یک یکشنبه معمولی
یکشنبه ها روزهای وحشتناکیه. البته وحشتناک که برای اتفاقات بزرگ و ناگهانیه، مثل جنگ. اگه یه روز نیروهای آمریکایی از آسمون بیفتن تو مدرسمون، اگه هنوز باشم، وقتی که میام خونه، اگه خونه و مامانم و داداشم هنوز باشن، براشون کلی اتفاق تعریف کردنی دارم که هر بار تعریف می کنم قلبم شروع به تپیدن میکنه.
نه وحشتناک نه. امروز نه جنگ شد و نه زلزله اومد. امروز هیچ اتفاقی نیافتاد. امروز فقط، یکشنبه بود.
یه یکشنبه معمولی. مثل تمام یکشنبه های معمولی. نه اول هفته و نه آخر هفته. نه حتی وسط هفته. یکشنبه هیچی نیست. هیچی. یکشنبه طولانیه، زرده، کشداره و بی خاصیت. مثل نون لواش میمونه. نه بربریه و نرم ترد، نه تلخ و سفت مثل نون جو. لواش یواش.
در طول روز نشستم کنار طاقچه کوچیک کلاس. ( مثلا اینطوری احساس آزادی میکنم.) و مثل همیشه به درختای نارنج و انار نگاه کردم که خودشونو میکشیدن تا بتونن از بالای سر کولر خرخروی پیر کنار پنجره، برام دست تکون بدن. و من هر بار طوری نگاهشون میکردم که انگار میتونن کاری برام بکنن.
پارسال فقط شنبه هامون بود که تمام روزشو با درسهای عمومی سر میکردیم. بقیه روزها حداقل یه درس تخصصی داشتیم. شنبه ها چقدر عذاب آور بود. و امسال.. همینقد بگم که علاوه بر همه درسهای عمومی ای که پارسال داشتیم، چهارتای دیگه هم اضافه شده. و یکشنبه ها، با معلم تاریخ معاصر خسته، و با "تفکر و نوآوری"... چه باید کرد؟ (البته دینی هم داریم که اونو میتونم تحمل کنم.)
میگم خانم نمیشه روش درس دادن این نوآوری رو تغییر بدین؟ میگه همینه که هست، خودم اول سال گفتم کسل کننده است. باید بخونین دیگه. راهی نداره. میگم چرا خانم راه داره. میخندم و میگم: شما دو ماه یه بار چند تا سوال میدین با جوان، میام امتحان میدیم. دیگه این کتابو کار نمی کنیم. به جاش میشینیم طراحی کار میکنیم.
- میدونین سارا کیه؟ به سارا میگن خانم بزرگ. آخر سر حکم کلی و قطعی رو میده.
اول خجالت کشیدم. گفتم خانم فعلامو بد استفاده کردم. ببخشید. منظورم این بود که...
حیف اون معذرت خواهی واضح و شدیدا از صمیم قلب! محلم نذاشت. کاشکی حداقل اینهمه با خلوص نبود! بعدش فکر کردم تا مصداق های خانم بزرگ بودن خودمو پیدا کنم... نخیر اصلنم عذرخواهی به جایی نبود! اصلا چجور به این نتیجه رسید؟! از این که هی بهم برچسب میزد داشتم عصبی میشدم. باشه، من غرغرو و زیادنظر بده! هستم، ولی آخه نمیفهمم این لغت خانم بزرگو یهو از کجا پیدا کرد و بهم چسبوند.
بهش گفتم شما به شغلتون علاقه دارین؟ گفت نمیتونم بگم علاقه ندارم ولی ایده آلم هم نیست. گفتم خانم وقتی شما هم این درسا براتون جذابیت نداره چرا انتظار دارین ما با علاقه تو کلاس شرکت کنیم؟ گفت نگا حالا بعد از پنج هفته به این نتیجه رسیده.
چی باید میگفتم؟
بهش گفتم اگه ما الآن تحقیق کنیم و به جاش درس نخونیم، نمرمونو کم نمیکنین؟ گفت تو واقعا این کارو میکنی؟ گفتم معلومه اگه به کیفیتش توجه بشه و قرار نباشه چیزی حفظ کنم میرم تحقیق میکنم. چند بار پرسید تو حاضری تحقیق بکنی و درس حفظ نکنی؟ گفتم بله بله بله! و بعد گفت: تو حوصله نداری همین فعالیتای کتابو انجام بدی، حالا میری تحقیق جداگونه انجام بدی؟
خدای بزرگ و دانا! یعنی بازم میگی معلمها نفهم و پرت و احمق نیستن؟ یعنی بازم من دچار توهم خیلی فهمیدن شدم؟ امیدوارم.
و ساعت آخر، تاریخ. معلم تاریخ همیشه خسته و ناامید و داغونه. نمیدونم چند سالشه و هیچ وقت درد دلهاشو گوش نکردم ولی نظر منو بخواین میگم نشسسته منتظر مرگ.
هر معلمی که میاد میگه: این چه کلاس بیحالیه که شما دارین؟ ... چهارده نفر آدمو پرت کردن توی یه کلاس تنگ گرم زرد! که همزمان باید هم از باد یخ کولرش فرار کنی و هم از آفتاب پرروی پاییزیش. کلاسی که صداهای بیرونو بیشتر از درون میشنوه و تصویر معلمش از پشت میز ضدنور میشه و در هیچ حالتی ممکن نیست که همه به تخته کوچیکش دید داشته باشن. ما بیحالیم و کسل. مایی که وقتی الهاممون میزنه زیر آواز، صداش مستقیم تو دفتره و داد میزنن: ساکت شین!...کفتر کاکل به سر خوندن یه دختر شونزده ساله موقع زنگ تفریح، تو کلاسی که هر روز دیواراش به هم نزدیکتر میشن... بله اینم اونطرف خطه.
ما نباید حرف بزنیم. ما باید بحثای تکراری و تکراری و تکراری رو گوش کنیم. باید کتاب نخونیم. باید چیزی ننویسیم. نه اشتباه نکنین. باید حرف بزنین! حرف زدن یعنی چی؟. چه احمق بودم. تازه فهمیدم نیازی نیست فکر بکنیم و به نتیجه برسیم. چون در نهایت یک نفر پاسخ درست رو که ما در یک ساعت بحث کلاسی بهش نرسیده بودیم، مثل درّی گرانبها در اختیارمون قرار میده و میره بیرون. اصلا میدونین چیه، بچه های این دور زمونه راحت طلبن. لوسن. تا به بچه بگی بالا چشمت ابروئه زنگ میزنن مدرسه اعتراض میکنن. بله بچه های عزیز، حرف بزنین ولی خفه شین. واضح تر از این؟
آره بابا، سختش نکن! ما که قرار نیست فکر کنیم! ما باید از لیست حرفای مشخص شده یکی رو انتخاب کنیم و بیانش کنیم. ( ترجیحا اونی رو که قبلا بارها و بارها انتخاب شده.) تا کسل نباشیم. تا فعال باشیم. تا نمره داشته باشیم.
دلم برای بحث کردن با معلما تنگ شده بود و تصمیم گرفتم امسال تو کلاس حضور داشته باشم. مثل قدیمترا. اتفاقا حس می کردم که این کارم بچه ها رو هم به حرف اورده بود. ولی حالا که یه ماه و خورده ای گذشته برای هزارمین بار متوجه شدم که بحث کردن با معلما یعنی این که خودتو اندازه اونا بیاری پایین. بحث کردن تو کلاس، (به خصوص تو این مدرسه. هنرستان) یعنی هر کسی بی توجه به بقیه یه حرفی میزنه و معلم یا چیزی نمیگه یا با یه نتیجه گیری پرت دهن همه رو میبنده. وقتی با معلما حرف میزنی، نباید منتظر رسیدن به یه چیز تازه باشی، باید دقیقا روی اون خط صاف باریک راه بری. بدون این که دلیلشو بدونی. بدون این که تهشو بدونی. میدونی، اگه ذره ای منحرف بشی، سرت میخوره به یه چیز نامعلوم و دنگ صدا میکنه.
ظهر که اومدم خونه و دیدم ناهار قرمه سبزی داریم، از شدت خشم و عجز بغض تو گلوم جمع شد. دیشب داشتم برای آینه از این حرف میزدم که مغلوب محیط نباشه و انسان بودن خودشو تو محیط ربات پرور نشون بده. و امروز، این یکشنبه تصادف بود؟ این یکشنبه عذاب آور. چرا؟ چه اشکالی داشت؟ هیچ اشکالی. این یکشنبه عذاب آور هیچ اشکالی نداشت و این اشکالش بود. هیچ فرقی با روزهای دیگه نداشت و این تنها ویژگی منحصر به فردش بود. این یکشنبه عذاب آور بدون هیچ دلیلی حجم تحملمو لبریز کرد. و من خوب میدونم اون دلایلی که بی دلیل آدمو لبریز میکنن، هیچ وقت تموم نمیشن و هیچ وقت حل نمیشن و هیچ وقت کوچیک نمیشن و هیچ وقت بزرگ نمیشن. فقط تکرار میشن و تکرار، و هر بار با همون لبخند موزیانه به تو نگاه میکنن که خسته میشی، غمگین میشی، خودتو به در و دیوار میکوبی، ناامید میشی، لبخند میزنی، بلند میشی نفس عمیق میکشی، تردید میکنی، میمونی، و نگاهشون میکنی که از هیبت درشت و تو خالی و بی خاصیتشون هیچی کم نشده.
به خودم میگم: یکشنبه؟ خوشحال باش! فردای یکشنبه یکشنبه نیست. و یاد درختای نارنج و انار میافتم از پشت کولر و یاد آفتاب میافتم و یاد دیوار و الهام و برچسب و تاریخ و کفتر و تخته و مرگ و کتاب و...
پوزخندی میزنم به یکشنبه.
- ۹۶/۰۸/۰۷
- ۸۶۸ نمایش