!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشته» ثبت شده است

امسال وسط خانه تکانی چشمم به دفترچه خاطرات دبستانم افتاد. یادش یخیر. آخر سال که میشد دفترچه هایمان را برمیداشتیم و راه میفتادیم دنبال بچه ها و معلمها که برایمان خاطره بنویسند. وقتی هم که برمیگشتیم میدیدیم چند تا دفترچه توی کیفمان چپانده اند. حالا بنشین و فکر کن که چه بنویسی. مرور کردن خاطره هایی که خیلی قدیمی نیستند، اما خیلی قدیمی به نظر می آیند، برای خودش حال و هوایی داشت...


نسترن مدرس سبزه واری. از آلمان آمده بود. خیلی دوستش داشتم. خیلی. چند سال بعد هم چند بار دیدمش ولی انگار دیگر هیچ کداممان آن حس قدیمی را نداشتیم. خیلی دلم میگیرد وقتی به او فکر میکنم. چقدر برای هم نامه مینوشتیم. در مدرسه به هم میدادیم و توی خانه میخواندیمش! موقعی که او به مدرسه ما آمد، هنوز دفترجه خاطرات نداشتم. سال بعد هم رفت. اما انقدر برای هم نامه نوشته بودیم که خاطره کم نیاورم. تازه آلمانی هم به من یاد داده بود! مداد و معلم و کتاب را یاد داد و شمردن و الفبا را. برایم نامه نوشته بود که حالا دیگر راحت میتوانی یه آلمان سفر کنی! چه روزهای شیرینی بود. 

روزی صد بار برای مادرم تعریف میکردم که نسترن کل آهنگ قشنگ سوسن خانم را حفظ است!  کل کلش! وقتی که بعد از یکسال اصل آهنگ را شنیدم یکهو جا خوردم. با اصل آهنگ خیلی فرق داشت! اصلش همان بود که دفعه اول شنیده بودم، صدایی لطیف و دخترانه روی ریتمی آرام.

  • سارا

شب شرجی

۲۹
بهمن
کنار مادرم خوابیده ام. سرم داغ است. بین ابرهای زرد و سفید و آبی شناورم. ابرهای توپر و کوچک و بی حس. روی ابر کوچکی خوابیده ام و پاهایم را جمع کرده ام. گهواره. خودم را تکان میدهم. چشم مادر باز میشود. دستش را روی پیشانی ام میگذارد. "خوبم." هوا گرم است و خیس. 
از روی ابری می‌افتم و چنگ میزنم به دیگری. دوباره جمع می شوم. خودم را به دستهای مادر می چسبانم. نمیدانم خواب است یا بیدار. دست میگذارد روی دستهایم. گرم است. سرم را می‌کَنم و جایی دیگر خودم را پرت میکنم. ابری سنگین و سفید روی خودم میکشم. کسی ها میکند توی گوشم. ابر را کنار میزنم. توی عکسی قدیمی گیر افتاده ام.  همه چیز ساکن و خاکی و خواب است. فقط حشره های خاکستری کوچکند که با خودشان هوا را جابجا میکنند. مینشینم. تکه ای از ابری زرد را می کَنم و بو می کُنم. چیزی توی دماغم نمی‌رود. دماغم سبز است و سفید. می‌خواهم دماغم را از جا بکَنم.
پنجره را نگاه میکنم. مادرم را. پنچره را. مادرم را. امواج آبی هوا همراه سر من حرکت میکنند. محاصره ام کرده اند. پوستم نفس نمیکشد. مادر میچرخد به سمت دیوار. دستم را میکشم روی لباس بافتنی اش. دستم داغ میشود. دستم را روی صورتم میگذارم. توی گلویم سوز می آید. سوز می آید و آهن پاره های زنگ زده را به در و دیوار می زند. دهنم مزه خون می‌دهد. 
از دست ابرها خسته شده ام. دوست دارم روی زمین صاف باشم. نمیخواهم تکان بخورم. نمیخواهم شناور باشم. نمیخواهم امواج آبی توی بدنم نفوذ کند. از ابر دیگری می افتم. اما هنوز شناورم در هوای گرم و آبی و غلیظ.
مادر بیدار می شود. صدایم می کند. چراغ را روشن می کند. خانه خودمان است. روی زمینم. می رویم به آشپزخانه. لیوانی آب داغ رنگی میخورم، لیوانی آبی سرد بی رنگ. ساعت تکان میخورد. بر میگردیم. نور قرمز است. 
لحاف سنگین سفید را روی خودم میکشم. آسمان خالی است. هوا دوباره دور خودش می‌چرخد. ابرها خوابیده، بی بُعدند. نور می رود. صدا می رود. موهایم می افتند روی چشمهایم. در تاریکی دلنشین صحنه خالی فرو می روم.


