!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۳ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

جمعه است. توی اتاقم هستم. در بسته است. نشسته‌ام پشت لپ تاپ. نور پنجره از سمت چپ به من می‌تابد. سمت راستم دفتر نت برداری و گوشی‌ام با دیکشنری باز قرار دارد و سمت چپم،‌ تخته شاسی با طرح مزخرفی روی آن. جلوترش هشت کتاب و ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد. آن طرف تر یک جعبه مداد شمعی صورتی. خسته ام. بخوابم؟ نه نمی‌خوابم. از این که بچسبم به جایی بدم می‌آید. کاش میشد بین زمین و هوا خوابید.

به کاغذ کوچک کنار دستم نگاه می‌کنم و یکی یکی موارد را می‌خوانم. چقدر کار دارم. کی تمام می‌شود؟... مگر قرار است تمام شود؟ پس زندگی میکنی که چه؟ خب تمام شود که.. چه میدانم. تفریح کنم. تفریح؟‌ یعنی چی؟ چطوری؟ نمیدانم.

قرار است طراحی نکنم. اصلا نمی‌توانم چیزی بکشم. می‌دانم که اگر به خانم بگویم قبول می‌کند. همیشه تکالیفم را انجام داده‌ام. حتی بیشتر از آنچه تکلیف داشته ام. فقط همین یک بار انجام نمیدهم. بله پس استرسی نیست. استرسی نیست...

به این فکر می‌کنم که کاش فردا امتحان سختی داشتیم و داشتم برایش جان می کندم. هر گوشه ذهنم چیزی آلارم می‌دهد. به خودم می‌گویم:‌ چیزی برای نگه داشتن توی آن کله نمانده. همه را نوشته‌ای. هر لحظه یادم میاید که کاری در تلگرام داشته ام و تلگرام دوباره قطع شده است. خسته ام... دلم درد میکند. نفس عمیقی میکشم و پشتی صندلی تکیه می‌دهم. دوباره، از در وارد می‌شود...

چند روز است که این تصویر توی سرم تکرار می‌شود. مرد گنده‌ای را میبینم با لباس سیاه و قیافه ترسناک. می‌آید توی اتاق. من را از پشت میز بلند می‌کند و میچسباند به دیوار. بین آینه و شوفاژ. می‌گویم:‌ چی از جونم می‌خوای؟ و او... چه می‌گوید؟ حوصله ندارم به جواب او فکر کنم. ولی از فکر کردن به این صحنه خوشم می‌آید. دست‌های بزرگ و وخشتناکش را زیر گلویم گرفته و کم مانده‌است خفه شوم. از دستهایش خون میچکد. از چشمهایش. از دهنش. دارد تهدید می‌کند. چه می‌گوید؟‌ نمی‌دانم.

نفس کشیدن برایم سخت است. سعی میکنم با دستهای کوچک و بی زورم دستش را کنار بزنم. ولی او با آرامش به چشم‌های من زل زده و حرف می‌زند. تمام بدنم دارد تلاش میکند کمی از هوای آرام اتاق را که بوی گند قاتل گرفته به درون بکشد. تا هوا میرسد، همه اعضای با هم بالا میروند وآن را میگیرند و چون گنجی گرانبها بین خود پخش میکنند. دیگر نمیترسم. نمیدانم چرا. زل زده‌ام به چشم هاش. و ناگهان نمیفهمم چطور می‌شود که از زیر دستش فرار می‌کنم و در میروم. می‌دوم.

کسی توی خانه نیست. می‌روم دم در. همسایه هم نداریم. چرا نمی‌آید دنبالم؟ بیخیال شد؟ هوا را نگاه می‌کنم. شب است. خوب است! میدوم. می‌د‌وم. می‌دوم و  می‌شنوم که دنبالم می‌آید. آنقدر مید‌وم تا می‌رسم به یک جایی که بیابان برهوت هست. داد میزنم:‌کمـــــــــــــــــــــــــک! من گیر افتادم! و به خودم نگاه می‌کنم: آزاد آزادم. پلیسی از راه میرسد. "یه دزد توی خونه ماست." میرود دنبالش. 

نفس هایم آرام تر شده. قلبم هر ثانیه برای هوایی که به او میدهم تشکر میکند. کسی دنبالم نیست. دستهایم را در جیبم میگذارم و راه میفتم تا به سمت خانه بروم. چند لحظه مکث میکنم. بعد میدوم. میدوم و فریاد میکشم. جیغ میکشم. هیچ کس مزاحمم نمیشود. میرسم دم خانه. همه چیز آرام به نظر می‌رسد. می‌روم تو. مامان دارد لباسها را اتو می‌کند. بابا چراغ آشپزخانه را درست می‌کند. می‌روم توی اتاق. می‌نشینم پشت میز. یک تخته شاسی سمت چپم است. یک دفتر نت برداری سمت راست است. و گوشی‌ام که دیکشنری‌اش باز است. جعبه مداد شعمی روبروی من است. لپتاپم را باز میک‌نم. صاف می‌نشینم. نفس عمیقی میک‌شم. چه خوب که میشود نفس کشید. می‌خندم. میشود! می‌شود نفس کشید! دوباره میخندم. بلند میخندم. نفسم که جا می‌آید، شروع میکنم به نوشتن. صفحه بیان را باز میکنم. کلیک میکنم روی ارسال مطلب جدید و شروع می‌کنم به نوشتن. به پنجره سمت چپم نگاه می‌کنم که نور ملایم زمستانی را به صورت من می‌تاباند. چه جمعه آرامش بخشی. 

  • سارا

شور زندگی،

داستان دیوانه‌ی موقرمز

 

  • کتاب: شور زندگی

  • نویسنده: ایروینگ استون

  • ترجمه: مارینا بنیاتیان

  • انتشارات: نشانه

  • تعداد صفحات: ۷۲۵

  • قیمت چاپ ششم: ۵۰۰۰۰ تومان

شور زندگی،‌ داستان زندگی ونگوگ، نقاش بزرگ هلندی است. ایروینگ استون، نویسنده آمریکایی، 20 سال از زندگی ون ‌گوگ را در 700 صفحه‌ گرد آورده تا ماجرای مردی را روایت ‌کند که در میان گندمزاری وسیع ایستاده، بادهای تند شمالی بر او می‌تازند و آفتاب داغ به موهای نارنجی‌اش نفوذ می‌کند، اما او هنوز، دیوانه‌وار نقاشی می‌کشد.

***

کتاب از نه بخش تشکیل می‌شود که هر کدام، ما را به یکی از شهرهایی می‌برد که ون گوگ در آنها زندگی کرده‌است. اگرچه به نظر من بعضی از جزئیاتی که در داستان گنجانده شده، نه اهمیتی دارند و نه جاذبه خاصی، اما در کل با روایت جالبی روبرو هستیم. ماجرایی واقعی که به دلیل جذابیت زیاد بارها تبدیل به فیلم شده است.

داستان از لندن شروع می‌شود. ونسان، جوان 22 ساله و پرشوری است که به فروش آثار هنری در یک گالری می‌پردازد. اما زمانی که از دختر مورد علاقه‌اش جواب رد می‌شنود، اولین نقطه عطف در زندگی او پدید می‌آید. اتفاقی که باعث می‌شود ونسان لندن را، در واقع زندگی آرام خود را، ترک کند و به جای فروش نقاشی‌های عامه‌پسند،‌ یک مبلغ مذهبی شود. اما پس از سالها مطالعه و تلاش، او می‌فهمد که برای این‌ کار ساخته نشده و عاقبت در سن 28 سالگی، راه زندگی خود را پیدا می‌کند: نقاشی. البته هیچ کس موافق این تغییر مسیر ناگهانی، آن هم در این سن نبود. اما ونسان یک دوست واقعی داشت که تا آخر عمر از او حمایت کرد. برادرش تئو. تنها کسی که به فروش نقاشی‌های ونسان در آینده‌ی نزدیک امید داشت.

 ادامه ماجرا آشکار است: جنگیدن بی‌وفقه برای رسیدن به بیانی نو در هنر. جنگی که ونسان در آن، حتی به خودش هم رحم نکرد. او در ده سال عمر هنری‌اش، همه چیز خود را از دست داد. آرامشش، اعتبارش، سلامتی‌اش، و حتی گوشش را! مردم همیشه آشکارا او را دست می‌انداختد. مثلا مردم شهر آرل، به او فوقو (دیوانه موقرمز)‌ می‌گفتند. اما ونسان به هیچ کدام اهمیت نمی‌داد. او همواره می‌گفت:‌ "زیبایی از درد زاده می‌شود."

سی و هفت سال عمر ونسان، سرشار از اتفاقات متفاوت و تجربه های خاص بود. او زندگی ساده و آرام در لندن را تجربه کرد، کار در معدن و زندگی زیر خط فقر را از سر گذراند، به پاریس رفت و همراه با اولین نقاشان مدرن دنیا کار کرد، زیر آفتاب سوزان آرل نقاشی کشید تا در نهایت توانست بارزترین ویژگی زندگی‌اش را روی بومش نشان دهد: کنتراست... تلاشی برای نشان دادن این که طبیعت زنده است!

"من وقتی یه خورشید می‌کشم، دوست دارم دیگران بتونن احساس کنن که اون داره با سرعتی سرسام آور میچرخه و از خودش نیرویی فوق‌العاده عظیم منتشر می‌کنه...

وقتی من یه سیب میکشم، میخوام مردم احساس کنن که شهد اون داره پوست سیب رو میشکافه و دانه های سیب میخوان با تلاش و تکاپوی زیاد از هسته خودشون بیرون بجهن و خودشون نتیجه بدن..." ص 600

پس از مطالعه این کتاب، احساس کردم که ونگوگ او با وجود زندگی سخت، بیماری روانی و خودکشی، نمی‌تواند چنان که به نظر می‌آید، انسانی ناامید بوده باشد. زیرا تمام تلاش او در این بود که ریتم پرتپش زندگی را با هنر خود نشان دهد. می‌توان گفت که تعریف هر کس از خوشبختی، تنهایی، رنج و عشق، با دیگران متفاوت است. چنان که او در آخرین روزهای عمرش می‌گوید: "علیرغم هر آنچه اتفاق افتاده، دنیای خوبی بود."

شور زندگی را بخوانید،  همراه ونگوگ سفر کنید و با نثر زیبای ایروینگ استون، تمام درونیات یک هنرمند بزرگ را احساس کنید. در این یک ماه که مشغول خواندن این کتاب بودم، سفری عجیب را گذراندم. از لندن تا اوور. از جوانی تا پختگی. از عشق تا ناامیدی. از سرخوشی تا نهایت رنج.  و این سفر، قلمرو ذهن من را گسترده و گسترده‌تر کرد. در نگاه من، زندگی آفتابی در لندن، روزهای سیاه بوریناژ، شب‌های شورانگیز پاریس، بادهای شدید آرل، روزهای خاکستری تیمارستان و چمنزارهای اوور، هر کدام رنگی بودند که بر پالت ونگوگ جا می‌گرفتند. رنگ‌هایی که قطره‌ای از هر کدام کافی بود برای خلق این تصویر بدیع و در عین حال آشنا: تصویر زندگی.

 

  • سارا

1. علم بهتر است یا ثروت؟


-        - آقا ببخشید. کافه کتاب فدک کجاست؟

-       -  این که میگی رو تا حالا نشنیدم ولی همه کتابفروشیا اون وره.

-       -  اون ور؟!؟!

برای سومین بار مسیرمونو عوض کردیم. بالاخره فهمیدیم که اصلا نباید دور این میدون بچرخیم. باید از همون خیابونی که اومدیم برگردیم و بریم تا برسیم به اون یکی میدون. راننده سرویسمون گفته بود که تو ایام امتحانات نمیتونه زودتر از ساعت یازده بیاد دنبالمون. منم تصمیم گرفتم برم یخورده تو خیابونا بچرخم و بعد خودم یه جوری برم خونه. یه دفعه زهرا گفت:‌ منم میام. تا ساعت یازده نمیتونم صبر کنم. گفتم: من میخوام برم جایی. بگردم و...کتابفروشی و...

-        - خب...

-        - خب.

و چهل دقیقه بعد ما هنوز داشتیم دنبال کافه کتاب می‌گشتیم. خیلی هم عجیب بود چون همیشه از کنارش رد میشدم و فکر میکردم که مثل همیشه بر طبق غریضه و گه گاه چهار تا پرسش میتونم راهو پیدا کنم. ولی ایندفعه داشتیم حرف میزدیم و از اول اشتباه رفتیم. هی تو دلم میگفتم خدایا چقد عوض شده شهر. اصلا آدم وقتی پیاده میخواد بره انگار همه راه ها عوض میشن. من مطمئنم که قبلا از مدرسمون گذشتم و به کافه کتاب رسیدم! ولی الآن...

  • سارا