!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

سه شنبه بارانی، آدمهای خوب، و "گوربابایش"

يكشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۷، ۰۷:۱۶ ب.ظ

سه شنبه حالم بد بود.  در واقع حالم خیلی بد بود. در واقع حالم خیلی خیلی خیلی بد بود. چرا؟ به خاطر یک اتفاق کوچکی که دوشنبه افتاده بود. و من اینطوری ام دیگر! بعد از یک اتفاق بد کوچک، اتفاقهای بد دیگری را می اندازانم. تا حال بد تثبیت شود و بهانه ای شود برای ناامید بودن، دلخور بودن، بدبخت بودن و در نتیجه نشستن در انتظار اتمام که راحتتر از هر کار دیگری است. 
صبح که رفتم مدرسه هوا به شکل غیرمنصفانه ای دلربا شده بود و هیچ با حال دل من هماهنگ نبود. درس نخوانده بودم و هیچ خیال خواندن هم نداشتم. اما طاقت این را هم نداشتم که در برابر معلمی که برایم مهم است نمره بدی بیاورم. به خصوص بعد از امتحان اول که بهد از جویدن کتاب به خاطر یک اشتباه کوچک دو و نیم نمره کم آورده بودم. کیفم را ولو کردم روی صندلی و کتاب را باز کردم. خانم آمد. چه زود. 


از خوبیهای هنرستان این است که معلمها میدانند هیچ کس توی خانه درس نمیخواند و همیشه برای درس خواندن زمان میدهند. اما امان از وقتی که نخواهی بخوانی. 
کتاب را باز کردم. طوری به تصویر ابوتراب غفاری در روزنامه قاجاری نگاه کردم که یعنی: انتظار نداشته باش دقیق اسم تو و فک و فامیلهایت را حفظ کنم. همین که نگاهی سرسری میاندازم کلاهت را بیانداز هوا. اما ابوتراب، برادر کمال الملک و برادرزاده ی صنیع الملک هیچ کلاهش را تکان نداد و لبخند کمرنگش هم همچنان ثابت بود.
با ژستی منفعلانه صفحات را ورق زدم. میدانستم که هیچ یاد نگرفته ام. برگه ها را پخش کردند. تعریف چاپ دستی. چه بود؟ لعنتی، چرا همیشه مهمترین سوال از ذهنم میپرد؟ دلم میخواست جواب را مثل کتاب بنویسم. اما نیامد. بیخیالانه هر چه در ذهنم بود نوشتم. بقیه را هم کم و بیش جواب دادم. بلد بودم!

یکی از سوالها این بود که نخستین چاپخانه به دستور چه کسی ساخته شد. و من یادم بود که اولین چاپخانه را ارمنی ها، و به صورت خودجوش ساخته اند. هر چه به خانم گفتم قبول نکرد. آخر گفت کتابت را باز کن.... (- وقتی بچه اینقدر دارد جلز و ولز میکند جواب را ببیند خوب توی ذهنش میماند. )
کتاب را باز کردم و نشانش دادم. گفت: طبق متن کتاب، نخستین چاپخانه ها به زبان فارسی یه دستور عباس میرزا ساخته شده. گفتم: ولی اولین چاپخانه را ارمنی ها ساخته اند! گفت متن کتاب! نخستین! با اولین فرق میکند. مات و مبهوت نگاهش کردم... اما بالاخره نوشتم. صد سال هم معلمم باشد از کارهایش سر در نمی آورم. ده دقیقه بعد، او بود که داشت از کلاس بیرون میرفت و امتحان چاپ دستی که گرفته شده بود و خیالی کهتا حدود زیادی راحت شده بود. 
دم در ایستادم. باد پاییزی خورد توی صورتم. درخت انار با برگهای زرد و میوه های سرخ، و درخت نارنج با برگهای سبز و میوه های نارنجی. منظره ی بی نقصی بود... چه هماهنگ برایم دست تکان میدادند. 
سرد بود و همه توی کلاس مانده بودند. گفتم بچه ها! بیایید برویم بیرون...

-درو پشت سرتون ببندییییید! 

لب باغچه نشستیم. ماجرای آن روز این بود که یک نفر توی اتوبوس به مینا گل داده بود. مینا هم "بیشعور"ی گفته بود و گل را گرفته بود. با هر بار تعریف کردن ماجرا تیک عصبی اش میگرفت و بیشتر از قبل غش میکرد از خنده. فقط امیدوار بودیم دوازده ظهر که شد از هجوم استرس ناگهانی کنکور به گریه نیفتد. 
مینا مثل بچه ها میماند. بعد از قضیه صاعقه خوردنش، از قبل هم عجیبتر شده. احساساتش فورانی است و این را پنهان نمیکند. بعضی وقتها میخواهی بغلش کنی اینقدر که خالص است.

