!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۶ مطلب با موضوع «کنکور» ثبت شده است

فاتح شدم

۰۲
مهر

هر وقت فکر می‌کنم دیگه تو اوج آشفتگی ذهنی هستم و بدتر از این نمیشه، موقعیت جدیدی پیش میاد تا بفهمم اوج یعنی چی. پر از سوال و ابهام و ترسم. می‌دونی الان دانشگاه فقط یه بخش از زندگیم نیست که بخوام اهمیتشو کم کنم. تو بقیه قسمتا هم شاخه کشیده و این گره قدیمی رو کورتر کرده.

این انصاف نیست که سالهاست دارم تلاش می‌کنم تا به فرمولی برای شناختن خودم برسم اما انگار روز به روز دارم دورتر میشم. هر روز انگار تازه متولد شدم و با یه موجود جدید و در عین حال به شدت نچسب و غیرقابل درک طرفم. تحمل کردن خودم هر روز واسم سخت‌تر میشه.

بالاخره رفتیم اصفهان و خود را به ثبت رساندیم. احساس عجیبی داشتم. دوباره انگار تو درک شرایط موجود مشکل داشتم. اما در عین حال تمام تلاشمو می‌کردم که سطح انرژی و اعتماد به نفس خودمو بالا نگه دارم. البته بخش دردناک ماجرا اینه که بابام داشت از اون ور زور می‌زد. و از اون جایی که زور اون از من بیشتره، طبیعتا موفق شد.

  • سارا

الان که همه دارن سعی میکنن متفاوت باشن، گفتیم خب ما هم خودمونو جدا نگیریم و سعی کنیم متفاوت باشیم. یعنی دلم خواست همونطور که همه دارن بر خلاف همه، تابوها رو میشکنن، منم سعی کنم یکی از کسانی باشم که بالاخره جرئت میکنن این تابو رو میشکنن. یعنی یه جورایی... ولش کن.

صبح که بابام گفت برو مدرسه مدارکتو بگیر بعدشم خودت بیا خونه همه غم دنیا رو دلم هوار شد. تازه بگذریم که قبلش ساعت هفت منو بیدار کرد که هفت و نیم سر راه ببرتم مدرسه و ساعت هفت و ده دقیقه وقتی من هنوز داشتم موهامو شونه میکردم برگشت گفت:‌ چیکار میکردی این همه وقت؟ من رفتم. :/

اینقدر از این که تو همچین روز نابیرون‌رونده‌ای باید پا شم برم مدرسه دو تا برگه بگیرم و بیام، (عصر ارتباطات که میگین اینه؟ واقعا اینه؟) عصبانی بودم که زنگ زدم به دوستم لااقل مغاراشو بهش بدم تا یه کار مفیدی این وسط انجام شده باشه. حتی یادمه به مامانم گفتم میخوای برا تولد صدرا میوه بخرم؟! گفت مگه با اتوبوس میای؟ گفتم نه ولی حالا... گفت نه نمیخواد عزیزم! 

رفتم مدرسه و مدارکو گرفتم. خانم معاون گفت حالا باید بری پیشخوان دولت، تاییدیه تحصیلی بگیری. راه افتادم برم که دوستم زنگ زد. وای مغارو یادم رفته بود. همونطور که تو دفتر پیشخوان نشسته بودم تا اینترنت مرده‌شوربرده‌ وصل بشه و ای جی هم برا خودش داشت درباره فلسفه کایزن حرف میزد تصمیم گرفتم مدارکمو بذارم اونجا تا هر وقت وصل شد خانمه برام تاییدیه رو بگیره و خودم برم مغارها را پس دهم. 

وسط راه احساس کردم دلم درد گرفته، چشمام باز نمیشن و خستگی خیلی یهویی بر من مستولی شده. نشستم تا حمیده بیاد. مغاراشو دادم. بعد گفت باباش میگه باید پرونده هم بگیریم. رفتیم دوباره به سوی مدرسه که پرونده بگیریم. این دفعه به جز خانم معاون بقیه هم بودن. چند تا از بچه ها هم. دوباره تبریکای الکی و سوالای مزخرف و جوابای تکراری و مقایسه های بی فایده و اوووه. تازه! معاون کله‌شق پررومون پرونده حمیده رو داد، مال منو نداد! هر چی گفتم مسخره کردی من این راه خونینو به خاطر اون پرونده لعنتی اومدم اینجا، (البته این جمله رو نگفتم:) گفت نع! گفتم خانم این تبعیضه گفت خب باشه :/ 

وقتی بیرون اومدیم اتفاق عجیبی رخ داد. یهو احساس کردم که اصفهان قبول شدنم چقدر احمقانه، غیرمنصفانه و بی‌رحمانه بوده. فقط وقتی مدیرمون گفت خب حالا نویسندگیتو هم "در کنارش" ادامه بده، خیلی خوشم اومد که کاملا خودمو کنترل کردم و با یه نیشخند وحشتناک جوابشو ندادم. باید این جمله "در کنارش اونم کار کن" رو از دستور زبان فارسی حذف کنیم. اون وقت نصف دکترامون میرن موزیسین میشن. چون مامان باباهشون موقع انتخاب رشته نمیتونن گولشون بزنن و بگن در کنار روزی بیست ساعت کشیک و چهار ساعت درس خوندن، موسیقی هم کار کن. چه حرفیه آخه؟ یه چیزی همه زندگیته بعد بیای بذاریش در کنار یه چیز دیگه که تازه باید به زور جاشو باز کنی؟

حمیده رفت خونه‌شون. منم برگشتم دفتر پیشخوان. چقد کسل کننده. 

خانمه آماده نکرده بود. گفت آها شمایین بشینین. خیلی لطف کرد اولین نفر کارمو راه انداخت. خب این همه وقت باید انجام میدادی دیگه. نیم ساعتی شد تا تاییدیه رو داد. بعد رفتم تو خیابون و در حالی که حتی حوصله نداشتم روسریمو صاف کنم و دلم برای دل دردوی خودم میسوخت، هی نگاه کردم تا یه تاکسی پیدا شه. تو اون منطقه تاکسی زود پیدا میشد. یه دونه وایساد و وقتی مقصدمو گفتم گفت نمیره. بعد یه چیزی حدود هف هش ده ساعت وایسادم ولی حتی یه دونه تاکسی هم نیومد. بعد زنگ زدم 133 که گفت ماشین نداره. یه خورده دیگه وایسادم و بعد زنگ زدم 1830 که گفت الان میفرسته. همون موقع که گوشی رو قطع کردم سه تا تاکسی از جلوم رد شد. :/

وقتی رسیدم خونه رفتم تو اتاق و نشستم پشت لپ تاپ و دیدم که هیچ کس توی تلگرام جوابمو نداده. حالا کلا به یه نفر پیام داده بودما، ولی بالاخره. شرایط منو نگا نمیکنی آخه؟ بعد یه خورده احساس بدبختی و بیچارگی کردم و کلی گریستم. بعد رفتم جلوی آینه. لامصب مژه‌هام گریه میکنم چقد خوشگل میشه. ولی نیگا. دوباره  سر ماه شد و دو تا جوش. اوه اوه خالمو.

دیروز که خانمه پشت لبمو برداشته بود خالمو ناکار کرده بود. این خال پشت لب دیگه چه صیغه ایه ما نمیدونیم. حالا باز ریز و مشکی بود یه چیزی. درشت و قهوه ای و برجسته. معلم اول دبستانم هم یه خال اینطوری داشت دو برابر من و خیلی گوشتی و مشتی. همیشه هم از توش موهای بلند در اومده بود. ازش متنفر بودم حتی هنوزم هستم. یه روز داشتم پشت سر خالش حرف میزدم که زنداییم گفت:‌ یهو بزرگ میشی خودتم همینطوری میشیاااا. یک عمر با این کابوس زندگی کردم. حاضر بودم تو صورتم اسید بپاشن ولی کوچکترین شباهتی به اون جادوگر پیدا نکنم.

بله. آرایشگره با بند یک زخمی تو خال درست کرده بود که اوووو. کندمش و دریای خون جاری شد. حالا هر چی دستمال میذاشتی مگه بند میومد؟ 

بزد تیغ و بنداخت از بر سرش

فرو ریخت چون رود خون از برش

سه تا جعبه دستمال کاغذی حروم کردم تا بالاخره تموم شد. البته تموم نه ها. تازه به صورت قطره قطره شد خونش. قبلش مثل شیر آب همینطوری داشت میومد.

دوستای صدرا اومده بودن تولدش. ما نمیدونیم کی تولد گرفتن ایشون تموم میشه. تازه بین التولدین هم برا خودش میگیره و... تولدش افتاد تو عاشورا حالا هی فکر میکنه باید جبران کنه. سه نفر بودن ولی اندازه سی نفر جیغ و ویغ میکردن. مامانم مرغ لذیذی براشون پخته بود که میخواست برا من بزنتش قاطی فسنجون دیروز که واسم خوب باشه ولی بهش یادآوری کردم حال روحی مهمتر از حال جسمیه و لطفا غذا رو خراب نکنه. ناهار خوبی بود. یه کم بهتر شدم.

بعد به خودم گفتم چیکار میخوای بکنی؟‌ هیچی فقط نیاز به یک نفر دارم که بیاد ازم بپرسه چته؟ سارا پیام داده بود. شروع کردم براش توضیح دادم که چمه. بعدش حمیده اومد و دوباره به اون توضیح دادم. اگر میپرسین چرا باید بگم چون هنوز خالی نشده بودم. همونطور که میبینین انگار هنوزم خالی نشدم.

بعد نشستم فکر کردم و دیدم که امسال کلا سال بدشانسیه. اون از تبریز، اون از تئوری، اون از عملی، دلم هم که درد میکنه و کلا مرسی. مرسی مرسی خداجون.

بعدش یه خورده با حمیده حرف زدم و دوست مامانم اومد خونه‌مون و اونا نشستن به حرف زدن و من هم رفتم سراغ ای جی و الکی گوش دادم. نیم ساعتم پر شد ولی دوباره هی الکی از سر بیکاری گوش دادم. بعدش (نمیدونم چرا یهو عاشق این بنده خدا شدم) رفتم تو یوتیوب ایشون و دیدم سه روز پیش لایو داشته. حالا چی داشت میگفت؟ بچه‌م مریض شده دیشب بردیمش بیمارستان الان خیلی خوابم میاد دیشب نخوابیدم. بیا. این همه ویدیو داره بنده خدا این باید به تور ما بخوره.

الانم یهو رفتم تو سایت سنجش ببینم شاید چیز خوبی که به درد من بخوره توش گذاشته باشن که دیدم کارنامه سبز اومده. نمره عملیمو دادن پنجاه. 

یعنی فقط الان قیافه بابام دیدن داره. (فکر کنم اگه این این وبلاگ یه رمان بود تا الان به این نتیجه میرسیدین که بابام اون شخصیت منفیه‌س. ولی نه فقط میخواد بگه خاک تو سرت که بیشتر درس نخوندی. همین و نه بیشتر.)

هی لبخندای موذیانه میزنه و میگه آماده شو برای رفتن به اصفهان. میدونه بدم میادا هی میگه. لبخند نزن خب! 

بله نتیجه انتقالی هم اومد شما امکانش رو ندارید. مرسی.

مهمانم اصلا نمیخوام بشم. کلی پول بدم که شما قبول کنین من مهمانتون بشم؟ اصلا مگه شما کی هستین؟ میدونین من کی هستم؟ هیشکی. یه آدم سراسر پریود.

خلاصه که خدایا از خودت که معلوم نیس واقعی هستی یا زاییده تخیلات من و مخلوقات مزخرفت و مَنِت و دنیای سرخ حال به هم زنت متنفرم.

جذابترین روز زندگیمو رقم زدی. ثبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت شد.

 

*: پریود frownlaugh

  • سارا

اتمام حجت

۲۴
شهریور

وقتی نتایج اومد، داشتم ناهار می‌خوردم. مامانم بهم نگفته‌بود. دیگه آخرش طاقت نیاورد و گفت نمی‌خوای تندتر بخوری؟ وقتی شنیدم قاشق چنگال از دستم رها شد و پریدم تو اتاق.

یادم رفته‌بود اطلاعاتم کجاست. بالاخره بعد از دو سه دقیقه باز و بسته کردن فولدرای بی ربط، یادم اومد. داشتم باز با خدا چک و چونه می‌زدم که لطفا ادبیات نمایشیِ خود دانشگاه تهران، نه دانشگاه هنر، که صفحه سریع بالا اومد. ماتم برد.

رو گوشیم چهار تا میس کال افتاده بود. چی بگم؟ چطور بگم؟ حمیده برای پنجمین بار زنگ زد: چی شد؟

گفتم: تو که قبول شدی؟ گفت هنر قبول شدم... تو؟

نقاشی اصفهان...

یعنی چی! ما قرار بود با هم بریم تهران... با هم هنرهای زیبا قبول شیم. ما قرار بود...

اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که خب اصفهان که نمی‌رم. حالا انتقالی یا کنکور دادن دوباره یا دانشگاه نرفتن یا هر چی ولی اصفهان نه. من نقاشی رو دوست دارم یا اصفهانو؟ کدوم اینا رویای من بوده؟

بدنم می‌لرزید. هنوز یک دقیقه هم نشده بود. به خودم گفتم یه هفته دیگه این موقع گریه نمی‌کنی. حتی شاید عمیقا بخندی. پس الانم شلوغش نکن. البته خودم می‌دونستم که اصلی‌ترین دلیل گریه نکردنم اینه که الان بچه‌های 18 ساله زیادی دارن گریه می‌کنن و طبق معمول دلم می‌خواست متفاوت باشم.

به سارا زنگ زدم. گفت ناهارشو که خورد میره می‌بینه. خندیدم. رفتم بیرون و بقیه غذامو خوردم. سعی کردم عادی باشم. بعدم یه کیک شکلاتی بزرگ از تو یخچال برداشتم و نشستم یه گوشه. رفتم سراغ واتساپ. نباید تو خودم غرق می‌شدم. تو ذهنم فقط یه جمله بود: من اصفهان نمی‌رم. 

اگه دو سه سال پیش بود و این همه بی‌عدالتی رو به شکل‌های مختلف تجربه نکرده‌بودم، هنوز فکر می‌کردم که من تلاش می‌کنم، پس باید همیشه خوشحال و سربلند و اول باشم. تو یه لحظه خیلی چیزا وضعیت آدمو تعیین می‌کنه. شاید اگه چند ساعت قبل درباره مصیبت‌های سنکا و نحوه کشته‌ شدنش تو یونان باستان نخونده‌بودم، اون لحظه یادم می‌رفت که دنیا بزرگتر از خیال‌پردازی‌های منه. رو خط زمان، این لحظه، حتی این سال، حتی این چهار سال، از یه نقطه هم کوچیکتره.

