی و گوجه و ماکارونی و کوفت و زهر مارم خریده‌بودیم. و پالت رو هم یه جور بدی توی کیسه گذاشته بود. باید با حالت خاصی کیسه رو می‌گرفتم تا رنگش به جایی نخوره. کار احمقانه‌ای بود ولی حوصله فکر کردن به یه راه بهترو نداشتم. هیچ چیز خوبی نداشتم که بهش فکر کنم. خوابم میومد. خیلی زیاد خوابم میومد. باید می‌رفتم خونه و بعد از طراحی تازه شروع می‌کردم به فکر کردن درباره تمرینای مزخرف مبانی که باید خلاقانه می‌بود. و بعد از همه اینا باید شام درست می‌کردیم! داشتم فکر می‌کردم عاجزانه از بچه‌ها خواهش کنم که فقط تو خوردن غذا سهیم باشم. فکر این که بخوام یه ساعت کنار گاز وایسم تنمو می‌لرزوند. 

و اون روز راه چهل و پنج دقیقه‌ای ساعت‌ها طول کشید. قسم می‌خورم که اندازه فاصله یزد تا اصفهان تو اون اتوبوس لعنتی بودیم. اصلا اون روز هوا تاریک شد. روزای دیگه تاریک نمی‌شد! یک میلیون فکر تو سرم بود و احساس می‌کردم از هر طرفی که می‌رم به بن‌بست می‌خورم. حتی اگه خیلی آرمانی فکر کنم. عجزی که عین زنجیر دورم پیچیده‌بود، داشت نفسمو بند می‌آورد. تکیه داده‌بودم به شیشه اتوبوس، هندزفری گذاشته‌بودم تو گوشم و این دختره‌ی خسته هی می‌گفت:

I don't want to... But I love you

و من شرشر اشک می‌ریختم.

رسیدیم. بالاخره اون مسافت وحشتناک به پایان رسید. از پله‌ها که داشتم می‌رفتم بالا فکر می‌کردم یعنی میشه برسم به تختم؟‌ آره. واقعا رسیدم. گفتم که نمی‌تونم تو غذا کمک کنم. گفتن تو ظرفا رو بشور. رفتم زیر پتو تا کمی بهتر شم. نشد.

خوابگاه هم مثل مدرسه همیشه آدمو تو یه سطح ثابت نگه میداره. وقتی با ساختن یه ویدیوی سی ثانیه‌ای خنک کاری میکنن از خنده دل‌درد بگیری، سخت‌تر نمی‌تونی به مردن فکر کنی. و وقتی اونقد مطمئنی دو تا بال نرم و سفید رو شونه‌هات داری که میخوای از پنجره بپری بیرون، یه رنده و دو تا هویج میدن دستت و همه چی فراموش میشه.

رفتم زیر پتو تا شام حاضر شد. ترکیب عجیب و غریبی بود که بیشتر به حروم کردن مرغ و سبزیجات تازه و یه بسته بزرگ فتوچینی می‌مانست! اما من خیلی زیاد خوردم. کمی هم همبرگر محدثه رو خوردم. یعنی همشو با هم خوردم. و بعد گفتم بچه‌ها واقعا من نمی‌تونم ظرف بشورم. اونا هم گفتن اشکال نداره بخواب فردا میشوری. چه خوب بود که می‌فهمیدن.

تکالیف که هیچی، حتی وسایل فردامو آماده نکرده‌بودم. چشم‌بندمو گذاشتم و خوابیدم. فقط دیگه کولاک کردم که با گریه نخوابیدم. صبح که بیدار شدم بهتر بودم.

الان که بهش فکر می‌کنم تنم می‌لرزه. ته چاه بودم. یه چاه تنگ و باریک. یه جوری که حتی نمی‌تونستم پاهامو دراز کنم. اما فکر می‌کنم به اون وضعیت نیاز داشتم. نیاز داشتم اونقدر خسته باشم که دیگه نتونم ذهنمو وسط انوار مثبت‌اندیشی نگه‌دارم. بذارم سقوط کنه تو اون دره تاریک و هولناک. تا بتونم دفعه بعد که استادو می‌بینم زل بزنم تو چشماش و بگم:‌ روشنه. همه چیز روشنه!

نه که بگم بلند شدم. می‌ترسم. تنهام. و هنوزم به راحتی می‌تونم تو امواج خودآشغال‌بینی غرق شم. اما سعی می‌کنم. جلوی خودمو می‌گیرم. و قول می‌دم که هیچ وقت اجازه رها شدن به خودم ندم. 

گاهی حتی یه پنج دقیقه کل زندگی آدمو عوض می‌کنه و از این حرفا. :) و من به خاطر اون روز از خودم و خدا و استاد و همه دوستان پشت صحنه تشکر می‌کنم.