  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۲۹ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۴۸
  • ۶۲۲ نمایش
  • سارا

یکی از عجایب مدرسه(مدرسه ما) اینه که حس شکرگزاری رو در آدم پرورش میده. یعنی کاری می‌کنه که تویی که تو خونه بیسکوییت تلخ شکلاتی با نقش برجسته‌ی تخت جمشید میخوری (اسمشو بلد نیستم.. ولی هر دفعه میخورم میرم تو آسمونا)، به یک هشتم پتی بور خشک شده ته کیف دوستت هم به چشم موهبتی الهی نگاه می‌کنی. کمبود امکاناته دیگه. (نگین چرا خودتون خوراکی نمیبرین ... یادمون میره خب. قانع؟)

امروز صبح که آبگوشت دیشب رو به عنوان صبحانه خورده بودم احساس عجیبی داشتم. اولش یه حسی بهم میگفت آخه اول صبحی میخوای اینو کجای دلت بذاری؟‌ ولی خب وقت برای فکر کردن نبود و خوردم و احتمالا دلم جایی براش باز کرد. و موقعی هم که داشتم میخوردم مامانم برام صبحانه آماده کرد که من با آرامش غذا میل کنم...:)

ساعت هشت بود. خانم نیومده بود و قرار بود نقاشی‌های عقب مونده‌مونو کامل کنیم. صبح اول صبح موقعی که اومدم کارمو شروع کنم، دیدم واقعا گشنمه. با شکم خالی هم که نمیشه نقاشی کرد. البته لحظه ای ون‌گوگ و نان سیاه و این چیزا هم اومد تو ذهنم که سریعا به خودم یادآوری کردم آقای ونگوگ یک سری کارهای دیگه هم انجام دادن و سپس دهنم رو بستم. 

خلاصه در حالی که همه داشتن با اشتیاق کار می‌کردن، ظرف غذامو بیرون اوردم و درشو باز کردم. نون و پنیر و گردو. همین؟ :( آخه سبزی، خیار، گوجه... از گلوی آدم پایین میره آیا؟ به ناگه منی که هیچ وقت چایی نمی‌خوردم به این فکر افتادم که کاش فنجانی چای در برم بود و با پنیر و گردو بر رگ میزدم...

سارا.... تو میتوانی!

با گام‌های استوار، در حالی که سعی می‌کردم کاملا موجه و عادی به نظر بیام، از پله‌های کارگاه بالا رفتم و به  رفتم به سوی دفتر. از چشمان خیره‌ی معاون و مدیر رد شدم و رفتم توی دفتر دبیران و از اونجا از جلوی چشم اون یکی معاون رد شدم و سپس وارد آبدارخونه شدم. خانم تاریخ توی آبدارخونه بود. مثل همیشه تو دنیای خودش بود. با آرامش فنجانی برداشتم و قاشقی در اون نهادم و پرش کردم از چای خوشرنگی که روی سماور قل قل میجوشید. سپس تکه ای نبات هم در آن نهادم و به سمت در رفتم. داشتم فکر می‌کردم آیا یکی از بچه ها دلش درد می‌کنه دروغه یا نه. خب اول صبح همه دلشون ضعف میره دیگه نه؟ اصلا اگه بخت باهام یار باشه، این بحث می‌تونه پیش نیاد. خب خانم معاون الآن میتونه برای عرض ارادت رفته باشه تو دفتر مدیر. یا مثلا برای قدم زدن در دمای پنج درجه صبح زیبای پاییزی رفته باشه رو حیاط... اون سمت حیاط البته، اون دورا. یا مثلا..

- این چیه؟

- ..چایی.

- چیکارش داری؟

- یکی از بچه ها خانم دلش... درد میکنه. منم که مبصرم دیگه... دارم چایی... میبرم. 

سعی کردم قیافم شبیه آدمای دلسوز بشه.

- تو کارگاه که نمیشه ببرن. باید بیاد اینجا ببینیم چشه چیکارش کنیم. برو بگو خودش بیاد.

- آهان. بله بله. چشم الآن میگم بیاد.

قیافه آدمایی رو گرفتم که دارن تو دلشون میگن:‌ خوب شد دیگه مجبور نیستم این چایی رو اینهمه راه ببرم. 

با نهایت سرعت از اونجا دور شدم و رفتم تو زیرزمین... این ورو نگاه کردم، اون ورو نگاه کردم... ریحانه!

بعد از این که چند ثانیه با بهت نگام کرد، بلند شد. داشتیم از پله‌ها می‌رفتیم بالا که دیدیم خانم معاون دم در وایساده. خنده‌هامونو قورت دادیم. سریع دستشو گذاشت رو دلش.

- چی شده عزیزم؟ میخوای زنگ بزنیم والدینت؟

- نه خانم فکر کنم چایی نبات بخورم خوب بشم.

- خیل خب. شما نمی‌خواد بیای. خودش میاد.

-چ.. چشم.


در بسته شد و ریحانه و خانم معاون، در مقابل چشمان حیرت‌زده دخترک، در افق محو شدند. 

دختر از پله های بلند زیرزمین پایین رفت و به آرزوهای کوچک خود اندیشید که همچون بغض در گلویش، فروخفته باقی ماند.


# نامرد.. (کی؟)

# عذاب وجدان

# اصن حقته

# نوش جونش :/

  • سارا

خانم معاون از ته حلقش داد زد: مگه صدای زنگو نمیشنوین؟ چند تا از بچه ها که گله گله روی زمین  نشسته بودن، بلند شدن و دویدن. چند نفر رفتن طرف آبخوری. چند نفر چک و چونه زدن که صبحونشون هنوز تموم نشده، و چند نفر به کفش جدید خانم خندیدن که قدشو به شکل مضحکی بلند کرده بود.

"ز" تکیه داده بود به دیوار حیاط و تو تمام این مدت، کوچکترین حرکتی نکرد. هر کدوم که رد می‌شدیم، نگاهی به رژ لب قرمز و لاک‌های مشکیش می‌انداختیم و سر تا پاشو برانداز می‌کردیم. بهمون نگاه نمی‌کرد. راستش نسبت به بقیه کسایی که عروس میشدن، خیلی خوشگل نشده بود. تازه با اون‌همه آرایش. همه رفتن تو کلاساشون. حیاط خالی شد. و من از پنجره نگاه می‌کردم به ز که انگار خیلی از دیدن همکلاسی‌های قدیمش خوشحال نشده بود.

زنگ بعد، الهام که اومد تو کلاس، قیافش طوری بود که انگار خبر خیلی مهمی داره. به زور لقمه تو دهنشو قورت داد، چند بار گفت بچه ها، بچه ها، بعد با هیجان گفت: از ز پرسیدم بریم عروس شیم؟ گفت:‌ «نه.»

***

به دوستم گفتم:‌ چقد غم انگیز. کاش لااقل تا دیپلم عقد میموندن، بعد ازدواج می‌کردن. گفت: آره خیلی بده... یعنی می‌خواد تا آخر عمرش همینطوری خونه‌دار بمونه؟  "ح" گفت: دست خودت که نیست. قسمته.

چرخیدیم طرف اون. یعنی چی قسمته؟

- میدونین بابای من اصلا با ازدواجم مخالف بود. اصلا خودش می‌گفت نفهمیده چی شده. یهو دیده ما زن و شوهریم. اصلا دست خودت نیست.

با چشمای گرد پرسیدم: یعنی چی؟‌ یعنی تو اصلا نگفتی که خوشت میاد، نمیاد...؟

- من هیچی نگفتم. قسمت شد.

خواهرم می‌خواست بره تهران، درس بخونه، کار کنه. انقد درسش خوب بود... شوهرخواهرم شش ماه هی می‌اومد خواستگاری، خواهرم هی می‌گفت نه. تا اینکه... دیگه خودشم نفهمید چی شد. یهو دید نشسته سر سفره عقد. 17 سالش بود.

مات و مبهوت نگاش کردیم. قسمت. کلمه عجیبیه. معلوم نیست برای شونه خالی کردن از زیر بار مسئولیت زندگی درست شده، یا برای تحمل کردن سختیایی که دخالتی توشون نداشتی. 

