دروغگویی برای چایی نبات
یکی از عجایب مدرسه(مدرسه ما) اینه که حس شکرگزاری رو در آدم پرورش میده. یعنی کاری میکنه که تویی که تو خونه بیسکوییت تلخ شکلاتی با نقش برجستهی تخت جمشید میخوری (اسمشو بلد نیستم.. ولی هر دفعه میخورم میرم تو آسمونا)، به یک هشتم پتی بور خشک شده ته کیف دوستت هم به چشم موهبتی الهی نگاه میکنی. کمبود امکاناته دیگه. (نگین چرا خودتون خوراکی نمیبرین ... یادمون میره خب. قانع؟)
امروز صبح که آبگوشت دیشب رو به عنوان صبحانه خورده بودم احساس عجیبی داشتم. اولش یه حسی بهم میگفت آخه اول صبحی میخوای اینو کجای دلت بذاری؟ ولی خب وقت برای فکر کردن نبود و خوردم و احتمالا دلم جایی براش باز کرد. و موقعی هم که داشتم میخوردم مامانم برام صبحانه آماده کرد که من با آرامش غذا میل کنم...:)
ساعت هشت بود. خانم نیومده بود و قرار بود نقاشیهای عقب موندهمونو کامل کنیم. صبح اول صبح موقعی که اومدم کارمو شروع کنم، دیدم واقعا گشنمه. با شکم خالی هم که نمیشه نقاشی کرد. البته لحظه ای ونگوگ و نان سیاه و این چیزا هم اومد تو ذهنم که سریعا به خودم یادآوری کردم آقای ونگوگ یک سری کارهای دیگه هم انجام دادن و سپس دهنم رو بستم.
خلاصه در حالی که همه داشتن با اشتیاق کار میکردن، ظرف غذامو بیرون اوردم و درشو باز کردم. نون و پنیر و گردو. همین؟ :( آخه سبزی، خیار، گوجه... از گلوی آدم پایین میره آیا؟ به ناگه منی که هیچ وقت چایی نمیخوردم به این فکر افتادم که کاش فنجانی چای در برم بود و با پنیر و گردو بر رگ میزدم...
سارا.... تو میتوانی!
با گامهای استوار، در حالی که سعی میکردم کاملا موجه و عادی به نظر بیام، از پلههای کارگاه بالا رفتم و به رفتم به سوی دفتر. از چشمان خیرهی معاون و مدیر رد شدم و رفتم توی دفتر دبیران و از اونجا از جلوی چشم اون یکی معاون رد شدم و سپس وارد آبدارخونه شدم. خانم تاریخ توی آبدارخونه بود. مثل همیشه تو دنیای خودش بود. با آرامش فنجانی برداشتم و قاشقی در اون نهادم و پرش کردم از چای خوشرنگی که روی سماور قل قل میجوشید. سپس تکه ای نبات هم در آن نهادم و به سمت در رفتم. داشتم فکر میکردم آیا یکی از بچه ها دلش درد میکنه دروغه یا نه. خب اول صبح همه دلشون ضعف میره دیگه نه؟ اصلا اگه بخت باهام یار باشه، این بحث میتونه پیش نیاد. خب خانم معاون الآن میتونه برای عرض ارادت رفته باشه تو دفتر مدیر. یا مثلا برای قدم زدن در دمای پنج درجه صبح زیبای پاییزی رفته باشه رو حیاط... اون سمت حیاط البته، اون دورا. یا مثلا..
- این چیه؟
- ..چایی.
- چیکارش داری؟
- یکی از بچه ها خانم دلش... درد میکنه. منم که مبصرم دیگه... دارم چایی... میبرم.
سعی کردم قیافم شبیه آدمای دلسوز بشه.
- تو کارگاه که نمیشه ببرن. باید بیاد اینجا ببینیم چشه چیکارش کنیم. برو بگو خودش بیاد.
- آهان. بله بله. چشم الآن میگم بیاد.
قیافه آدمایی رو گرفتم که دارن تو دلشون میگن: خوب شد دیگه مجبور نیستم این چایی رو اینهمه راه ببرم.
با نهایت سرعت از اونجا دور شدم و رفتم تو زیرزمین... این ورو نگاه کردم، اون ورو نگاه کردم... ریحانه!
بعد از این که چند ثانیه با بهت نگام کرد، بلند شد. داشتیم از پلهها میرفتیم بالا که دیدیم خانم معاون دم در وایساده. خندههامونو قورت دادیم. سریع دستشو گذاشت رو دلش.
- چی شده عزیزم؟ میخوای زنگ بزنیم والدینت؟
- نه خانم فکر کنم چایی نبات بخورم خوب بشم.
- خیل خب. شما نمیخواد بیای. خودش میاد.
-چ.. چشم.
در بسته شد و ریحانه و خانم معاون، در مقابل چشمان حیرتزده دخترک، در افق محو شدند.
دختر از پله های بلند زیرزمین پایین رفت و به آرزوهای کوچک خود اندیشید که همچون بغض در گلویش، فروخفته باقی ماند.
# نامرد.. (کی؟)
# عذاب وجدان
# اصن حقته
# نوش جونش :/