عدالت؟ باز تصویر مصاحبه عملی اومد توی ذهنم. یکی از داورا شبیه پیری رضا شفیعی جم بود و تو درونش هم یه همچین چیزی به نظرم اومد. و اون یکی که می‌خواست خیلی مچ‌گیر باشه، وقتی داشتم درباره کتابی که تازه خوندم توضیح می‌دادم، پرید گفت: مترجمش کی بود؟

گفتم نمی‌دونم. می‌تونستم خیلی چیزای دیگه بگم. می‌تونستم بگم کرگدنی که من خوندم ترجمه آل احمد بوده و این یادمه. چرا؟‌ چون این آدم تو ذهن من یه شخصیتی داره و بیشتر از یه اسمه. آدم مترجما رو نگاه می‌کنه اما لزوما همه رو یادش نمی‌مونه. باید می‌گفتم که تیستوی سبزانگشتی رو پنجم دبستان خوندم و هنوز یادمه که کار لیلی گلستان بود، چون این آدم برای من یه آدمه نه دو تا کلمه. و هیچ دلیلی نمی‌بینم که وقتی کتاب می‌خونم همه خصوصیاتشو حفظ کنم که به نظر شما بادقت بیام. چون خودم می‌دونم به چیزایی که باید دقت کنم، دقت می‌کنم.

ولی نگفتم. فقط به شکل احمقانه ای خندیدم و چشمامو چرخوندم و نگاش کردم که گفت: جالبه. هیچ کدومشون مترجما رو بلد نیستن. البته یه چیزایی هم درباره دریابندری گفتم، اما وقتی شفیعی جم با لبخند گفت: کتاب مستطاب آشپزی‌شو خوندی؟ با این که اسم کتاب رو شنیده بودم اما از این که انتظار داشت خوندهباشمش تعجب کردم و دیگه یادم نیست چی گفتم.

نمی‌دونم چرا هیچ وقت نتونستم خودمو وادار کنم که تو هر موقعیتی اونی باشم که باید باشم. اونجا باید وحشی می‌بودم. باید داشته‌های خودمو فریاد می‌زدم. اما این کارو نکردم. دلم میخواست اون اعتماد به نفسی رو داشتم که هلم داد تا زل بزنم به چشمای معلمم و بگم: شما فکر میکنین با یه سری سطل طرفین که با هر چی که دلتون خواست میتونین پرش کنین؟ ما انسانیم. هر کدوم یه موجود منحصر به فرد دارای اندیشه‌ایم. البته هر چی که تونست بهم گفت و ظهر که رفتم خونه دیگه اون موجود دارای اندیشیه نبودم که شعله خشم تو چشماش بود، فقط یه سطل کوچولو بودم که با بی‌نهایت اشک پر شده‌بود.

سکوتم به خاطر خجالت نبود. حالا می‌فهمم دلیلش فقط یه خودشیفتگی مزاحمه که باعث میشه وقتی از کسی خوشم نیومد به خودم بگم: اوه. نمی‌خواد خودتو بهش ثابت کنی. حتی لازم نیست موقع حرف زدن باهاش زیاد دهنتو تکون بدی. ارزششو نداره. و یادم میره که احمق! مهم ثابت کردن خودت به یه شخص نیست. مهم رویای این هیجده ساله. مهم تهران عزیزته که قرار بود سکوی پرتاب باشه...

تهران برای من فقط یه گزینه نبود، جایی بود که قرار بود مسیرو بهم نشون بده، و حالا اونایی که میگن صلاح بوده و قسمت بوده و چه بهتر تهران پر از دوده، نمی‌دونن که برای من چقدر  بی‌معنیه بعد از این یک سال پرماجرا، حالا با رتبه 68 برم کنار رتبه 680 بشینم و کاری رو بکنم که سه سال انجام دادنش برام بس بوده و دیگه هیچ شوقی رو درونم بیدار نمی‌کنه. تازه در حالی که احتمالا کلی باید تلاش کنم تا کار عملیم به پای اون 680 برسه. عملی نقاشی رو فقط به عنوان یه سفر دیدم که امتحانش ضرری نداره. فکرشم نمی‌کردم نتیجه بشه این. خوشحالم که سعی نکردم خیلی خوب آزمون بدم چون اینطور که معلومه نمی‌تونسته فایده‌ای داشته‌باشه. وقتی به بابام میگم که نقاشی خوب بود اگر تهران بود، میگه تو که همین الان گفتی از نقاشی متنفری. میگه حرفات متناقضه. میگه اصلا یه ماه برو تهران هر چی خواستی تئاتر ببین. بابام تو یه دنیای دیگه‌س. اون تنها کسیه که گاهی سرزنش می‌کنه. و باعث میشه دیگه خودم خودمو سرزنش نکنم!

تهران برای من فقط محل یه دانشگاه خوب نبود. تنها رویایی بود که از بچگی، خیلی بچگی، همراهم مونده‌بود و هنوز باد نبرده‌بودش. تهران برای من خیابونای شلوغ و آدمای رنگارنگ بود، کتابفروشیای انقلاب بود، گالری‌های هنری و تئاتر بود، دیدار فلانی و فلانی یا حتی فلانی بود، نشستن سر فلان کلاس بود، تعامل با جوونای بلندپرواز با افق‌های متفاوت بود. قرار بود در حد مرگ کتاب بخونم، خودمو به آدمای مهم بچسبونم، تئاتر بازی کنم. تهران قرار بود بهم یاد بده چطور تو شرایط سخت دووم بیارم، قرار بود منو رشد بده.

اما الان که فکر می‌کنم، هیچی مثل اون لحظه‌ای که تو دلم گفتم: بپذیر، نمی‌تونست منو بزرگ کنه. کنکورمو که دادم، به خودم گفتم دیگه تو هیچ رقابتی شرکت نمی‌کنم. دیگه هیچ وقت نمی‌خوام مورد قضاوت کسی که نمی‌شناسمش قرار بگیرم. و الان هم به خاطر عهدی که بستم، دیگه کنکور نخواهم‌داد. 

الان که فکر می‌کنم، دیگه حتی به خودم نمیگم کاش زودتر شروع کرده‌بودم و بهتر می‌خوندم. ماه‌های اول که به گریه کردن و خیالپردازی می‌گذشت. از بهمن هم که به طور جدی شروع کردم، در روز نهایتا هشت ساعت می‌خوندم که البته اگه مدرسه داشتم به دو ساعت تقلیل پیدا می‌کرد و اگه نقاشی داشتم همونم نبود. تو دوره کنکور هر کاری که حتی قبلا هم نمی‌کردم، انجام دادم. هر جایی که بهم گفتن بیا رفتم. بهترین و البته طولانی‌ترین پست‌های وبلاگمو نوشتم. نه این نخوام بیشتر بخونم ولی همین هشت ساعت هم برای من خیلی خیلی زیاد بود. حتی به یک ساعتش هم عادت نداشتم.

می‌پذیرم نه به خاطر این که قسمتم این بوده و صلاح و از این حرفا. آدم خوشبین خوشحالی نیستم که راحت به همه چی عادت کنم. اما الان دیگه واقعا اعتراضی ندارم. شاید واقعا یه جای دیگه باید دنبال صلاح بگردم. جایی که اگه پیام نور ده‌بالا هم قبول بشم، باز بهش دسترسی دارم. شاید حالا وقتشه که به دور از همه شعارایی که همیشه میدم، راستی راستی از این چیزا دل ببرم و حواسم به چیزای مهم‌تر باشه. شاید دیگه وقتشه که از این بازیا ببُرم. بشینم تو اتاقم و دور از هیاهوی دنیا همراه چاوشی بخونم: به عطر نافه خود خو کن.

