شعر. طوفان
شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۳۹ ب.ظ
مغز فرمان می دهد: بیدار باش!
از میان خواب خیسم میپرم
زنگ هشدار است: هی! طوفان رسید
تا دهانم تا دماغم تا سرم
***
رفته است این کارخانه بر هوا
هی عرق میریزد آن بالا رییس
کارگرها گیج و منگ و منتظر
قرص ها پشت سر هم: هیس هیس!
***
برکه های سبز در راه گلو
پشت پلکم ابرهای داغ نرم
در دهانم جاده هایی تازه ساز
صورتم یک کیسه ی آب ولرم
***
خواب آبی در سرم در انتظار
آب شوری در گلویم قر و قر...
تاب کهنه در سرم هی جیس جیس
آب تلخی در دماغم شر و شر...
***
مینشینم گوشه ای، زیر پتو
در میان کپه های دستمال
خسته و آرام و غمگین؟ نیستم!
در تلاشم، در تکاپو، اشتعال!
***
خسته و بی حوصله می ایستم
روبروی حمله افسردگی
آه این هم آخر یک روز سخت
اول یک ماه سرماخوردگی
پ.ن: یه هفته است دارم سرفه میکنم. گویا قصد تموم شدن نداره. :/