!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

الان که همه دارن سعی میکنن متفاوت باشن، گفتیم خب ما هم خودمونو جدا نگیریم و سعی کنیم متفاوت باشیم. یعنی دلم خواست همونطور که همه دارن بر خلاف همه، تابوها رو میشکنن، منم سعی کنم یکی از کسانی باشم که بالاخره جرئت میکنن این تابو رو میشکنن. یعنی یه جورایی... ولش کن.

صبح که بابام گفت برو مدرسه مدارکتو بگیر بعدشم خودت بیا خونه همه غم دنیا رو دلم هوار شد. تازه بگذریم که قبلش ساعت هفت منو بیدار کرد که هفت و نیم سر راه ببرتم مدرسه و ساعت هفت و ده دقیقه وقتی من هنوز داشتم موهامو شونه میکردم برگشت گفت:‌ چیکار میکردی این همه وقت؟ من رفتم. :/

اینقدر از این که تو همچین روز نابیرون‌رونده‌ای باید پا شم برم مدرسه دو تا برگه بگیرم و بیام، (عصر ارتباطات که میگین اینه؟ واقعا اینه؟) عصبانی بودم که زنگ زدم به دوستم لااقل مغاراشو بهش بدم تا یه کار مفیدی این وسط انجام شده باشه. حتی یادمه به مامانم گفتم میخوای برا تولد صدرا میوه بخرم؟! گفت مگه با اتوبوس میای؟ گفتم نه ولی حالا... گفت نه نمیخواد عزیزم! 

رفتم مدرسه و مدارکو گرفتم. خانم معاون گفت حالا باید بری پیشخوان دولت، تاییدیه تحصیلی بگیری. راه افتادم برم که دوستم زنگ زد. وای مغارو یادم رفته بود. همونطور که تو دفتر پیشخوان نشسته بودم تا اینترنت مرده‌شوربرده‌ وصل بشه و ای جی هم برا خودش داشت درباره فلسفه کایزن حرف میزد تصمیم گرفتم مدارکمو بذارم اونجا تا هر وقت وصل شد خانمه برام تاییدیه رو بگیره و خودم برم مغارها را پس دهم. 

وسط راه احساس کردم دلم درد گرفته، چشمام باز نمیشن و خستگی خیلی یهویی بر من مستولی شده. نشستم تا حمیده بیاد. مغاراشو دادم. بعد گفت باباش میگه باید پرونده هم بگیریم. رفتیم دوباره به سوی مدرسه که پرونده بگیریم. این دفعه به جز خانم معاون بقیه هم بودن. چند تا از بچه ها هم. دوباره تبریکای الکی و سوالای مزخرف و جوابای تکراری و مقایسه های بی فایده و اوووه. تازه! معاون کله‌شق پررومون پرونده حمیده رو داد، مال منو نداد! هر چی گفتم مسخره کردی من این راه خونینو به خاطر اون پرونده لعنتی اومدم اینجا، (البته این جمله رو نگفتم:) گفت نع! گفتم خانم این تبعیضه گفت خب باشه :/ 

وقتی بیرون اومدیم اتفاق عجیبی رخ داد. یهو احساس کردم که اصفهان قبول شدنم چقدر احمقانه، غیرمنصفانه و بی‌رحمانه بوده. فقط وقتی مدیرمون گفت خب حالا نویسندگیتو هم "در کنارش" ادامه بده، خیلی خوشم اومد که کاملا خودمو کنترل کردم و با یه نیشخند وحشتناک جوابشو ندادم. باید این جمله "در کنارش اونم کار کن" رو از دستور زبان فارسی حذف کنیم. اون وقت نصف دکترامون میرن موزیسین میشن. چون مامان باباهشون موقع انتخاب رشته نمیتونن گولشون بزنن و بگن در کنار روزی بیست ساعت کشیک و چهار ساعت درس خوندن، موسیقی هم کار کن. چه حرفیه آخه؟ یه چیزی همه زندگیته بعد بیای بذاریش در کنار یه چیز دیگه که تازه باید به زور جاشو باز کنی؟

حمیده رفت خونه‌شون. منم برگشتم دفتر پیشخوان. چقد کسل کننده. 

