تهران نامه
خب، اینم از اولین سفر تنهایکی! سفری یک روزه و باحال به تهران. البته فقط تو قطارش تنها بودم اونجا داییام بودن! ولی خب تو همون قطارشم ممکن بود مسموم بشم یا ترورم کنن یا راهزنا بهم حمله کنن که خوشبختانه از پس همش بر اومدم.
خب بذارید از ساعت شش و نیم صبح بگم توی قطار. حالم اصلا خوب نبود نمیدونم چرا. اصلا شوق سفر و اینا نداشتم. یه لحظه هم وقتی مامانمو بغل کردم یه چیزایی داشت میومد تو چشمم که جلوی خودمو گرفتم و گفتم مسخره ی بچه ننه! خدافظی کردم و رفتم تو قطار.
بغل دستیم یک خانم حدودا بیست و شش هفت ساله بود. در طول راه حتی یه کلمه هم با هم حرف نزدیم. البته این به این معنی نیست که مشتاق دونستن دربارهش نبودم ولی حوصله نگاه کردن توی چشم یه موجود زنده رو نداشتم. حالا اگه مامانم بود الآن یه دونه شماره جدید به دفتر تلفن گوشیش اضافه شده بود: مطهره، معمار، مجرد، همسفر قطار تهران یزد.
(مجردو برا این نوشته که ببینه میتونه پیوند جدید جور کنه یا نه:))
البته منم بیکار ننشستم. خوب گوش دادم و فهمیدم که اسمش مطهرس و معماری خونده و احتمالا متولد بندرانزلیه و ساکن تهران و یزد درس میخونه! البته متوجه نشدم که فوق میخونه یا دکتری ولی به هر حال به نظرم درسش خوب بود :) اومده بود یزد که استادش و استاد راهنماش حرفاشونو یکی کنن. چون هر کدوم یه سازی میزدن. بالاخره تصمیمشونو گرفتن و بهش گفتن که برای پایان نامهش باید چیکار کنه.
اووو چقد دوست داشت! حداقل به پنج شش نفر فقط توی این چند ساعت زنگ زد. داشت دنبال صدفی میگشت برای خونه ای که با نمای کلاسیک تو انزلی ساخته بود. ولی هیشکدوم دوستاش نمیدونستن صدفی چیه. اونم هی توضیح میداد. خسته هم نمیشد.
از یکی از دوستاش پرسید: هنوز تو تَرکی؟..... ولی من زیاد نمیرم سر اینستا، مثلا آخر شبا که میام یه یه ساعت چرخی توش میزنم. :/ این زیاد نیست واقعا؟ بعدشم گفت میدونی من اینستام رو صفحه اصلی گوشیم نیست، به خاطر همین وسوسه نمیشم.
به نظر من که این اصلا تاثیری نداره. یا مثلا تاثیرش در حد یکی دو درصده. ولی خب نظر منو نپرسید.
امیدوارم فکر نکنید که تمام وقتمو داشتم به حرفای اون گوش میدادم. چون من فقط مدت زمانی که داشت حرف میزد به حرفاش گوش میدادم.
یه خورده حالتای مختلفو امتحان کردم تا بالاخره خوابم برد... چهل و پنج دقیقه هم زبان گوش دادم. یه پنجاه شصت صفحه هم کتاب از رو گوشی و از رو کاغذ خوندم و یه چیزایی از روشون نوشتم. یه خورده هم برا خودم نوشتم... عه بذار برم ببینم چی نوشتم!
ایش انگلیسیه. اینگیلسیام همیشه چرت و پرته. :/ وقتی میبینم بلد نیستم حرفمو بنویسم یه چیز دیگه مینویسم!
بله. بالاخره رسیدم و داییم اومد دنبالم و رفتیم خونشون.
یادم رفت بگم که جهت یک ورکشاپ رفته بودم تهران. ورکشاپ آقای بابک اطمینانی برای کسایی که توی اولین سالانه طراحی نوجوان کارشون به نمایش در اومده بود. صبح راه افتادیم و در صبح تهران که بر خلاف همیشه، خلوت و ابری و سبز و گوگوری بود، به محل موسسه رسیدیم. قصد ندارم درباره ورکشاپ توضیح بدم چون باحال و پرتوضیح بود. به چند عکس بسنده میکنیم.
