اتفاق تکراری
برای قطاری که روزی سه بار از کنار مدرسهمان رد میشود...
زنگ آخر، کلاس هندسه است
روبرومان، پر است از فرمول
همگی ساکتیم و می شنویم
همه -حتی منیژهی خنگول!-
عقربه روی ساعت، آن بالا
همچنان تیک تیک میگذرد
وزشی کافی است تا همه را
به فراسوی خوابها ببرد...
روی تخته، تمام مسئلهها
کرهها، استوانهها، خسته
روبرو بچهها نشسته ردیف
دستها زیر چانهها خسته
کلمات و مسائل و اعداد
شدهاند از همیشه مبهمتر...
ناگهان... یک صدای وحشتناک!
_:« یک قطار مزاحم دیگر!»
(این قطار کنار مدرسه هم،
شده یک ماجرا برای خودش
با همان ارتعاش وحشتناک
باز کرده است جا برای خودش!)
چشمها سمت شیشه میچرخد
قلم از لای دست میافتد
گاه یک اتفاق تکراری،
بیش از آنی که هست میافتد...
همچنان که قطار میگذرد،
میبرد فکرهای ما را هم
چشم من بسته میشود آرام
دفتر تست های تارا هم
خانم اما، همیشه میترسد
از کلاسی که رفته در هپروت
میرود هی صداش بالاتر،
بعد...
محکوم میشود...
به سکوت!
متکلم فقط قطار! قطار!
او گرفته کلاس را در دست
با چه شوقی منیژه میگوید:
«بچهها! این یکی مسافری است!»
کیمیا فکر میکند با خود،
به زمانی که پنج سالش بود
تخت بالایی قطار عزیز،
اوج دنیا و عشق و حالش بود
دم گوشم ترانه میگوید:
«کاش ما هم مسافرش بودیم
همهی این کلاس، جز خانم!
همه با هم مسافرش بودیم»
همگی فکرهایمان شفاف
همگی چشمهایمان روشن
کَمَکی خنده روی صورتمان
و لبانی که بیقرار سخن
«هیس! دیگر قطار هم رد شد!
حال ساکت که درس بسیار است
روی تخته سوال پشت سوال،
روی میزم هزار تا کار است!»
همه برگشتهایم، آرامیم
و دوباره، به تخته مینگریم
چشمهامان به سوی تخته سیاه،
خودمان در تلاطم سفریم...
همه برگشتهایم، آرامیم
روی تخته، پر است از فرمول،
همگی ساکتیم و میشنویم
همه حتی منیژهی خنگول...
سلام و روز بخیر
یاد خاطره ای از آنتونی رابینز افتادم
اون هم تو کلاس درسش همین مشکل رو داشته تا این که به پیشنهاد یکی از دانش آموزا همرمان با صدای سوت قطار همه دست می زدند و در مدتی کوتاه از شروع این کار صدای سوت قطار دیگه برای کسی آزار دهنده نبوده و برعکس هر موقع که قطار وارد شهر می شده و سوت می زده همه به شادی و رقص و آواز می پرداختند.
و این که نویسنده خلاقی هستین
موفق باشید