!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

دفترچه خاطرات قدیمی

شنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۴۶ ب.ظ

امسال وسط خانه تکانی چشمم به دفترچه خاطرات دبستانم افتاد. یادش یخیر. آخر سال که میشد دفترچه هایمان را برمیداشتیم و راه میفتادیم دنبال بچه ها و معلمها که برایمان خاطره بنویسند. وقتی هم که برمیگشتیم میدیدیم چند تا دفترچه توی کیفمان چپانده اند. حالا بنشین و فکر کن که چه بنویسی. مرور کردن خاطره هایی که خیلی قدیمی نیستند، اما خیلی قدیمی به نظر می آیند، برای خودش حال و هوایی داشت...


نسترن مدرس سبزه واری. از آلمان آمده بود. خیلی دوستش داشتم. خیلی. چند سال بعد هم چند بار دیدمش ولی انگار دیگر هیچ کداممان آن حس قدیمی را نداشتیم. خیلی دلم میگیرد وقتی به او فکر میکنم. چقدر برای هم نامه مینوشتیم. در مدرسه به هم میدادیم و توی خانه میخواندیمش! موقعی که او به مدرسه ما آمد، هنوز دفترجه خاطرات نداشتم. سال بعد هم رفت. اما انقدر برای هم نامه نوشته بودیم که خاطره کم نیاورم. تازه آلمانی هم به من یاد داده بود! مداد و معلم و کتاب را یاد داد و شمردن و الفبا را. برایم نامه نوشته بود که حالا دیگر راحت میتوانی یه آلمان سفر کنی! چه روزهای شیرینی بود. 

روزی صد بار برای مادرم تعریف میکردم که نسترن کل آهنگ قشنگ سوسن خانم را حفظ است!  کل کلش! وقتی که بعد از یکسال اصل آهنگ را شنیدم یکهو جا خوردم. با اصل آهنگ خیلی فرق داشت! اصلش همان بود که دفعه اول شنیده بودم، صدایی لطیف و دخترانه روی ریتمی آرام.


یگانه. یار دبستانی من. کسی که هنوز هم حداقل هفته ای یک بار به یادش می افتم. 

از ته ته ته دلم دوستت دارم! آن موقع ها معنی این جمله را نمیفهمیدم. الآن که بعد از چند سال میخوانمش خیلی احساس خوبی پیدا میکنم. انگار تاثیرش بعد از چند سال چند برابر می شود!

موجز و دوست داشتنی. 

اگر به خود دایی حسام بگویی که میگوید این که کلی ایراد دارد. ولی برای من خوشگل ترین خطی هست که دیده ام. هنوز ام وقتی این شعر حافظ را میخوانم قبل از هر چیزی یاد او میفتم.

 

هی... یک موقعی چقدر دلم میخواست مجری بشوم. این جور چیزها را که میخوانم میروم به آن وقتها. گمانم از وقتی که رفتم کلاس گویندگی و بعد صدا و سیما را دیدم بیخیال شدم. استاد از صد نمره، نهایت نمره ای که میداد هشتاد بود. اما من شدم 85. خیلی ذوق کردم. اما چه فایده داشت؟ مجری شدن از سرم افتاد.

فقط ای کاش یک روزی نویسنده بزرگی بشوم. انقدر بزرگ که تلویزیون هم نشانم بدهند و بشری مهربان (بشرای مهربان؟!) بتواند این مکالمه را با بچه اش داشته باشد!

گلناز هم از آن پدیده ها بود. بچه ها از دستش عصبانی میشدند و میگفتند شیش میزند. اما اگر میشناختیدش میدانستید که باطن گلناز هم مثل ظاهرش فقط همین است: یک لبخند گشاد با چشمهایی بسته! که اگرچه حرصت را در میاورد اما بعد از مدتی نمیتوانی دوستش نداشته باشی. 

 

هیچ وقت با دلارام دوست نبودم. اما، نمیدانم چرا، زیاد به او فکر میکنم. به هوش سرشار و چشم های خمار و موهای انیشتینی اش که همیشه از میریخت توی صورتش. اگرچه از این که کسی یک متن را برای همه کپی پیست کند خوشم نمی آید اما این صفحه برای من خاطره انگیز است. چون من را یاد دلارامی می اندازد که مثل شخصیت‌های نقش اول داستان ها، عجیب و متفاوت بود.

 

این هم دیگر آخرش است! خب وقتی هشت تا دفتر توی کیفت باشد قاطی میکنی دیگر. :)))

 

معلم کلاس ششم. خانم منتظر لطف الهی. خیلی دوستش داشتم.  شاید اگر او نبود، هیچ وقت برای ورودی درس نمیخواندم و هیچ وقت نمیشدم تنها دانش آموز مدرسه که بدون کلاس تست، نمونه قبول شد. نه این که عجیب غریب نکته تستی بگوید. نمیدانم چه کار میکرد ولی به هر حال، سال ششم، حالم خیلی خوب بود. با دوستم، کریمی هر شب تست میزدیم و از خانم سهیلی اشکال می‌پرسیدیم. آنقدر عاشق ریاضی بودیم که کلا درسهای دیگر را یادمان رفت. شاید اگر کمی علوم هم کار میکردم تیزهوشان قبول میشدیم! به هر حال... آن سال، حسابی سرخوش بودیم! 

 

اِ این یکی هم لای دفترچه بود...آموزش آلمانی نسترن! 

***

و این هم کریمی که نمیدانم چرا خاطره ای از او توی دفترم نبود اما این دفترچه را به یادگار بهم داده بود. آن موقع هنوز تلگرام نیامده بود و جمع کردن جمله های جالب و بیربط کار جالبی به شمار میرفت. دفترچه اش را گذاشته ام توی کمد و دلم نمی آید از صفحه های باقیمانده اش استفاده کنم. این دفترچه همیشه برایم یادآور دوستی است که اگرچه خیلی با هم دعوا میکردیم اما خیلی چیزهایمان مثل هم بود. مثل همدیگر فکر میکردیم و فلسفه میبافتیم. مثل هم با معلمها بحث میکردیم و خودمان را توی هچل میانداختیم و مثل همدیگر حساس بودیم و نازک نارنجی.

آن موقع ها مسخره به نظر میامد.  اما دفترچه خاطرات خیلی چیز خوبی هست! همین که سالی یک بار به گذشته نگاه میکنی و مجموعه ای از حرفهای خوب را کنار هم میبینی، امیدت به آینده ای خوب بیشتر و بیشتر می شود. این بود انشای من.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۷/۰۱/۱۱
  • ۱۵۷۶۱ نمایش
  • سارا

دلنوشته

مدرسه

نظرات (۵)

من دوتا دفترچه خیلی قدیمی داشتم هردوشو دور انداختم...یه دفترچه هم بیشتر از یه سال داخلش نوشته بودم که آتیشش زدم...من گذشته رو دوست ندارم از فکر کردن بهش بدم میاد😔

منم یاد چند سال پیش افتادم 
بایکی دوست صمیمی شدم ولی اونا خونشونو عوض کردن ومن موندم کیک دفترچه که پر نامه های خصوصی بود
پاسخ:
هممم... چه بد. میفهمم :(((

یادش بخیر: اون روزایی که هوا برفی و بارونی بود،ناظم مدرسه میگفت:
امروز صف نیست..
ماهم  کلی کیف میکردیم وخوشحال میرفتیم سرکلاس..

دلم برا اسکل بازیاش تنگ شده :))) کریمی دیوونه بود :)))
پاسخ:
بیچاره اسکل بازیش کجا بود؟! 
  • ستاره اردانی زاده
  •  من دبستان فقط  باری خودم دوست خیالی می بافتم .. هیچ کس دوست نداشت با یه خیال پرداز دوست بشه ... کسی که به درختا سلام میکرد  یا تمام زنگ تفریح رو  منتظر گنجشک ها بود تا بیان و بغلش بشینن اون مثل تو کارتونا بهشون  خرده نون بده ... نمی دونم اونا خیلی بچه نبودن یا من خیلی گیج و پرت بودم ..؟
    به هر حال من همیشه توی دبستان سعی داشتم  تا روانشناسی رو درست بنویسم و بعد توی کلاس شش اوم که تونستم  به این فکر کردم که حالا شاید بتونم با روانشناسی دوست پیدا کنم تا جنبیدم شده بود کلاس هفتم ... دوست انتخاب کردم  و بهش خیلی وابسته شدم   و بعد رفت یه مدرسه دیگه ... خونشون عوض شد و شماره تلفنی هم ازش نداشتم ...
    گذشت .. رسید به حالا  توی این دوره یه نیمچه دوستایی هم پیدا کردم .. اما امسال فهمیدم شاید بید با همه به مدل خودشون تا یه حد کمی دوست باشی و البته یه دوست صمیمی که بتونی باهاش مشورت کنی ..یه دوست یکم بهتر از خودت که مغرور نباشه ...
    پاسخ:
    آره موافقم
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی