و اینک سویت هوم
قبلش: باز من غریزه رو نوشتم غریضه؟ یه چی بگین خب :/
ولی خداییش همچین کلمه پربار غلیظی نمیتونه با ز باشه. قبول کنین.
آخر پست قبلی نوشته بودم این سه چهار روز قبل از دانشگاه... روزای خاصی بوده؟ کاشکی یادم بود. فقط یادمه که به جای چمدون بستن یک عالمه کتاب خوندم. یک عالمه هم نه حالا ولی در حد خیلی خوبی. متوسطش شاید روزی دویست سیصد صفحه بود. حالاحالاها این همه اشتیاق برای مطالعه رو واقعا تجربه نکرده بودم. به خصوص اون یه ماهی که باید روزی یه دونه نمایشنامه میخوندم. چه روزای نکبتی بود. حالم از هر چی کتاب بود به هم میخورد. اونم شکسپیر. تراژدی. خین و خین ریزی. اه اه اه.
بله عرض میکردم. اول به پیشنهاد پرنیان امیلی رو خوندیم. فکرشو هم نمیکردم یه روزی بشینم همچین کتابایی رو بخونم. ولی نیاز به یه چیز سبک و ساده و مهربون داشتم که آرومم کنه. البته امیلی اونقدرا هم ساده نبود. در عین روونیش خیلی عمق داشت. با زندگی مهربون ترم کرد. کاش نویسنده های ما هم میفهمیدن وقتی اسم یه چیزی رو میذارن رمان نوجوان به این معنی نیست که پیامای اخلاقی میتونن همینطوری بچپن تو متن. شما هیچ وقت همچین حقی ندارید عوضی ها!
قلبهای نارنجی مثلا :/
صوفی و چراغ جادو :/
داشتم حرفای خوب میزدم مثلا! آره امیلی در کنار همه چیزای خوبی که بود، خیلی هم بهم چیزای جدید یاد داد. شما هم بخونید حتی اگه شصت سالتونه. البته اگه چهارده سالتون بود بهتر بود.
بعد رفتم سراغ تسلی بخشی ها. هفت هشت ماه بود که طلسم شده بود و از صد صفحه فراتر نمیرفت. اما بالاخره خوندمش. تازه جالب این بود که هی جلو میرفتم و هی میگفتم اِ اینجاشو خونده بودم. اینجاشم خونده بودم. اِ اینو که نقل قول هم ازش کردم :/ نمیدونم چطوری بود... انگار وقتایی که حوصله کتاب خوندن نداشتم یا بر خودم حرامش کرده بودم تا درس بخونم، ولی میخواستم ببینمش تو کتابه چه خبره، یک نوکی بهش زده بودم.
(چرا جمله هام اینقد طولانی میشه؟
همینه که هست)
بیست تا صفحه هم جز از کل خوندم! آرررره بالاخره! و چقدر دوست داشتم. ولی مامانم گفت داری میری دانشگاه فعلا نمیخواد اینو بخونی. ما هم اطاعت کردیم. ولی راستی چسبید.
حالا بریم سراغ "هر بار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند." اعتراف میکنم که فقط به خاطر اسمش خریده شد. شایدم تو متمم یا یکی از این وبلاگا دربارش خونده بودم. به هر حال رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون دیگه. جلد و اسمش عالی بود.
و اما اصفهان
نفیسه با مینا اینا کلاس کنکور عملی میرفته و از اون طریق فهمیده که با من که دوست مینا باشم همکلاسیه. و اینطوری همدیگه رو پیدا کردیم و با هم سوار بر اتوبوس رفتیم اصفهان. مائده و محدثه هم تو گروه جدیدالورودها پیدا شده بودن.
نفیسه دختر ساده و مهربونی بود. دقیقا همون چیزی که تصور کرده بودم. اون دو تا هم همینطور. همشون خوب. نه بیشتر.
شب اول هی پله های خوابگاه رو بالا و پایین رفتم و گریستم. بخش مزخرفش اینه که ازت میپرسن گریه کردی؟ چرا گریه کردی؟ هنوز یه روز شده که دلت تنگ شده؟
دلم تنگ نشدهههههههه
حوصله تحلیل احساساتمو نداشتم. فقط میدونستم آخرین حس بدی که میتونستم داشته باشم دلتنگی بود. هنوز بیست و چهار ساعتم نشده بود. البته باورم نمیشد که فردا صبحش باید شش بیدار شم و برم... دانشگاه! اما اینم اونقدرا مهم نبود. نمیدونم. حالم معجونی از احساسات آزاردهنده بود که نمیشد تجزیهش کنی فقط میدونم به سختی قورتش دادم.
