تغییر بزرگ...!
نمی دونم چه طوری شد...نمی دونم کی تصمیم گرفتم و کی انجام شد...نمی دونم تهش چی میشه...ولی بعد اینهمه فکر کردن و پرس و جو کردن و نظر عوض کردن نامردیه که آخرش خوب نباشه...!
از کی بگم؟ بهتره از همون دوشنبه بگم. از دوشنبه عجیب غریب...
سر کلاس هندسه بودم. نمره های امتحان هفته قبلمونو داده بودن. همه داشتن برگه هاشونو مقایسه می کردن. منم که... چه نمره ای. یاد شب امتحان هندسه افتادم. خووووب یادمه! خوشحال بودم خونه خالیه و حسابی رفته بودم تو حس! یه آهنگ گذاشتم و حدود دو ساعت دور خونه راه رفتم و آواز خوندم تا چارتا بیت شعر گفتم! از خوشحالی میخواستم بال در بیارم. وقتی همه کارام تموم شد ساعت نه بود. دیدم خسته میشم بخوام درس بخونم... رفتم خوابیدم! سر امتحانم تازه یادم اومد که نه تنها چیزی نخوندم بلکه سر کلاسم تو فکر بودم و چیزی گوش ندادم. یعنی کلا هیچی بلد نیستم! در حدی که دو تا سوال یک و نیم نمره ای رو خالی گذاشته بودم...و بعدش فهمیدم امتحان از ده نمره بوده...!
شدم چهار و بیست و پنج. فکر کنم پایین ترین نمره کلاس بودم.
کاغذو تا (مچاله) کردم و گذاشتم تو کیفم.خانم شروع کردن درس دادن. میخواستم گوش کنم. نمیشد. اعصابم داشت خورد میشد. حدودا یه هفته بود که اینطوری شده بودم. یه جوری خیلی شدیدتر از حالت عادی، بی قرار بودم سر کلاس. یه جوری انگار حرکت عقربه های ساعت برام محسوس تر از حرکات دهن معلم بود! به خصوص حالا که خانم با اون امتحان منو شناخته بود و با نفرت بهم نگاه می کرد. امتحان واسم مهم نبود. تو یه فکرای دیگه ای بودم. فکرم هر جایی بود الا تو کلاس. به شب قبل فکر می کردم. به شب قبلش. به شب قبل ترش..
اولش فقط یه غرغر ساده بود. آخه میترسیدم به شکل یه مشکل جدی بهش نگاه کنم. چون راه حلی نداشت! ولی نفهمیدم چی شد که دیدم قضیه جدی شده و داریم دنبال راه حل می گردیم. کلی حرفای امیدوارکننده و حرفای ترسناک... گذشته و آینده و...بالاخره، اون موقعی که سر کلاس هندسه نشسته بودم، تصمیممون گرفته شده بود. من باید خوشحال میبودم؟...چرا نبودم؟ من باید خوشحال میبودم؟...چرا نبودم؟
... تو همین فکرا بودم که یهو در زدن: سارا درهمی بیاد پیش خانم فتاحی.
قلبم شروع کرد به تالاپ تالاپ زدن. بلند شدم و رفتم بیرون. یه دفعه اون دختره که صدام زده بود برگشت گفت:راستی گفتن وسایلتم برداری.
ضربان قلبم تند تر شد.
برگشتم و وسایلمو برداشتم. میخواستم خداحافظی کنم. یعنی برنمی گردم؟ روم نشد. یعنی ترسیدم. ته تهش باورم نمیشد این دیگه آخرین بار باشه که سر این کلاس میشینم. دستمو گذاشتم رو شونه محدثه: ...خدافس...
- کجا میری؟
- ن...نمی دونم...
خانم گفت: پس حالا که داری کلا میری، نامه خروج هم بگیر.
رفتم تو دفتر. خانم فتاحی گفت: مامانت زنگ زدن گفتن با آژانس بری هنرستان. خودت خبر داری؟
- من... والا نمی دونم...