خیلی از بچه‌های مدرسه ما، انقد زندگی‌شونو دوست ندارن که نشستن تا یه شوهر خوب قسمتشون بشه و از این وضع رهاشون کنه. دلم خیلی برای ز سوخت وقتی گفت:‌ دیگه تموم شد. هر خبری بود دیگه تموم شد.

من دوست دارم وقتی بزرگ شدم، همون آدمی بشم که لای دفترچه‌های یادداشتم پرسه می‌زنه. همونی که از من راضی نیست و میخواد بیشتر و بیشتر شبیه اون بشم. من باید آدم تاثیرگزاری باشم. باید خودمو تغییر بدم... باید دنیا رو تغییر بدم... باید بزرگ بشم... البته، اگه قسمت باشه. :)

  • سارا

تنهایی

۲۴
آذر

سه ویژگی تنهایی

تنهایی ایجاد نمی‌شود، بلکه کشف می‌شود.

ما به تنهایی عادت نمی‌کنیم. بلکه آن را می‌پذیریم.

گاه به این باور می‌رسیم که 
عمیق‌ترین تنهایی قابل تصور را تجربه کرده‌ایم.
اما معمولا زمان به ما نشان می‌دهد 
که تنهایی‌های عمیق‌تری هم امکان پذیر بوده‌اند.
.


   محمدرضا شعبانعلی


نمی دونم چرا چیزایی که این زیر نوشته بودم ثبت نشده. شاید... قسمت نبوده! فقط خدا رو شکر یه آقای شعبانعلی هست که چیزایی که آدم بلند نیست بگه رو اینقد مختصر و مفید بیان کنه. 

  • سارا
سکانس اول:

تو دهه محرم قرار بود هر روز بچه های یه کلاس سر مراسم صبحگاه شیرینی چیزی بیارن بدن و زیارت عاشورا بخونن و شعر و اینا. شد و شد تا اینکه نوبت ما شد....

مجریمون که همین که میکروفونو دستش گرفت همچین هول کرد که اصلا خودش هم نفهمید چی گفت. اونی هم که قرار بود زیارت عاشورا بخونه یه جوری شروع کرد خوندن که انگار دفعه اولشه داره همچین چیزی رو میبینه! بیچاره داشت غش می کرد انگار. صدای نفساش پیچیده بود تو میکروفون... ما هم نشسته بودیم دور هم هی آروم میگفتیم قوی باش قوی باش تو میتونی! اصلا یه وضعی...

  • سارا

مردم معتاد اینترنت میشن، معتاد تلویزیون میشن، معتاد غذا خوردن میشن! اون وقت من اعتیاد وحشتناکی که دارم اینه که یه دفعه خودمو نگاه می کنم میبینم نیم ساعته دارم دور اتاق میچرخم...! انگار اصلا اراده ای ندارم. بعضی وقتا انقد پاهام درد میگیره. ولی بازم نمیتونم وایسم.حتی اگه دو ساعت راه رفته باشم....انگاری اگه وایسم از دنیا عقب میفتم! تازه یه چیزی هم که کشف کردم اینه که همیشه و در هر مکانی پادساعتگرد میچرخم! در جهت حرکت وضعی و انتقالی زمین...بعله دیگه همه چیمون باکلاسه! خیلی جالبه ها اصلا دست خودم نیست. انگار مثلا یه نیروی ماوراییه...

(جان؟!) 

خلاصه که خییلی باحاله. خخخخ
یکشنبه هفته پیش وقتی از کلاس زبان اومدم خونه ساعت ده بود. همونطوری با مانتو داشتم دور اتاق چرخیده و رویا پردازی همی کردم که به ناگه، فکری تکراری رشته افکارمو از هم گسست: ای داد! امروز بیست تیره! مث پلنگ که میپره رو طعمه اش، پریدم رو لپ تاپ و سایت آموزش پرورشو اوردم.
نتایج آزمون نمونه...گرومب گرومب (صدای قلبــمه این وسط میخواست جو بده!) وارد شدم و.... نتایج در ساعت 14 اعلام می گردد. 

الهی درد و بلای من بخوره تو سرتون! خو نمیشد همون موقع که گفتین یکشنبه،ساعتشم بگین مردمو علاف خودتون نکنین؟ حیف رشته افکارم که الکی گسستوندمش! 

 به خودم میگفتم ببین الآن میری تو فاز کار و بار و اینا اصلا یادت میره بری نتیجه ها رو ببینی. یهو الکی ساعتو نگاه میکنی میگی عه! ساعت شد سه! 
واقعنم همینطوری شدا ... سی ثانیه یه بار ساعتو نگاه میکردم میگفتم عه! عجیبه. بازم دو نشده...

خلاصه ساعت دو و ربع بود که داشتیم نهار میخوردیم، گفتم من برم یه لحظه کار دارم! پا شدم رفتم سراغ سایت و گرومب گرومب گرومب. همینطور که داشتم خودمو دلداری میدادم که « مهم نیس ...یه امتحان بیخوده فقط. این مدرسه ها جای منگولاس. اصلا الآن که همه قبول میشن کلاس، تو قبول نشدنه....!»، یه دفعه دیدم نوشته نتایجو ساعت پنج میذاریم.  

تهی از شعورا! واقعا که! ایش...

حالا این وسط، برادر گرامی هم که از پریروز داشت یکریز روی اعصاب اعضای خانواده راه میرفت و لحظه ای از وز وز فروگذاری نمیکرد، کم کم داشت رو به خشونت میاورد...که چی؟ سایتو بیار من باید تست MBTI بدم! 
_ خیل خب باشه باشه الآن میارم برات. تو فقط سکوت اختیار کن.
خلاصه که چشمتون روز بد نبینه.از اونجایی که مادر گرامی هم در مواقع لازم کلا قوه شنواییشونو از دست میدن،() و نوای گرم این برادر عزیز هم همچنان گوش ما رو میخراشوند، حدود یک ساعت و نیم نشسته بودم کنار دست آقا که شصت تا سوال جواب بده. کلمه به کلمه باید معنی میکردی براش، بعد مفهوم سوالا رو میگفتی، بعد مفهوم جوابا رو میگفتی!... وای مخم از کار افتاد. سر امتحان نمونه اینقد خسته نشده بودم والا... بالاخره ساعت چهار و خورده ای بود که آقا اجازه مرخضی دادن و منم لپتاپمو برداشتم رفتم تو اتاق. بعد همچین یه نگاهی انداختم به صفحه سایت نتایج که هنوز باز بود...یه آهی کشیدم... (درست یادم نیست شاید یه فحشی هم دادم)  بعد گفتم حالا یه رفرشی بکنیم نکنه اومده باشه...


اومده بود!

گرومب...گرومب...شماره شناسنامه؟ کد رهگیری؟....گرومب...گرومب....اسمم چی بود؟ چی کار میخواستم بکنم؟... گرومب ... گرومب ... گرومب ....


خلاصه که ...

 


قوول شدم!!

 

یعنی تو همه عمرم اندازه این چند ساعت، آدرنالین تو خونم ترشح نشده بود!

خدا رو شکر! انتظار نداشتم خداییش!

دیگه سرتونو درد نیارم، از لحظه اعلام نتایج داشتیم در سنگرهای مختلف با بر و بچ چت میکردیم و آمار میگرفتیم و خنده و گریه و اینا تا....12 شب! اصلا این حواشی از خود ماجرا جذاب تره!

اون وقت واسه ورودی هفتم همین که دیدم نمونه قبول شدم زدم زیر گریه که چرا مثلا تیزهوشان قبول نشدم! (آخه خیلی درس خونده بودم، میدونین...!) بعدشم به کریمی زنگ زدم پرسیدم کجا قبول شدی و تموم. 

ولی حالا! خخخخ الحق که شبکه های اجتماعی زندگی آدما رو دگرگون کرده. شوق به اشتراک گذاری وقایع اتفاقیه از شادی خود اون وقایع بیشتره!

خوشحال هستم و خدای را شاکر.
کاش شما نیز باشید.


پ.ن1: به این شکلکا هم توجه کنین اینهمه زحمت کشیدم رفتم پیدا کردم. ( گویا بیانی ها خیلی باکلاسن از این قرتی بازیا ندارن!)


پ.ن2: حالا یه سوال. به نظرتون برم هنرستان یا دبیرستان؟


  • سارا
 

 نه امیدی در دل من

که گشاید مشکل من

نه فروغ روی مهی،

که فروزد محفل من

 نه همزبان درد آگاهی،

که ناله ای خرد با آهی

.....

