!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

بیایید نباشیم

جمعه, ۱۵ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۵۳ ق.ظ

از کلینیک روانشناسی برمیگردیم. داریم به سمت کلبه کتاب قدم میزنیم و حرف‌های دکتر را مرور میکنیم. به مادرم گفته کارمان کند پیش میرود چون دخترتان همکاری نمیکند. نمیدانم یعنی واقعا انتظار دارد ذره ذره مغز معیوبم را جلویش تشریح کنم؟ فکر میکردم روانشناسها از بدیهی ترین ترسهای آدم خبر دارند.

و جمله آخرش هم این بود: اگه میخوای این خشم نهفته ای که نسبت به آدمها داری از بین برود، باید با آنها رابطه بسازی. گفتم نمیشود. گفت نمیخواهی، من که نمیگویم برو به زور بنشین کنار مردم، میگویم فرار نکن. 
من فراااار نمیکنم! 
میکنی. 
من کی ام؟‌ جواب بده سارا. هر چیزی که آقای روانشناس درباره ام میگوید، ‌مثال نقضی را در سرم بیدار میکند. هی میگویم نه!‌ همیشه اینطور نیست. و او هی فکر میکند میخواهم خودم را تبرئه کنم.
میرویم توی کتابفروشی. کتاب میخریم. حرف میزنیم. راه میرویم. بستنی میخوریم. ساندویچ میخریم و میرویم خانه. حس خوبی دارم..‌.؟ نه.
حس خوبی نیست که تنها کسی که میتوانی با او حرف بزنی و حرفت را بفهمد مادرت باشد. حس خوبی نیست که یک ساعت پیش روانشناس نشسته باشی و آخرش بگوید به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. حس خوبی نیست که هیچ کس نباشد تا درباره این بی در کجایی با او حرف بزنی...  و حتی خودت را لایق این که کسی به حرفت گوش بدهد ندانی... آه. 
مودم را روشن میکنم. میروم سراغ تلگرام. یک نفر، یک آدم خیلی دور، یکی از فعالان محیط زیستی نوشته: شما دختر خلاق، توانمند مهربانی هستید.
خب، احتمالا فکر نمیکرده که این حرفش چقدر ممکن است من را به فکر فرو ببرد. شاید اگر میدانست اینها را نمینوشت. نوشته تصویر شما ملایم و آرام است و مثل دخترهای دیگر به دنبال خودنمایی و آرایش نیستید. نوشته ما به وجود شما افتخار میکنیم.
تابحال کسی به من گفته به من افتخار میکند؟ آخرین بار چه کسی به من گفت مهربان؟ اصلا کسی تا به حال همچین چیزی را گفته است؟ اصلا هیچ کس هیچ وقت از من تعریف کرده است؟
"چرت نگو."
اه. سارای درون است. نفهم. نمیفهمد دارم درباره چی صحبت میکنم. تعریف کردن یعنی چی اصلا؟ این که یکی به تو بگوید چقدر زود موسیقی را یاد گرفتی تعریف است؟‌ این که بگوید چقدر مطالعه میکنی؟ چقدر تلاش میکنی؟‌ چقدر خوب نقاشی میکشی؟‌ چه شعرهای قشنگی مینویسی؟‌ ابله... کجای اینها تعریف است؟ همین که وقتی میگویم تعریف، اینها را میکشی وسط یعنی هیچ وقت تعریف نشنیده ای.
دوباره میخوانم. دختر مهربان... این عبارت، مثل تیوپی نارنجی رنگ می افتد وسط دریای متروکه ای ته وجودم. یک سارای ناآشنا می آید روی آب و حلقه را میگیرد. خودش را نشان میدهد. معلوم است خیلی وقت است دارد دست و پا میزند. میخواهد حرف بزند. نمیتواند نفس بکشد از بس که زیر آب فریاد زده. حرفهای مهمی دارد...
او هم من است. فکر کن، او هم ساراست. سارا ته وجودش هنوز چیزهای خوبی هم دارد. سارایی که آنقدر نشست وسط و خودزنی کرد که بقیه هم آمدند کمکش. آنقدر توی آینه زل زد تا جوش های میکروسکوپی را پیدا کند و بترکاند که حالا وقتی دارد حرف میزند همه ذره بین به دست پیشانی اش را نشانه گرفته اند. چند وقت است؟‌ یک سال؟ دو سال؟ هفده سال؟‌ نمیدانم.
آنقدر دویدم به دنبال خود خود خودم که یادم رفت همه اینهایی که همراهم میدوند هم خودم هستم. فکر میکردم خود واقعی ام باید حتما موجود پلیدی باشد. موجودی که از زیر آب بیرونش آوردم و پر و بالش دادم و یکی دیگر را به جایش غرق کردم.
به من گفت مهربان... یعنی من هم یکی هستم مثل همه آدمهای خوب. که بهشان میگویند مهربان و صادق و مودب و شیرین. قلبم هنوز میتپد... ببین،  یک کارهایی بلد است. من هم یکی از همه این آدمهایی هستم که کسانی دوستشان دارند. کسانی غیر از خانواده شان. من هم یک چیزهایی توی وجودم دارم که میدرخشند. یک چیزهایی که شما ممکن است خوشتان بیاید. من هم مثل شما هستم.‌ من هم دوست داشتن و دوست داشته شدن را میشناسم.
شب است. همه خوابند. دارم اتاقم را مرتب میکنم و فکر میکنم. به اینجای قصه که میرسد جا میخورم. یکهو مینشینم و از این همه حیرتی که یکهو توی ذهنم به وجود آمد، دست و پایم خشک میشود.
سارا تو بودی که دیگر من را ندیدی. من که زیبا بودم. مهربان بودم. خوب بودم. مثل بقیه بودم. مثل همه آدمهای دیگر که همه شان از تو بهتر بودند.
بغض، مثل ماهی مرده می آید رو. توی دهانم. لیز و لطیف و تلخ. راه نفس را میبنددد. و یکدفعه جاری میشود. نه یکی. یک عالمه ماهی بی رنگ بیجان جاری میشوند وسط فرش اتاقم. چقدرند؟‌ صدتا؟ ‌دویست تا؟ هزارتا؟
من بد نیستم. فکر میکردم این را میدانم. آدم فکر میکند اگر صبح که پا شد برود جلوی آینه و مثل احمقها بیست و یک بار بگوید "من آدم خوبی هستم"، آن وقت عاشق خودش میشود. خب بله شاید، ولی نه در شرایطی که با هر بار گفتن این جمله، هزار تا سارا از آن طرف فریاد میزنند:‌ نیـــــستی......
و صدایشان در تمام روز توی گوش آدم میپیچد.
دلم میخواهد با بلند ترین صدایی که بلدم فریاد بزنم. جیغ بزنم. (چند سال است جیغ نزده ام؟) و گریه کنم. وای... قلبم از شدت خوشحالی منفجر میشود. با صدای بلند به همه دنیا میگویم‌ که آهای! من هم یکی هستم مثل شماها! که گاهی وقتها توی زندگی اش آدم خوبی بوده.... و احتمالا کسانی مثل شما هستند که او را دوست دارند... آهای مردم! من هم یکی هستم که اگر در گنجه اش را باز کند،‌ لباسهای گل گلی هم دارد. یک آدمی که بلد است دامن چیندار بپوشد. بلد است دست آدمها را بگیرد و باهاشان برقصد. بلد است بخندد. بلد است خوب باشد. مثل همه شما.
امشب تازه دیدم که ساراکوچولوی درونم که حالش از این عبارت ساراکوچولوبه هم میخورد، چقدر غمگین است. شده مثل این بچه های کار. دستهایش زمخت و خشک. صورتش کثیف. و توی دستش به جای آدامس موزی یک عالمه برچسب متفاوت جا گرفته که از هر جا روی خودش چسبانده و حالا روی دستش باد کرده است. ولی بقیه مردم که از این چیزها نمیخرند.
هر وقت میخواستم خوشحالش کنم میبردمش کتابفروشی، پشت بندش بستنی فروشی، بعد هم ساندویچ فروشی. بعد هم شاید فیلمی چیزی نشانش میدادم. مثلا خوشحال میشد. ولی من چقدر خنگ بودم که نمیفهمیدم خوشحالی اش به یک 24 ساعت ناقابل هم نمیرسد. آخر آدمی که از دستهای خودش حالش به هم میخورد،‌ با بستنی قیفی حال میکند؟
می خواهم بروم بنشینم کنارش. نه چیزی برایش بخرم نه یه زور لباس خوشحالها را تنش کنم.  فقط بنشینم و بگذارم او برایم حرف بزند. ببینید که بزرگ شده! ببینید این که صدایش را هم یادمان رفته، چه حرفهای قشنگی بلد است. میخواهم محکم بغلش کنم و بگویم که دیگر هیچ وقت فراموشش نمیکنم. 
خودخواهی است که حوصله هیچ کس را نداشته باشی؟ خب خودخواهی باشد. نمیخواهم بروم پیش روانشناس. نمیخواهم با دوستهای نداشته ام حرف بزنم. نمیخواهم با مادرم درد دل کنم. نمیخواهم توی تستهای روانشناسی و سایتهای مزخرف دنبال خودم بگردم. نمیخواهم با خودم حرف بزنم. اصلا چرا باید این همه حرف بزنیم؟ چرا باید اینقدر همدیگر را ببینیم و نشان بدهیم؟ جمع کنید این آینه های لعنتی را. نمیخواهم توی همه شان باشم. من فقط یک جا هستم. همین تو. توی همین جسم کوتوله خپل خودم. من همین مدلی بلدم. بیایید فرار کنیم اصلا. از همدیگر فرار کنیم و به همدیگر پناه بیاوریم. برویم یک جای تاریک. دور آتش برقصیم. یک جوری که یادمان برود. قاطی کنیم اصلا همه چیز را. اصلا حالیمان نشود که من تو هستم یا تو من هستی. حل شویم. ذوب شویم توی موسیقی. و از ما فقط جای پایی بماند که با جای پای نفر بعدی محو میشود. بیایید اصلا بد باشیم. بد بودن که بد نیست. وقتی یک وقتهایی آدم بلد است خوب باشد، پس بگذارید گاهی هم بد باشد. چه اهمیتی دارد که شما از رقصیدن من خوشتان می آید یا نه؟ ‌
اصلا چرا همیشه باید رو باشیم؟ عیان باشیم؟‌ یک چیزهایی را غرق کنید. بگذارید اسمش را هر چه میخواهند بگذارند. دورویی. ریا. هر چیز. یک کسانی را از ته دریا نجات دهید بگذارید حرف بزنند. بگذارید با شما برقصند. بگذارید باشند. یک چیزهایی ته وجود همه آدمها هست. امکان ندارد که نباشد. اگر نجات غریق نیست به درک، خودت حلقه نجات را بینداز توی آب. مطمئن باش دیر یا زود دستی آن را میگیرد. و فریادی میشنوی که وای... آشناست! و میفهمی که همه عمر، در پس زمینه ذهنت، آن را شنیده ای. 
حالا رهایش کنید. بگذازید داد بزند. بگذارید بدود. اینهمه غرق شد، حالا بگذارید ببارد.
بیایید بباریم. بیایید طوفان شویم. بایید تکراری و خز و زرد باشیم. بیایید همینجا که نشسته ایم،‌ روی کیبوردهایمان بالا بیاوریم و جان و دلمان که پوسید زیر خروار ماهی مرده، هوایی تازه بخورد. چه کسی جلویتان را میگیرد؟ بزنید توی دهنش، دستش را بگیرید بیاورید توی تاریکی. 
اصلا چرا همه باید خوب باشند؟‌ من که نمیگویم آقای روانشناس اشتباه میگوید. ولی این که او درست میگوید دلیل نیمشود که من طوری که او میخواهد باشم. میخواهم جیغ بزنم. میخواهم دیوانه بازی در بیاورم. بدون این که استاد نقاشی دستور بدهد: ‌دیوانه باشید...  و من دست وپایم را گم کنم. بدون این که زورکی رنگ بمالم به صورتم و بدوم توی کوچه و با صدای بلند آواز بخوانم. میخواهم معمولی دیوانه باشم. قدم بزنم دور اتاقم. مگر همه باید مدل استادهای هنری دیوانه بشوند؟
به درک که مادرم نوشته هایم را میخواند. به درک که غصه میخورد. همین یک نفر است؟‌ همین یکی را هم نمیخواهم. اصلا چرا باید کسی من را دوست داشته باشد؟‌ اصلا نمی خواهم توی هر جمله ام به تو و تو و تو فکر کنم. به این که کاش فلانی ناراحت نشود یکهو، کاش فلانی دلش بسوزد،  کاش فلانی خوشحال شود، کاش فلانی من را دوست داشته باشد، کاش فلانی بفهمد که من دوستش دارم، کاش فلانی بمیرد...
همه تان بروید گم شوید. من هم میروم گم میشوم. اینهمه بودن به چه دردمان خورد؟‌ کمی نباشیم. بیایید آتش را خاموش کنیم . دور تاریکی برقصیم. بیایید اصلا همین موسیقی را هم قطع کنیم و با ساز دل خودمان برقصیم. من این را دوست دارم. همین دستی که توی هوا میچرخد و نمیدانم مال من است یا مال تو یا مال او. همین که گم شویم. قاطی شویم. چه کسی ما را میبیند؟‌ چه کسی میشنود؟ مگر نه آن که اولش دریا فقط یکی بوده و آخرش هم یکی خواهد بود؟ بیایید درها را باز کنیم و دریاها را بریزیم وسط و خودمان را بیرون بکشیم و  با صدای بلند برقصیم.. بیایید ذوب شویم. 
اینهمه بودن به چه دردمان خورد؟ کمی نباشیم. 

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۹۷/۰۴/۱۵
  • ۱۰۹۳ نمایش
  • سارا

نظرات (۱۲)

بیایید آتش را خاموش کنیم. دور تاریکی برقصیم..... بی خیال فحشایی که بهمون دادی...، این جمله ات عالی بود.... ته هیجان و عمق آرامش.... اگه قبلا توی تاریخ نوشته نشده، باید حتما بنویسیش....درشت و همه ی جاهای خوب....
پاسخ:
 کلمه های شما هم واسه من دقیقا همین حسو داره... 
ته هیجان و عمق آرامش.
مررسی...
هعی ! خستگی تحقیقات تو تنم موند...
هعی روزگار...
پاسخ:
اشکال نداره یه کم خستگی خوبه :))
با سلام...
طبق تحقیقات گسترده و متداولم توانستم بر این مهم پیروز شوم که موزیک هایی در رابطه با مفهوم و احساس مطلبتان را بیابم و گوش کردن آنها را بر شما توصیه کنم و شما هم ناگزیرید گوش سپارید تا خالی از لطف نباشید:))))
این شما و این نتیجه ی سال ها تلاش و ممارست من : (به ترتیب مشهوریت)
"آینه از فرهاد""یکی دیگه از آلبوم بزرگ" "بی خواب از کینگ رام"و "به خودم زنگ میزنم،اشغالم از بامداد افشار"
از آنجایی که گمان بر این میرود به دست آوردن برخی طاقت فرسا خواهد بود و ینده هم محقق دلسوزی هستم ... میتوانم این ها را بر شما ایمیل کنم ^_^
با تشکر :))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
(میتوانم بعدتر ها در رابطه با فواید این نوع موزیک ها با شما به گپ بنشینم)
پاسخ:
آینه رو گوش دادم. خیلی خوبه.

نمیخواد بفرستی خودم اگه خواستم پیداشون میکنم.
 زندگیتو بکن...همین جوری...به همین منوال...این احساسات با تو همراهن تا یهو یه وقتی که به خودت میای میبینی که دیگه رفتن...شاید سه چار سال دیگه...شایدم...
پاسخ:
:)
خواهش میکنمممم.شما مختااری:) :) :)
پاسخ:
:)))
۱یعنی چه قلم قشنگی
۲.بخاطر مناسب بودنش نوشتم و گرنه من رو شعرای سپهری قسم میخورم و میدونم که مال اون نیست:)
پاسخ:
 آهااان. قلم... خیلی پیچیده بود!

نه آخه سطحش از اونی که بهش بگن شعر خیلی پایینتره. یه خورده حسمم به این خاطره...
شایدم به این خاطره که همه میگن میگذره و سختش نکن و اینا ولی سه چهار ساله نمیگذره!
نمیدونم... خلاصه که با عرض معذرت از پرنیان عزیز اصن دوسش ندارم!
قلموو.بیایید دور تاریکی برقصیم چشم حتما فقط یچیزی تو هر حس و حالی که باشی تو سارایی همون سارایی که بعضی وقتا شعراشو بغل میکنه و بعضی وقتا ارزشی براشون قائل نیست.این ساراهای درونت منو یاد کارتون درون و بیرون میندازه.
و اینکه باشه هر وقت خواستی نباش اونقد نباش تا دلت برای بودن تنگ بشه
فقط یادت باشه
 نه تو میمانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت...
غصه هم میگذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند..
لحظه ها عریانند،
به تن لحظه ی خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز
پاسخ:
1 قلموو؟؟
2 آره آره من جلوی این کارتون دهنم وا مونده بود... انقد که من بود.
3 موافقم.. واقعا اگه خودتو مجبور نکنی، یهو دلت برا بودنم تنگ میشه. 
4 با احترام، از این شعر که همه جا به اسم سهراب پخش میشه متنفرم.
5 مرسی! 
بابا سخت نگیر ... همه همینن! شبایی هست گم میشی.. بعد صبح میشه میگی دیشب چقدر بیخودی راجع به خودم و آدمای درونم فکر کردم.. بعد شب میشه میگی نکنه همونطوری باشه که فلانی گفت؟ بعد صب میشه میگی نه بابا ! من خودمم! همینه که هستم ... عاقا من که اینقدر بهم نمیاد هی گم میشم! تو آینده و خصوصیات اخلاقی و محبوب بودن و موندگار شدن و  نوشته‌ی فلانی و حرفای اون یکی فلانی و از این جور چیزا... هر شب میپرسم من کیم ؟ دو ساعتی بهش فک میکنم و میبینم چققققدر کمبود ! چقدر نادان! آخ حمیده چقدر تو تلاش میکنی خودتو بچسبونی به آدمای مهربون و خنده رو و فانتزی و دانا و صاحب نظر ... میگه تو دقیقا هیچی نیستی!...بعد صب پا میشم میگم بابا همینی ! همین حمیده :) حالا چه کسی بگه چقدر نمیتونی ابراز احساسات کنی، چه بگه آدم حسابی نمایی، چه بگه مهربون ،چه بگه تو عاشق شدن ازت بر نمیاد! چه بگه تو عین خواهرتی... ولشون کن بابا ! گور باباشون اصن...حتی گور بابای اون روانشناس که میخواد تو رو عین بقیه کنه...
.
وسایلتو جمع کن بریم یه گورستونی که آشنا نباشه ... بریم مصر :)
کنار یه اهرم وایسیم نگا کنیم بگیم واقعااااااا واقعا آدمایی بودن که زندگیشونو میزاشتن واسه پادشاهشون قبر بسازن؟ واقعااااا؟
.
من که تو رو دوست دارم ... میتونم بگم روزی حداقل یه بار بهت فکر میکنم ...کون لق بقیه ! سرت سلامت :)
پاسخ:
واقعا به من فکر میکنی حمیده؟
حالم خوب شد اصن :)

پ.ن: یادم رفت بگم که مثل همیشه خعلی قشن نوشتی. :)
کره خر تو چطو اقه خوب منویسی؟  هر چیم حال آدم بد باشه وقتی اینقدر خوب و واضح ازش آگاه باشه و بتونه بیانش کنه یعنی ماشالا داره  برو صفا کن
پاسخ:
:)))
فک کنم وفتی حالم بده قشنگ تر مینویسم حالا چراشو نمیدونم! 
تمام چیزهایی که می‌توانی فکرش را بکنی در زندگی‌ات اتفاق بیافتد، همه افتاده‌اند. اینکه کدامیک برای تو ظاهر می‌شود انتخاب توست.
پاسخ:
قشنگ بود.
  • ستاره اردانی زاده
  •  می دونی  بهترین راه رهایی و بهترین راه اسرات ادمی به دست خودش ، فکر کردنه ...
    پس خیلی مهمه که چطور فکر کنی ... 
    ادم حتی باید به نحوه فکر کردن خودش هم فکر کنه !
    پاسخ:
    :)
  • ستاره اردانی زاده
  • رها شو  تا بتونی روزی بر گردی ... تصمیم بگیر که روزی  برگردی و بعد برو و بعد نباش و بعد تمام سارا های دورت را بُکُش و  سارای دیگری  بِکِش ساده نیست اما خوب  میدونی که میشه ... به خودِت سخت نگیر گاهی ادم ها رو باید یکم کج و کوله کشید ... همه پیکاسو نیستن که مونالیزایی بی نقص بکِشن... گاهی تو هرچی بگی نقاشیم رو شستم  معلمت قبول نمیکنه ... نکنه ! تو که میدونی که شستی ! همین بسه !
    خود خواه نه .. عاشق خودت باش ...  خودت رو دوست داشته باشی  نیازی به غرق کردن  نیست ... تو آبی گاهی موجی گاهی سونامی ...  همه ادم ها همیشه خوب نیستند ... 
    فرداشون با امروزشون  ، این ثانیشون با  ثانیه  بعدشون فرق داره...
    سارا گاهی باید راحت توکل کنی....
    ایه اول سوره طلاق ...
    خوب میشی.... به محض اینکه باور کنی  همین الانم خوبی ..
    پاسخ:
    ممنون از حرفهای خوبت ستاره... بهش فک میکنم. 

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی