چهار روز از امتحانات گذشت...
1. علم بهتر است یا ثروت؟
- - آقا ببخشید. کافه کتاب فدک کجاست؟
- - این که میگی رو تا حالا نشنیدم ولی همه کتابفروشیا اون وره.
- - اون ور؟!؟!
برای سومین بار مسیرمونو عوض کردیم. بالاخره فهمیدیم که اصلا نباید دور این میدون بچرخیم. باید از همون خیابونی که اومدیم برگردیم و بریم تا برسیم به اون یکی میدون. راننده سرویسمون گفته بود که تو ایام امتحانات نمیتونه زودتر از ساعت یازده بیاد دنبالمون. منم تصمیم گرفتم برم یخورده تو خیابونا بچرخم و بعد خودم یه جوری برم خونه. یه دفعه زهرا گفت: منم میام. تا ساعت یازده نمیتونم صبر کنم. گفتم: من میخوام برم جایی. بگردم و...کتابفروشی و...
- - خب...
- - خب.
و چهل دقیقه بعد ما هنوز داشتیم دنبال کافه کتاب میگشتیم. خیلی هم عجیب بود چون همیشه از کنارش رد میشدم و فکر میکردم که مثل همیشه بر طبق غریضه و گه گاه چهار تا پرسش میتونم راهو پیدا کنم. ولی ایندفعه داشتیم حرف میزدیم و از اول اشتباه رفتیم. هی تو دلم میگفتم خدایا چقد عوض شده شهر. اصلا آدم وقتی پیاده میخواد بره انگار همه راه ها عوض میشن. من مطمئنم که قبلا از مدرسمون گذشتم و به کافه کتاب رسیدم! ولی الآن...
گفتم خب این همه آدم تو خیابون. میپرسیم و به راحتی پیداش میکنیم. ولی مشکل این بود که از اسم کتابفروشی فقط "َک" ش یادم بود. و هی به همه میگفتم فدک. بعد از یک ساعت پیاده روی در حالی که مطمئن بودیم هیچ وقت به مقصد نمیرسیم،بالاخره چشممون به جمال کافه کتاب "ملک" روشن شد. :))
آخیش خسته شدیم! فقط درش ... قفله؟!
نه نه قفل نیست اون جلویی بازه. رفتیم تو :) کلی گشت زدیم و سر و صدا کردیم و کتاب برداشتیم... بعد صد و چهل تومن کتابو گذاشتیم رو میز و با یه لبخند ملیح گفتیم:
- - ما الآن پول نداریم. بذارین کنار بعدا میایم میبریم.
- - :/
- - :)
پیروزمندانه کتابفروشی رو ترک کردیم. خیلی جا داشت که پس از اینهمه راه رفتن یه چیزی هم میل میکردیم ولی از اونجایی که همه پولمون پونصد تومن ته کیف زهرا بود احساس کردیم که شاید بهتر باشه پس انداز کنیم.
تنها کاری که کردیم این بود که رفتیم تو سینما دانش آموز و گفتیم: سلام. ما اومدیم آب بخوریم. آقاهه با خوش اخلاقی گفت: بفرمایید. و قلپی از آب گرم اونجا خوردیم. تازه بعدشم تشکر کردیم! یه جوری نگامون کرد انگار تا حالا تشنه ندیده.
تصمیم گرفته بودیم که تا خونه پیاده بریم. پس با عزمی راسخ تا اون ور خیابون رفتیم و بعد من برای اولین تاکسی خالی ای که دیدم دست تکون دادم و دوتایی سوار شدیم. :)
بعد از ظهر داشتم برای سارا گزارش روزانهمو مینوشتم که اون خندید و گفت: پول نداشتین، آدرسم نداشتین، کتاب واجب هم لازم نداشتین، برا چی میخواستین برین کافه کتاب؟
سوالش عمیقا منو به فکر فرو برد.
2. یزدگردی با بسته ای بیسکوییت
روز امتحان بعدی، من که دیگه راه کافه کتاب رو یاد گرفته بودم، رفتم که سریع کتابا رو بگیرم و برگردم مدرسه. سرویس قرار بود زودتر بیاد. دویدم و دویدم تا کافه کتاب رسیدم، قفل بود. دخترم این در نه، بعدی. رفتم جلوی در بعدی. قفل بود. نه پس... شاید قبلی. یا این که... نخیر. انگار ایندفعه واقعا بسته است.
با ناامیدی راه برگشت را در پیش گرفتم. ایندفعه کلی پول تو جیبم بود. رفتم تو یه سوپر کوچولو و همینطور که داشتم فکر میکردم الآن چی میچسبه، یه دفعه چیزی جلوی چشمام برق زد. یه بسته از این بیسکوییتای واو دیدم. بی درنگ برش داشتم و به هیچ چیز دیگه ای نگاه نکردم. خب دیگه. امروز دیگه پول داشتم.. لبخند متمولانه ای (دیدین تا حالا؟) زدم و کارتو از تو کیفم در اوردم.
