رسیدن به اهداف والا از طرق مبتذل
جمعه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۸، ۱۰:۴۴ ب.ظ
به هر حال جایی زندگی میکنیم که باید هر روز این عبارت زیبای "بین بد و بدتر" رو برای خودمون مرور کنیم. آره خب خواسته منم همین بود. همیشه با تمام وجودم بد رو به بدتر ترجیح میدم البته اگر بدبین باشم. وقتهایی که خوشبینم احساس میکنم که واقعا جای بدی نخواهد بود جایی که بهتر از بدتر باشه، اگر بیشتر عمرتو در بدتر گذرونده باشی. میفهمی که؟
میخواستم از این دنیا بکشم بیرون. نه که اینجا دنیای بدی باشه. ولی خب گمون میکنم اونجا هدف نهایی آدما یه جورایی به هم نزدیکه. خیلی قشنگتره که فکر آدما به هم وصلشون کنه تا چیزای دیگه. ولی اینجا فقط یه فرهنگ پوسیده است که ما رو به هم وصل میکنه. یه سری آداب و رسوم و عرف و چیزایی مثل این که به زور رعایتش میکنیم. آه! حداقلش دانشگاه پر از آدمای جوونه و آدمای جوون مرز حالیشون نمیشه. این خوبه. آدمای جوون همون چیزی هستن که ما نیاز داریم.
*
چند روز پیش رفتم کلاس عربی. پیاده راه افتادم تا توی مسیر بتونم درباره استاده فکر کنم. ازش فقط همینو میدونستم که پنجاه سالشه، خوب درس میده و فامیلشم... توش ف داره و آخرش ساکنه. این رو به فال نیک گرفتم چون از فامیلایی که آخرشون ساکنه خیلی خوشم میاد. (البته فلان پور و فلان زاده و فلانیان جزو این دسته قرار نمیگیره. گفته باشم :)
همونطور که با فال نیکم وارد آموزشگاه شدم، داشتم فکر میکردم الآن چی باید بگم. به منشی پیرش گفتم: سلام. گفت سلام. گفتم: ام... خوبین؟ چند لحظه نگام کرد و بعد گفت: بفرمایید. برا چه کلاسی اومدی؟ گفتم: کلاس عربی. خانمِ...
الفت؟ رافت؟ فترت؟!
- خانم فرات؟ بفرمایید بشنید الآن میان.
- بله بله... خانم فرات....
چاق بود و قدکوتاه و سراپا پوشیده در سیاهی. مادربزرگوار و مهربون به نظر میومد.
براش توضیح دادم که من هنرستانی هستم و فقط عربی دهم رو تو مدرسه خوندم ولی برای کنکور باید عربی دبیرستان رو بخونم. تا الانم چیز زیادی نخوندم و...
برام توضیح داد که: به یکی دو جلسه اتفاقی نمیفته و باید لااقل ده جلسه بیای که میشه تا آخر خرداد، هر ساعتم که نود تومن، برای عربیت باید یک میلیون خرج کنی. حالا ببین چه جوریه دیگه. میدونی که عمومیا خیلی تاثیر دارن.
داشتم یه جوری سر تکون میدادم که آره باشه اشکالی نداره خوبه.... و اصلا به قیمت فکر نکردم. اونقدر که یه لحظه وقتی گفت یه میلیون حس کردم اشتباه حساب کرده. آخه ده جلسه عربی؟ چیه مگه؟
- خب میای دیگه؟ پس میخوای همین الآن برو اونجا هماهنگ کن... یا میخوای مشورت کنی با مامانبابات؟ میخوای زنگ بزنی الآن؟
من که مونده بودم چی بگم گفتم:
- خب حالا فعلا این جلسه میخواین یه مقدار نکات ترجمه ای رو بگین، تا بعد باهاشون صحبت کنم.
- خیل خب. خودکار قرمز و آبی.
- ندارم... حالا با همین اتود...
- برو بیرون بگیر.
رفتم دو تا خودکار گرفتم و سعی کردم بدون گارد، کاملا گشوده دل بدم به زن سراسر سیاه که مدام جلوی چشمم خطای قرمز و دایره های آبی میکشید. هر چی پیش میرفت صدای اون متخصص زبانشناسی تو مغزم بلندتر میشد که: زبانو نباید اینطوری یاد بگیرن.