 

پ.ن: اگه براتون سوال شده باید بگم فرداش اون ظرفا رو به اضافه ظرفای صبحانه و کلی چیز دیگه شستم. خیلی هم خوشحالانه شستم. :)

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۹۸/۰۸/۰۷
  • ۶۷۳ نمایش
  • سارا

نظرات (۹)

  • ستاره اردانی زاده
  • توی شهر غریبی خواهر  از این انرژی های از راه دور هم برات نفرستیم که دلت میپوسه(مامانم هر وقت به آجیم زنگ میزنه از دوتا لفظ غربت و دل پوسیده استفاده میکنه)

    پاسخ:
    😂😂😂
  • ستاره اردانی زاده
  • سلام دختر خواب آلوده گیج!!!!

    اومدم بهت بگم

    اشکال نداره...

    اشکال نداره که تو خسته می شی!

    باور کن همه آدما همینن..

     از دست عادتا خسته میشن! از دست روزی که مثل دیروزه یا از دست چیزی که هر بار تلاش می کنن به دست نمی آید و بدتر دورتر و دورتر میشه..

    همیشه همینه همه چی چپ و چولست !

    همه چی کج و معوجه!

    همه چی اون چیزی که قاعدتا باید باشه نیست!

    همیشه همه بال ها باز نمیشن و به جای یه وسیله رهایی میشه یه بار اضافی که تو نمیدونی چطوری از پس حمل کردنشون بر بیای...

    و اون وقت ازشون متنفر میشی! که اگه قرار نیست باهاشون پرواز کنی چرا اصلا بهت دادنشون!!!!

    و اون دختر منفی باف درونته که بازم نیمه سخت لیوان رو میبینه!

    فکر کن چقدر قشنگن و شونشون کن! فکر کن این تویی که فقط این بال ها رو داری! فکر کن یه راز ارزشمندهکه فقط با گذر زمان میتونه اون رسالت اصلیش رو  بهت نشون بده...

    همه چی توی عالم یه حکمتی داره حتی بال هایی که هیچکس نمیتونه ببینتشون پس فقط صبر کن  و بزار به اندازه کافی بزرگ و بلند بشن! مطمئن باش موقع خودش حکمتش رو میشه..

     تا اون موقع به بیلی گوش بده! نقاشی بکش! وبلاگت رو به روز کن! داستان بنویس! شعر بسرای! فایلای انگلیسیت رو گوش کن! همینجوری دیووونه وار به کتاب خوندن ادامه بده، سعی کن طرح های خلاقانه ای برای کلاس مبانی ارائه بدی! سه تا بزن و.....

    موقعش که برسه پنجره ها خودشون صدات میزنن!

    ( یزدیش مشه اقده هول نباش! سبایی پس سبایی نوبت تو هم مشه!)

     

    پاسخ:
    سلام ستاره درخشان
    مرسی مرسی که اینقده پرشور می‌نویسی
    دلم برات تنگ شده

    بعضی چیزا رو اول باید فدا کرد تا چیزای بزرگتری به دست آورد و برای خیلی افراد به دلیل علاقه کارشون براشون لذت‌بخشه و بحث اینجاس آسایش و راحتی رو توی چی می بینید؟ اینکه تا آخر عمر در حد عادی باشید یا چند سال سختی بکشید و بعدش از این عادی بالاتر باشید؟!

    همه چی بر می گرده به ملاک های شما و چیزای که می خواید.

    برای من آنالیز کردن، برنامه ریختن و کُشتی گرفتن با اطلاعات یک تفریحه و برای خیلیا یک عذاب؛ بحث اینجاس چی برای شما لذته و چی نیست، این مسئله کاملاً شخصیه و فرد به فرد قابل تغییر و متفاوت.

    همیشه ملاک های جامعه معیار درستی برای سنجش نیست...

    پاسخ:
    آره قبول دارم 
    ولی اون حرفتتون خیلی جدید بود واسم 
    آسایش و راحتیتو فدا کن که لذت ببری و خوش باشی!
    به هر حال ازتون ممنونم

    و منم باز میگم اگه قرار بود آسون باشه همه داشتنش😉

    مهم اینه این داشتنه چقدر برات با ارزشه و حاضری براش خیلی چیزا رو فدا بکنی حتی آسایش و راحتیت رو

    پاسخ:
    آساش و راحتیمو فدا کنم برای لذت بردن و خوش بودن؟!

    قدم به قدم؛ گاهی به جلو، گاهی به عقب؛ اما مقصد همین نزدیکیست

    مفید بودن یا احساس خود آشغالی به نظرم بیشتر به فکر فرد بستگی داره، در زمان های باید به خود استراحت داد و اصلاً کار مفیدی نکرد و گاهی باید شدیداً تلاش کرد و بیشتر اوقات باید تعادل ماببن این دو را رعایت کرد.

