« خب...درباره من...من موجودی هستم بسی ماه و گوگوری و یک دختر خیلی خوب و باادب. بنده همواره موفقیتم را مرهون زحمات پدر و مادرم می دانم. من قرار است یکی یکی پله های موفقیت را طی کنم...تا چشتان در آید.
(بر و بچ همه حواستون باشه اومدیم تو بیان رسانه اهل قلم و فلان و اینا باید سنگین باشیم!) »
این نوشته های آبی مال زمانیه که بلاگفای نامرد (و شاید هم مظلوم) به مدت دو ماه مسدود بود و بعد از دو ماه به جای وبلاگهامون، رسما ویرونه تحویلمون داد. نوشته ها قر و قاطی حذف شده بودن، بعضی از پستا کامنتهاش حذف شده بود، بعضی از وبلاگها کلا به چند سال قبلشون برگشته بودن و.. خلاصه کاری که با نوشته های عزیزتر از جان ما کرد! بس تلخ و ناجوانمرانه بود.از سال نود که وبلاگ نویسی رو شروع کرده بودم، کنار شعرها و داستانهام، همه زندگیمو اونجا مینوشتم! چه خوب میشد اگه هنوزم اونجا رو داشتم و از یازده سالگی تا n سالگیمو اونجا ثبت می کردم! ولی خب بلاگفا حتی به چند هفته وفاداری ما هم جواب خوبی نداد و باز هم بدقلقی کرد. این شد که دل کندم و مثل خیلی های دیگه اومدم اینجا. حالا چرا بیان؟ واقعا نمی دونم! اون موقع همه داشتن می اومدن بیان!
البته که بعد از سه سال هنوز به بیان عادت نکردم. اینجا مدام حس میکنم یه نفر داره منو میپاد. اصلا احساس فضای خصوصی به آدم نمیده. ولی خب، چاره ای نیست!
خب.
شاید فکر کنید بعضی از چیزهایی که نوشتم ربطی نداره و نباید اینجا مینوشتم. ولی اینا همه چیزهایی هستن که هویت منو شکل میدن. با تشکر.
سارا درهمی هستم، (به کسر د البته!) متولد هجدهم بهمن سال هفتاد و نه در یزد. جز قربانیان نظام جدید آموزشی و به عبارتی عضوی از موشهای آزمایشگاهی نظام آموزشی. یعنی نیمه دومی های هفتاد و نه و نیمه اولی های هشتاد.
چی کاره ام؟ همه کارهی هیچ کاره. اندازه ای که بلدم شعر میگم و داستان می نویسم و نقاشی میکشم و سه تار میزنم و هر کار دیگه ای هم که مجبور باشم انجام میدم. توی هنرستان هنرهای زیبای یزد،نقاشی میخونم و رشتمو دوست دارم اما احساس میکنم که حق ندارم در آینده به جز نوشتن کار دیگهای بکنم!
درباره داستان تغییر رشته ام اینجا، اینجا و اینجا بخونید. (بله! خیلی مهمه!)
"نانوا می باش و ساقی همزمان
تا مبادا زندگی را گم کنی"