شعرهای سبز، خواب های سبز
دیشب خواب عجیبی دیدم. مدتها بود خوابی اینطور شفاف و داستان دار و آبرومند ندیده بودم. نوشتمش تا یادم بماند.
گمانم جنگلهای شمال بود. طبیعت بکر. سبز. یکدست. قطار شده بودیم و با سرعت میرفتیم. یک گروه بودیم...
بقیه؟ گمانم بچه های کنگره شعر جوان بودند. به هر حال زیاد بودیم و جاده باریک. و با سرعتی آزاردهنده به سوی مقصدی نامعلوم حرکت میکردیم. کناره جاده سبز سبز بود. بی نهایت سبز. ولی ما همه کناره دیواره صخره بودیم و با شتاب میرفتیم.
برادرم هم بود. طبق معمول او میدوید و من مثل پیرزن ها نفسم بند آمده بود. چه صحنه هایی بود. زیبا و اضطراب آور. پرسپکتیو نداشت و برادرم از فاصله دور هنوز بزرگ بود. چه راحت میرفت. نفس نفس میزدم و نگاهم را از جنگل میگرفتم و میانداختم روی کفشهایم.. وقتی رسیدی نگاه کن!
به این فکر می کردم که پشت سری ها من را میبینند؟ جلویی ها چطور؟! آیا جایی که می رویم باید شعر بخوانیم؟ چه بخوانم؟ وقتی رسیدیم میتوانم جنگل را ببینم؟ در مواجهه با جنگل چه باید بکنم؟
یک نفر از ته صف گفت: "وای!" همه پایین را نگاه کردیم. یکی مان آنجا بود. آن پایین، مثل کمد لحافها وسوسه انگیز و پرطراوت بود. بزرگتر. سبزتر. و بی نهایت... تر! جان میداد برای خودکشی. ولی آن خانم نمی خواست بمیرد. پایش لیز خورده بود و حالا انگار وسط این همه سبزی داشت غرق میشد. دست و پا میزد. ما شفاف و بزرگ میدیدمش. با اینکه خیلی پایین بود. خیلی. شاید چهل متر.
یک نفر (گمانم سهیل محمودی بود؛ عاقل و معقول تر. اخموتر. سالک تر.) گفت: می رویم پایین نجاتش می دهیم. مبهوت نگاهش کردم.
- با دقت بریم اتفاقی نمی افته. هر کی دیگه هم میخواد بیاد.
آرام و آگاه از لبه پرتگاه پایین رفت. انگار از سرسره ای لیز بخورد. چند ثانیه بعد، نرم و آرام کنار زن فرود آمد.
من هم رفتم. رفتم و رسیدم و دیگر یادم نیست.
این چند روز جدا از این که به شعر و شاعری و کنگره شعر جوان فکر کرده بودم، به مسیر و مقصد و عجله و بزرگی و کوچکی هم فکر کرده بودم. و البته سبزی. واژه ای که همیشه دوست دارد پشت سر شعرهایم حضور داشته باشد. زیاد محلش نمیدهم.
به هر حال سوال ها و حرفها و تردیدها در آن جاده تمام نشدند. امروز صبح همین که رسیدم دم مدرسه، یادم آمد تخته شاسی ام را جا گذاشته ام. با شرم فراوان ماجرا را گفتم و برگشتیم و راه چقدر طولانی بود. چند روز قبل، چند تا از طراحی هایم را گم کرده بودم. چند روز قبل تر گوشی ام را در مکانی شدیدا عمومی جا گذاشته بودم. چند روز بعدترش همه زندگی ام را شیفت دیلیت کرده بودم و حالی ام نشده بود. سر کلاس مرکب نبرده بودم و سر کلاس دیگر ذغال نبرده بودم و یک بار کتاب زبان جا گذاشتم و یک بار دیگر طراحی ام را زیر چرخ ماشین انداختم و ... بعضی ها جبران شد و بعضی ها نه و بعضی ها هم مهم نبود. ولی به هر حال هر کدام میخی زد توی دلم که البته کندمشان ولی جایشان هنوز درد میکند. کاشکی یک نفر از سر بی حواسی فایلهایم را پاک کرده بود. کاشکی یک نفر از سر حسودی نقاشی هایم را آتش زده بود. کاشکی یک نفر گوشی ام را گرفته بود و پس نداده بود و... نخیر! همه اش خودت بودی.
تصمیم گرفته بودم چند ساعتی راحت و بدون فکر بنشینم نقاشی کنم و موسیقی گوش بدهم. مگر میشد؟ همه دنیا توی سرم میچرخید و هر کسی آن وسط حرفی میزد. و بیشتر از همه خودم: نمیخواهی بروی یک کار مفیدتر بکنی؟!
به خودم میگویم بنشین کنار جاده، سبزی ببین. نه نمی شود...کار داریم! خب پس برو و زیرچشمی نگاه نکن. برو بابا..مگر پادگان است؟ میگویم: خب وقتت را تقسیم کن تا هم به خودت فشار نیاوری و هم به تفریحاتت برسی و هم اینقدر گیج و گمگشته نشوی.
ایندفعه نگاهی به خودم می اندازم و لبخند میزنم و بهش حق میدهم. باشد قبول، جمله نفرت انگیزی بود!
دیشب، قبل از خواب، یکی از این شعرهای شبیه هذیان ناگهانی را، بازنویسی کرده بودم. البته خیلی تغییرش ندادم. ولی خوشم آمد. شاید همین چند بیت بود که خوابم را ساخت. شعر گفتن قبل از خواب... این هم فکر بدی نیست. هر چه هست، از گفتن " به چیزهای خوب فکر کن" و در همان لحظه هجوم آوردن همه افکار وحشتناک و روی اعصاب و دردناک و چندش آور و بی تربیتی! به ذهن آدم که بهتر است. نه؟
شعرم را اینجا مینویسم. دوستش دارم زیاد. و میدانم که انجمنیها با ایرادهای ساختاری شعرم را اذیت میکنند. برای آنها نمیفرستم. باشد اینجا دور هم بخوانیم و خوابهای سبز ببینیم. البته با یک کم تفاوت.
امشب قبل از خواب میروم زیر لحاف سبز و یک شعر جدید میگویم. نیمه اول را بر لب جوی مینشینم، و نصف دوم را همراهش شنا میکنم... شاید خوابم خوش سبز تر شد.
نیمه سوم می آیم برای شما نتیجه را تعریف میکنم. :)
پ.ن: نه! اینهمه عرق ریختم و پست نوشتم، با شعر یکی اش نمی کنم! باشد برای چند روز بعد...