    چیزی که به نظرم باید بیشتر دنبالش بگردید اینه که زندگی برای شما چیست و از زندگی چی می خواید؟ اصلاً دنبال چی هستید و مسیرتون چی هست؟ اما هیچوقت جای نگرانی نیست و نیاز نیست خودتون رو عذاب بدید چون هر وقت خواستید می تونید جوابی دوباره بدید و مسیر جدیدی شروع بکنید اما برای همیشه تصویری در ذهنتون داشته باشید خیلی بهتره.

    اما یادتون نره گاهی درگیر کمال گرایی شدن مثل خوردن سم و مرگی تدریجی می مونه پس دست از کمال گرایی بردارید و چند بعدی فکر کنید و عمل کنید همیشه برای رسیدن به یک سری چیزا ده ها مسیر مختلف وجود داره.

    و حرف پایانی قبل از پایان دادن به این زیاده گویی، در کنار همه چیزا و کارا سعی کنید لذت ببرید و خوش باشید. حتی از کاری که انجام میدید نیز لذت ببرید تا زندگی بیشتر به کامتون باشه؛ زندگی برای لذت بردن از تک تک لحظاتشه حتی اگه در شرایط سختی هستید. شادی یعنی بهره تمام و کمال از کوچکترین موارد در تمام شرایط  بردن برای لذت بردن و زندگی کردن.

    پاسخ:
    کاملا درسته و موافقم ولی بازم میگم تو حرف آسونه😆
  • هلن پراسپرو
  • میتونم، ولی انیمه هه هر هفته یکشنبه با زیرنویس میاد. 

    ..

    #حرف_حساب

    پاسخ:
    آها
    درک می‌کنم. منم یه موقعی به دوشنبه‌ها و شهرزاد:// همچین حسی داشتم.

    خیلی پ.ن لازم بود!

     سه تا کیسه گوجه فرنگی و سیب زمینی و ایناها برای چی دستت بوده تو دانشگاه؟

      احساس خود آشغالبینی خیلی کلمه ی مناسبیه که خلقش کردی. فکر کنم با کلمات تو بشه یه فرهنگ جامع درهمی نوشت.

    دختر، زندگی دانشجویی و خوابگاه و هم اتاقی هات و مصائب و خوشحالیت همه ترکیب جذابین از زندگی :)

    من که از خوندنشون لذت میبرم :)

     +من روزای هفته رو هرسال بسته به برنامه هفتگیم دوست دادم. یه چندسالی خیلی یکشنبه ها رو دوست داشتم تا اینکه یه معلم و دروسی گند زدن به حس اون روز هام :/

    پاسخ:
    1 انگار خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم مهم بود.
    2خب تو راه برگشت باید خرید کنیم دیگه. اطراف خوابگاهمون که بیابونه کلا.
    3مرسی که خوشت اومد خودمم دوسش داشتم.
    4 بله احتمالا همینطوره اما خب ترکیبهای جذابتری هم از زندگی موجوده.
    5 فدای شما
    6 من پارسال یکشنبه‌ها کارگاه نقاشی داشتم. می‌دونی این چه موهبتیه؟ ولی هنوزم هیجانی که دوشنبه‌ها واسم داره، یکشنبه نمی‌خواد و نمی‌تونه داشته‌باشه. نمی‌دونم چرا.
    + نیم‌فاصله دوس :)
  • هلن پراسپرو
  • واییی چه هم اتاقیای فرشته ای. 

    ولی به نظرم یکشنبه ها رو دوست داشته باش. تنها دلیلی که منو صبح شنبه، با گریه و اه می کشه به مدرسه نفرین شده، روی نیمکتی لعنتی و ادمای نفرین تر شده، اینه که میدونم یه فردا ظهری هست که نیم ساعت بشینم و فقط به صفحه مانیتور نگاه کنم و انیمه مورد علاقم روی اون صفحه جادویی پخش بشه، بعد از دقیقه ده تا دوازدهمشو سه بار پلی کنم، آنقدر که از خود انیماتورا بهتر بتونم درست کنم اون تیکه رو.

    راستی راستی، یکشنبه ها خیلی دست کم گرفته میشن.

    پاسخ:
    آره خیلی ماهن.

    چی شد نفهمیدم. روزای دیگه نمیتونه انیمه‌تو ببینی؟‌

    بله واقعا هیچ چیز و هیچ کس رو نباید دست کم گرفت. حتی یکشنبه‌ها رو :)

    خیلی برام سوال شده بود یعنی اگه اون ظرف شستن آخرش نبود ایمان میاوردم که با حواریون مسیح هم اتاق شدی!  هر چیم حال آدم مردشوری باشه اگه هنوز بشه به این قشنگی نوشتش یعنی شایان تقدیره

    پاسخ:
    عشقن دوستام. 

    آره واقعا شایان بود. ارزش یه پست رو داشت.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی