!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

در حال بیحالی

۲۹
فروردين

این چه حس و حال عجیبیه که من دارم؟ خدایا تحملش برام سخته! یه چیزی تو دلم داره داد میزنه. ولی بی صدا. نمیشنومش. دلم برای یه چیزی تنگ شده که به گمونم هیچ وقت نداشتمش. به گمونم اونقدر از دو ساعت پیش تا حالا فکرای متنوع اومدن و رفتن که ذهنم خسته شده. انگار که واقعا با تک تک آدمایی که بهشون فکر کردم حرف زدم و تو تک تک جاهایی که بهش فکر کردم راه رفتم و همه اتفاقایی که بهش فکر کردم برام افتاده. تو همین دو ساعت. واقعا فکر کردن آدمو خسته میکنه. چرا فکر میکنم فکر کردن مثل یه موجه که ازم رد میشه و میره؟ در حالی که دریا هیچ وقت نمیتونه از تو بگذره. یا غرق میشی یا خودتو به ساحل میرسونی.

قلبم تند تند نمیزنه. اما حسی شبیه به اضطراب دارم! به خودم میگم بخواب، خوابم نمیبره. میگم یه چیزی بخور، به چیزی میل ندارم. میگم درس بخون، حوصله ندارم. یه کم آواز خوندم، ولی بهتر نشد. یه کم وبلاگ گردی کردم، ولی بهتر نشد. یه کم هوا خوردم، ولی بهتر نشد. یک عالمه وقت تلف کردم،‌ ولی..!

دلم میخواست اونقد نقاش بودم که میتونستم خودمو نقاشی کنم. یا اونقد شاعر بودم که بتونم خودمو بریزم تو کلمه‌ها. یا اونقد آوازخون بودم که خودمو بخونم. ولی هیچ کدوم نیستم. فقط یه دختر کوچولو هستم میون یه موج گنده. که تنها کاری که میتونم بکنم آرزو کردنه. که این موج دلش بسوزه و خودش منو یه کناری پیاده کنه. 

مدتیه خیلی عجیب غریب شدم. دارم سوهان میخورم و به چین خوردگی پتو نگاه میکنم، یه دفعه یاد یه تصویر از هفت سالگیم تو مدرسه میفتم. دارم فکر میکنم برم کتابخونه یه کتاب بگیرم، یاد این میفتم که اون رژ لب صورتی با سایه قهوه ای چه رنگ خوبی ساخته بود. دارم فکر میکنم باید پول دوستمو براش ببرم، یاد این میفتم که آهنگ قلاب چقد قشنگ بود. نمیفهمم ذهنم چطور اینا رو به هم ربط داده. شایدم ربطی بهم ندارن و فقط ذهنم مث سایتای تبلیغاتی، هر چی رو که فکر میکنه سوژه خوبیه پشت سر هم پیشنهاد میکنه.

خدایا خسته‌م. ولی خوابم نمیاد. میخوام بدوم. ولی انرژی ندارم. تشنمه. ولی انگار تا خرخره آب خوردم. گشنمه. ولی هیچی دوست ندارم. بی‌حالم، ولی خوشحالم. ذوق‌زده‌‌ام. دیوونم. بی‌زمان و بی‌مکانم. نکنه دارم می‌میرم؟!

گفتم مرگ... یه دونه‌ی خیلی عجیب روی آرنجم پیدا کردم که شبیه جوش نیست. فکر کردم نکنه سرطان داشته باشم؟! یادمه پارسال سارا یه جوش زده بود و اومد گفت با جدیت گفت سرطان دارم. منم گفتم به سلامتی :/ ولی بعدش فکر کردم چقد وحشتناکه حتی برای یه لحظه به همچین چیزی فکر کنی.

ولی اینجوری نبود. اصلا ناراحت نشدم. بگو یه ذره. خیلی هم برام جذاب بود. میدونی که کلا از جلب توجه هر کسی خوشم میاد. حالا اگه اون خدا باشه که دیگه هیچی! خدای نامرد! مظلومتر از من گیر نیاوردی؟ 

بسه دیگه. بسه. اگه نوشتن هم نتونه منو نجات بده باید بمیرم. خدایا خدایا خدایا. یادته یه بار برات نوشتم حتی اگه نباشی می‌آفرینمت؟ هه. فکر کن. شاید واقعا تو آفریده‌ی من باشی. خیلی هم خوب. ناز شصتم. ببین چی آفریدم! زده رو دست خودم.