(این دو تا مدلن)
رفتم نقاشیامو از روی گوشی به استاده نشون دادم... (البته خودم روم نمیشد. یعنی اصلا فکر نکردم که باید همچین کاری بکنم. دوستم صفورا هلم داد!) گفتم الآن یه نکته منفی یا مثبت عمده توی کارامو میگه که من میگم عههههه! و جامه میدرم و سر به بیابان میذارم و...
اول گفت کارات حس خوبی داره. دوباره یه خورده نگاه کرد... گفت استعداد داری، به نظر میاد کارم میکنی. ولی باز بیشتر کار کن.
خیلی سعی کردم «:/» مستتر در قیافمو پنهان کنم و فکر کنم موفق بودم. ولی کاشکی به روش اورده بودم. خب عمه منم که نقاش نیست میتونه اینجوری نظر بده. اینهمه رفتی کالیفرنیا کمالات کسب کردی خب یه چیزی بگو نامررررد :((( فکر کنم میخواست برسونه که کارات در حد نظر دادن نیست برو تمرین کن. بیشعور خیلی هم هست! :)
تکنیکی که کار کردیم خیلی جدید بود. میگفت ما فکر میکنیم که وقتی داریم از رو واقعیت کار میکنیم، فقط یک حالت داره و اونم رئاله. و کار آبستره هم که از ذهن میاد واینا. اما امروز میخوایم از رئال برسیم به یه کار آبستره. نیگا چه باحاله! اینا فیگورن.
آخرای ورکشاپ یهو دچار احساس هیچی ندونی شدم. احساسی که در موجاجهه با اینجور اساتید یا بچه های هنری معمولا برام پیش میاد. یهو تمرکزمو از دست دادم و حالم بد شد. در نتیجه این کار مزخرفو تحویل دادم: (سمت چپی مال منه سمت راستی مال صفورا)
به نظر خودم از همه کارا بدتر بود. در حالی که مطمئنم میتونستم کار خیلی خوبی ارائه بدم. بعدم اینا رو گرفتن برن نمایشگاه کنن. چه مسخره! کاش از توش انتخاب کنن و کارای اینطوری رو حذف کنن!
این کارا رو خیلی دوست داشتم. به خصوص اون سمت راستیه.
ولی دستش درد نکنه چیزای خیلی خوب و جدیدی یادمون داد... درباره هندسه و تناسبات و اینطور چیزای پایه که معلما ترجیح میدن با جمله : میانبر نداره، فقط تمرین! سر و تهشو هم بیارن. اینم کار آخری که کلی شیب بندی کردیم و کشیدیم و اینا... ولی وقت تموم شد!
ظهر که شد، اون یکی دایی و زندایی و پسردایی ها اومدن دنبالم و رفتیم باغ نگارستان که از نمایشگاه آثار دیدن کنیم. ولی خب شما میدونید که با شکم خالی نمیشه رفت دنبال سیر کردن چشم. لذا رفتیمدر رستوران جالب باغ نگارستان نهار خوردیم. از این سنتیای بامزه بود.
خیلی سنتی بودا. خیلی. در حدی که چنگال نداشتن. :/
ولی خیلی چیزای دیگه داشتن. از جمله این بشقابای رویی باحال.
ایشون ته چین با قیمه در رو میباشند به عنوان پیش غذا. (قدیما پیش غذا یه چیز سبک نبود...؟!) خوب بود.
و شربت نعناسکنجبین با خیاررنده شده در مقیاس غولی!
عماد همه تلاششو کرد و تمومش کرد ولی من با این که عزمم جزم بود نتونستم بیشتر از نصفشو بخورم!
و غوره مسمای مرغ و بادمجون که عکسشو ندارم ولی غذای جالبی بود. آخر کار تازه فهمیدم باید غوره هاشم میخوردم.
بعله. بعد که شکممون سیر شد، رفتیم گالری اعتماد تا نمایشگاه رو ببینیم و چشم و دلمونو سیر کنیم! راستی اگه اون ورا میرین، سری بزنین. به نظر من نمایشگاه خوبیه.
جالب بود کاراشون. به خصوص به عنوان کار نوجوان. اگه پول زیاد داشتم بعضیاشو شاید میخریدم. ولی پول زیاد نداشتم!
ماها همه کارای سر کلاسمونو فرستاده بودیم و در نتیجه تهی از مفهوم میبود و در نتیجه تر، هیچ کدوم رتبه نیاوردیم! ولی از دیدن کارامون در نمایشگاهی در تهران مشعوف شدیم!
عماد میگفت سارا کار تو خیلی خوب بود، چی بود این نقاشیا... فکر کنم اینهمه مفهوم یه جا تا حالا ندیده بود :) البته منم که مثلا هنر میخونم، بعضیاش به نظرم واقعا مسخره اومد. ولی خب هنره و سلیقه ای و ... از این حرفا!
سپس داییم گفت بیا وایسا کنار کارت ازت عکس بگیرم و من گفتم آخه... نه زشته جلوی اینا. فکر میکنن ندید بدیدیم. (مگه نبودیم؟:) که حرفمو نشنید و اشاره کرد که وایسا. منم حرف گوش کردم.
البته در همون زمان علیرضا هم داشت از اون پایین فرت و فرت عکس میگرفت. به نظرم عکس اون بهتر شد!
وااای چه مانتوی ضایعی تنم بود. مامانم گفت یکی دیگه هم بردارا... گوش نکردم. البته یه روسری تو کیفم داشتم. ولی انقد رفته بودم تو فاز هنری و از این دنیای مادی دور شده بودم که حتی فکر نکردم این روسری داغونو عوض کنم. دیدین میگن بکشین و خوشگلم کنین؟ من دقیقا نقطه مقابل این ضرب المثلم! البته قدیما اینطوری نبودم... کلی فکر میکردم به این که این جایی که دارم میرم یه نفر توشه که فلان جای دیگه هم بوده پس باید یه مانتویی بپوشم که اون ندیده باشه. یا اگه هیچ راه دیگه ای نداره لااقل شال و شلوار و کیفم عوض بشه. یا مثلا اگه کلاسی جایی بود که چندین بار باید با آدمای یکسانی برخورد میداشتم، برنامه ریزی میکردم که این جلسه اینو میپوشم، جلسه بعد اونو، جلسه بعد اونی که چهار جلسه قبل پوشیده بودم با یه شال دیگه و ... چقد خنگ بودم! الآن فقط میخوام راحت باشم :)) دیگه حوصله مانتو نو خریدن و اینا هم ندارم.
در حال حاضر تو پروفایل واتساپ و تلگرامم همین تنمه. همه عکسای اینستای مامانمم همینه. خخ چه ضایع.
یه بارم اسممو تو گوگل سرچ کردم دیدم ای بابا! هر جا ازم عکس گرفتن یه مانتوی صورتی کهنه پوشیدم. :/ بعد دیگه اون مانتو رو کمتر پوشیدم و گیر دادم به یکی دیگه.
(الکی مثلا فقط یه بار اسممو تو گوگل سرچ کردم :))
اون موقع حواسم نبود ولی مامانم عکسامو که دید گفت خیلی تریپ روستایی زدی. :/ بیچاره داییم اینا آبروشونو در تهران بزرگ بردم! خخ
شما میدونستین که باغ نگارستان همون مدرسه صنایع مستظرفس؟ من که نمیدونستم! اصلا نمیدونستم این مدرسه هنوز هست. خیلی برام جالب بود. یه موزه هم داره، موزه کمال الملک. که آثار کمال الملک و شاگرداشو توش گذاشتن. بعضیاش خیلی خوب بود، من اصلا فکر نمیکردم شصت سال پیش تو ایران همچین نقاشیایی کشیده باشن! بعضیاش خیلی پیشرفته تر از انتظار من بود. باریکلا به اونا! و من چقد بی سوادم!
(حمیده شروع کرده به درس خوندن برای کنکور. بمیره. :/)
یکی از کلاسای مدرسه رو هم نگه داشته بودن. انگار داشتی در زمان سفر میکردی.
ولی واقعا جالب بود که اصلا به اینهمه سال قبل نمیخورد. ای بمیرین که هفتاد ساله مدرسه هاتون همونیه که بوده. حتی نیمکتاش... میتونم بگم از مال ما پیشرفته تر بود. تنها تفاوتش در بخاریش بود که از این درازا بود. الآن فقط یه کم جمع و جور تر شده. فقط همین!
به امید روزی که همه مدرسه ها رو رو سر سازندگانش خراب کنیم. صلوااااات.
(چرا از کلاسه عکس نگرفتم؟ واقعا چرا؟)
بعدشم رفتیم کافی شاپشون! بگین این بار در بشقاب رویی چی خوردم؟ آفوگاتو! به حق چیزای ندیده و نشنیده. خب خوشمزه بود... اگه ازشون بپرسی میگن این یه دسر ایتالیاییه که در قرن هجدهم توسط فرانچسکا آفوگاتو اختراع شده به این صورت که یه روز دستش خورده و قهوهش ریخته توی بستنیش. بعد این دسر رو به نام خودش ثبت کرده و از آن پس این دسر از جنوب اروپا به سراسر کهکشان راه شیری سرایت کرد. ولی در واقع همون بستنی قهوه بود که قهوه شو از بستنی جدا کرده بودن و اسمی باکلاس بر آن نهاده بودن. عجبا.
(امیدوارم عماد با عکس مشکلی نداشته باشه. انقد از هر کی پرسیدم گفت نذار که دیگه نمیپرسم. علیرضا هم که فعلا آدم حسابش نمیکنیم! )
بعد رفتیم خونه و زندایی گرامی که تجلی حقیقی کلمه خستگی ناپذیر میباشن، دوباره کتلت درست کردن. هر چی گفتم آخه سیریم که! گفت نه راه نداره. این شد که کتلتو خوردیم... بعد یه ساندویچ نون پنیر برای صبحانه فردا بهم داد. و همچنین یه کیسه میوه که نصف کوله پشتیم بود... و البته یه کیسهی همون اندازهای پسته و لواشک. گفت نه زیاد نیس به بغل دستیت هم که میخوای تعارف کنی.
تعارف؟! بغل دستی؟! من؟!
چشم. همه رو میبرم! قاعدتا با اون دو تا کیسه ظرفیت کیفم تکمیل میشد ولی با کیفم صحبت کردم وگنجایششو افزایش داد و در نتیجه تونستم همه وسایلمو به زور بچپونم توش. شاید زندایی داشت تعارف میکرد نه؟ شاید انتظار داشت خیلی محکمتر بگم که نه تو رو خدا فلان اینا... ولی زیاد روم نشد. چقد بده که نمیفهی تو کله آدما چی میگذره.
صبح قرار بود پنج و بیست دقیقه از خونه بریم بیرون، که زندایی یه ربع به پنج بیدارم کرد. ای خدا مگه آماده شدن من چقد طول میکشه بذار بخوابم! :((( خودشم اومد نشست کنارم. هر چی گفتم زندایی جان برو بخواب مگه ساعت شیش نمیخوای بری سر کار؟ گفت حالا میرم میخوابم دیر نمیشه. خلاصه از زیر قرآن ردمون کردن و رفتیم. خیلی وقت بود این حرکتو انجام نداده بودم. گفتم ببخشید چند بار باید رد شم؟! یه نگاهی کرد گفت: سه بار. :/
نمی دونم چرا توی قطار اصلا نخوابیدم. یعنی اصلا خوابم نمی اومد. اولاش محو تماشای طلوع خورشید بودم. در اینجا یک صدم زیبایی ای که من اون موقع دیدمو میتونین ببینین.... خعلی خوب بود ماماااان.
تا حالا دقت کرده بودین که ابرا هم میرن تو پرسپکتیو؟ شاید از ارتفاع آدمیِ ما معلوم نمیشه. ولی تو قطار یا هیچ جای دیگه ای هم تا حالا ندیده بودم... نیگا چه جوری همه به سمت خورشید که میرفتن کوچیکتر و تخت تر میشدن... بی نظیر بود...
بغل دستیم یه خانمی بود که برعکس اولیه خیلی خجالتی و آروم بود. چادری بود و کمتر از اون یکی تونستم قیافشو ببینم. مسخره با تلفنم حرف نمیزد! جوش های زیاد و سیبیلای نصفه نیمه و ابروهای کلفت (دقیق ندیدم البته) و عینک دورمشکیش بیشتر شبیه بچه خرخونای دبیرستانی بود. ولی حلقه دستش بود. آره دقیقا دست چپ و انگشت حلقه بود و انگشترشم دقیقا حلقه بود! اون آخرا هم که تلفن حرف زد نفهمیدم داره با کی حرف میزنه. با یه نفر یزدی حرف زد با یه نفر تهرانی. ولی مطمئنم هیچ کدوم شوهرش نبودن. مطمئنم دیگه! میفهمم! ولی آخر سر از کارش در نیاوردم.
یه خورده مثل من از پنجره بیرونو نگاه کرد. یه خورده خوابید. یه خورده کیک و آبمیوه خورد... بعد نگاهش به من افتاد که دفتر دستکمو پهن کرده بودم و داشتم قله های علم و دانشو فتح میکردم. لابد پیش خودش گفت: چه همسفر فرهیخته ای دارم! لذا کتاب دنیای سوفیشو در آورد و شروع کرد به خوندن. ولی از طرز خوندنش معلوم بود که داره زورکی میخونه. نمیدونم از کجا، ولی فهمیدم دیگه! میدونین من از همه کسایی که دنیای سوفی میخونن بدم میاد. چون من یه یار شروع کردم تو فیدیبو حدود نصفشو به زوووور خوندم و بعد کتاب کاغذیشو خریدم و باز چند صفحشو به زوووور خوندم و بعد انداختم کنار و بعد نفس راحتی کشیدم. چی بود همش تاریخ ماریخ. فلسفه نبود اصن... یا بود شایدم...؟! البته من تاریخم دوست دارم ولی اینو دوست نداشتم... هیچی یادم نیس اصن. لذا اگه خوندین و لذت بردین و چیزی یاد گرفتین، خیلی بدین.
البته من در تمام این مدت داشتم همراه با صدای آقای ای جی هوگ تکنیک سایه رو به صورت بی صدا اجرا میکردم. ولی خب حواسم به اطراف بود :)
(راستی، یکی از کارکنای قطارم بود قیافش عییین ای جی. البته خوشگل تر از اون... وااای لامصب عین اروپاییا بود. کاش میتونستم عکس بگیرم. حیف این جوان برازنده نیست که بیاد تو قطار کار کنه؟ هعی...)
یهو دیدم نزدیک یزدیم و خوراکیام دست نخورده مونده... همونطور که هندزفری تو گوشم بود به خانمه پسته تعارف کردم. نفهمیدم چی گفت ولی باز تعارف کردم و آخر چند تا دونه برداشت. (چه دختر بی تربیتی خو اونو درآر از تو گوشت وقتی داری حرف میزنی. :// )
بعدم اون یهو یادش اومد شلیل داره و تعارف کرد و من باز چون تو گوشم صدا بود و هول شدم و در تصمیم گیری موندم و با این که خودم شلیل و سیب و گلابی و خیار و موز داشتم، برداشتم و تشکر کردم. باز کردم و دیدم که توش یه جوریه. خراب نبود ولی دون دون بود. شبیه این که مورچه داشته باشه. به زور یک چهارمشو خوردم که ناراحت نشه. ولی واقعا شلیل چرتی بود.
دیگه داشتیم میرسیدیم. کلی درباره بیژن نجدی مطالعه کردم. قبلنم خونده بودم ولی دوباره خوندم و رونویسی کردم. خیلی خوب بود. اما دیگه حوصله نداشتم فقط میخواستم برسم. یه داستان واره ای هم نوشتم که شاید بعدا درستش کردم و گذاشتم اینجا.
سفر خوبی بود. اصلا توی قطار احساس تنهایی نکردم. خیلی هم حال داد! ولی خب اون قسمتی که از قطار پیاده میشی و یکی منتظرته خیلی خوبه. اگه نبود قطعا هول میکردم و باز در مواجهه با اجتماع یه سوتی ای میدادم!
پ.ن: یادم رفته بود مسواک ببرم. شب قبل از سفر هم از سر تنبلی مسواک نزده بودم. دیروز که اومدم سه بار مسواک زدم... دلم تنگ شده بود:))
- ۹۷/۰۵/۰۸
- ۱۳۷۸ نمایش