!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

شعر. طوفان

۰۵
اسفند

مغز فرمان می دهد:‌ بیدار باش!

از میان خواب خیسم میپرم

زنگ هشدار است: هی! ‌طوفان رسید

تا دهانم تا دماغم تا سرم

***

رفته است این کارخانه بر هوا

هی عرق میریزد آن بالا رییس

کارگرها گیج و منگ و منتظر

قرص ها پشت سر هم: هیس هیس!

***

برکه های سبز در راه گلو

پشت پلکم ابرهای داغ نرم

در دهانم جاده هایی تازه ساز

صورتم یک کیسه ی آب ولرم

***

خواب آبی در سرم در انتظار

آب شوری در گلویم قر و قر...

تاب کهنه در سرم هی جیس جیس

آب تلخی در دماغم شر و شر...

***

مینشینم گوشه ای، زیر پتو

 در میان کپه های دستمال

خسته و آرام و غمگین؟ نیستم!

در تلاشم، در تکاپو، اشتعال!

***

خسته و بی حوصله می ایستم

روبروی حمله افسردگی

آه این هم آخر یک روز سخت

اول یک ماه سرماخوردگی


 نتیجه تصویری برای سرماخوردگی

 

پ.ن:‌ یه هفته است دارم سرفه می‌کنم. گویا قصد تموم شدن نداره. :/

  • سارا

 

مثل یک جنگل است،‌ تو در تو

بی نهایت بزرگ، رازآلود

مثل برگی که نرم می‌چرخد

تا بیفتد در آبی یک رود

*

 صاف و مرموز و ساکت و تیره

آسمانی که در خودش خواب است

یک ستاره که تا رسیدن صبح

می خورد هی تکان و  بی تاب است

*

مثل سرمای صبح کوهستان

مثل رود است و مثل باران است

او که مثل نسیم میچرخد

گاه باد است و گاه طوفان است

*

مثل دریا است پر خروش، آرام

مثل آبی است هست اما نیست

مثل موجی که می خروشد سخت

مثل یک گوش ماهی خالی است

*

مثل یک دسته مرغ ماهی خوار

_ می نشانند سایه ای بر آب_

مثل موجی که نرم و خواب آلود

میشود روی صخره ها پرتاب

*

مثل یک آسمان آرام است

خانه نرم بادبادک ها است

مثل یک باغچه که شبکده‌ی

ساز و آواز جیریرک هاست

*

در سرم صدهزار موسیقی است

که پر از داستان پر از حرف است

سر من مثل هسته خورشید

مثل یک کبک مانده در برف است

*

جنگلم کوهم آسمانم من

نغمه و شعر و داستانم من

من کجای تلاطم دنیام؟

در میان خودم نهانم من

*

مثل چوپان قصه ها شده ام

سرکش است و چموش گله من

ای خدا کشف کن تو رازش را

چه خبر هست توی کله من؟

 

پ.ن:‌ این عادت انتشار اشعار پیش از ویرایش از کی در من نهادینه شد؟‌ قبلنا اینطوری نبودما!  ا

 

  • سارا

دیشب خواب عجیبی دیدم. مدتها بود خوابی اینطور شفاف و داستان دار و آبرومند ندیده بودم. نوشتمش تا یادم بماند.

گمانم جنگلهای شمال بود. طبیعت بکر. سبز. یکدست. قطار شده بودیم و با سرعت میرفتیم. یک گروه بودیم...

  • سارا
یکی از ترسام اینه که یه روز شاعر بزرگی بشم بعد ازم بپرسن:‌ شما چطوری شعر میگین؟ 
اون لحظه چیکار میکنم؟ آب دهنمو قورت می دم. نگاه ملتمسانه ای به قیافه کاملا جدی طرف میندازم و بعد میگم: چیزه... خب...میدونین... به سختی.
/:
 این مختصرترین توصیف از لحظه شعر گفتن منه. مفصلش میشه این که انقد راه میرم تا ببینم ای داد، دیر وقت شد و یه کلمه هم نگفتم. بعد صبر می کنم صبر می کنم صبر می کنم... الهام نمیشه. دیگه مجبور میشم خودم دست به کار شم!

دیروز زنگ زدم دفتر دوچرخه، گفتم میدونم یه روز از مهلت مسابقه تون گذشته... ولی حالا میشه من شرکت کنم؟ خانمه با بی حوصلگی گفت:‌ اسمت چیه؟ آروم گفتم:‌ اسمم برای چی؟ بلند گفت اسمت چیه؟
- سارا درهمی.
...
- تو همیشه باید دیر بفهمی؟!؟! کلا دو سه ماه عقب تر از زمان حرکت می کنی!! این مسابقه یک و نیم ماه پیش اعلام شده!!
دروغکی گفتم: خب من الآن دیدم... (‌اون موقع دیده بودم دیگه. حالا برا بار چندم.. بماند.)
- واااقعا من نمی دونم تو چه جوری...
- حالا میشه یا نه؟
- ....خیل خب تا شب بفرس.
- چشم!
- همین امشبا.
- چشم حتما... درست میشم مطمئن باشین! :)

خلاصه نشستم با ضرب و زور چنان شعر عجیب غریبی گفتم که خودم توش موندم. به نظرم بیشتر توصیف حال و احوال عجیب خودم بود. خیلی دوست دارم شعرایی رو که سر و ته ندارن ولی نمیخوان تظاهر کنن که ما خیلی حرف داریم..! اگه یه استاد بخواد نقدش کنه میتونه کلشو ایراد محسوب کنه! ولی هیچ اشکالی نداره. این شعرا یادم میارن که شاعر اول واسه خودش شعر میگه....


او کیست؟ موجودی عجیب از آسمانها؟

یا گونه ای نادرتر از اورانگوتانها..؟

او کوچک است و بچه است و خرس گنده

در دسته بندی های حساس مامان ها

گاهی که در خود می رود با غصه هایش

بر صورتش گل می کنند آتشفشانها

پایش میان امتحانها گیر کرده

دستانش اما می رسد تا کهکشانها

باور نکن این ابرهای خسته اش را

قلبش پر است از شادی رنگین کمانها

بعله! همین یک دنده های سرکش شاخ..!

امروز باید دق کنید از دست آنها...

روزی ولی گل می کند "دنیای بهتر"

از دستهای رنگی این نوجوانها



  • سارا

خیال

۲۳
بهمن

هنوز می وزد باد خیالباف کوچک

خیال را رها کن شبیه بادبادک             

مدام می نشینی به زیر آسمانت

و خیره می شوی به شب ستارگانت...

نگاه کرده ای هیچ به جای خالی خود؟

ستاره خود  تو، کجای قصه گم شد؟       

خودت، شروع و پایان، تمام ماجرایی....

تو هم ستاره هستی، ولی بگو کجایی؟

نگاه کن به هر چیز که یک نشانه بودت

نگاه کن به نور طلایی وجودت

بلند شو و بگذار، که نور کوچک تو

شود در آسمانها چو بادبادک تو

اگرچه کم فروغ است و لی نکن رهایش

ز داستان خورشید، فقط بگو برایش

و عاقبت، زمانی که او تو را صدا کرد

برو به آسمانها، ‌خیالباف شبگرد!

برو نترس عیان شو! بزرگ و جاودان شو

میان این سیاهی، تو نور آسمان شو

بگو که هستی! آری... بلندتر، رساتر...

برو برو، سبکبال...  رها رها رها تر!

بلند شو و این بار میان آسمانها

بساز رد پای طلایی خودت را

***

هنوز می وزد باد، خیالباف کوچک
خیال را رها کن، شبیه بادبادک...


پ.ن:سلام.

پس از تلاشهای فراوان و جان کندن های بسیار،‌بالاخره شعر گفتم. البته اونی که میخواستم نشد ولی بازم از هیچی بهتره.

و این آهنگو هم لطفا گوش کنید. البته خیلی ربطی به این شعر نداره ولی جرقه شعرو اون زده..... آره میدونم الآن دارین میگین چه های کلاس...smiley  خب... ما اینیم دیگه. :)


 

  • سارا

برای قطاری که روزی سه بار از کنار مدرسه‌مان رد می‌شود...

 

زنگ آخر، کلاس هندسه است

روبرومان، پر است از فرمول

همگی ساکتیم و می شنویم

همه -حتی منیژه‌­ی خنگول!-

 

عقربه روی ساعت، آن بالا

همچنان تیک تیک می‌گذرد

وزشی کافی است تا همه را

به فراسوی خواب­‌ها ببرد...

  • سارا

دیشب برای قاصدک‌هایم دعا کردم

 از شعرهایم هرچه را جز تو، جدا کردم

شب بود...اما روز شد انگار! وقتی که،

در بین ظلمات شبم فکر تو را کردم

نورت به دستانم امید جاودان بخشید 

خورشید را با چشم‌هایم آشنا کردم

آنقدر من را از خودت لبریز کردی که

 تنها ردیف شعرهایم را «خدا» کردم

آماده ام! من را دخیل آرزوها کن! 

«من قاصدک‌های خیالم را رها کردم...»*



 

 

 *مصرعی که تو مسابقه شعر داده بودن.

 

  • سارا

درخت شعر

۳۰
خرداد


حس می کنمش: خدا به من پر داده!

یک بوته «شکفتنِ» معطر داده!

از دفتر من، تالاپ! چیزی افتاد...

انگار درخت شعر من بر داده!


  • سارا

مسافر کویر

۲۸
خرداد

زنی به روی ویلچر

 یک پدر و دو کودکش

کنار حوض، دختری

نشسته با عروسکش

 

می‌گذرد نگاه من

از همه زائران تو

از این طلای گنبد و

آبی آسمان تو

 

می‌گذرد نگاه من

از همه زائران و حال...

دوباره میرسد به من!

خودم! ...من شکسته بال....

 

چرا؟ چگونه؟ این منم،

که آمدم به کوی تو؟

دل کویری ام مرا

کشانده است سوی تو؟

 

میان عاشقان تو

غریبه ام ولی کنون،

آمده ام به آشتی

آمده ام با دل خون!

 

آمده ام به سوی تو،

که بازتر شود پرم

آمده ام که حس کنم،

کبوترم! کبوترم!

 

هنوز دیدگان من

اسیر گنبد طلاست

در همه وجود من،

صدای نقاره به پاست!

 

اگرچه در غبار شک،

اگرچه دیر آمدم،

ولی مرا قبول کن!

من از کویر آمدم...

  • سارا

شور شیرین

۲۲
خرداد

یه ماه پیش،شب امتحان علوم بود. همینطوری الکی نشستم دو سه تا بیت گفتم...ولی دیگه درسام مونده بود عذاب وجدان گرفتم ولش کردم! الآن دوباره یه جور شدیدی هوس کردم شعر بگم بذارم تو وبلاگ! دلم تنگ شده بود! خلاصه که نشستم کاملش کردم.

البته اینم بگم بنده هیییییچ گونه ادعایی رو این شعر ندارم و به نظر من این فقط بازی با کلماته. خب یه وقتایی هم باید اینطوری باشه دیگه همیشه که آدم نباید شعر خوب بگه. (الکی مثلا من همیشه شعر خوب میگم! )

****

حس می‌کنم لبریز از احساسم

اما چه احساسی؟ نمی‌دانم!

از شور شعر تازه لبریزم

این شور را را باید برویانم

 

در دستهایم درد خوابیده

این درد باید جاودان باشد

دآن شور شیرینی که می گویند،

شاید که احساسم همان باشد

 

در این شب مرموز رویاوار!

روشن تر از هر روشنی هستم

بی تاب، ذهنم در پی واژه

بی تاب تر: خودکار در دستم

 

یک چیز را فهمیده ام حالا

دنیا به شکل خاصّی ساده است؛

وقتی کسی این را بداند که

از دست های نور افتاده است

 

باید رها شد... بیشتر از این!

تا زندگی را بازـ شایدـ یافت

راه پر ابهامی که می‌گویند

با چشم‌های بسته باید یافت


***

 

وقتی که صبح شد اگر مُردم

بر روی قبرم حک کنید این را:

او شاد شاد شاد مرده، او...

حس کرده دیشب شور شیرین را...



  • سارا