آره دیگه. حالا که اینقد هندونه زیر بغلت گذاشتم خودت همه چی رو ردیف کن دیگه. میپرسی چی رو؟‌ ببین باز سوالای سخت میکنی. خب اگه صورت مسئله رو میدونستم که خودم حلش میکردم. سریعتر. پیدا شه و حل. باریکلا. بوس بوس

  • سارا

به هر حال جایی زندگی میکنیم که باید هر روز این عبارت زیبای "بین بد و بدتر"‌ رو برای خودمون مرور کنیم. آره خب خواسته منم همین بود. همیشه با تمام وجودم بد رو به بدتر ترجیح میدم البته اگر بدبین باشم. وقتهایی که خوشبینم احساس میکنم که واقعا جای بدی نخواهد بود جایی که بهتر از بدتر باشه، اگر بیشتر عمرتو در بدتر گذرونده باشی. میفهمی که؟

میخواستم از این دنیا بکشم بیرون. نه که اینجا دنیای بدی باشه. ولی خب گمون میکنم اونجا هدف نهایی آدما یه جورایی به هم نزدیکه. خیلی قشنگتره که فکر آدما به هم وصلشون کنه تا چیزای دیگه. ولی اینجا فقط یه فرهنگ پوسیده است که ما رو به هم وصل میکنه. یه سری آداب و رسوم و عرف و چیزایی مثل این که به زور رعایتش میکنیم. آه! حداقلش دانشگاه پر از آدمای جوونه و آدمای جوون مرز حالیشون نمیشه. این خوبه. آدمای جوون همون چیزی هستن که ما نیاز داریم.
*
چند روز پیش رفتم کلاس عربی. پیاده راه افتادم تا توی مسیر بتونم درباره استاده فکر کنم. ازش فقط همینو میدونستم که پنجاه سالشه، خوب درس میده و فامیلشم... توش ف داره و آخرش ساکنه. این رو به فال نیک گرفتم چون از فامیلایی که آخرشون ساکنه خیلی خوشم میاد. (البته فلان پور و فلان زاده و فلانیان جزو این دسته قرار نمیگیره. گفته باشم :) 
همونطور که با فال نیکم وارد آموزشگاه شدم، داشتم فکر میکردم الآن چی باید بگم. به منشی پیرش گفتم: سلام. گفت سلام. گفتم: ام... خوبین؟ چند لحظه نگام کرد و بعد گفت: بفرمایید. برا چه کلاسی اومدی؟ گفتم: کلاس عربی. خانمِ... 
الفت؟ رافت؟ فترت؟!
- خانم فرات؟ بفرمایید بشنید الآن میان.
- بله بله... خانم فرات....
چاق بود و قدکوتاه و سراپا پوشیده در سیاهی. مادربزرگ‌وار و مهربون به نظر میومد.
براش توضیح دادم که من هنرستانی هستم و فقط عربی دهم رو تو مدرسه خوندم ولی برای کنکور باید عربی دبیرستان رو بخونم. تا الانم چیز زیادی نخوندم و...
برام توضیح داد که: به یکی دو جلسه اتفاقی نمیفته و باید لااقل ده جلسه بیای که میشه تا آخر خرداد، هر ساعتم که نود تومن، برای عربیت باید یک میلیون خرج کنی. حالا ببین چه جوریه دیگه. میدونی که عمومیا خیلی تاثیر دارن.
 
داشتم یه جوری سر تکون میدادم که آره باشه اشکالی نداره خوبه.... و اصلا به قیمت فکر نکردم. اونقدر که یه لحظه وقتی گفت یه میلیون حس کردم اشتباه حساب کرده. آخه ده جلسه عربی؟ چیه مگه؟
 
- خب میای دیگه؟ پس میخوای همین الآن برو اونجا هماهنگ کن... یا میخوای مشورت کنی با مامان‌بابات؟ میخوای زنگ بزنی الآن؟ 
من که مونده بودم چی بگم گفتم:
- خب حالا فعلا این جلسه میخواین یه مقدار نکات ترجمه ای رو بگین، تا بعد باهاشون صحبت کنم. 
- خیل خب. خودکار قرمز و آبی.
- ندارم... حالا با همین اتود...
- برو بیرون بگیر.
 
رفتم دو تا خودکار گرفتم و سعی کردم بدون گارد، کاملا گشوده دل بدم به زن سراسر سیاه که مدام جلوی چشمم خطای قرمز و دایره های آبی میکشید. هر چی پیش میرفت صدای اون متخصص زبانشناسی تو مغزم بلندتر میشد که: زبانو نباید اینطوری یاد بگیرن. 
یاد ای جی هوگ افتادم که رفته بود ژاپن تا یه کلاس انگلیسی رو از نزدیک ببینه. میگفت استاده پای تخته به انگلیسی نوشته: دختر کوچک به مدرسه میرود. بعد دور میرود خط کشیده و شروع کرده سه ساعت ژاپنی حرف زدن، ای جی بدبختم هیچی نمیفهمیده. شاگردای بدبختتر هم همزمان با استاد که رو تخته با گچای رنگی کلمه ها رو به هم وصل میکرده و دورشون قلب و دایره و ستاره میکشیده، تند تند نت برمیداشتن و فرصت نفس کشیدن هم نداشتن. آخر کارم فقط به ای جی گفته به عنوان یه انگلیسی زبان نیتیو این جمله رو بخون. اونم خونده و تمام. :/
 
همچنین یاد یک نقل قولی از بورخس افتادم که البته از یکی دیگه (ولتر؟ یادم نیس) نقل میکرد! که : زبان رو دهقانان، ماهیگیران، سوارکارن و همه این مردم عادی به وجود آوردن. نه این که یه عده ادیب و فیلسوف بشینن دور هم و زبان رو طراحی کنن. (نقل به مضمون دیگه :)
این یعنی چی؟ یعنی این که زبان به همون راحتی که به وجود اومده، میتونه فراگرفته بشه. زبونم مو درآورد اینقد اینو به همه عالم گفتم. حالا مگه من کی‌ام که نظر میدم؟‌ من خیلی هم فرد مهمی هستم. بدین دلیل که انواع روشها رو امتحان کردم و الآن میتونم بگم که آدموارترین و معقولترین روش یادگیری زبان چیه. خیلی راحت. همون مدلی که زبان مادریمونو یاد گرفتیم.
بگذریم. اینا چیزایی بود که سعی کردم فراموشش کنم! و سطح هوشیاریمو در حد یه فلش مموری بیارم پایین و با جان و دل بنشینم پای حفظ کردن قواعد گرامر. 
زمان همینطور میگذشت و من هی گرمتر و گرمتر میشدم. تا این که بالاخره گفت:‌ بفرمایید چایی. گفتم: ممنون. میشه من برم بیرون آب بخورم؟ 
رفتم آب خوردم و برگشتم و همونطور که چشمامو سیصد و شصت درجه میچرخوندم نشستم. گفتم: چهل و پنج دقیقه بیشتر میمونم که نکات ترجمه تموم شه. ولی آخرشم تموم نشد. 
دستاش کوتاه و تپل بود و ناخناشو از ته چیده بود. تو انگشت حلقه‌ش یه انگشتر خیلی پیچ و تاب دار داشت که به راستی زشت بود. اینقد به دستش نگاه کردم که (به گمونم) ناخودآگاه جابجاش کرد. 
البته با این که تو ذهنم شدیدا مشغول آنالیز کردن استاد و نوشتن این پست بودم ولی درسو یاد گرفتم. هرچند احساس میکنم بعضی چیزا رو زیادی میپیچوند. مثلا سوف برای آینده میاد و لن منفیشه. همین! حالا اینو سه ساعت تحت عنوان نشانه هایی که به فعل اضافه میشن توضیح داد و اوووو. بعد میخواست سوف یذهب رو معنی کنه، گفت: خواه+ شناسه+ مضارع التزامی: خواهد برود. چند ثانیه نگاش کردم. میدونستم اگه بگم این چه جمله چرتیه، میگه خیلی هم جمله درست و خوبیه. گفتم:‌ خب خواهد رفتو چه جوری میگن؟ گفت: خب اونم میشه... آره... اون بهتره. خواهد رفت. آره، خواهد رفت...!
 
نکته: حواسمان باشد جمع را مفرد و مفرد را جمع معنا نکنیم. 
نکته: حواسمان باشد مونث را مذکر و مذکر را مونث معنا نکنیم. 
نکته: حواسمان باشد لذت ببریم از این نکات طلایی‌.
 
خیر. با طناب یک زن کوچک سیاه پوش توی چاه نمیرویم. حتی اگر به خیال خودش ما را توی چاه برده باشد.
داشتم فکر میکردم جایی که همیشه توش بودی یه ویژگی بد داره و اون اینه که همیشه توش بودی. باید تلاش کنیم. آره. و به نظرم تلاشی زیباتر از ساختن راهی به سوی دنیاهای متفاوت نمی‌باشد. این که تلاش کنی که حال و هوا و مدل ذهنی و خط فکری و... حالا. هر چی که بهش میگن. ادامه مامان و مامانبزرگت نباشه. خیلی سخته از ریل منحرف بشی و بیفتی تو بیراهه‌ی ناهمواری که انتظار تو رو نداره. ولی سختی‌های راه همه به کنار، چیزی که درد داره بیشتر از هر چیز اینه که برای دیدن آدمای بزرگتر، برای نزدیکتر شدن به کمال، برای فرار کردن از این دنیای مبتذل، باید از یه راه مبتذل بگذری. باید بری کلاس کنکور و میلیون‌ها تومن پول بودی. بوم! دیدی چحوری یهو افتادم رو زمین؟‌ کلاس کنکور! 
خنده‌دارتر از این نمیشه!
 
- درسته؟
هذا الکتب.
 
... برای ساختن دنیای بهتر، باید از راه‌های زشت بگذری. باید تلاش‌های زشت بکنی. باید پول‌های زشت خرج کنی...
 
- آره.
-  هذا الکتب. مطمئنی درسته؟!
- ممم چیز... نه نه. باید مفرد...
- باید مونث باشه. میشه هذه...
 
نفهمیدم چطور گذشت. فقط میدونم که گذشت و صد و سی و پنج تومن پول دادم و هرگز بیشتر از این پول نخواهم داد. شده تیکه تیکه بشم عربی رو میخونم همونطور که ریحانه خونده و فهمیده. پس منم میفهمم. فقط من یه کم تنبلتر از اونم. که نخواهم بود. اگه قرار باشه پا در چنین مسیری بگذارم به راستی نخواهم بود. 
با خواهرزادش اومده بود. خواهرزاده‌هه کل وقت اونجا نشسته بود. «خاله جون من سر راه یه سر برم یه کلاس صد تومن دربیارم و بریم.» هه. کور خوندی. پولمو در چاه میریزم ولی تو کیسه تو نمیریزم. ده سال کنکور میدم و قبول نمیشم ولی به امثال تو پول نمیدم. 
حالا طفلکی چیزیشم نبودا. اتفاقا مهربون بود. ولی احساس میکردم میتونست بگه وقتی هر سه تا کتابو خوندی من برات یکی دو جلسه نکات تستی رو میگم. ولی این کارو نکرد که پول بیشتری به جیب بزنه. البته منم بودم شاید... نه واقعا اگه من بودم همینو میگفتم. اینجور پول درآوردن برام هیچ ارزشی نداره.
*
ریحانه برام کتاب زبان و فارسی آورده. وقتی مثل مامانا باهام حرف میزنه خندم میگیره. خوشم هم میاد البته. :) پریروز با یه لحن خیلی جدی بهم گفت اگه میخوای قبول بشی باید درس بخونی نه این که هر جلسه سر کلاس ادبیات بگی: آقا ما کلاس شما رو بیایم کنکور قبول میشیم؟!
خداییش حرفش منطقیه. ولی نمیدونم. دوست دارم فقط بشینم درباره درصدام خیالپردازی کنم و فکر کنم که: خب اینو چهل میزنیم عوضش اونو هشتاد. که اگه ضریب اونو حساب بکنی میشه....
سخت نیست. فقط مبتذله. این بیشتر از هر چیزی اذیتم میکنه. آره میدونم دوباره مث وقتایی شدم که یه کلمه جدید یاد میگیرم. ولی واقعا ابتذال بهترین چیزیه که به ذهنم میرسه. 
همه قصه همینه. همه چیز از اونجایی شروع میشه که میبینی برای رسیدن به یه هدف والا (حالا مثلا!)‌ باید از تحقیرآمیزترین و کثیفترین راه بگذری. تست! من! واقعا من!! با این همه سواد و درک و دانایی، با این جلال و جبروت، برم بشینم کنار اون احمقای بیسواد که تو عمرشون یه کتاب درست حسابی نخوندن و با این دستهای هنرمندم که میتونه بدیع‌ترین نقش‌ها و صداها و کلماتو ابداع کنه، وردارم خونه های کوچولو رو به شیوه‌ای که چند نفر خاص دوس دارن پر کنم، حالا هر چی نزدیکتر به اونی که اونا میخوان، بهتر. که چی بشه؟ که بذارن برم جایی که حتی نمیدونم دوسش خواهم داشت یا نه. 
 
یعنی فقط میخوام آخرش که همه اینا تموم شد، این یارو کنکور هیکل گندشو از جلو دانشگاه من برد کنار، و من خرامان خرامان رفتم تو، یهو ببینم: عههه اینجا جای من نیست. و بزنم بیرون و بیام اینجا بنویسم: دانشگاه خر است. چقد مدرک گرایی؟‌ آدم باید مهارتاشو ارتقا بده. :/
 
  • سارا

به من گفت :  بیا

به من گفت :  بمان

به من گفت :  بخند

به من گفت :  بمیر

آمدم

ماندم

خندیدم

مردم

*

به صحرا شدم؛ عشق باریده بود. و زمین تر شده بود. چنانکه پای مرد به گلزار فرو شود، پای من به عشق فرو می‌شد.

*

- باران نزدیکه.

- حیف تارا. تو کسی نیستی که گول بخوری. وگرنه می‌کشیدم می‌بردمت جنگل.

- خب، پس کسی رو گیر بیار که حاضر باشه گول بخوره.

- مسخره نکن تارا. تو این آینه رو به من دادی. هر چی توی اون نگاه می‌کنم غیر از تو چیزی نمی‌بینم.

- خب. برا همین بهت دادمش.

- تو می‌خواستی من عاشقت بشم؟!

- اوهوم...

- قسم به دستات که آینه رو به من داد، تو منو می‌خوای تارا.

- روز از سر کار در میری میای سر راه زن‌های مردم؟ تا حالا چند نفرو اینطوری گول زدی؟

- کی گفت من از کار در رفتم؟ کدوم کار؟ همه رفتن مجلس شبیه.

....

- بیا منو گول بزن ببر جنگل!

*

امروز این گونه پر شدم. و چه پر شدن احساس عجیبی است. گوییا تازه می‌فهمی گنجایش خودت را. تازه می‌فهمی که چقدر گرسنه بوده‌ای. خیال را که در واژه می‌ریزی تهی می‌شود. این را همیشه می‌گفتم. اما چه عیب دارد اگر حتی ته‌مانده‌اش را بتوان برای دیگران نگه‌ داشت حالا که خودش آنقدر نازک و حساس و فرار است؟ واژه‌ها امانت‌داران خوبی نیستند اما، از هیچ بهترند. وقتی آنچه را در انگشتهایت جاری‌ است می‌بینم، و دیوانه‌وار خواهان آنم، به عصاره‌ی ناخالصش هم راضی‌ام.

نگو که حرف‌هایم را نمی‌فهمی که من امروز خوب حرف خودم را می‌فهمم. امروز می‌فهمم که چه می‌خواهم. می‌فهمم که همیشه بی‌قرار چه بوده‌ام. بی‌قرار همین خیانتکاران دروغگو. بی‌قرار همین واژه‌ها.

روزهایی که پر میشوم دیگر آدم نیستم. یک جور دیگرم اصلا. خیال نکن عاشق شده‌ام. که من اگر بتوانم نوک پایم را در دریای عاشقیت فرو کنم، چنان شوقم را در بوق و کرنا میکنم که دیگر جایی برای حدس و گمان تو باقی نمی‌ماند. 

نه. عاشق نیستم. اما روزهایی که در میان کلمات گزیده، رها می‌شوم، قیافه‌ام شکل عاشقها می‌شود. انگار که دارم در ابری دنیادیده نفس میکشم. بوی گیلان می‌آید. بوی پاریس. بوی قطب. بوی آفریقا. دنیا را در نگاهی سیر می‌کنم. دستهایم بی قرار می‌شوند و آن‌ وقت مرا با خود می‌برند. کتاب بی واژه که زیاد ورق بزنی، دستها می‌خستند. باید جانی تازه در آنها دمید. و امروز چه هوای خوبی خوردم.

دستهایم در شعر است. جا نمی‌زنم. چنان که پیشتر گفتم، روانه خواهم شد و منتظر نمی‌مانم. حتی اگر واژه‌ها از من گریخته باشند. حتی اگر همیشه ملامتشان کرده‌باشم، زیر سایه‌ی ناتوانی خودم. من دوری را تحمل نمی‌کنم. دلشان را به دست خواهم‌آورد.

می‌توان بیشتر به شعر آلود، لختی لحظه‌های سنگین را. بله، می‌توان. دست‌هایم در شعر است. و من آنقدر نفس کشیده‌ام که بیش از جسم کوچکم، جان دارم. چشم‌هایم که خوب می‌بینند دو پایم بی‌قرار می‌شوند. کمک کن که این نفَس شعر شود. کمک کن که این حجم از سبکی، پایمان را نشکند. کمک کن که این ابر در من نخشکد. دست‌هایم در شعر است.

به صحرا شدم، عشق باریده بود...


  • سارا

جدای از اتفاقات سیاسی و باقی قضایا، برای من یکی خیلی سخت گذشت. خیلی خیلی. اما خب، اگه قرار باشه این بخش از کتاب زندگیمو حذف کنم، به هیچ وجه این کارو نمیکنم. چون پر از چیزای خیلی جدید بود که بدون اونا این کتاب قطعا کسل‌کننده خواهد شد. در واقع  به نظرم همین چشیدن چیزای جدید و همین پریدن در دریاهای ناشناخته بود که باعث این درد کشیدن ها و (به جون خودم!) رشد کردن ها شد. که اگه اینطوری باشه با جون و دل همه سختی‌ها رو میپذیرم. احساسم اینه که امسال خیلی بزرگ شدم و این میتونه نشونه خوبی باشه برای این که سال آینده خیلی خیلی خوب خواهد بود.

اگه قرار باشه سالی که نکوست، از بهارش پیدا باشه. امسال من سخت غیرقابل پیش بینی و پرفراز و نشیب خواهد بود! یه هفته قبل از عید، نوسانات به اوج خودشون رسیده بودن. احساس میکردم بازیچه احساساتم شدم! اونا یه تغییر کوچولو میکردن من از اوج زندگی تا قعر مرگ میرفتم. و هر چی جلوتر میرفت این بالا و پایینها شدیدتر میشدن. 

هشت ساعت مونده به عید داشتم با اینترنت لعنتی خونه مامان‌بزرگم ور میرفتم که پست بذارم. آخرشم وصل نشد.

هفت ساعت مونده به عید هی آویزون مامانم میشدم و میگفتم: حوصلم سر رفتههههه

شیش ساعت مونده به عید یهو زد به سرم. با داداشم و دختردایی هشت سالم شروع کردیم رقصیدن.

پنج ساعت مونده به عید به خودم گفتم امسال باید تو پیمان‌نامه بنویسم که دیگه وقتشه این بازی جذاب "ببینم کی بیشتر منو دوس نداره" رو بذارم کنار. اصلا این مدل ذهنی باید عوض بشه. ما همه شاخه‌های یک درختیم. 

چهار ساعت مونده به عید یهو از اتاق اومدم بیرون دیدم همه نشستن دور سفره دارن غذا میخورن. چند لحظه مات و مبهوت نگا کردم. ولی بعد یاد پیمان جدیدم افتادم و سعی کردم که اهمیت ندم. خو یادشون رفته. نه که کلا خیلی حضور پررنگی داری، انتظار داری بودن و نبودنتم فرق کنه!

سه ساعت مونده به عید رفتم خونه و سعی کردم بخوابم.

خوابم میومد ولی خوابم نبرد.

دو ساعت مونده به عید فال حافظ گرفتم: 

جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید

هلال عید در ابروی یار باید دید

با این که کلا با این نوشته های زیر شعر حافظ حال نمیکنم و به نظرم کار چیپیه اهمیت دادن به اینا، ولی از وقتی این حافظ فال‌دارو هدیه گرفتم یه شونصد باری باهاش فال گرفتم و نوشته‌شو نگاه کردم... D:

ای صاحب فال،‌ در فال شما هلال ماه آمده‌است و نسیم بهاری. بنابر این به زودی به خواسته‌هایتان خواهید رسید. به کسی که دوستتان دارد کمی توجه کنید و نگذارید ناامید شود. از تجربیات دوستانتان استفاده کنید. بیشتر فکر کنید تا بهتر بتوانید تصمیم بگیرید و از سستی و انحراف خودداری کنید. 

:))))

یک ساعت مونده به عید در خواب ناز بودم.

نیم ساعت مونده به عید، بابامو صدا زدم که گفت تازه خوابم برده بود. بیا برو بچه!

ده دقیقه مونده به عید تنهایی نشسته بودم جلوی تلویزیون و خودمو لای پتو پیچیده بودم. شبکه سه یه عالمه آدم از اقوام گوناگون آورده بودن. خیلی باشکوه بود. فکر کردم الآن اگه بابام بیدار بود میگفت این مجریه دزده. ولی به گمونم دم سال تحویل هیچ آدمی دزد نیست. بعد یه منظره اومد تو ذهنم از دزدی که دم عید داره دعا میکنه و میگه خدایا بهم سلامتی و برکت بده. خدایا. روزی امسال ما رو زیاد کن. آمین. :))

شمارش معکوسش که شروع شد چشمای من مثل این شیرای آبی که واشرشون خراب میشه شروع کردن به باریدن. نه قطره قطره ها، شر شر. نمیدونم چرا. دلم گرفته بود. یادته گفتم تو هر بزنگاهی اینطوری میش؟ دوباره. تا ده دقیقه همینطوری گریه کردم و بعد رفتم سراغ تلگرام و چند تا تبریک و اینااا. بعد دوباره فال گرفتم.

چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش

به هر شکسته که پیوست، تازه شد جانش

دوست گرامی، با حس و حال خوبی تفال زده‌اید. من به شما تبریک می‌گویم که خوشبختانه برداشت صحیحی دارید و خوب متوجه شده‌اید. به زودی محبوب اصلی و خواسته‌ی نهایی‌تان را درخواهید یافت. 

نفس عمیقی کشیدم و دلم خواست که امسال واقعا سعی کنم خوشحال‌تر باشم. و اگه فکر میکنی که اینم مثل تصمیمای قبلیه سخت در اشتباهی. بالاخره اگه قرار باشه تو یه لحظه‌ی خاص دعاها زودتر به خدا برسن، اون لحظه قطعا زمانیه که کلی آدم، همه مثل همدیگه، دور همدیگه نشستن و به چرخیدن ماهی توی تنگ، به سیب، به دستاشون که گود شده رو به بالا،‌ به آینه، یا به احسان علیخانی! خیره شدن. 

....

........

.

.....................

...

آمین :)

  • سارا