الکی الکی وقتی حال و حوصله ندارم اینو گوش می کنم....که بتونم همه چی رو بندازم گردن "همزبان" که وجود ندارد!

شما هم اینجوری میشین؟ بعضی وقتا حالم از خودم به هم میخوره. انگار به خودم میگه اینم مالی نبودا همچین...! الآن همچین حالتی ام. احساس به درد نخور بودن میکنم. هیچ کاری نمی تونم بکنم.شعرم نمی تونم بگم...هی یه مصراع میگم بقیش در میره از دستم! هیچ کدوم این مصرعا هم ربطی به هم ندارن که بشه چسبوندشون به هم! انگار کلمه ها بغض شدن تو گلوم ولی هیچ کاریشون نمیشه کرد.

( چه باکلاس!)

 دارم کتاب راه هنرمندو می خونم. از جولیا کامرون. کتاب جالبیه ولی بهش شک دارم! اینطوری که نویسنده میگه همه آدما طی دوازده هفته مطالعه این  کتاب میتونن هنرمند بشن. یعنی خلاقیت گم شدشونو پیدا کنن. یعنی دیگه واسه گفتن یه شعر خودشونو جون به لب نکنن! می شود آیا؟؟؟

تمریناشم عجیب غریبه. اصلی ترین تمرین اینه که هر روز صبح که بیدار میشی قبل از هر کار دیگه ای بشین سه صفحه هرچی که به ذهنت میاد بنویس. هرچی! یعنی دقیقا هرچی! من که یه هفته نوشتم خلاق نشدم.:) ببینیم در یازده هفته ی پیش رو چه رخ خواهد داد...:)


یه کم بیشتر که ازش خوندم در موردش توضیح میدم.

 

  • سارا

عه؟ واقعا؟!

۲۰
خرداد
۹۵/۳/۱8 :

کی فکرشو میکرد؟ با خیال راحت نشستی داری دیو و دلبر زبان اصلی میبینی،( خرس گنده!) یه دفعه مامانت از در بیاد تو و بگه: چقد مونده تا امتحان نمونه؟ بشین درس بخون.
بله! دبیرستانی شدم!
بعضی وقتا، همه دونستنیا رو میدونی...کلی هم فکر کردی و پرسیدی و.... ولی انگار لازم داری یکی بیاد چراغو روشن کنه، بعد همه منابع اطلاعاتی رو دوباره نیگا کنی، بگی عه واقعا؟؟؟ 

دوست مامانم. اومد و چراغه رو روشن کرد.... منم از دیروز شروع کردم درس خوندن! حالا که همه مدرسه ها ورودیاشونو گرفتن و همه بچه ها تصمیماشونو گرفتن، تنها روزنه امید مدرسه نمونس! یعنی میشه؟
ورودی نمونه بیست و هشتم خرداده. تیزهوشانیا راست میرن تیزهوشان، اون وقت ما نمونه ای ها، سهمیه هم نداریم واسه ورودی نمونه. یعنی نور علا نوره دیگه....
خب...از نظر منطقی که باید بیشتر به چشم آشنایی با نمونه سوال به این امتحان نگاه کرد! ولی این جز معدود دفعاتیه تو زندگی که من خیلی امید دارم! اصلا احساس میکنم جدا از این که نمونه قبول بشم یا نه، خود این درس خوندن خیلی چیز خوبیه.( نه بابا! )  آخه یه چیزایی رو اینقد ازش متنفر بودم که فقط میتونستم چند تا سوالشو حفظ کنم برم امتحان ترمشو بدم و بعدم پروندشو ببندم بذارم کنار. ولی الآن که دارم میخونمش...این معادله خطم بد چیزی نیستا! انقدام هیولا نبود بیچاره! 

البته، عقل میگه که وقتی راحله (و راحله ها) از اول سال ...که نه از خیلی قبل تر از اون، تابستون، یا قبل ترش، شروع کردن به تست زدن...چه دلیلی وجود داره که من توی این ده روز، بتونم این قله مه آلودِ ورودی رو دربنوردم؟! 

ولی کلا عقل، زیادی زر میزنه. من خودمو قانع کردم که با درس خوندن تو این ده روز هیچی از دست نمیدم. (یعنی هنوز قانع نشدما...دارم سعی خودمو میکنم!) حتی اگه مجبور شم برم یه مدرسه دولتی، درب و داغون تر از مدرسه هایی که بودم!

الآنم، فقط میشه درس خوند و...دعا!
 هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم...ماچ.
:)
  • سارا

خرس آبی ناجالب!

۲۷
فروردين

چندی پیش یه مطلب خیلی جالبی توی متمم خونده بودم در مورد خرس آبی، مقاوم ترین موجود جهان. یعنی فکر کنین وقتی یه مطلبی در مورد حیوانات بتونه منو به وجد بیاره دیگه چه چیز فوق العاده ایه!

خلاصه که جوگیر شدم و گفتم حالا که درس علوممونم در مورد جانورانه ورداریم اینو ببریم سر کلاس نکنه یه نمره ای هم گرفتیم!

البته فکر می کردم الآن خانم میگه وقت نداریم...واسه همینم متنشو سریع قرو قاطی کپی کردم ریختم رو فلش فقط واسه این که هی به خودم نگم «پشت گوش انداز»!  ولی خانم یهو قبول کرد گفت برین با مسئول کامپیوتر(ندا) آمادش کنین. پنج دقیقه بیشتر نشه ها! 

ووی!

اون متن چپندر چاپو که کسی نمیتونست بخونه. گفتم ندا باید تو جیکی ثانیه از این پاوروینت بسازیم! فکر کنین چه صحنه جالبی بود! خانم سر کلاس داشت درس می داد، من و ندا هم با لپ تاپ داغون مدرسه ور می رفتیم...

بعد بیست دقیقه رفتم به خانم گفتم بیاین آماده شد. البته معلمای ما کلا هیچ درکی از تکنولوژی ندارن وگرنه حتما ازم میپرسید که اینهمه وقت تو کارگاه کامپیوتر چی کار می کردی!

خلاصه بچه ها اومدن و پاورپوینتو گذاشتیم به اضافه ی یه فیلم انگلیسی که حرکت خرس آبی رو نشون میداد. بچه ها هم خیلی براشون جالب بود. البته بگذریم که انگلیسی بودن فیلم یه خورده ضد حال بود ولی به هر حال چیزی از ارزشهای خرس آبی کم نمیکرد!

این وسط دوست عزیزی هم که تو کلاس ما معرف حضور همه هستن، و البته نورچشمی معلما فرمودن: آخه این چه ربطی به درس ما داشت؟

بابا مربوط! 

بله...گذشت و  خانم هم کوچکترین شوقی از خودش نشون نداد و سه شنبه بعدی رسید و ما سر کلاس علوم نشسته بودیم... یه دفعه همون دوست عزیز، فرمودن که خانم میشه ما جلسه بعد یه فیلمی در مورد خرس ها بیاریم؟

_ همون خرسی که این دادرس...دهقان...درهمی...کی بود، آورده بود؟ اون خیلی جالب نبود. 

_نه خانم تو خود کتابه. کاملا مربوط به درسمونه.

.....

بعله...

خودت جالب نیستی! تهی از شعورِ بی معنی! (ببینین دارم با ادب میشم!)  

آخه واقعا جالب چیه؟ جالب کلاس این معلمه که در برابر بچه ها تنها سلاحش نمرس؟ جالب اون دوست خودشیرینمونه که با واو به واو حفظ کردن کتاب میشه عزیز دل و نور دیده؟! ایشش....

البته الآن که فکر می کنم میبینم از اونجایی که بنده خیلی حساس تشریف دارم باید بیشتر از دستش ناراحت می شدم ... ولی نشدم.

 آخه بعضی وقتا دیگه آدم نمی دونه چی بگه. کسی که آدما رو با دال اول فامیلشون میشناسه، واقعا چیزی برای از دست دادن نداره .... بیشتر دلم واسش سوخت

ولی خداییش موجود خیلی جالبیه. خرس آبی رو میگم!  وقت کردین بخونین در موردش.


اینم پاورپوینت هول هولکی ما. (همون مطالب متممه البته!)

و توی آپارات هم فیلم زیاد بود در موردش.

 

پ.ن: تریپ پند و اندرز برندارینا تو رو خدا! گوشم پره!


  • سارا