روز اول با این که خیلی زود کارامو انجام دادم و آماده شدم ولی اینقد قر و قاطی شد که صبحونه نخوردم. موارد قابل توجه:
1 مانتوی چهارخونه جدیدم رو پوشیدم که هرچند پلاستیکیه و زود آدم رو میعرقونه ولی مهم اینه که توش احساس زیبایی میکنم. هرچند میدونستم تو دانشگاه هنر کسی از اینا نمیپوشه. بیشتر از اون گشادای سنتی مده ( خوبه یه چیزش با سلیقه من جوره.) ولی خب خوب بود. زیبا بودم.
البته نمیدونستم روز دوم قراره پرز بشه :/
2 کلاس اول تاریخ هنر بود و به غایت خسته کننده. باز خوبه خانم استاد جوان و خوشرو و به گمانم باسوادمون سعی میکرد علاوه بر حرف زدن از ما خستههای صبحونه نخوردهی ترسیدهی مات و مبهوت هم حرف بکشه. دو تا حرف زدم: پرسید کتاب هنری چیا خوندین؟ به زور خودمو راضی کردم بگم بخشهایی از گمبریج رو خوندم. اگرچه کم خونده بودم ولی سارا بقیه همینم نخونده بود پس جون بکن و حرف بزن.
بار دوم هم کتاب "هنر چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند" رو معرفی کرد که من دیدم مکروهه اسم دوباتن بیاد و حرف نزنم و گفتم هنر همچون درمان هم هست... گفت آره همونه.
آها یه چیز دیگه هم گفتم. درباره هدف هنر و اینا. فکر کنم حرف خیلی خاصی نبود ولی خب به نسبت بقیه دخترا که لال مونی گرفته بودن و همینطوری نگاه میکردن تا پسرا کلاسو بچرخونن خوب بود. البته فاطمه هم حرف زد. اونم به نظرم باسواد و پرکار اومد. ولی خب، هنوز چیزی ازش نمیدونیم. بیخود امیدوار نشین.
3 زمین خوردم. پشت دستم بدجوری زخم شد. زانوهام هنوز درد میکنه. صدای وحشتناکی کرد و همه تو سلف برگشتن. فکر کنم ته کفشم یخلی صاف شده. تا زمین یه ذره خیس میشه تعادلمو از دست میدم.
4 یکی از پسرا همش از ته کلاس جواب سوالای استادو میداد و من رو (احتمالا بقیه رو هم) دچار احساس کمخونی! میکرد. اون موقع ندیدمش اما بعد دیدم اون گردن کلفتش بیشتر مثل ورزشکارا میمونه تا نقاشا. یعنی از اون جوگیر هنری جلفا نبود. هنرستان سینما خونده بود و دو سال رفته بود سربازی و فکر کنم یه سالم پشت کنکور مونده بود. پس خیلی بیشتر از ما وقت داشت که به شکل تحسین برانگیزی حالیش باشه. (بهانه تراشی:)
5 سر کلاس دوم که هندسه مناظر و مرایا بود استاد دو ساعت تمام صرف معارفه و حرفای کسل کننده کرد. دیگه آخرش وقتی میخواست یک ساعت دیگه بدون درس دادن کلاسو کش بده، طاقت نیاوردم: استاد ما خیلی خستهایم!
این تنها کلاسی بود که ازمون خواستن درباره خودمون حرف میزدم و من گفتم میخواستم برم ادبیات نمایشی. استاد گفت ماشالا همه مدلشو داریم تو کلاس! آرین میخواست بره طراحی لباس که برا پسرا نداشته، اون سینماهه میخواست بره سینما، فاطمه مجسمه سازی و...
6 فاطمه عملیشو صددددد داده. :/ میفهمی یعنی چی؟ وقتی گفت هنرستان هنرهای زیبای اصفهان خیلی بد بوده و هیچی یادمون ندادن همه یه نگاهی به بغلدستیمون کردیم:واقعا؟! اگه این حرفو نزده بود الان خیلی ازش خوشم میومد. الان فقط خوشم میاد.
7 یزدی حرف زدم... نتیجه؟ خش بود. امیدوارم تا آخر حفظش کنم و یهو حواسم پرت نشه بزنم کانال دو.
8 تسلی بخشی ها تو دانشگاه تموم شد. باید خوشحال میشدم یا نه؟!
9 تسلی بخشی ها خیلی تسلی بخش بود.
ارزش داره دو تا شماره بهش بدیم.
اگه دختر خوبی بودم دوباره میخوندمش. ولی چیزای دیگهای هست که چشمک میزنه.
متاسفم که حوصله ندارم دربارهش بنویسم.
10 بسه دیگه :/ تموم شد. عصر رفتیم تو خیابون من یه لگن خریدم برای شست و شوی لباس. نفیسه هم یه کیسه میوه خرید گذاشت توش. وقتی من رفتم تو گوشی فروشی تا ببینم برای گوشی عهد بوق من (که عوضش نمیکنممم) گارد داره یا نه، نفیسه تلفن به دست گفت: گوشی یه دقه... ببخشید آقا آیفون ایکس چنده؟ پسره هم یه نگاهی به لگن دستش و گوشی قدیمیش انداخت و گفت ده. فکر میکنین نفیسه خجالت کشید و رفت بیرون؟ نههه. پرسید ایکس اس چی؟ گفت سیزده. آروم سرمونو انداختیم پایین و رفتیم بیرون و بعد ترکیدیم از خنده. هی میگفت تقصیر لگن توئه که دادی دست من. خب تو با اون لگن واجبه قیمت آیفون بپرسی؟! اینم اولین خاطره :)
روز دوم
اول کلی صبحونه خوردیم که دیگه ضعف نکنیم! استاد نقاشی اول به نظرم نچسب اومد به خصوص که سر کلاسش دیر رفتم و ازم استقبال شایسته ای نکرد. اما بعد موفق شد نظرمو به خودش جلب کنه. :) تاکید جالبی رو نوشتن داشت. میگفت همیشه دفترچه دستتون باشه. حتی سر کلاسای عملی.
من از اون دیرسرکلاسبروها نیستما، ولی خب ببین بالکن جذاب و هوای خنک و اون کتاب فلسفیه و طبع شعر و یاری خوش، اون وقت بشینیم تو کلاس حرفای خالهزنکی بزنیم تا استاد بیاد؟ نععع
البته اعتراف میکنم نباید گوشیمو تو کلاس جا میذاشتم چون خیلی از نفیسه و مائده و محدثه فحش خوردم.
روز سوم
خانم طراحیمون! یه مانتوی لی گشاد پوشیده بود با شلوار لی گشاد. چرا آخه؟ واقعا چرا؟ اگه لی نبود تیپش مثل بیست سال پیش میشد. اصلا یکی از دلایل مشکل داشتنم با استادای زن همین ظاهرشونه. مردا خودشونو بکشن مردن دیگه توقعی ازشون نمیره. ولی آخه تو یه بانوی هنرمندی... چی بگم.
صورتش کوچکترین میمیکی نداشت. مثل ربات حرف میزد. رباتی که بهش گفتن: سعی کن کوچکترین هیجانی در مخاطب ایجاد نشه. اگه یهو دیدی دارن علاقهمند میشن یه حرف ناامیدکننده بزن. نمونه ای از سخنانش (با همون لحنی که گفتم تصور کنید) :
نمیخوام جدی باشید. کلاس باید شاد باشه. بگید بخندید.
چاق نباشید.
خوش تیپ باشید.
تفریح و اینا رو بذارید کنار. فقط کار کنید. (مائده میگفت من فقط اومدم اینجا که تفریح کنم!)
...
بعله.
البته میدونی تهش میفهمیدم حرفش چیه ها. ولی خب همه که مثل من فهیم نیستن بندگان خدا. حرفش همونی بود که بقیه استادا گفتن. ولی جلسه اول با این لحن خشک اومد اینا رو گفت، فکر میکرد ما به خودمون میگیم وااای چه وحشتناک برم کار کنم. ولی ما فقط گفتیم: خوب شد تموم شد.
روش کار کردنمون هم این بود که فقط خط بکشیم. دو سه تا شی بی خاصیت مردهی زشت گذاشت وسط و گفت بدون سایه یا ارزش خطی (یا هر چیزی که ممکنه یه ذره بهتون لذت بده) چهار ساعت کار کنید. فکر کردم فقط من خسته شدم. ولی بقیه هم بودن خوشبختانه.