  • سارا
یکشنبه هفته پیش مشغول خوندن مجموعه داستانی از دیوید سداریس بودم که مامانم گفت: شماره اون آقاهه رو که برای کنکور عملی بود سیو کردی؟
اوخ :/
شروع کردیم به گشتن کاغذای دور و بر. نبود که نبود. "وقتی میگم یه کاری رو همون موقع بکن، یعنی یه کاری رو همون موقع بکن! حالا زنگ میزنم به مدیرتون میگم شمارشو دوباره..." نه! زشته!
- زشت چیه میپرسیم دیگه.
- نه الان پیداش میکنم.
- پیداش کن ببینم.
خلاصه که در نهایت با گردن کج رفتم به مامانم پیشنهاد دادم که از مدیرمون شماره آقاهه رو بگیره. :)
وقتی زنگ زدم گفت مگه ادبیات نمایشی هم کنکور عملی داره؟ ما اینجا بازیگری و کارگردانی کار میکنیم. خب... حالا اینجا یه آقایی هستن که برای عملی ادبیات نمایشی کار میکنن میتونین بیاین.
نفهمیدم چطوری شد که اول نمیدونست کنکور عملی وجود داره و بعد در کسری از ثانیه استاد هم براش پیدا کرد. خیلی به دلم ننشست. مامانم شب کم خوابیده بود و رفت بخوابه. زنگ زدم به یکی از معلمای مدرسه که دخترش ادبیات نمایشی میخونه. دختر خواب بود. آخه ساعت ده صبح؟ گفتم ببخشید بدموقع زنگ زدم. البته در حالی که به نظر خودم خیلی هم خوش‌موقع بود. گفت: نه عزیزم ما بیدار بودیم. دخترم دیشب دیر خوابیده. بالاخره شما بچه‌ها اینجورین دیگه تا نصفه‌شب فیلم و از اینجور کارا... (میخواستم بگم لطفا ما رو قاطی بچه خودت نگیر که فکر کنم یادم رفت :) 
قرار شد یکی دو ساعت دیگه زنگ بزنم. رفتم نشستم پای لپتاب و مثل روانی‌ها چیزایی رو که دویست بار سرچ کرده بودم دوباره سرچ کردم. بعدم دوباره کتاب عجیب‌غریب سداریس رو گرفتم دستم و به خودم گفتم: یک تابستان زیبا برای مطالعه. یه خورده خوندم ولی طاقت نیاوردم. باز شروع کردم راه رفتن. همینقد پررو. آخه دختر آدم روزی نیم ساعت یک ساعت راه میره. نه که ده دقیقه کتاب بخونه دو ساعت راه بره که. ولی نمی‌تونستم. تمرکز در حد سوسک. حالا چرا سوسک؟ دلیل خاصی نداره این اومد سر زبونم. ولی کلا وقتی نگاهشون میکنم حسم بهم میگه خیلی ذهنشون درگیره. دیدین یه خورده راه میرن، بعد وایمیسن یه کم شاخکاشونو تکون میدن، مسیرشونو یه کم کج میکنن. دوباره یه خورده میرن، شاخکا رو تکون میدن، مسیرو می‌پیچونن. ولی در نهایت فقط تو که داری از بالا نگاشون می‌کنی می‌فهمی که دارن مسیر صافشونو الکی زیگزاگ میکنن. خودشون فکر میکنن واقعا دارن مسیر جدید و نابی پیدا میکنن. بگذریم. دارم خل میشم.
بله. عرض می‌کردم. همینطور که میخوندم به خودم میگفتم خب آخه نمایشنامه نمی‌خونی وردار یه رمان کلاسیک بخون لااقل. اون تسلی‌بخشی‌ها که سه بار تا نصفش خوندی و (تف به کنکور) ولش کردی، چه میدونم اون تصویرسازی کودکان، یه چیزی که به درد بخوره. نع خیر. گیر داده بودم که باید همینو بخونم. شاید به خاطر این که حجمش کم بود و فکر میکردم یه روزه تموم میشه. و بذار بهت بگم که کتاب 150 صفحه‌ای رو پنج روز داشتم میخوندم. ما رکورد زدیم.
دوباره زنگ زدم. دختر ادبیات‌نمایشی‌خوان که حالا بیدار و سرحال و قبراق بود گفت که رفته تهران و یه دوره یک ماهه دیده. هزینه‌ش هم چیزی حدود یک میلیون. سه روز در هفته. و در نهایت هم نمره عملیش صد شده. همونطور که داشتم فکر می‌کردم چطوری بابامو راضی کنم اینهمه پول بده و تو این یک ماه خونه کدوم داییم برم و آیا اونا منو با آغوش باز خواهند پذیرفت و از اینجور چیزا، گفت: البته الان دیگه فایده نداره. کنکور ما هفت تیر بود، کلاسها از دوازده تیر شروع شد. :/
شماره آموزشگاهو پیدا کردم و زنگ زدم. اول که مثل خلا گفتم شما آزمون عملی دارین؟ گفت چی؟! گفتم نه یعنی کلاسهای کنکور عملیتون میخواستم ببینم چطوریه... گفت عزیزم الان دیگه نصفش رفته. ثبت نام نداریم.
رفتم توی هال. کنار لپتاپ و پتو و کتابها و بند و بساطم. شروع کردم به نوشتن. یک عالمه نوشتم. خوب شد خر نشدم و منتشرش نکردم. تمام چیزای بد دنیا توش بود. احساس کردم الان تجلی حقیقی کلمه تنه‌لش هستم. الان دو هفته و خورده‌ای از کنکور گذشته و من همچنان دارم توی این سایت قلمچی دنبال یه چیز جدید امیدوارکننده می‌گردم. تا میام یه ذره کار مفید بکنم، یهو یه نفر با چماق می‌زنه تو سرم و میگه: هی! ببینم چجور داری زنگی میکنی؟ راستی! از کنکور چه خبر؟ 
کنکور... با شنیدن این کلمه کم کم میرم تو خلسه‌ای آشنا.... دسته‌ای از سوسکای آوازه‌خوان با صدای تیز و نابه‌هنجارشون میان روبروم و نجواکنان میخونن: 
باااااید...
مناقب‌خوانی رو میزدی....
ساسانیانو میزدی....
و تو زدی...
آره زدی!
ولی پاکش کردی....
دو بار پاکش کردی...
یا شایدم سه بار....
پاکش کردی....
تو پاکش کردی....!
باید کمِ کمِ کم کوفی بنایی رو میزدی...
تو بلدش بودی
کمِ کمِ کم این یکی رو...
این یکی رو بلد بودی...
ولی نزدی!
آره نزدی!
پس ما می‌زنیمت
ما می‌زنیمت...
گرومب گرومب
جیسسس جیسسس
گرومب گرومب 
جیسسس جیسسس....
- ای بابا خب گذشته‌ها گذشته. مهم اینه که ما قراره عملی خوبی بدیم.
دیره دیره دیره
زمان داره میره
نگاه تو تنبلیاش
چجوری میمیره....
میمیره...
می...می....ره...
- ای بابا. کی گفته من تنبلم. همچینم بیکار نبودم. نیگا چقد کار کردم. مثلا...
خودتو اذیت نکن سارااااا
جای تنبلا نیست اونجااااا
همینجا بمون و نقاشی کن...
دراز بکش و علافی کن...
راحت و قشنگ و باحال....
استراحت کن تو هال...
هول شدم. یه لنگه کفش برداشتم و پرت کردم وسط گروه سرودشون. عوضیا. الان حالیتون میکنم. نخیر باید تغییر رویه بدیم. این نشد که هی بشینی گوشه خونه و خمیازه بکشی دنیا از جلوت رد شه. سارا بلند شو. چرا اینقد پیر شدی؟‌ زندگی پیش روی توست.
- حوصله ندارم... من میخوام بخوابم و تکاپوی بقیه رو تماشا کنم...
پا شو بهت میگم! دیگه وقتشه. وقتشه که سکان زندگی رو در دست بگیری. وقتشه که بتازونی. یوااااا بو....م.
مثل دیوونه‌ها رفتم تو تلگرام و سریع به اون آیدی که تو سایت قلمچی بود پیام دادم. هنوز تاییدیه رو از مامان‌‌بابام نگرفته‌بودم. ولی انگار دیر میشد! پولو واریز کردم و قرار شد تلفنی بهم بگه چیکار باید بکنم. ساعت نزدیکای سه بود. گفت سه و نیم زنگ میزنم.
وسایلمو جمع و جور کردم و بردم تو اتاق. مقواها رو از وسط اتاق جمع کردم. موهامو که شل و ول بسته بودم باز کردم و دوباره سفت و قشنگ بالا بستمشون. رفتم آب خوردم و اومدم و احساس انسان بودن بهم دست داد. سلام. صبح بخیر.
خب الان قراره یه موجود زنده پشت تلفن باشه. تکلیفتو معلوم کن. قراره کی باشی؟
آه. سوال سختیه. میدونی تازگیا چیز حالبی درباره خودم فهمیدم. همیشه فکر میکردم چطوریه که بعضیا بهم میگن خیلی اعتماد به نفس داری و بعضیا میگن خیلی خجالتی هستی. قضیه اینه که تنها چیزی ازش میترسم موقعیت‌های جدیده. مثلا وقتی میرم روی سن اولش یه خورده قلبم تند میزنه چون قاعدتا روزی سه بار نمیرم رو سن. ولی زود تموم میشه و جاشو یک لذت خیلی شیرین میگیره. ولی مثلا فرض کن یه آدم جدید به نام ایکس رو تو یه جای جدید ببینم و مجبور شم باهاش حرف بزنم. شاید ضربان قلبم زود به حالت عادی برگرده ولی اون حالت بی‌قراری و تشویش تا آخر باهام میمونه. حالا این "آخر" میتونه یک ساعت بعد باشه یا سه چهار روز بعد... که برگردم به خلوت خودم و بگم آخیییش از دستش راحت شدم. حالا میتونم با خیال راحت به ایکس فکر کنم. :/
قبلاها به خاطر این ویژگی خیلی تو خودم حرص میخوردم. مثلا تو اردوها بچه‌ها شب بیدار می‌موندن و حرف میزدن و فقط دو سه تا آدم ناکول ضدحال ده شب میگرفتن میخوابیدن که خب یکیشون من بودم. دو تا اردو که با مامانم رفتم اون تا صبح بیدار موند و با بچه‌ها حرف زد ولی من از خواب نازم نگذشتم... و هی به خودم فحش دادم.
خب دوس نداشتم دیگه عهه. مثلا تا صبح جرئت حقیقت بازی می‌کردن: یا اسم عشقتو بگو یا لباستو جلوی ما دربیار :/ 
حالا همشم اینطوری نبود ولی کلا دوست ندارم آقا. همه که نباید یه جور باشن. 
همه که نباید یه جور باشن.
همه که نباید یه جور باشن.
همه که نباید یه جور باشن.
(همشو تایپ کردما کپی نکردم.) آره! بعد از این که مدتی طولانی این جمله رو برای خودم تکرار کردم، بالاخره الان میتونم بپذیرم که بعله. ما اینجوری هستیم. توی خوابگاه یا مسابقه یا اردو یا سر کار یا هر کجا که آدمای جدید باشن. 
راستی! برای مسابقه تجسمی انتخاب شدم. (تازه فهمیدم مدرسه ما از وقتی یادش میاد تو فرهنگی هنری رتبه کشوری نداشته. میگن با مدرسه ما مشکل دارن) به هر حال، هفته بعد که رفتیم اونجا یادمون میمونه که خوش‌اخلاق باشیم ولی همه که نباید یه جور باشن. هیچ لزومی نداره که بری تو جمع و هی بخندی تا باحال باشی. یه نفرم کم حال تو گروه بد نیست.
میدونی.... قضیه اینه که آدما خیلی موجودات هیجان‌انگیزی هستن. این که هر کدوم کی هستن و از کجا اومدن و ترسشون چیه و با چی حال میکنن. نمی‌تونم تو یه جمع هفت هشت نفری بشینم و فقط به خاطره‌هایی که می‌شنوم توجه کنم. چطور بگم؟ فرض کن به یه عشق ریاضی یه سری مسئله جذاب و دوست‌داشتنی بدن و بگن: باهاشون حرف بزن. خوش بگذرون. ولی اینجا جای مسئله حل کردن نیست. خب چی میشه اون بنده خدا؟ اعصابش خورد میشه دیگه. میگه آقا نخواستیم. یا این که (این یکی یه کم نازیباست ولی ملموسه.) انواع غذاها رو بذارن جلوت و بعد بگن: بابا سعی کن از کنارشون بودن لذت ببری. کی حوصله داره بخوره اینا رو؟
ببخشید که اینجوری گفتم. ولی واقعا یه همچین چیزیه داستان! حتی اگه مزخرف‌ترین آدم دنیا هم تو اون جمع باشه، حضور بقیه قرار نیست چیزی رو بهتر کنه. حاضرم با اون یه نفر چند روز تنها زندگی کنم تا دیگه مثل یه سوال بی‌پاسخ رو اعصابم نباشه، ولی تو اون جمع با هفت هشت تا سوال بی‌پاسخ، تنها و بی‌پناه رها نشم.
ای بابا همش حاشیه. چی داشتم میگفتم؟ آهان. آقاهه زنگ زد. اول اسم و اینا رو پرسید و بعد گفت خب... کنکور چطور بود؟ درصداتو بگو ببینم. با وجود درصدای ناخوبم ولی نمیدونی چه ذوقی کردم که یکی بدون این که من بگم ازم خواسته که توضیح بدم! چون مامانم چند روزه دیگه علاقه‌ای به شنیدنشون نداره. نمیدونم چرا واقعا.
بعد گفت خب اینقدرا هم بد نیست. البته تصویری که تصویریه و کاریش نمیشه کرد، ولی نمایش امسال خیلی آسون بوده، میتونستی درصد بالا بیاری. گفتم بله؟؟ آر یو کیدینگ می؟؟ نمایش امسال آسون بوده؟!
- آره.
آهان :/ خلاصه بهم گفت الان دیگه فکرشو نکن. خیلی هم بد نیست احتمالا رتبه‌ت خوب میشه غصه نخور و از این حرفا. و شروع کرد به گفتن این که چی کارا باید بکنم و چی بخونم و اینا. 
اولش فکر کردم صد تومن برای یک ساعت زیاده ولی اینقد جوگیر گرفتن سکان بودم که گفتم مهم نیس! ولی یک ساعتش یک ساعت بودا واقعا. بلکم بیشتر!
خیلی مسخره نیست که آدم کتابی رو خونده باشه ولی اسمشو یادش نباشه؟ گفتم چند وقت پیش یه نمایشنامه از نغمه ثمینی خوندم، اسمشو یادم نمیاد... چا... قهو... گفت: خواب در فنجان خالی؟ گفتم آره آره آفرین! زد زیر خنده گفت به من میگه آفرین باریکلا :)))
خب این که از بین اینهمه کتاب فهمیدم من چی میگم جالب بود دیگه :) جنبه تحسینم ندارن!

یکی دو ساعتی نوشتم و بعد جوگیر شدم رفتم کتابخونه و پنج تا کتاب مشتی گرفتم اومدم. یه خورده هم تو سالن مطالعه کتاب خوندم ولی اصلا حال نداد. تازه فهمیدم ربطی نداره چی بخونم. کلا اونجا یه جوریه. این که عده زیادی آدم با یک دنیا استرس میان اونجا و با یک دنیا خستگی میرن خونه، اتمسفر اونجا رو خیلی غم‌آلود میکنه. یه خورده خوندم اما بعد حس کردم وقتی بقیه دارن نون پنیر میخورن من در حال خوردن پاستا هستم. اومدم بیرون.
سلطان مثالما ینی :)

از کتابخونه اومدم بیرون و هنوز فکر نکرده بودم که تو خیابون ول بچرخم یا برم خونه یا برم کتابفروشی یا چی... که یهو دیدم یه اتوبوس اومد جلوی کتابخونه. روش نوشته‌بود میدون مسکن. منم گفتم خب یه کم دور پیادم میکنه ولی راه میرم دیگه. فرصت فکر کردن به خودم ندادم. سوار شدم و نشستم و بعد از توی کیفم کیف پولمو درآوردم و کارت کشیدم و اومدم دوباره نشستم و کارتمو گذاشتم تو کیف پولم و کیف پولمو گذاشتم تو کیفم و اومدم کتاب اصول نمایشنامه‌نویسی رو بخونم که یهو یکی بهم گفت: ساراجون. باید خط اون ور خیابونو سوار میشدی. 
سرتونو درد نیارم دیگه تا یک پایانه ناشناخته رفتم که تو شهر به این کوچیکی به عمرم ندیده بودم! ولی خب یه بیست صفحه‌ای کار کردم. 

خب. الان که دارم براتون می‌نویسم چهار تا نمایشنامه از چرمشیر خوندم (پشت تلفن گفتم: چی گفتین؟ شرم چی؟بنده خدا مونده بود چی بگه :)‌ به تازگی مکبث و اتللو رو تموم کردم. شاه لیرم تا یه جایی خوندم ولی بعد احساس کردم اگه پشت سر هم بخوام این تراژدیا رو بخونم دق میکنم. هی دارم فکر میکنم اگه من جای دزدمونا بودم به جای این که بشینم بگم آه اتللوی عزیزم به زودی مرا خواهی کشت، همونجا یه دونه میزدم تو سرش (البته نه در حدی که بمیره) تا یه خورده اوضاع آروم بشه. آخه از این لجم میگیره که سه دقیقه بعد از این که هممممه‌شون میمیرن، حق به حقدار میرسه و همه چی معلوم میشه. آخه نمیشد یه کم مهربونتر... آرومتر...؟ خب دوست باشین با هم یه خورده اه.

خب میدونم کم خوندم ولی سرم شلوغ بود. این هفته بیشترش میکنیم. یه چیز تازه فهمیدم. همونجور که حالم یوهو بد میشه، همونجورم یوهو خوب میشه. همینقد ساده. همینقد الکی. چیزای جدیدی دارم می‌فهمم. به نظرم زندگی هم چیز جالبیه.

این که میگم سرم شلوغه واقعا هستا. 
یهویی به کارای خوارزمیم علاقه‌مند شدم. به نظرم داره خوب میشه.

فقط یه نکته استرس‌زا باقی مونده اونم اینه که مسابقه تجسمی بیفته تو کنکور عملی. یعنی اگه این کارو بکنن، اگــــــــه این کارو بکنن،... هیچی دیگه صلاح دونستن. قسمت بوده لابد :/ ولی آخه نیگا من خیلی گناه دارم. خیلی میخوام ببینم اونجا چه شکلیه چون میگن مسابقه خفنیه. این کارو با من نکنین.

پ.ن: یه کم دیگه این شبه‌پستا :) رو تحمل کنین، یه دو سه ماه دیگه که به یک ثباتکی رسیدم، تغییرات خفنی خواهم داد...
  • سارا

چند روز پیش به یکی از بچه ها پیام دادم چند تا سوال درباره درصد و اینا ازش بپرسم. بعد نشستیم دو تایی کلی خیالپردازی کردیم که من رتبم ال میشه و بل میشه و این حرفا. بعدشم به این نتیجه رسیدیم که این چند روز آخر خیلی مهمه و ما اگه مثل خر بخونیم قطعا میتونیم به اون رتبه های ال و بل برسیم. خب من که قاعدتا گفتم از فردا. که نمیدونم این فردا سه شنبه میشد یا چهارشنبه. دیروز رو که واقعا خیلی زحمت کشیدم. تا چهار بعداز ظهر تو چت و مسخره بازی و اینا بودم :) بعد رفتم حموم که وقتی بیرون اومدم دیگه مثل خر خوندنو شروع کنم. بعد دیدم هیشکی خونه نیست، گفتم حیفه فرصتو از دست بدم. خلاصه یه یک ساعتی آواز خوندم و بعدش خداییش شروع کردم. بیست دقیقه خوندم بعد گفتم یه کم استراحت کنم. تازه ولو شده بودم رو تخت که مامانم یهو اومد. گفت نخواب شب میخوای زود بخوابی. بعد یه کم بستنی خوردم و کیک و بعد رفتم بخوابم. روز خوبی بود :)))

ولی شبش اصلا خوب نبود. بابام اومده بود شام گرم کنه، سوزونده بود. رفتم تو اتاقی که درش بسته بود و کمتر بود میومد. کولر اتاق یهو شروع کرده بود جیس جیس کردن. رفتم تو اتاق خودم. ساعت سه نصفه شب ساعت مچیم یهو شروع کرد زنگ زدن. پرتش کردم تو کمد. ساعت پنج سگهای تو کوچه شروع کردن واق واق کردن. رفتم دیدم بقیه تو هال خوابیدن، کنار صدرا خوابیدم و به زووور داشتم خودمو خواب میکردم که یهو آرنجشو محکم کوبوند تو چشمم. اگه وقتای دیگه بود یه آرنج میزدم تو چشمش و میگفتم:‌ وقتی میخوابی چش کورتو وا کن ببین دست چلاغتو کجا میذاری. ولی خب وقتای دیگه نبود و بچه نمیدونست من اونجام. خلاصه که وقتی ده دقیقه بعد ساعت مامانم به صدا دراومد، زدم زیر گریه :)

برگشته میگه خیل خب اینقد بهش فکر نکن، اینقدم برا خودت دل نسوزون. چیزی نشده که. :/

*

تو این مدت خیلی تحویلم گرفتن. خیلی خوب بود :) صدرا که هر وقت عصبانی میشد میگفت وایسا کنکورتو بدی، همه نازخریدنا تموم میشه ساراخانم. با جدیت تمام هم میگفتا! بچه پررو

دارم سعی میکنم زیاد شلوغش نکنم. ولی اینقد همه میگن دعا و اینا که کم کم دارم میترسم. واقعا کنکوره نه؟

فقط هی به خودم لعنت میفرستم که اون حرفو به دوستم زدم. حالا اون شاید رتبش بشه بل. ولی رتبه من برا چی باید بشه ال؟!

ببخشید. قاط زدم یه خورده.

حالا شایدم بشه.

آره بابا. کی شایسته تر از من.

چند روز پیش داشتم از خودم کنکور میگرفتم. رفتم دستشویی و اومدم بعد به خودم گفتم: این چه جور شبیه سازیه که تو میکنی؟! پا شدی وسط کنکور رفتی دستشویی؟ حالا میخوای دو تا لبخندم جلو آینه بزنی؟ کنکوره هاااا. استرس پلیز.

هیچی دیگه به خودم گفتم وای وقت نداریم ما هیچی بلد نیستیم وااای. چند تا هم تند تند نفس کشیدم تا این که بالاخره قلبم شروع کرد تند تند زدن. و اون وقت کنکورمو ادامه دادم. خیلی خوب بود. اگه تونستم استرسو ایجاد کنم، یعنی از بین بردنش هم دست خودمه. احساس تسلط بر خود همی دارم :)

ولی واقعا احساس میکنم این خبرا نیست. اولش که میرم تو سالن چرا. وقتی اینهمه آدمو میبینم به خودم میگم واااای. اون مرحله ای که دارن قرآن میخونن و اینننهمه دختر تو یه سالن هستن ولی جیکشون در نمیاد هم، احتمالا کمی بترسونتم. ولی همین که توصیه های مزخرفشون تموم شد و دفترچه ها رو دادن. خب داریم تست میزنیم دیگه. اگرم بلد نبودم فدا سرم. درسمو که خوندم... حالا خوندم خداییش! خودمو خفه نکردم ولی خب اندازه ای که بهم فشار نیاد و شیشه احساسم ترک برنداره تلاش خودمو کردم :)) به خصوص از بیست خرداد به این طرف که مدرسه ها تموم شده.

*

خیلی دوست داشتم امروز این کتاب سبز قلمچی رو که از کتابخونه مدرسه کش رفتم بردارم و تاریخ هنر جهانو مرور کنم. احساس میکنم درک عمومیم خوب نیست. ولی اینقد مامانم راه به راه گفت درس نخون درس نخون که دیگه نخوندم. البته چیزای آسونتر خوندم و یه کم مرور و اینها. کمی هم خواص مواد. خدا رو چه دیدی. شاید یه ده پونزده درصد زدم. 

*

این چه کپی بی کیفیته؟ خواستم براش خال بذارم که بابام نذاشت. گفت اینا اسکن میکنن شناسایی میکنن نمیدونم چی! گفتم آخه من بدون خالم وجود ندارم که... این شد که آخرش لبا رو پررنگ نکردم اما خالو اضافه کردم. آخخخیش. خود خودمه!

*

سارا میگه میای اونجا کتاب تسلی بخشی های فلسفه‌تو هم بیار. یعنی عاشقشم :)))

بعدم اینو فرستاد.

 نمیدونم چرا ولی خیلی خندم گرفت!

*

اگه واسم دعا میکنین بگین که درک عمومیمو خوب بزنم لطفا. مرسی :)

  • سارا

به هر حال جایی زندگی میکنیم که باید هر روز این عبارت زیبای "بین بد و بدتر"‌ رو برای خودمون مرور کنیم. آره خب خواسته منم همین بود. همیشه با تمام وجودم بد رو به بدتر ترجیح میدم البته اگر بدبین باشم. وقتهایی که خوشبینم احساس میکنم که واقعا جای بدی نخواهد بود جایی که بهتر از بدتر باشه، اگر بیشتر عمرتو در بدتر گذرونده باشی. میفهمی که؟

میخواستم از این دنیا بکشم بیرون. نه که اینجا دنیای بدی باشه. ولی خب گمون میکنم اونجا هدف نهایی آدما یه جورایی به هم نزدیکه. خیلی قشنگتره که فکر آدما به هم وصلشون کنه تا چیزای دیگه. ولی اینجا فقط یه فرهنگ پوسیده است که ما رو به هم وصل میکنه. یه سری آداب و رسوم و عرف و چیزایی مثل این که به زور رعایتش میکنیم. آه! حداقلش دانشگاه پر از آدمای جوونه و آدمای جوون مرز حالیشون نمیشه. این خوبه. آدمای جوون همون چیزی هستن که ما نیاز داریم.
*
چند روز پیش رفتم کلاس عربی. پیاده راه افتادم تا توی مسیر بتونم درباره استاده فکر کنم. ازش فقط همینو میدونستم که پنجاه سالشه، خوب درس میده و فامیلشم... توش ف داره و آخرش ساکنه. این رو به فال نیک گرفتم چون از فامیلایی که آخرشون ساکنه خیلی خوشم میاد. (البته فلان پور و فلان زاده و فلانیان جزو این دسته قرار نمیگیره. گفته باشم :) 
همونطور که با فال نیکم وارد آموزشگاه شدم، داشتم فکر میکردم الآن چی باید بگم. به منشی پیرش گفتم: سلام. گفت سلام. گفتم: ام... خوبین؟ چند لحظه نگام کرد و بعد گفت: بفرمایید. برا چه کلاسی اومدی؟ گفتم: کلاس عربی. خانمِ... 
الفت؟ رافت؟ فترت؟!
- خانم فرات؟ بفرمایید بشنید الآن میان.
- بله بله... خانم فرات....
چاق بود و قدکوتاه و سراپا پوشیده در سیاهی. مادربزرگ‌وار و مهربون به نظر میومد.
براش توضیح دادم که من هنرستانی هستم و فقط عربی دهم رو تو مدرسه خوندم ولی برای کنکور باید عربی دبیرستان رو بخونم. تا الانم چیز زیادی نخوندم و...
برام توضیح داد که: به یکی دو جلسه اتفاقی نمیفته و باید لااقل ده جلسه بیای که میشه تا آخر خرداد، هر ساعتم که نود تومن، برای عربیت باید یک میلیون خرج کنی. حالا ببین چه جوریه دیگه. میدونی که عمومیا خیلی تاثیر دارن.
 
داشتم یه جوری سر تکون میدادم که آره باشه اشکالی نداره خوبه.... و اصلا به قیمت فکر نکردم. اونقدر که یه لحظه وقتی گفت یه میلیون حس کردم اشتباه حساب کرده. آخه ده جلسه عربی؟ چیه مگه؟
 
- خب میای دیگه؟ پس میخوای همین الآن برو اونجا هماهنگ کن... یا میخوای مشورت کنی با مامان‌بابات؟ میخوای زنگ بزنی الآن؟ 
من که مونده بودم چی بگم گفتم:
- خب حالا فعلا این جلسه میخواین یه مقدار نکات ترجمه ای رو بگین، تا بعد باهاشون صحبت کنم. 
- خیل خب. خودکار قرمز و آبی.
- ندارم... حالا با همین اتود...
- برو بیرون بگیر.
 
رفتم دو تا خودکار گرفتم و سعی کردم بدون گارد، کاملا گشوده دل بدم به زن سراسر سیاه که مدام جلوی چشمم خطای قرمز و دایره های آبی میکشید. هر چی پیش میرفت صدای اون متخصص زبانشناسی تو مغزم بلندتر میشد که: زبانو نباید اینطوری یاد بگیرن. 
یاد ای جی هوگ افتادم که رفته بود ژاپن تا یه کلاس انگلیسی رو از نزدیک ببینه. میگفت استاده پای تخته به انگلیسی نوشته: دختر کوچک به مدرسه میرود. بعد دور میرود خط کشیده و شروع کرده سه ساعت ژاپنی حرف زدن، ای جی بدبختم هیچی نمیفهمیده. شاگردای بدبختتر هم همزمان با استاد که رو تخته با گچای رنگی کلمه ها رو به هم وصل میکرده و دورشون قلب و دایره و ستاره میکشیده، تند تند نت برمیداشتن و فرصت نفس کشیدن هم نداشتن. آخر کارم فقط به ای جی گفته به عنوان یه انگلیسی زبان نیتیو این جمله رو بخون. اونم خونده و تمام. :/
 
همچنین یاد یک نقل قولی از بورخس افتادم که البته از یکی دیگه (ولتر؟ یادم نیس) نقل میکرد! که : زبان رو دهقانان، ماهیگیران، سوارکارن و همه این مردم عادی به وجود آوردن. نه این که یه عده ادیب و فیلسوف بشینن دور هم و زبان رو طراحی کنن. (نقل به مضمون دیگه :)
این یعنی چی؟ یعنی این که زبان به همون راحتی که به وجود اومده، میتونه فراگرفته بشه. زبونم مو درآورد اینقد اینو به همه عالم گفتم. حالا مگه من کی‌ام که نظر میدم؟‌ من خیلی هم فرد مهمی هستم. بدین دلیل که انواع روشها رو امتحان کردم و الآن میتونم بگم که آدموارترین و معقولترین روش یادگیری زبان چیه. خیلی راحت. همون مدلی که زبان مادریمونو یاد گرفتیم.
بگذریم. اینا چیزایی بود که سعی کردم فراموشش کنم! و سطح هوشیاریمو در حد یه فلش مموری بیارم پایین و با جان و دل بنشینم پای حفظ کردن قواعد گرامر. 
زمان همینطور میگذشت و من هی گرمتر و گرمتر میشدم. تا این که بالاخره گفت:‌ بفرمایید چایی. گفتم: ممنون. میشه من برم بیرون آب بخورم؟ 
رفتم آب خوردم و برگشتم و همونطور که چشمامو سیصد و شصت درجه میچرخوندم نشستم. گفتم: چهل و پنج دقیقه بیشتر میمونم که نکات ترجمه تموم شه. ولی آخرشم تموم نشد. 
دستاش کوتاه و تپل بود و ناخناشو از ته چیده بود. تو انگشت حلقه‌ش یه انگشتر خیلی پیچ و تاب دار داشت که به راستی زشت بود. اینقد به دستش نگاه کردم که (به گمونم) ناخودآگاه جابجاش کرد. 
البته با این که تو ذهنم شدیدا مشغول آنالیز کردن استاد و نوشتن این پست بودم ولی درسو یاد گرفتم. هرچند احساس میکنم بعضی چیزا رو زیادی میپیچوند. مثلا سوف برای آینده میاد و لن منفیشه. همین! حالا اینو سه ساعت تحت عنوان نشانه هایی که به فعل اضافه میشن توضیح داد و اوووو. بعد میخواست سوف یذهب رو معنی کنه، گفت: خواه+ شناسه+ مضارع التزامی: خواهد برود. چند ثانیه نگاش کردم. میدونستم اگه بگم این چه جمله چرتیه، میگه خیلی هم جمله درست و خوبیه. گفتم:‌ خب خواهد رفتو چه جوری میگن؟ گفت: خب اونم میشه... آره... اون بهتره. خواهد رفت. آره، خواهد رفت...!
 
نکته: حواسمان باشد جمع را مفرد و مفرد را جمع معنا نکنیم. 
نکته: حواسمان باشد مونث را مذکر و مذکر را مونث معنا نکنیم. 
نکته: حواسمان باشد لذت ببریم از این نکات طلایی‌.
 
خیر. با طناب یک زن کوچک سیاه پوش توی چاه نمیرویم. حتی اگر به خیال خودش ما را توی چاه برده باشد.
داشتم فکر میکردم جایی که همیشه توش بودی یه ویژگی بد داره و اون اینه که همیشه توش بودی. باید تلاش کنیم. آره. و به نظرم تلاشی زیباتر از ساختن راهی به سوی دنیاهای متفاوت نمی‌باشد. این که تلاش کنی که حال و هوا و مدل ذهنی و خط فکری و... حالا. هر چی که بهش میگن. ادامه مامان و مامانبزرگت نباشه. خیلی سخته از ریل منحرف بشی و بیفتی تو بیراهه‌ی ناهمواری که انتظار تو رو نداره. ولی سختی‌های راه همه به کنار، چیزی که درد داره بیشتر از هر چیز اینه که برای دیدن آدمای بزرگتر، برای نزدیکتر شدن به کمال، برای فرار کردن از این دنیای مبتذل، باید از یه راه مبتذل بگذری. باید بری کلاس کنکور و میلیون‌ها تومن پول بودی. بوم! دیدی چحوری یهو افتادم رو زمین؟‌ کلاس کنکور! 
خنده‌دارتر از این نمیشه!
 
- درسته؟
هذا الکتب.
 
... برای ساختن دنیای بهتر، باید از راه‌های زشت بگذری. باید تلاش‌های زشت بکنی. باید پول‌های زشت خرج کنی...
 
- آره.
-  هذا الکتب. مطمئنی درسته؟!
- ممم چیز... نه نه. باید مفرد...
- باید مونث باشه. میشه هذه...
 
نفهمیدم چطور گذشت. فقط میدونم که گذشت و صد و سی و پنج تومن پول دادم و هرگز بیشتر از این پول نخواهم داد. شده تیکه تیکه بشم عربی رو میخونم همونطور که ریحانه خونده و فهمیده. پس منم میفهمم. فقط من یه کم تنبلتر از اونم. که نخواهم بود. اگه قرار باشه پا در چنین مسیری بگذارم به راستی نخواهم بود. 
با خواهرزادش اومده بود. خواهرزاده‌هه کل وقت اونجا نشسته بود. «خاله جون من سر راه یه سر برم یه کلاس صد تومن دربیارم و بریم.» هه. کور خوندی. پولمو در چاه میریزم ولی تو کیسه تو نمیریزم. ده سال کنکور میدم و قبول نمیشم ولی به امثال تو پول نمیدم. 
حالا طفلکی چیزیشم نبودا. اتفاقا مهربون بود. ولی احساس میکردم میتونست بگه وقتی هر سه تا کتابو خوندی من برات یکی دو جلسه نکات تستی رو میگم. ولی این کارو نکرد که پول بیشتری به جیب بزنه. البته منم بودم شاید... نه واقعا اگه من بودم همینو میگفتم. اینجور پول درآوردن برام هیچ ارزشی نداره.
*
ریحانه برام کتاب زبان و فارسی آورده. وقتی مثل مامانا باهام حرف میزنه خندم میگیره. خوشم هم میاد البته. :) پریروز با یه لحن خیلی جدی بهم گفت اگه میخوای قبول بشی باید درس بخونی نه این که هر جلسه سر کلاس ادبیات بگی: آقا ما کلاس شما رو بیایم کنکور قبول میشیم؟!
خداییش حرفش منطقیه. ولی نمیدونم. دوست دارم فقط بشینم درباره درصدام خیالپردازی کنم و فکر کنم که: خب اینو چهل میزنیم عوضش اونو هشتاد. که اگه ضریب اونو حساب بکنی میشه....
سخت نیست. فقط مبتذله. این بیشتر از هر چیزی اذیتم میکنه. آره میدونم دوباره مث وقتایی شدم که یه کلمه جدید یاد میگیرم. ولی واقعا ابتذال بهترین چیزیه که به ذهنم میرسه. 
همه قصه همینه. همه چیز از اونجایی شروع میشه که میبینی برای رسیدن به یه هدف والا (حالا مثلا!)‌ باید از تحقیرآمیزترین و کثیفترین راه بگذری. تست! من! واقعا من!! با این همه سواد و درک و دانایی، با این جلال و جبروت، برم بشینم کنار اون احمقای بیسواد که تو عمرشون یه کتاب درست حسابی نخوندن و با این دستهای هنرمندم که میتونه بدیع‌ترین نقش‌ها و صداها و کلماتو ابداع کنه، وردارم خونه های کوچولو رو به شیوه‌ای که چند نفر خاص دوس دارن پر کنم، حالا هر چی نزدیکتر به اونی که اونا میخوان، بهتر. که چی بشه؟ که بذارن برم جایی که حتی نمیدونم دوسش خواهم داشت یا نه. 
 
یعنی فقط میخوام آخرش که همه اینا تموم شد، این یارو کنکور هیکل گندشو از جلو دانشگاه من برد کنار، و من خرامان خرامان رفتم تو، یهو ببینم: عههه اینجا جای من نیست. و بزنم بیرون و بیام اینجا بنویسم: دانشگاه خر است. چقد مدرک گرایی؟‌ آدم باید مهارتاشو ارتقا بده. :/
 
  • سارا