خدا قسمت کند شوهر
خانم معاون از ته حلقش داد زد: مگه صدای زنگو نمیشنوین؟ چند تا از بچه ها که گله گله روی زمین نشسته بودن، بلند شدن و دویدن. چند نفر رفتن طرف آبخوری. چند نفر چک و چونه زدن که صبحونشون هنوز تموم نشده، و چند نفر به کفش جدید خانم خندیدن که قدشو به شکل مضحکی بلند کرده بود.
"ز" تکیه داده بود به دیوار حیاط و تو تمام این مدت، کوچکترین حرکتی نکرد. هر کدوم که رد میشدیم، نگاهی به رژ لب قرمز و لاکهای مشکیش میانداختیم و سر تا پاشو برانداز میکردیم. بهمون نگاه نمیکرد. راستش نسبت به بقیه کسایی که عروس میشدن، خیلی خوشگل نشده بود. تازه با اونهمه آرایش. همه رفتن تو کلاساشون. حیاط خالی شد. و من از پنجره نگاه میکردم به ز که انگار خیلی از دیدن همکلاسیهای قدیمش خوشحال نشده بود.
زنگ بعد، الهام که اومد تو کلاس، قیافش طوری بود که انگار خبر خیلی مهمی داره. به زور لقمه تو دهنشو قورت داد، چند بار گفت بچه ها، بچه ها، بعد با هیجان گفت: از ز پرسیدم بریم عروس شیم؟ گفت: «نه.»
***
به دوستم گفتم: چقد غم انگیز. کاش لااقل تا دیپلم عقد میموندن، بعد ازدواج میکردن. گفت: آره خیلی بده... یعنی میخواد تا آخر عمرش همینطوری خونهدار بمونه؟ "ح" گفت: دست خودت که نیست. قسمته.
چرخیدیم طرف اون. یعنی چی قسمته؟
- میدونین بابای من اصلا با ازدواجم مخالف بود. اصلا خودش میگفت نفهمیده چی شده. یهو دیده ما زن و شوهریم. اصلا دست خودت نیست.
با چشمای گرد پرسیدم: یعنی چی؟ یعنی تو اصلا نگفتی که خوشت میاد، نمیاد...؟
- من هیچی نگفتم. قسمت شد.
خواهرم میخواست بره تهران، درس بخونه، کار کنه. انقد درسش خوب بود... شوهرخواهرم شش ماه هی میاومد خواستگاری، خواهرم هی میگفت نه. تا اینکه... دیگه خودشم نفهمید چی شد. یهو دید نشسته سر سفره عقد. 17 سالش بود.
مات و مبهوت نگاش کردیم. قسمت. کلمه عجیبیه. معلوم نیست برای شونه خالی کردن از زیر بار مسئولیت زندگی درست شده، یا برای تحمل کردن سختیایی که دخالتی توشون نداشتی.
خیلی از بچههای مدرسه ما، انقد زندگیشونو دوست ندارن که نشستن تا یه شوهر خوب قسمتشون بشه و از این وضع رهاشون کنه. دلم خیلی برای ز سوخت وقتی گفت: دیگه تموم شد. هر خبری بود دیگه تموم شد.
من دوست دارم وقتی بزرگ شدم، همون آدمی بشم که لای دفترچههای یادداشتم پرسه میزنه. همونی که از من راضی نیست و میخواد بیشتر و بیشتر شبیه اون بشم. من باید آدم تاثیرگزاری باشم. باید خودمو تغییر بدم... باید دنیا رو تغییر بدم... باید بزرگ بشم... البته، اگه قسمت باشه. :)