ـ یعنی چی؟ خودت نمی دونی؟ هماهنگ نکردین؟
- والا قرار بود که از فردا برم ...
ـاز فردا بری؟
حوصله نداشتم. براش توضیح بدم. یعنی نمی خواستم. انقد سوال پرسید که مجبور شدم بگم.
- قراره مدرسمو عوض کنم.
ـ دیوونه ای؟ مدرسه نمونه رو میخوای ول کنی بری هنرستان؟
ـ دیگه...
- یعنی چی آخه یعنی میخوای...
ـ گفتین آژانس اومده؟
ـ آره... برو دم در. وایساده.
ـ نامه نباید ببرم کلاس...؟
ـ نامه چیه آژانس معطله!
با یه سرعت عجیبی که دست خودم نبود از پله ها رفتم پایین. انگار فقط صدای خانم فتاحی بود که تو گوشم پیچیده بود و هلم میداد. رفتم و دم در وایسادم. آژانس هنوز نیومده بود.
برگشتم نگاه کردم به پشت سرم. بغض کرده بودم. مدرسه، آروم و مهربون و قشنگ بود. حیاط مدرسه یه جور خاصی خوشگل و دوست داشتنی شده بود. خاصیت هوای ابریه. به بچه ها فکر کردم که الآن سر کلاس هندسه نشستن. به خودم گفتم: مجبور بودی؟ بچه ها چی؟ این مدرسه ای که بهش عادت کردی، دوسش داشتی... احساس می کردم باید برگردم. انگار که یه تیکمو جا گذاشته بودم. حس خوبی نداشتم. سارا آخه واسه چی؟ اگه انقد راحت طلب نبودی الآن نشسته بودی اونجا... راحت... فوقش یه خورده درس میخوندی...خب میخوندی! خب... یعنی دوست داشتی سه سال اونجا باشی و تحمل کنی و از همه کارت بمونی؟ نه.... چرا سر کلاس ریاضی بشینی و همش نقاشی بکشی؟ نه دوست ندارم. خداییش نه.
همینطور وسط خودگویه هام آژآنس اومد. سوار شدم. گفت: خب... باید بریم هنرستان آره؟
بله.
یه نگاه انداختم به پشت سرم و بعدش دیگه چیزی رو ندیدم. چشمام تار شد و اشکام گوله گوله اومدن پایین. هنوز شک داشتم. حالا چرا خداحافظی نکردم؟ اصلا قراره راست راستی برم بمونم یا همین طوریه؟! گیج و ویج بودم. نمی دونستم اونجا قراره چه خبر باشه. راه طولانی بود و انگار هیچ وقت قرار نبود تموم شه.
رسیدیم هنرستان. مامانم دم در وایساده بود. پول آژانسو حساب کرد و رفتیم تو. گفت: پروندتو که آوردم گفتن چرا خودشو نیاوردین؟! منم زنگ زدم که بیای!
زنگ تفریح بود. خانم معاون کتابا رو بهم داد و رفتیم تو کلاس. خیلی یهویی پرت شده بودم اونجا. گیج میزدم. یهو که به خودم اومدم دیدم ده دوازده تا آدم ژولی پولی تحیر وایسادن عین سیخ دارن نگام میکنن.
- خب بچه ها... تو چرا باز رفتی رو میز کار نشستی؟ بیا پایین ببینم. خب... یه دوست جدید دارین. میخوام که با هم دوست باشین و توی کارا راهنماییش کنین.
( چقد بدم میاد که یه ذره خلاقیت ندارن تو حرف زدن!)
هر چی تو اون مدرسه کله ی بغل دستیامو یخوردم با حرف زدن و آواز خوندن و مسخره بازی، اونجا سوسک شده بودم! مث فیلما شده بود... دیدین یه آدم خیلی شیک و باکلاس یهو میره یه جایی پر از الوات و اراذل و اوباش.... بعد همه بربر نگاش می کنن که این غریبه دیگه از کجا اومد؟ اونم نگاشون می کنه که یاخدا اینا چرا اینجورین؟! یه همچین حسی داشتم...