خانمه آماده نکرده بود. گفت آها شمایین بشینین. خیلی لطف کرد اولین نفر کارمو راه انداخت. خب این همه وقت باید انجام میدادی دیگه. نیم ساعتی شد تا تاییدیه رو داد. بعد رفتم تو خیابون و در حالی که حتی حوصله نداشتم روسریمو صاف کنم و دلم برای دل دردوی خودم میسوخت، هی نگاه کردم تا یه تاکسی پیدا شه. تو اون منطقه تاکسی زود پیدا میشد. یه دونه وایساد و وقتی مقصدمو گفتم گفت نمیره. بعد یه چیزی حدود هف هش ده ساعت وایسادم ولی حتی یه دونه تاکسی هم نیومد. بعد زنگ زدم 133 که گفت ماشین نداره. یه خورده دیگه وایسادم و بعد زنگ زدم 1830 که گفت الان میفرسته. همون موقع که گوشی رو قطع کردم سه تا تاکسی از جلوم رد شد. :/

وقتی رسیدم خونه رفتم تو اتاق و نشستم پشت لپ تاپ و دیدم که هیچ کس توی تلگرام جوابمو نداده. حالا کلا به یه نفر پیام داده بودما، ولی بالاخره. شرایط منو نگا نمیکنی آخه؟ بعد یه خورده احساس بدبختی و بیچارگی کردم و کلی گریستم. بعد رفتم جلوی آینه. لامصب مژه‌هام گریه میکنم چقد خوشگل میشه. ولی نیگا. دوباره  سر ماه شد و دو تا جوش. اوه اوه خالمو.

دیروز که خانمه پشت لبمو برداشته بود خالمو ناکار کرده بود. این خال پشت لب دیگه چه صیغه ایه ما نمیدونیم. حالا باز ریز و مشکی بود یه چیزی. درشت و قهوه ای و برجسته. معلم اول دبستانم هم یه خال اینطوری داشت دو برابر من و خیلی گوشتی و مشتی. همیشه هم از توش موهای بلند در اومده بود. ازش متنفر بودم حتی هنوزم هستم. یه روز داشتم پشت سر خالش حرف میزدم که زنداییم گفت:‌ یهو بزرگ میشی خودتم همینطوری میشیاااا. یک عمر با این کابوس زندگی کردم. حاضر بودم تو صورتم اسید بپاشن ولی کوچکترین شباهتی به اون جادوگر پیدا نکنم.

بله. آرایشگره با بند یک زخمی تو خال درست کرده بود که اوووو. کندمش و دریای خون جاری شد. حالا هر چی دستمال میذاشتی مگه بند میومد؟ 

بزد تیغ و بنداخت از بر سرش

فرو ریخت چون رود خون از برش

سه تا جعبه دستمال کاغذی حروم کردم تا بالاخره تموم شد. البته تموم نه ها. تازه به صورت قطره قطره شد خونش. قبلش مثل شیر آب همینطوری داشت میومد.

دوستای صدرا اومده بودن تولدش. ما نمیدونیم کی تولد گرفتن ایشون تموم میشه. تازه بین التولدین هم برا خودش میگیره و... تولدش افتاد تو عاشورا حالا هی فکر میکنه باید جبران کنه. سه نفر بودن ولی اندازه سی نفر جیغ و ویغ میکردن. مامانم مرغ لذیذی براشون پخته بود که میخواست برا من بزنتش قاطی فسنجون دیروز که واسم خوب باشه ولی بهش یادآوری کردم حال روحی مهمتر از حال جسمیه و لطفا غذا رو خراب نکنه. ناهار خوبی بود. یه کم بهتر شدم.

بعد به خودم گفتم چیکار میخوای بکنی؟‌ هیچی فقط نیاز به یک نفر دارم که بیاد ازم بپرسه چته؟ سارا پیام داده بود. شروع کردم براش توضیح دادم که چمه. بعدش حمیده اومد و دوباره به اون توضیح دادم. اگر میپرسین چرا باید بگم چون هنوز خالی نشده بودم. همونطور که میبینین انگار هنوزم خالی نشدم.

بعد نشستم فکر کردم و دیدم که امسال کلا سال بدشانسیه. اون از تبریز، اون از تئوری، اون از عملی، دلم هم که درد میکنه و کلا مرسی. مرسی مرسی خداجون.

بعدش یه خورده با حمیده حرف زدم و دوست مامانم اومد خونه‌مون و اونا نشستن به حرف زدن و من هم رفتم سراغ ای جی و الکی گوش دادم. نیم ساعتم پر شد ولی دوباره هی الکی از سر بیکاری گوش دادم. بعدش (نمیدونم چرا یهو عاشق این بنده خدا شدم) رفتم تو یوتیوب ایشون و دیدم سه روز پیش لایو داشته. حالا چی داشت میگفت؟ بچه‌م مریض شده دیشب بردیمش بیمارستان الان خیلی خوابم میاد دیشب نخوابیدم. بیا. این همه ویدیو داره بنده خدا این باید به تور ما بخوره.

الانم یهو رفتم تو سایت سنجش ببینم شاید چیز خوبی که به درد من بخوره توش گذاشته باشن که دیدم کارنامه سبز اومده. نمره عملیمو دادن پنجاه. 

یعنی فقط الان قیافه بابام دیدن داره. (فکر کنم اگه این این وبلاگ یه رمان بود تا الان به این نتیجه میرسیدین که بابام اون شخصیت منفیه‌س. ولی نه فقط میخواد بگه خاک تو سرت که بیشتر درس نخوندی. همین و نه بیشتر.)

هی لبخندای موذیانه میزنه و میگه آماده شو برای رفتن به اصفهان. میدونه بدم میادا هی میگه. لبخند نزن خب! 

بله نتیجه انتقالی هم اومد شما امکانش رو ندارید. مرسی.

مهمانم اصلا نمیخوام بشم. کلی پول بدم که شما قبول کنین من مهمانتون بشم؟ اصلا مگه شما کی هستین؟ میدونین من کی هستم؟ هیشکی. یه آدم سراسر پریود.

خلاصه که خدایا از خودت که معلوم نیس واقعی هستی یا زاییده تخیلات من و مخلوقات مزخرفت و مَنِت و دنیای سرخ حال به هم زنت متنفرم.

جذابترین روز زندگیمو رقم زدی. ثبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت شد.

 

*: پریود frownlaugh

  • سارا

اتمام حجت

۲۴
شهریور

وقتی نتایج اومد، داشتم ناهار می‌خوردم. مامانم بهم نگفته‌بود. دیگه آخرش طاقت نیاورد و گفت نمی‌خوای تندتر بخوری؟ وقتی شنیدم قاشق چنگال از دستم رها شد و پریدم تو اتاق.

یادم رفته‌بود اطلاعاتم کجاست. بالاخره بعد از دو سه دقیقه باز و بسته کردن فولدرای بی ربط، یادم اومد. داشتم باز با خدا چک و چونه می‌زدم که لطفا ادبیات نمایشیِ خود دانشگاه تهران، نه دانشگاه هنر، که صفحه سریع بالا اومد. ماتم برد.

رو گوشیم چهار تا میس کال افتاده بود. چی بگم؟ چطور بگم؟ حمیده برای پنجمین بار زنگ زد: چی شد؟

گفتم: تو که قبول شدی؟ گفت هنر قبول شدم... تو؟

نقاشی اصفهان...

یعنی چی! ما قرار بود با هم بریم تهران... با هم هنرهای زیبا قبول شیم. ما قرار بود...

اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که خب اصفهان که نمی‌رم. حالا انتقالی یا کنکور دادن دوباره یا دانشگاه نرفتن یا هر چی ولی اصفهان نه. من نقاشی رو دوست دارم یا اصفهانو؟ کدوم اینا رویای من بوده؟

بدنم می‌لرزید. هنوز یک دقیقه هم نشده بود. به خودم گفتم یه هفته دیگه این موقع گریه نمی‌کنی. حتی شاید عمیقا بخندی. پس الانم شلوغش نکن. البته خودم می‌دونستم که اصلی‌ترین دلیل گریه نکردنم اینه که الان بچه‌های 18 ساله زیادی دارن گریه می‌کنن و طبق معمول دلم می‌خواست متفاوت باشم.

به سارا زنگ زدم. گفت ناهارشو که خورد میره می‌بینه. خندیدم. رفتم بیرون و بقیه غذامو خوردم. سعی کردم عادی باشم. بعدم یه کیک شکلاتی بزرگ از تو یخچال برداشتم و نشستم یه گوشه. رفتم سراغ واتساپ. نباید تو خودم غرق می‌شدم. تو ذهنم فقط یه جمله بود: من اصفهان نمی‌رم. 

اگه دو سه سال پیش بود و این همه بی‌عدالتی رو به شکل‌های مختلف تجربه نکرده‌بودم، هنوز فکر می‌کردم که من تلاش می‌کنم، پس باید همیشه خوشحال و سربلند و اول باشم. تو یه لحظه خیلی چیزا وضعیت آدمو تعیین می‌کنه. شاید اگه چند ساعت قبل درباره مصیبت‌های سنکا و نحوه کشته‌ شدنش تو یونان باستان نخونده‌بودم، اون لحظه یادم می‌رفت که دنیا بزرگتر از خیال‌پردازی‌های منه. رو خط زمان، این لحظه، حتی این سال، حتی این چهار سال، از یه نقطه هم کوچیکتره.

عدالت؟ باز تصویر مصاحبه عملی اومد توی ذهنم. یکی از داورا شبیه پیری رضا شفیعی جم بود و تو درونش هم یه همچین چیزی به نظرم اومد. و اون یکی که می‌خواست خیلی مچ‌گیر باشه، وقتی داشتم درباره کتابی که تازه خوندم توضیح می‌دادم، پرید گفت: مترجمش کی بود؟

گفتم نمی‌دونم. می‌تونستم خیلی چیزای دیگه بگم. می‌تونستم بگم کرگدنی که من خوندم ترجمه آل احمد بوده و این یادمه. چرا؟‌ چون این آدم تو ذهن من یه شخصیتی داره و بیشتر از یه اسمه. آدم مترجما رو نگاه می‌کنه اما لزوما همه رو یادش نمی‌مونه. باید می‌گفتم که تیستوی سبزانگشتی رو پنجم دبستان خوندم و هنوز یادمه که کار لیلی گلستان بود، چون این آدم برای من یه آدمه نه دو تا کلمه. و هیچ دلیلی نمی‌بینم که وقتی کتاب می‌خونم همه خصوصیاتشو حفظ کنم که به نظر شما بادقت بیام. چون خودم می‌دونم به چیزایی که باید دقت کنم، دقت می‌کنم.

ولی نگفتم. فقط به شکل احمقانه ای خندیدم و چشمامو چرخوندم و نگاش کردم که گفت: جالبه. هیچ کدومشون مترجما رو بلد نیستن. البته یه چیزایی هم درباره دریابندری گفتم، اما وقتی شفیعی جم با لبخند گفت: کتاب مستطاب آشپزی‌شو خوندی؟ با این که اسم کتاب رو شنیده بودم اما از این که انتظار داشت خوندهباشمش تعجب کردم و دیگه یادم نیست چی گفتم.

نمی‌دونم چرا هیچ وقت نتونستم خودمو وادار کنم که تو هر موقعیتی اونی باشم که باید باشم. اونجا باید وحشی می‌بودم. باید داشته‌های خودمو فریاد می‌زدم. اما این کارو نکردم. دلم میخواست اون اعتماد به نفسی رو داشتم که هلم داد تا زل بزنم به چشمای معلمم و بگم: شما فکر میکنین با یه سری سطل طرفین که با هر چی که دلتون خواست میتونین پرش کنین؟ ما انسانیم. هر کدوم یه موجود منحصر به فرد دارای اندیشه‌ایم. البته هر چی که تونست بهم گفت و ظهر که رفتم خونه دیگه اون موجود دارای اندیشیه نبودم که شعله خشم تو چشماش بود، فقط یه سطل کوچولو بودم که با بی‌نهایت اشک پر شده‌بود.

سکوتم به خاطر خجالت نبود. حالا می‌فهمم دلیلش فقط یه خودشیفتگی مزاحمه که باعث میشه وقتی از کسی خوشم نیومد به خودم بگم: اوه. نمی‌خواد خودتو بهش ثابت کنی. حتی لازم نیست موقع حرف زدن باهاش زیاد دهنتو تکون بدی. ارزششو نداره. و یادم میره که احمق! مهم ثابت کردن خودت به یه شخص نیست. مهم رویای این هیجده ساله. مهم تهران عزیزته که قرار بود سکوی پرتاب باشه...

تهران برای من فقط یه گزینه نبود، جایی بود که قرار بود مسیرو بهم نشون بده، و حالا اونایی که میگن صلاح بوده و قسمت بوده و چه بهتر تهران پر از دوده، نمی‌دونن که برای من چقدر  بی‌معنیه بعد از این یک سال پرماجرا، حالا با رتبه 68 برم کنار رتبه 680 بشینم و کاری رو بکنم که سه سال انجام دادنش برام بس بوده و دیگه هیچ شوقی رو درونم بیدار نمی‌کنه. تازه در حالی که احتمالا کلی باید تلاش کنم تا کار عملیم به پای اون 680 برسه. عملی نقاشی رو فقط به عنوان یه سفر دیدم که امتحانش ضرری نداره. فکرشم نمی‌کردم نتیجه بشه این. خوشحالم که سعی نکردم خیلی خوب آزمون بدم چون اینطور که معلومه نمی‌تونسته فایده‌ای داشته‌باشه. وقتی به بابام میگم که نقاشی خوب بود اگر تهران بود، میگه تو که همین الان گفتی از نقاشی متنفری. میگه حرفات متناقضه. میگه اصلا یه ماه برو تهران هر چی خواستی تئاتر ببین. بابام تو یه دنیای دیگه‌س. اون تنها کسیه که گاهی سرزنش می‌کنه. و باعث میشه دیگه خودم خودمو سرزنش نکنم!

تهران برای من فقط محل یه دانشگاه خوب نبود. تنها رویایی بود که از بچگی، خیلی بچگی، همراهم مونده‌بود و هنوز باد نبرده‌بودش. تهران برای من خیابونای شلوغ و آدمای رنگارنگ بود، کتابفروشیای انقلاب بود، گالری‌های هنری و تئاتر بود، دیدار فلانی و فلانی یا حتی فلانی بود، نشستن سر فلان کلاس بود، تعامل با جوونای بلندپرواز با افق‌های متفاوت بود. قرار بود در حد مرگ کتاب بخونم، خودمو به آدمای مهم بچسبونم، تئاتر بازی کنم. تهران قرار بود بهم یاد بده چطور تو شرایط سخت دووم بیارم، قرار بود منو رشد بده.

اما الان که فکر می‌کنم، هیچی مثل اون لحظه‌ای که تو دلم گفتم: بپذیر، نمی‌تونست منو بزرگ کنه. کنکورمو که دادم، به خودم گفتم دیگه تو هیچ رقابتی شرکت نمی‌کنم. دیگه هیچ وقت نمی‌خوام مورد قضاوت کسی که نمی‌شناسمش قرار بگیرم. و الان هم به خاطر عهدی که بستم، دیگه کنکور نخواهم‌داد. 

الان که فکر می‌کنم، دیگه حتی به خودم نمیگم کاش زودتر شروع کرده‌بودم و بهتر می‌خوندم. ماه‌های اول که به گریه کردن و خیالپردازی می‌گذشت. از بهمن هم که به طور جدی شروع کردم، در روز نهایتا هشت ساعت می‌خوندم که البته اگه مدرسه داشتم به دو ساعت تقلیل پیدا می‌کرد و اگه نقاشی داشتم همونم نبود. تو دوره کنکور هر کاری که حتی قبلا هم نمی‌کردم، انجام دادم. هر جایی که بهم گفتن بیا رفتم. بهترین و البته طولانی‌ترین پست‌های وبلاگمو نوشتم. نه این نخوام بیشتر بخونم ولی همین هشت ساعت هم برای من خیلی خیلی زیاد بود. حتی به یک ساعتش هم عادت نداشتم.

می‌پذیرم نه به خاطر این که قسمتم این بوده و صلاح و از این حرفا. آدم خوشبین خوشحالی نیستم که راحت به همه چی عادت کنم. اما الان دیگه واقعا اعتراضی ندارم. شاید واقعا یه جای دیگه باید دنبال صلاح بگردم. جایی که اگه پیام نور ده‌بالا هم قبول بشم، باز بهش دسترسی دارم. شاید حالا وقتشه که به دور از همه شعارایی که همیشه میدم، راستی راستی از این چیزا دل ببرم و حواسم به چیزای مهم‌تر باشه. شاید دیگه وقتشه که از این بازیا ببُرم. بشینم تو اتاقم و دور از هیاهوی دنیا همراه چاوشی بخونم: به عطر نافه خود خو کن.

  • سارا

پرواز روی پل

۲۲
شهریور

چه عصر دلگیری است. ساعت چند است؟ نمی‌دانم. آفتاب نیست ولی غروب هم نیست. شب هم نیست. البته فرقی هم نمی‌کند. چون من چیزی حس نمی‌کنم. مثل سنگ شده‌ام. همه جا پر از هیجان است. مردم سرشان گرم مراسم‌ها است و این منم که فلج شده‌ام. حتی حوصله غم را هم ندارم. می‌خواهم یادم بیاید که زنده‌ام. زنده‌ام؟ به نظر نمی‌آید. چشم‌هایم تار است. در یک حباب نامرئی منجمد شده‌ام و آن چه آن بیرون می‌بینم فقط اسلوموشن‌ محوی است که به هیچ شکل نمی‌توانم همراهش شوم. سلول کوچکم هی تنگ‌تر می‌شود. بی تاب دور خودم می‌چرخم. باید کاری کنم. مغزم کار نمی‌کند. پاهایم سنگین است. ته نشین شده‌ام. یکی باید سر و تهم کند.

*

در خانه را می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم. خب؟ کجا می‌خواهی بروی؟ نمی‌دانم. پایم با اسکیت دوست نیست. غریبی می‌کند. یادش رفته که تا پنج شش سال پیش یک روز هم دوری‌اش را تحمل نمی‌کرد. آرام خودم را هل می‌دهم. زمین زیر پایم می‌لرزد. این باید عادی باشد؟ نمی‌دانم. همه چیز غریبه است و از کاری که کرده‌ام پشیمانم. چشمانم را می‌بیندم و چند بار الکی دور می‌زنم. بعد می‌روم ته کوچه. شاید هم خیابان. یا پارک.

اولین حس آشنایی که به سراغم می‌آید، خم شدن زیر نگاه تند آدم‌ها و ماشین‌هایشان است. نگاه‌های بامعنی و بوق‌های بی‌معنی. یعنی چه؟ یعنی پوزخندی به این موجود سبزپوش توی پیاده‌رو با چرخ‌های کوچکش.

مسیر خوبی نیست. حتی برای پای پیاده. اما من دوستش دارم. لرزش زمین زیر پایم تبدیل به قلقلکی ملایم می‌شود. گوشه لبم کمی بالا می‌رود. حالا برای اثبات خودم هم که شده باید این مسیر را بروم. بروید کنار! آنقدر محکم پایم را به زمین می‌کوبم که سرم درد می‌گیرد. و بالاخره، پل نمایان می‌شود. می‌ایستم. صدای نفس‌هایم در گوشم می‌پیچد. فکرم به جایی نمی‌رسد. روی پله اول می‌نشینم و به عظمت پل نگاه می‌کنم. باید راه دیگری هم داشته‌باشد. اما نه. وسط خیابان نزده کشیده‌اند. پل مهربان آغوشش را به روی من باز کرده‌است. چرا به دنبال میان‌بر باشم؟

جرئت ندارم روی دو پا از این همه پله بالا بروم. همانطور که نشسته ام خودم را پله پله بالا می‌کشم. آن بالا از لابلای شیارهای پل، خیابان را می‌بینم. ترسی مسخره به سراغم می‌آید. اگر پل بشکند؟ خب پرت می‌شوم پایین. همه جیغ می‌کشند. شاید وسط زمین بیفتم و یک ماشین پرتم کند آن طرف‌تر. شاید هم روی سقف یکی‌شان بیفتم. احتمالا دو سه تا ماشین دیگر با هم تصادف می‌کنند. و آن وقت چشم‌هایم بسته‌ است اما احتمالا چرخ‌هایم هنوز می‌چرخد. ترسی دردناک و هیجان‌انگیز در بدنم پخش می‌شود. سرعتم را بیشتر می‌کنم. در پله‌های پیش‌ رو مطمئن‌تر شده‌ام. محکم دست می‌گیرم به نرده‌ها و مثل پیرزن‌های پرجنب‌وجوش، پایین می‌آیم. کمی جلوتر می‌روم و آن وقت زمین بزرگ و صاف و امن بازی، منتظر من است.

نفس عمیقی می‌کشم و سر می‌خورم. غرغر یکنواخت آسفالت پایم را می‌لرزاند. محلش نمی‌گذارم و تندتر می‌روم. این صدای زمخت انگار قلبم را روشن می‌کند. چشم‌هایم را می‌بندم و پاهایم از زمین کنده می‌شود. دیگر صدایی نمی‌شنوم. دارم اوج می‌گیرم.

هوا را می‌شکافم و می‌رسم تا ده سالگی. تا یک‌پایی رفتن، حرکات موجی، پیچ و تاب خوردن بدون تکان دادن دست، و نفس کشیدن بدون فکر کردن به هزار مانع نادیده. تنها تفاوت این است که دیگر به ضرباهنگ‌های ساده راضی نمی‌شوم. ریتم بال زدنم پیچییده‌تر می‌شود و هفت ضربی چهارگاه می‌پیچد در گوشم. لای لای لالای / لای لالالالای!

چند بار استخر را دور می‌زنم. جالب است که اصلا هوس نمی‌کنم توی آن بپرم. توی ابرها هستم. جرئت ندارم جیغ بزنم اما یکی درونم هست که دارد گوشم را کر می‌کند. می‌خندد و می‌خواند و مرا می‌رقصاند. به خودم مطمئن‌تر می‌شوم. حالا میتوانم چشم‌هایم را ببندم و با تغییر ارتفاع‌‌های مداوم تمام آسمان را تجربه کنم.

می‌ایستم و آب می‌خورم. به شکل غیرمنصفانه‌ای خنک و روان است. آرام جاری می‌شود در مری و من دلم برای هر کسی جز خودم می سوزد.

هوا تاریکتر شده و می خواهد مرا هم روانه کند. خودم را روی چمن‌ها پرت می‌کنم. آسمان صاف است. دست می‌کشم روی سر زمین. انگار او هم دارد با من نفس نفس می‌زنند. برای رسیدن به پل باید کل مسیر را برگردم. راه دیگری نیست. خسته‌ام. پاهایم دارد آتش میگیرد. اسکیت را کنار می‌گذارم و پایم را روی چمن‌های خنک سُر می‌دهم.

این بار دست‌هایم باید اسکیت را تجربه کنند. کار چندش‌آوری است. اما نباید فکر کنم. با پای برهنه چمن‌ها را بالا می‌روم و می‌رسم به پیاده‌رو. و بعد خود پل. تندتند پله‌ها را رد می‌کنم و به چشم‌های مردی که از کنارم رد می‌شود نگاه نمی‌کنم. پایین که می‌رسم دوباره اسکیت را می‌پوشم و پر می‌گیرم رو به آشیانه‌ام. خیابان شلوغ‌تر است اما من سبکبال‌تر عبور می‌کنم.

*

در اتاق را که باز می‌کنم، سکوتی سنگین پرت می‌شود روی سرم. صدای چرخ و چهارمضراب در گوشم قطع می‌شود. و روبرو را نگاه می‌کنم. همه چیز رنگ رخوت دارد. لباس‌هایم را می‌کَنم. می‌نشینم روی تخت. نگاهی به دور و برم می‌اندازم و آن وقت، زار زار می‌زنم زیر گریه. چیزی در من جاری است.

  • سارا