!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

 

نمیخوام.

 

 

با پررویی تمام زل زدم به چشمای خودم و اینو گفتم.

 

 

مثل دیروز.

 

 

و روز قبل.

 

 

و روزهای قبل.

البته واقعیت انکارناپذیر اینه که وضعیت امروز نسبت به روز قبل و روز قبل نسبت به روزهای قبل به مراتب بدتر بوده. از سه الی چهار ساعت کار مفید رسیدم به یکی دو ساعت... امروزم به صفر.

 

 

ببخشیدا... ولی احساس میکنم من اگه یه ماه بشینم بکوب بخونم بازدهیم خیلی بهتر میشه. اصلا من آدم کم کم کار کردن و اینا نیستم. من باید دقیقا نود کارو انجام بدم تا همه انرژیمو بذارم روش. وگرنه به شدت اعصاب خودمو خورد میکنم و تهشم گیج میزنم و به نتیجه نمیرسم. مثل همه امتحانایی که تو عمرم دادم. یا بلد بودم یا دقیقه نود درسو خوندم. نود درصد مواقع هم نتیجه خوبی گرفتم.

 

 

قضیه این نیست که نمیتونم. یا حتی نمیخوام. قضیه اینه که احساس وقت تلفیت میکنم. ببخشیدا ولی هر کار میکنم نمیتونم در برابر این حسم وایسم. کارایی هست که اگه الآن نکنم هیچ وقت دیگه نمیتونم بکنم ولی برای درس واقعا وقت هست. به خدا هست. تنها چیزی که بهم میگه نیست، حرفای ریحانه اس و دیگر دوستان. در یک روز معمولی که فرداشم یه تعداد درس تئوری و عملی و اینا داریم هفت ساعت میخونه. روزای تعطیل که بالای ده ساعت. مگه میشه؟ نه واقعا مگه میشه؟

 

 

اگر از این واقعیت که منم اگه توانشو داشتم واقعا میخوندم بگذریم، واقعا وقت زیاده. به خدا!

 

 

میخوام حرف بزنم. همه مشکل همینجاست. برنامه مینویسم هیچ مشکلی هم نیست. ظهر که میام مثلا استراحت کنم، تایمش که تموم شد به خودم میگم خب حالا پاشو عمل کن. اول که کلی ادابازی در میارم که نموخواااام... هی خودمو میپیچم تو پتو قیافه مظلوم به خودم میگیرم که یعنی دلش بسوزه. ولی خب آخرش میدونم که بااااید بلند شم. بلند میشم میرم سراغ یخچال. طبق معمول هیچ اتفاق هیجان انگیزی از نیم ساعت پیش تا حالا توش نیفتاده. بعد میام تو اتاق و... خب. حالا درس بخونیم. چرا درس بخونیم؟ برای این که بتونیم بریم دانشگاه و کارهای بزرگ بکنیم و آدم بزرگی بشیم. آها. چه جالب. میدونی من خیلی به آدم شدن فکر کردم. نتیجه ای که بهش رسیدم این بود که...

  • سارا

سه شنبه حالم بد بود.  در واقع حالم خیلی بد بود. در واقع حالم خیلی خیلی خیلی بد بود. چرا؟ به خاطر یک اتفاق کوچکی که دوشنبه افتاده بود. و من اینطوری ام دیگر! بعد از یک اتفاق بد کوچک، اتفاقهای بد دیگری را می اندازانم. تا حال بد تثبیت شود و بهانه ای شود برای ناامید بودن، دلخور بودن، بدبخت بودن و در نتیجه نشستن در انتظار اتمام که راحتتر از هر کار دیگری است. 
صبح که رفتم مدرسه هوا به شکل غیرمنصفانه ای دلربا شده بود و هیچ با حال دل من هماهنگ نبود. درس نخوانده بودم و هیچ خیال خواندن هم نداشتم. اما طاقت این را هم نداشتم که در برابر معلمی که برایم مهم است نمره بدی بیاورم. به خصوص بعد از امتحان اول که بهد از جویدن کتاب به خاطر یک اشتباه کوچک دو و نیم نمره کم آورده بودم. کیفم را ولو کردم روی صندلی و کتاب را باز کردم. خانم آمد. چه زود. 

  • سارا