ولی حسم این بود که حالیشه. اگرچه تو این حس به شدت تنها بودم.
عصر طراحی آناتومی داشتیم. من خیلی خسته بودم اما استاد، مهربون و صمیمی و روش کار کردنش جالب بود. معمولا جلسههای اول فیگور اعصابخوردکنه. اما این یکی نه. اول یکی از همون تمرینای طراحی حالت خط خطی سریع بهمون داد ولی بعدش یه تمرینی داد که فیگوره قشنگ شبیه فیگور میشد. اصلا انتظار نداشتم جلسه اول همچین کاری بکنه اما انگار نتیجه کارا بد نشد. البته نه که بگه شروع کنین فیگورو با همه چی بکشین. یه شرط داشتیم. گفت این دفعه برعکس قبلی فقط از خطوط صاف و تیکه تیکه استفاده کنین. خیلی جالب بود که اینطوری تناسب رو بهتر درمیاوردیم. خوشم اومد.
قیافش منو یاد ایشون مینداخت:
عهه خودشو هم پیدا کردم!
زیادم شبیه نیست انگار!
از کار من خوشش اومد. حالا نه خیلی در حد اون دو سه تا خوباهاااا، ولی گفت خوبه. دفعه دوم هم نگاه کرد و رد شد. گفتم عیبش چیه؟ گفت عیبش تو ایرادشه. قیافهمو به حالت "بابا بانمـــک :/" درآوردم و بعد گفت: خوبه. عیبی نداره.
روز چهارم
سر کلاس مبانی دیر رسیدم. صبح میخواستم چمدونمو ببرم دانشگاه که عصر یه راست برم ترمینال. (نخیر از اوناش نیستم که هر هفته برگردن ولی هیچی وسیله نبرده بودم.) موقع نوشتن برگه خروج، دیر شد و اتوبوس رفت. مائده میگفت حالا هیچی تو این مملکت سر وقت نیست به جز این سرویس دانشگاه ما. :) با مینی بوس بعدی که دیگه تا سر خیابون دانشگاه نمیبرد رفتم تا مترو. از نزدیکترین ایستگاه مترو تا دانشگاه نیم ساعت راه بود.
ولی خوبه. نظم هم واقعا لازمه. به خصوص واسه من.
چه خوبه که الان پشت میز عزیز خودم نشستم و باز بدون نگرانی مشغول شرح حال دادنم.
سارا باورت میشه که فقط و فقط چهار روز و نیم ناقابل اصفهان بودی؟ نع! چون فقط چهار روز و نیم نبوده. بحثم نداریم. تو این چند روز که به جدیدالورودها اینترنت نداده بودن خیلی با لپتاپ و گوشی نوشتم ولی نت نداشتم و نوشتههام کهنه شد. کاش بتونم وقتی برا کارای خودم جور کنم. فعلا جاشو پیدا کردم. طبقه سوم، خنک و خالی.
درباره روز آخر حرف زیاده. در کل اگرچه این چند روز از زندگی افتادم، و اگرچه هر چی نوشتم همش همین مدل چرت و پرتا بود، اما دلیل نمیشه که بگم دانشگاه جای بدی بود. استادا رو دوس داشتم. بچه هامون خوبن. از دخترا دو الی سه نفر از اون آرایشا دارن. بقیه بی آرایش و بی آلایش. پسرا بیشترشون یا موی بلند دارن یا یه عنصر دیگهای از عناصر ملزوم هنرویت. اما حس میکنم مجموعا جوگیر نیستن و اهل کارن. البته به جز حسین مهربان. :/
در آخر باید بگم این که تقریبا همه چیز یک ورودی 98 نقاشی دانشگاه هنر اصفهان به دلم نشست، معیار خوبی بود برای این که ببینم با خودم چند چندم. برای این که بفهمم حتی اگه اون بیرون همه چی خوب باشه، من اونی نیستم که چهار سال کاغذ سیاه کنه. یه ماه دیگه بگذره به یقین میرسم. هممم...!
- ۹۸/۰۷/۱۰
- ۷۷۸ نمایش
اقا غریزه. نه غریضه نه غریظه نه غریذه، نه قریزه حتی