یاد ای جی هوگ افتادم که رفته بود ژاپن تا یه کلاس انگلیسی رو از نزدیک ببینه. میگفت استاده پای تخته به انگلیسی نوشته: دختر کوچک به مدرسه میرود. بعد دور میرود خط کشیده و شروع کرده سه ساعت ژاپنی حرف زدن، ای جی بدبختم هیچی نمیفهمیده. شاگردای بدبختتر هم همزمان با استاد که رو تخته با گچای رنگی کلمه ها رو به هم وصل میکرده و دورشون قلب و دایره و ستاره میکشیده، تند تند نت برمیداشتن و فرصت نفس کشیدن هم نداشتن. آخر کارم فقط به ای جی گفته به عنوان یه انگلیسی زبان نیتیو این جمله رو بخون. اونم خونده و تمام. :/
همچنین یاد یک نقل قولی از بورخس افتادم که البته از یکی دیگه (ولتر؟ یادم نیس) نقل میکرد! که : زبان رو دهقانان، ماهیگیران، سوارکارن و همه این مردم عادی به وجود آوردن. نه این که یه عده ادیب و فیلسوف بشینن دور هم و زبان رو طراحی کنن. (نقل به مضمون دیگه :)
این یعنی چی؟ یعنی این که زبان به همون راحتی که به وجود اومده، میتونه فراگرفته بشه. زبونم مو درآورد اینقد اینو به همه عالم گفتم. حالا مگه من کیام که نظر میدم؟ من خیلی هم فرد مهمی هستم. بدین دلیل که انواع روشها رو امتحان کردم و الآن میتونم بگم که آدموارترین و معقولترین روش یادگیری زبان چیه. خیلی راحت. همون مدلی که زبان مادریمونو یاد گرفتیم.
بگذریم. اینا چیزایی بود که سعی کردم فراموشش کنم! و سطح هوشیاریمو در حد یه فلش مموری بیارم پایین و با جان و دل بنشینم پای حفظ کردن قواعد گرامر.
زمان همینطور میگذشت و من هی گرمتر و گرمتر میشدم. تا این که بالاخره گفت: بفرمایید چایی. گفتم: ممنون. میشه من برم بیرون آب بخورم؟
رفتم آب خوردم و برگشتم و همونطور که چشمامو سیصد و شصت درجه میچرخوندم نشستم. گفتم: چهل و پنج دقیقه بیشتر میمونم که نکات ترجمه تموم شه. ولی آخرشم تموم نشد.
دستاش کوتاه و تپل بود و ناخناشو از ته چیده بود. تو انگشت حلقهش یه انگشتر خیلی پیچ و تاب دار داشت که به راستی زشت بود. اینقد به دستش نگاه کردم که (به گمونم) ناخودآگاه جابجاش کرد.
البته با این که تو ذهنم شدیدا مشغول آنالیز کردن استاد و نوشتن این پست بودم ولی درسو یاد گرفتم. هرچند احساس میکنم بعضی چیزا رو زیادی میپیچوند. مثلا سوف برای آینده میاد و لن منفیشه. همین! حالا اینو سه ساعت تحت عنوان نشانه هایی که به فعل اضافه میشن توضیح داد و اوووو. بعد میخواست سوف یذهب رو معنی کنه، گفت: خواه+ شناسه+ مضارع التزامی: خواهد برود. چند ثانیه نگاش کردم. میدونستم اگه بگم این چه جمله چرتیه، میگه خیلی هم جمله درست و خوبیه. گفتم: خب خواهد رفتو چه جوری میگن؟ گفت: خب اونم میشه... آره... اون بهتره. خواهد رفت. آره، خواهد رفت...!
نکته: حواسمان باشد جمع را مفرد و مفرد را جمع معنا نکنیم.
نکته: حواسمان باشد مونث را مذکر و مذکر را مونث معنا نکنیم.
نکته: حواسمان باشد لذت ببریم از این نکات طلایی.
خیر. با طناب یک زن کوچک سیاه پوش توی چاه نمیرویم. حتی اگر به خیال خودش ما را توی چاه برده باشد.
داشتم فکر میکردم جایی که همیشه توش بودی یه ویژگی بد داره و اون اینه که همیشه توش بودی. باید تلاش کنیم. آره. و به نظرم تلاشی زیباتر از ساختن راهی به سوی دنیاهای متفاوت نمیباشد. این که تلاش کنی که حال و هوا و مدل ذهنی و خط فکری و... حالا. هر چی که بهش میگن. ادامه مامان و مامانبزرگت نباشه. خیلی سخته از ریل منحرف بشی و بیفتی تو بیراههی ناهمواری که انتظار تو رو نداره. ولی سختیهای راه همه به کنار، چیزی که درد داره بیشتر از هر چیز اینه که برای دیدن آدمای بزرگتر، برای نزدیکتر شدن به کمال، برای فرار کردن از این دنیای مبتذل، باید از یه راه مبتذل بگذری. باید بری کلاس کنکور و میلیونها تومن پول بودی. بوم! دیدی چحوری یهو افتادم رو زمین؟ کلاس کنکور!
خندهدارتر از این نمیشه!
- درسته؟
هذا الکتب.
... برای ساختن دنیای بهتر، باید از راههای زشت بگذری. باید تلاشهای زشت بکنی. باید پولهای زشت خرج کنی...
- آره.
- هذا الکتب. مطمئنی درسته؟!
- ممم چیز... نه نه. باید مفرد...
- باید مونث باشه. میشه هذه...
نفهمیدم چطور گذشت. فقط میدونم که گذشت و صد و سی و پنج تومن پول دادم و هرگز بیشتر از این پول نخواهم داد. شده تیکه تیکه بشم عربی رو میخونم همونطور که ریحانه خونده و فهمیده. پس منم میفهمم. فقط من یه کم تنبلتر از اونم. که نخواهم بود. اگه قرار باشه پا در چنین مسیری بگذارم به راستی نخواهم بود.
با خواهرزادش اومده بود. خواهرزادههه کل وقت اونجا نشسته بود. «خاله جون من سر راه یه سر برم یه کلاس صد تومن دربیارم و بریم.» هه. کور خوندی. پولمو در چاه میریزم ولی تو کیسه تو نمیریزم. ده سال کنکور میدم و قبول نمیشم ولی به امثال تو پول نمیدم.
حالا طفلکی چیزیشم نبودا. اتفاقا مهربون بود. ولی احساس میکردم میتونست بگه وقتی هر سه تا کتابو خوندی من برات یکی دو جلسه نکات تستی رو میگم. ولی این کارو نکرد که پول بیشتری به جیب بزنه. البته منم بودم شاید... نه واقعا اگه من بودم همینو میگفتم. اینجور پول درآوردن برام هیچ ارزشی نداره.
*
ریحانه برام کتاب زبان و فارسی آورده. وقتی مثل مامانا باهام حرف میزنه خندم میگیره. خوشم هم میاد البته. :) پریروز با یه لحن خیلی جدی بهم گفت اگه میخوای قبول بشی باید درس بخونی نه این که هر جلسه سر کلاس ادبیات بگی: آقا ما کلاس شما رو بیایم کنکور قبول میشیم؟!
خداییش حرفش منطقیه. ولی نمیدونم. دوست دارم فقط بشینم درباره درصدام خیالپردازی کنم و فکر کنم که: خب اینو چهل میزنیم عوضش اونو هشتاد. که اگه ضریب اونو حساب بکنی میشه....
سخت نیست. فقط مبتذله. این بیشتر از هر چیزی اذیتم میکنه. آره میدونم دوباره مث وقتایی شدم که یه کلمه جدید یاد میگیرم. ولی واقعا ابتذال بهترین چیزیه که به ذهنم میرسه.
همه قصه همینه. همه چیز از اونجایی شروع میشه که میبینی برای رسیدن به یه هدف والا (حالا مثلا!) باید از تحقیرآمیزترین و کثیفترین راه بگذری. تست! من! واقعا من!! با این همه سواد و درک و دانایی، با این جلال و جبروت، برم بشینم کنار اون احمقای بیسواد که تو عمرشون یه کتاب درست حسابی نخوندن و با این دستهای هنرمندم که میتونه بدیعترین نقشها و صداها و کلماتو ابداع کنه، وردارم خونه های کوچولو رو به شیوهای که چند نفر خاص دوس دارن پر کنم، حالا هر چی نزدیکتر به اونی که اونا میخوان، بهتر. که چی بشه؟ که بذارن برم جایی که حتی نمیدونم دوسش خواهم داشت یا نه.
یعنی فقط میخوام آخرش که همه اینا تموم شد، این یارو کنکور هیکل گندشو از جلو دانشگاه من برد کنار، و من خرامان خرامان رفتم تو، یهو ببینم: عههه اینجا جای من نیست. و بزنم بیرون و بیام اینجا بنویسم: دانشگاه خر است. چقد مدرک گرایی؟ آدم باید مهارتاشو ارتقا بده. :/
- ۹۸/۰۱/۲۳
- ۴۸۲ نمایش