بعد از اینکه گفتم کی ام و از کجا اومدم رفتم یه گوشه ای نشستم ومشغول تماشا کردن بچه ها شدم! موجودات عجیبی بودن. یهو یه دختر ناز جوون خوش اخلاق اومد تو. معلم طراحی بود! خودم که زبونمو موش خورده بود، بچه ها گفتن خانم دانش آموز جدید اومده.
خانم یه خورده سوال پرسید و بعدش یه کاغذ باطله داد دستم گفتش خط بکش. تا دستت گرم شه. یه خورده کشیدم بعد نگاه کرد و گفت نه. اینقد منظم نه. کج و کوله بکش! همه بچه ها جلسه اول این کارو انجام دادن. میخوام مچت قشنگ گرم شه.
بعدم شروع کردم به کشیدن حجمای روبروم همراه بقیه بچه ها. بچه ها کم کم سوال میپرسیدن...
ـ از کجا اومدی؟
ـ چرا اومدی؟
- بچه چندمی؟
ـ دوستات نگفتن نرو؟
ـ دوس پسر داری؟
ـ چه درسایی داشتین؟
- خواهر داری یا داداش؟
خوب بود. بچه ها شم جدا از اینکه وحشتناک بی ادبن و هر چیزی که بیاد سر زبونشون میگن، ولی بچه های خوبی ان. مهربونن....یه احساس عجیبی دارم... دلم برا اونجا تنگ شده... ولی هی به خودم یادآوری می کنم که فکر نکن اونجا بودی خوشحال بودی!
حالا بعد چند روز راس راسی داره باورم میشه که هنرستانی ام. و... اینم اولین اثر هنری ای که خلق کردم... !
تعجب نکنید...این، داوینچی کوچکه که داره با شما صحبت می کنه...
- ۹۵/۰۸/۱۹
- ۱۵۶۴ نمایش
من همیجور ک میگذره گیج تر و نگران تر مشیم 😥 اولش خیلی خیلی مطمئن بودم از رشته ای ک میخوام برم گرافیک استعدادم دارم خداییش فعلا م راضیم خوشحالم هستم اما از آینده میترسم 😣الان یازده گرافیکم دوس دارم دانشگاه طراحی صنعتی بخونم خیلیییییی سرچ کردم تو نت دربارش اما هنوز درست نمدونم اوضاع بازار کارش چطوریه 😭 امسالم ک نفر اول کنکور هنر یکی بود ک سمپاد ریاضی فیزیک میخوند😭😭😭 ولی تو سایتا نوشتن اگ از هنرستان مخصوصا رشته گرافیک و معماری بخوای کنکور هنر بدی درصد قبولید برا طراحی صنعتی بیشتره 😭😭😭😭 با خودم میگم اگ من مثلا این سه سالو ریاضی میخوندم برا کنکور راحت تر نبودم ؟ چون خودت میدونی دیگ کنکور هنر چطوریه فوقش کتابای هنرستانو از سال اول میخوندم 😥 اصلا نمدونم رشته ای ک دارم به درد بخور هس یانه میگن ک خیلی ماربرد داره اما الان ک فک میکنم دوس داشتم رشته ای ک میخونم مهم تر باشه ولی رشتمم دوس دارم الان 😶😶😶 حساااااااااابی گیجم اصا یه جور بدیم 🙄🙄🙄 انگار رو هوام تکلیفم با خودم معلوم نیس 😶😶😶
وایی اخیش ... نیاز داشتم به یکی بگم حرفای دلمو ک بفهمه ! اما ... گوگل دیونه شده از دستم دیگ از بس سرچ کردم درباره یه مطلب تکرااااری 😂😂😂