تو راه که داشتم بر میگشتم دسته دسته بچه های مدرسمونو میدیدم. ولی جای درنگ نداشتم. کلی کار داشتم و باید با نهایت سرعت می رفتم که حداقل سرویسو از دست ندم. در همین حین، بازم دو نفر با مانتوشلوار سرمه ای دیدم. خواستم لبخندی از دور بزنم که دیدم سارا و حمیده ان. میدونستم که اگه وایسم، گرم حرف زدن میشیم و از سرویس جا میمونم. سعی کردم نهایت فاصله رو حفظ کنم و با سرعت رد شم. در حالی که داشتم میرفتم تو دیوار، صدایی اومد...
- عه ببین کی اینجاست!
برگشتم. فک کنم باید بیخیال سرویس شم.گفتم: عه چه جالب.. شما اینجایین؟ و اونا یک نگاه :/ بهم انداختن. کمی صحبت نمودیم، تعدادی بیسکوییت برداشتن و حمیده هم با من در رابطه با رویایی بودن بیسکوییتا هم عقیده بود. قرار شد برا تولدش سه تا بسته از اینا بخرم.
دوباره دویدم و دویدم تا این که رسیدم. ولی سرویس رفته بود. تنها فایده ای که برگشتنم به مدرسه داشت این بود که دو تا از دهمیا اظهار ضعف شدید و نیاز مبرم به بیسکوییت کردن و من احساس مفید بودن بهم دست داد. دوباره رفتم بیرون. خب. آژانس؟ خیر. امروز دیگه پیاده! میگم سارا یه دلیلی داشت که قرار شد دیگه پیاده نری... نخیرم هیچی نبود تنبل بازی تعطیل. رفتم سر خیابون و از یه آقا رفتگر پرسیدم میرچقماق همین طرفه؟ گفت آره ولی خیلی راهه نمیتونی پیاده بری دخترم. لبخندی زدم و با خودم گفتم: آیل دو ایت. گوشیمو در اوردم، هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و آقای ای جی هوگ شروع کرد به صحبت کردن. وقتی تو خیابون پسرای علاف با نگاهی سرشار از محبت به من لبخند میزدن تازه یادم اومد که چرا نمیخواستم تنها تو خیابون راه برم. ولی سعی کردم اهمیت ندم. آقای هوگ داشتن درباره تقویت مهارتهای اجتماعی صحبت میکردن و باید بهشون گوش میدادم.
رفتم تو مسجد امیرچقماق. متولی مهربونش اومد گفت سلااام بفرمایین خوب هستین؟ نفهمیدم از مراسم بابابزرگم منو یادش بود یا کلا انقد مودب بود. سعی کردم منم مثل آدم آشنا باهاش برخورد کنم.
خواستم آب بخورم که گفت لیوان یه بار مصرف از اونجا بردارین. روم نشد بگم نمیخوام. البته فشار آبشم انقد زیاد بود که اگه بدون لیوان میخوردم فقط لباسام سیراب میشدن. لیوان یه بار مصرف برداشتم و آبه رو خوردم، دوبارم آب خوردم که لیوانه بیشتر استفاده بشه. ولی عذاب وجدان از بین نرفت! من به اندازه یک لیوان، مرگ مادر زمینو نزدیکتر کرده بودم. ولی بعد دیدم که دیگه راه برگشتی نیست و سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم. به همین راحتی مشکل زمین هم حل شد.
خب باید یه کم استراحت کنم. نشستم اون کنار و چند صفحه ای کتاب خوندم. مبانی داستان کوتاه. راستش فکر نمی کردم داستان کوتاهم برا خودش مبانی داشته باشه! ولی وقتی مامانم کتابه رو برام از کتابخونه گرفت دیدم وای چه خوبه آدم به طور علمی بدونه داستان کوتاه چیه و چجوریه. ولی خب.. مثل همه کتابهای وادی هنر...:/ اول یه نویسنده ای گفته بود که داستان کوتاهو نمیشه اصلا تعریف کرد. بعد یکی گفته بود حالا تعریفش که نمیتونم بکنیم ولی از نظر زیبایی و تکثر و غیر قابل توصیف بودن مثل ابره. تشبیه قشنگی بود. از یه طرفم بامزه بود. فک کن طرف میگه داستان کوتاه چیه؟ تو میگی خیلی نمیشه توصیفش کرد ولی شبیه ابره!
بعد یه نفر گفته بود که داستان کوتاه یه تاثیر واحد روی مخاطب میذاره. گفتم اِ چه جالب. انگار این همون ویژگیایه که دنبالش میگشتم! بعد گفت بسیاری از داستانهای نو بیشتر از آن که در پی تاثیر واحد باشن، میخوان برداشتی طبیعی از زندگی ارائه بدن. خیلی وقتا چیدن اجباری همه عناصر برای رسیدن به تاثیر واحده که تصنعی و ناخش میشه. دیدم اِ راست میگه. بعد گفت شاید واقعه واحد تعبیر بهتری باشه. دیدم آره خداییش. بعد گفت البته برخی منتقدین میگن تعداد تعریف های داستان کوتاه به تعداد داستانهاییه که تا حالا نوشته شده.
اینجا بود که دیدم منطقی تره بلند شم برم خونه و داستانامو تموم کنم.
سرم درد گرفته بود انقد ای جی حرف زد. گوشی رو گذاشتم تو و راه افتادم. فکر کردم ببینم چی کار میتونم بکنم که ذهنمو آروم کنه... شمارش معکوس!
از هزار شروع کردم و به خودم گفتم اگه به یک رسید و نرسیدم خونه، اون وقت یا یه چیزی میخورم یا ماشین میگیرم!
خیلی خوب بود. گرم شمردن بودم و نمیفهمیدم راه چطور میگذره. دیگه کار کشته شدم. تمرکز کردن برام راحت بود.
وقتی رسیدم دم خونه حدود بیست تا مونده بود. وایسادم و شمردم و بعد زنگ را فشردم. باید برم اول ولو شم روی تخت و بعد اگر حوصله ای بود برم حموم و بعد پنج تا داستان کوتاه بنویسم! و بفرستم برای دوچرخه و بعد برای کلاس موسیقی فردا تمرین کنم و بعد...
چرا درو باز نمیکنن؟
نه! این کارو با من نکنین! یعنی... باز کلید بر نداشتم؟اوه مای گااااد...
ساعت یازده و نیم بود و تا یک که صدرا بیاد، وقت زیادی بود. نشستم و اول زبانامو نوشتم. بعد گفتم چیکار کنم چیکار نکنم... یه دفعه دفتر طراحیمو تو کیفم دیدم. مدادام تو مدرسه جا مونده بود. خودکارمو برداشتم که طراحی کنم.
خانم همسایه اومد بیرون و دید من باز من پشت در موندم. سعی کردم به روی خودم نیارم ولی اون منو دید. هفت هشت سالی هست که تا فصل امتحانات میشه من با پررویی میرم دم خونشون و میگم ببخشید من امروز کلیدمو جا گذاشتم... امروز!
امسال دیگه روم نشد. همونجا نشستم و به طراحی پرداختم. تا حالا با خودکار کار نکرده بود. اول تیر برق روبروی خونمونو کشیدم با یه خونه فرضی پشت سرش. بعد بلند شدم رفتم کنار تیر برق و خودمو کشیدم که گویا خیلی موفق نبودم ! بعد این پسره دوره گرد رو کشیدم که چون هی راه میرفت نتونستم خوب درش بیارم. خیلی هم دلم سوخت و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دو تا بیسکوییت باقیمانده رو بهش بدم. بعدش عذاب وجدان گرفتم که نکنه گداپروری کردم؟ بعد دیدم پسره گدا نبود. البته اینم برام سوال شد که چجوری تونست نخوره؟ چرا نخورد؟ که او رفت و مرا با تمام سوالاتم تنها گذاشت و تنها نتیجه ای که تونستم بهش دست یابم این بود که تو کشیدن فیگور ذهنی افتضاحم!
تیر برقی که بود با خونه ای که نبود:
خونه ای که بود با سارایی که نبود: ( یعنی بود ولی من نمیتونستم ببینمش!)
اینم ماشینی که روبروم بود. زانتیا هستن ایشون... اینطوری نگاه نکن خب تا حالا ماشین نکشیده بودم!
پسر همسایه که باعث شد احساس تنهایی نکنم! البته از بیست متر فاصله.
تا این که بالاخره دیدم صدای یه پسر تپل بامزه داره میگه صدراااا! خواهرت دم خونه نشسته.
و صدرا اومد در خونه رو برای من باز کرد و کیفشو گذاشت دم خونه و دوباره با دوستاش رفتن ته کوچه.
روز پرباری بود!
3. یک روز ناامید کننده
همونطور که داشتم ساندویچ ارده شکلاتی با نون تستم رو گاز میردم! یهو دیدم یکی گقت:شیرقهوه میخوری؟ نگاه کردم. گفت: اون روز بیسکوییت دادی بهمون، شیرقهوه برات اوردم. الآن بریزم؟ چقده این دهمیا باحالن! همه امکاناتی دارن، انگار اومدن پیک نیک! گفتم بریز!چه با معرفت بود.
سارااا!
زهرا بود. ساندویچ و شیرقهوه رو خوردم و رفتم به سوی سرویس.
وقتی دم در خونه پیاده شدم، تازه یادم اومد که باز کلید برنداشتم. ای خدااا از دست این بچه.
امروز دیگه اگه طاقت سه ساعت نشستنو داشتم، طاقت خانم همسایه رو مطمئنا نداشتم. بلند شدم و راه افتادم به سوی پارک. ته کوچه که رسیدم، در خونه آرایشگر کوچمون باز بود و صداشون میومد. با این که مطمئن بودم که سرش شلوغه ولی از سر بیکاری رفتم پایین. مشغول کار نبود، داشتن با هم حرف میزدن. حس کردم داره وقتشو به بطالت میگذرونه. گفتم بیا یه صفایی به سیبیلای ما بده نمیخواد بشینی اونجا غیبت کنی. هزار تومن شد.
(البته بگم دفعه اولم نبودا. ما از اوناش نیستیم.)
بعد رفتم پارک تا بشینم وسط درختا و درس فردامو بخونم. (به شکل کاملا اتفاقی تو کیفم بود.) پارک خیلی خلوت بود. ترسیدم. نگاه کردم و دیدم یه پسره داره اونجا راه میره. بهش نمیاومد بچه بدی باشه. رفتم کنار درختا. یهو اومد گفت: تنهایی؟ برگشتم.گفت: ترسیدی؟ اصلا حوصله فکر کردن و جواب کوبنده دادنو نداشتم. گفتم آقا میشه برین من میخوام درس بخونم. گفت: کتابخونه اون طرفه. راست میگفت. اصلا بهش فکر نکرده بودم. ولی خواستم کم نیارم: من میخوام اینجا درس بخونم. "باوشه...بخون."
هی داشت اونجا راه میرفت. چقد ترسو شدم من! نتونستم بشینم. شروع کردم به درس خوندن در حال راه رفتن. رفتم ته پارک ولی کتابخونه رو پیدا نکردم. همش هم فکر میکردم داره تعقیبم میکنه. از پارک که اومدم بیرون، اون ور پل هوایی، تابلوی بزرگ کتابخونه رو دیدم. :/
رفتم و رفتم و رفتم تاااا مدرسهی صدرا. کلید خونه رو گرفتم و برگشتم. در این حین سه درس و نیم از چهار درس امتحان رو هم خوندم. ولی میتونستم خیلی بهتر از وقت استفاده کنم اگه همون اول رفته بودم کلیدو بگیرم و بعدم عین آدم مینشستم تو خونه... یا این که همون اول میرفتم تو کتابخونه (چرا نرفتم؟!).... یا این که اون بستنی قهوه مونده رو نمیخریدم (گذشت اون زمانی که با این بستنیا تا ملکوت اعلا سفر میکردیم... رویهاش که رو سقف دهن آدم میماسه، اون وسطشم که کش میاد، مزهشم که شیرییییین! ناامید کننده بود.)... یا این که حداقل چهار تا درسو تموم میکردم تو این مدت.... نمیدونم چرا مخم کار نمیکرد. به جز اون اقدام کوبنده علیه سیبیلام احساس میکنم هیچ کار مفید دیگه ای نکردم.
فکر کنم انقدر که تو خیابون از پسرا میترسیدم اصلا نمیتونستم فکر کنم! یه موقعی چهار پنج سال پیش همش پیاده میرفتم بیرون. هیچ اتفاقی هم نمی افتاد، یا حداقل من فکر میکنم هیچ اتفاقی نمی افتاد. شاید از تاثیر بچه ها و چیزایی که تعریف میکنن باشه... نمیدونم.
به هر حال، زمانی که به خونه رسیدم و خدا رو کلی به خاطر این که خونه داریم شکر کردم، دیدم یه نیم ساعت دیگه مامانم میاد و بسی از دست خودم عصبانی شدم!
4. یک روز ناامید کننده تر
شب کلیدمو گذاشته بودم تو جیب کیفم. توی ماشین هی منتظر بودم برسیم دم خونه تا درو با کلیدم باز کنم! وقتی رسیدم طبق عادت زنگو زدم و صبر کردم که کسی جواب نده تا لذت در اوردن کلید بیشتر بشه. اما در یهو باز شد. امروز پنج شنبه بود و صدرا خونه. :/ مسخره، پاشو برو مدرسه ببینم... :(
به عنوان پایان خواستم بگم که شاعر می فرماید:
پایش میان امتحانها گیر کرده
دستانش اما میرسد تا کهکشانها
ولی یادم اومد من نه تنها تو امتحانا گیر نکردم بلکه احساسشونم نمیکنم D:
فقط مسئولین محترم، لطفا وقشو بیشتر کنن.
با تشکر