حالا انگار خودم...! 

برای فاطمه تعریف کردم دیروز که نبوده، "هم سرویسی" هایش به من چه ها گفته اند! گفتم دیگر با آنها حرف نمیزنی! لبخند زد و گفت: چقدر دوست داشتم بروم یک جایی قدم بزنم که زیر پایم پر از برگ خشک پاییزی باشد.
برای خودم هم عجیب است، اما واقعا از این که به اتفاق به این مهمی در حد یک لبخند توجه نشان داد، خوشحال شدم. خودم را سپردم به دست باد تند و خنکی که به صورتم میخورد و با تلاش بسیار بالاخره توانستم توی دلم بگویم: گور بابایشان! 

 داشتیم درباره تمرکز و غرق شدن حرف میزدیم. من هم خاطره یک روز زبان گوش دادنم را تعریف کردم.
ماجرا این بود که یک روز توی کوچه هندزفری را گذاشته بودم توی گوشم و زبان گوش میدادم. بعد چشمهایم را بستم تا با تمام وجود روی کلمات تمرکز کنم و بلند بلند گوینده را همراهی کنم. همانطور که با چشمهای بسته وسط کوچه راه میرفتم و به خودم میگفتم: هیچ کس توی کوچه نیست. هیچ مانعی نیست.. غرق شو... فقط غرق شو...
یکدفعه صدای بوق مهیبی به گوش رسید. و من از میان کلماتی که پشت پلکهایم بودند یک دفعه مردی را دیدم که از توی ماشین دستش را با حالت ?wtf برایم تکان داد و مرا دور زد و رفت! رفتم کنار کوچه و تصمیم گرفتم که ایندفعه در موقعیت بهتری غرق شوم. 

فاطمه گفت وقتی داشتی تعریف میکردی خانم روشن داشت رد میشد... یک لبخند تحسین آمیزی زد که دیدن داشت!
خانم روشن! همان اسطوری اخلاق و مهرورزی. همان که معلم ما نبوده اما همه مان عین چیز از او میترسیم.
لبخند! به من! یاللعجب! 

*

پس لرزهای ماجرای گل تا ظهر ادامه داشت. یک نفر میگفت برای دوست دخترش خریده بوده و او قبول نکرده، او هم گفته شانسش را جای دیگری امتحان کند. یک نفر میگفت از کهنگی اش معلوم است که از توی جوب برش داشته، گفته مخی هم با این بزنیم. چقدر گفتم امروز سه شنبه بدون خودرو است، یک ذره همکاری کنید؟! بچه ها آنقدر تحت تاثیر قرار گرفتند که قرار شد از این به بعد همه اتوبوسهای خیابان امام را ما پر کنیم. 
و سوالی که با هر بار پرسیدنش غش میکردیم از خنده این بود: آخه مینا؟! 
خودش که هنوز هم دارد میخندد. 
زنگ بعد حجم سازی داشتیم. نخیر! یادم بود که امروز کسلم. بعد از میز گردی طولانی در باب و گل و مل و امتحان و ممتحان و همه قصایا، و صحبت کردن درباره این که چقدر کار حجم سخت است،گفتم: من تصمیم دارم امروز فقط رو میز بخوابم و کار نکنم. شما چی؟! ریحانه گفت: نه من تصمیم دارم کار کنم. 
ضد حال مزخرف! همه شروع کردند به کار کردن و من هم با یک ژست هر چی شد شد ناامیدانه ای پای کج و کوله فیگورم را برداشتم و نگاه کردم. کار با مفتول دستهای آهنین میخواهد. دست آدم سیاه میشود و درد میگیرد. اما نمیتوانستم سه ساعت تمام بیکار باشم. دست آدمکم را گرفتم و رفتم توی حیاط. نمیدانم خانم متوجه این کارم میشود یا نه. اما هیچ وقت چیزی نمیگوید.  

هر کار کردم آدمکم نتوانست خوب برقصد. عضلاتش آن طور که میخواستم خم نمیشد. آخرش تصمیم گرفتم مرد باشد. مردی که با صلابت جلو می آمد...قوی و پوست کلفت و زودنرنج!
همانطور که توی فکر بودم،سیمها را میپیچاندم. راه میرفتم دور حیاط و با خودم حرف می زدم و کم کم مفتول توی دستم نرم میشد... 
 خانم گفت اتصال دستها به بالاتنه خیلی خوب است. خودم هم از این که فهمیدم باید بالاتنه را کمی بچرخانم خیلی خوشم آمد!
هنوز نمیتواند روی پای خودش بایستد و احتیاج به مقداری پیچ و چوب و مخلفات دارد. اما ژستش طبیعی درآمده!
البته یک مقدار بدعکس است.


خانم درباره پرسبوک حرف میزد. داشت تلاش میکرد کلاس همیشه خسته اش را ترغیب کند به شرکت در این جریان هنری که انسال از شانس خوب ما در یزد برگزار میشود. اگر میخواهید بدانید چیست باید بگویم که خودم هم درست حسابی نمیدانم. شاید از سرچ چیزهایی دستگیرتان شود. به هر حال نشستیم و برنامه ریختیم که از چهار روز پرسبوک کدامش را برویم. گفتم: میترسم هیچ خبری نباشد و برویم آنجا بخورد توی ذوقمان. فاطمه گفت: در هر صورت ما باید سعی کنیم خوش بگذرد...

نمیدانم بقیه فرق کرده اند یا من... یا هردو؟... که از این حرفش تعجب کردم؟! صحنه ای از سال اول آمد توی ذهنم. اولین جلسه ای بود که رنگ دستمان گرفته بودیم و داشتیم با ترس و لرز قلموهایمان را روی مقوا می‌کشیدیم. گفتم: چقد شیرینه! فاطمه گفت: بله! خیلی! اصن عجیب شیرینه! ریحانه گفت: حالا دو دقیقه دیگه که همه کارامون لکه شد بهت میگم چی شیرینه. 
 
عجیب است نه؟ 
*
یکی از بچه ها میگفت استاد کلاس طراحی اش گفته است الآن برای درس خواندن زود است. البته ریحانه سریعت یادآوری کرد که نباید دبمان را خوش کنیم و شل بگیریم. ولی خب لااقل به این نتیجه رسیدیم که دیر نیست و میتوانیم احساس عقب ماندگی نکنیم. خوب شد! پس امروز میتوانیم برویم! قرار شد ساعت پنج و نیم سر خیابان مسجد جامع حاضر باشیم و پرسبوک را با حضور گرم خود بیاراییم. 
*
زنگ تفریح در هوای نیمه بارانی راه رفتیم و حظ وافر بردیم. من نیز با یک حالت گور بابایش به انشای ننوشته ام فکر کردم. دبیر ادبیات اگر میخواست انشا ببیند، قطعا مرا صدا میزد... بیخیال. نهایتش کمی گوشه و کنایه میزند که دیگر عادت کرده ام. لابد میگوید: فقط بلدی بلبل زبانی کنی؟!
آمد. شکر خدا خیال انشا پرسیدن نداشت. درس داد و بعد هم با دقت به ادامه خیالپردازی های ما درباره "گل" گوش داد.
قرار شد برای عروسی، اتوبوس گل بزنیم. تازه وقتی مهمانها کارت میکشند خرج عروسی هم در میاید.تازه من میتوانم اتوبوس مسیرمان را که سفید است برای عروس کشانی بهشان قرض بدهم. از دم مدرسه، تا خانه مینا اینها. :)
ظهری ابری، خاطری آسوده، و چرت و پرتهایی که سر میدادیم...

(و عکاسی قایمکی)
*
اینجور روزها، هزاربار خدا را شکر میکنم که میتوانم توی خیابان چند دقیقه ای راه بروم و بعد توی این ایستگاه خاطره انگیز! بنشینم. جای این که بچپم توی یک ماشین تنگ و به زور به حرفهای بی سر بقیه گوش بدهم و باد بیخود بخاری جوگیر را تحمل کنم!
#تبلیغات :)

کیف صورتی جیغ از آن اینجانب است :)


گل!
*
و اما عصر! همینقدر بگویم که وقتی رفتیم تازه فهمیدیم پرسبوک سه شنبه توی مسجد جامع نیست! اما پنجشنبه و جمعه همانجا بود. با اساتید صحبت کردیم و کمی اوضاع دستمان آمد. گفتند حتما بیایید که نیاز به نیرو داریم. چشم.
خب. حقیقتا حوصله ندارم همه‌ی آنچه گذشت را کامل بنویسم... پس فقط یک سکانس!
فاطمه نتوانسته بود بیاید. ریحانه هم سریع برگشت درس بخواند اما من و مینا بدون خوراکی و عکس و این قرتی بازیها نمیتوانستیم سر کنیم. باران نم نم می آمد و هوا سرد بود. مینا نگذاشت طبق قرار صبح بستنی بگیریم و گفت من نوشیدنی گرم میخورم. من هم قبول کردم اما عوض آن، به زور بردمش طبقه بالا روی پشت بام و گفتم نوشیدنی گرم را باید اینجا خورد.
هیچ کس نبود. گارسون آمد. شاید یک جورهایی عصبانی بود...؟! شیشه میز را برداشت و کج کرد. بارانهای رویش ریختند زمین! دستمال کشید.
-ببخشید. خشک تر از این نمیشه!
رفت.
مینا میخندید و میلرزید و مدام زیر لب میگفت: سارای هنجارشکن...! 

*
شب که رسیدم، پر از بوی خنده و باران و آرامش بودم. تنها نگرانی ای که وجود داشت، رویداد ناشناخته پرسبوک بود و ترس از اسکل شدن و تلف شدن وقت!
همین!

پ. ن1: یک سندرومی هست به نام خود وبلاگ انگاری. به این صورت که شما هر جا که میروید شروع میکنید به تعریف کردن آن با لحن وبلاگی توی سرتان. انگار که کلا همیشه هر جا که هستید، توی وبلاگتان هستید.... یا حتی به بیان بهتر، خود وبلاگتان هستید!
گفتم کمی لحن را عوض کنم نکند برای مدتی بهتر شدم... که هیچ فایده نداشت. همانم که بودم. :(
پ.ن2: پدرم در آمد تا با گوشی این پست را گذاشتم. کج و کولگی و بی قوارگی‌اش را ببخشایید.
پ. ن3: درباره پرسبوک خواهم نوشت. فعلا این عکس را داشته باشید :)
 
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۷/۰۹/۰۴
  • ۹۱۴ نمایش
  • سارا

نظرات (۵)

عکسات خیلی باحال شدن 
زیبا و دلنشین بود
پاسخ:
:))
گفتم که.به اون یک ذره بارون یزد حسودی نمیکنم.ولی اونجوری که تو توصیف کردی دل ادمو میسوزونه😁
باشه حتما . کجا نوشتیش؟اولای کانال؟
میدونستم دلت نمیسوزه🤔گفتم که حتما باید یچیزی در همون باب بگم😁
پ.ن:چرا کامنتاتو باید خودت بررسی کنی؟به خاطر همون دروقگوعه؟من عادت ندارم☺
پاسخ:
😁😁😁
اسفند پارسال بود... کلاسو سرچ کنی میاره فک کنم. 

گفتم حالا یه بارم اینجوری باشه ببینیم چه جوریه! بده؟ 
خیلی نامردی!
کار زشتیه یک نفر بیاد تو وبلاگش انقدررر قشنگ حال و هوای بارونی و پاییز و اینجور چیزا رو توصیف کنه و دل همگان رو بسوزونه!
نگو که اون حیاط مدرستونه!
من اگر مدرسم یه همچین حیاطی میداشت اونقدر همیشه خوش خلق و درسخون میشدم😄😄
ما منظره ی پنجرمون دو تا درختن با یک عالمه گنجشک که سر صبحا کلی میخونن و شلوغ بازی در میارن.
بعد دیگه مثل اینکه من یه بار اونقدر مجذوب شدم یهو دیدم معلم بلند شد و پرده رو کشید😐خوبه معلم ادبیاتم بود باید ذوقم رو درک میکرد😃🙄
این پست که تصویری توصیف شده بود خیلی حسرت برانگیز بود.منم درخت نارنج میخوام😣
من در باب دل سوزوندن فقط میتونم بگم که دیروز نمایشگاه کتاب رفتم😀
پ.ن:به غیر از اون سندرومی که گفتی یک مرض دیگم هست به نام کامنت طولانی گذاری،به این صورت که احساس میکنی اگه در رابطه با پست یک چیزی از خودت نگی و کامنتت خودش تبدیل به یه پست نشه،دنیا به اخر میرسه🤔
ودر نهایت ممنون که مینویسی و حال خوب نوشته هاتو به اشتراک میذاری.
خصوصا این پست😊

پاسخ:
اووو بچه پررو! تو مگه مشهد نیستی؟ به بارون یزد حسودیت میشه؟! 
بله دقیقا حیاط مدرسمونه. درباره این یکی بهت حق میدم دلت بسوزه. تازه کلاس ما تنها کلاسیه که به این قسمت حیاط دید داره. هاهاها
راستی توی کانال قصه کلاسمونو نوشتم. الآن که فک میکنم یادم نمیاد چرا تو وبلاگ نذاشتمش. ولی بخون آموزندس. 😊
چه معلم ضد حالی 😐 یاد راهنماییمون افتادم که قطار از کنارش رد میشد. تنها کسی که بعد از سه سااال هر وقت قطار رد میشد عین دفعه اول زل میزد بهش من بودم. معلما هم این آخرا داشتن رو به این اقدامات غیرانسانی که گفتی میآوردن که دیگه سال تموم شد 😊
ببخشید دلم نسوخت. با نمایشگاه کتاب اصلا حال نمیکنم 😆
تا باشه از این مرضا پری خانم 😆
دوستت را صاعقه زده واقعا؟؟؟!!!!
پاسخ:
آره واقعا! حالا تعریف میکنم اگه عمری بود :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی