!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

خدا قسمت کند شوهر

چهارشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ

خانم معاون از ته حلقش داد زد: مگه صدای زنگو نمیشنوین؟ چند تا از بچه ها که گله گله روی زمین  نشسته بودن، بلند شدن و دویدن. چند نفر رفتن طرف آبخوری. چند نفر چک و چونه زدن که صبحونشون هنوز تموم نشده، و چند نفر به کفش جدید خانم خندیدن که قدشو به شکل مضحکی بلند کرده بود.

"ز" تکیه داده بود به دیوار حیاط و تو تمام این مدت، کوچکترین حرکتی نکرد. هر کدوم که رد می‌شدیم، نگاهی به رژ لب قرمز و لاک‌های مشکیش می‌انداختیم و سر تا پاشو برانداز می‌کردیم. بهمون نگاه نمی‌کرد. راستش نسبت به بقیه کسایی که عروس میشدن، خیلی خوشگل نشده بود. تازه با اون‌همه آرایش. همه رفتن تو کلاساشون. حیاط خالی شد. و من از پنجره نگاه می‌کردم به ز که انگار خیلی از دیدن همکلاسی‌های قدیمش خوشحال نشده بود.

زنگ بعد، الهام که اومد تو کلاس، قیافش طوری بود که انگار خبر خیلی مهمی داره. به زور لقمه تو دهنشو قورت داد، چند بار گفت بچه ها، بچه ها، بعد با هیجان گفت: از ز پرسیدم بریم عروس شیم؟ گفت:‌ «نه.»

***

به دوستم گفتم:‌ چقد غم انگیز. کاش لااقل تا دیپلم عقد میموندن، بعد ازدواج می‌کردن. گفت: آره خیلی بده... یعنی می‌خواد تا آخر عمرش همینطوری خونه‌دار بمونه؟  "ح" گفت: دست خودت که نیست. قسمته.

چرخیدیم طرف اون. یعنی چی قسمته؟

- میدونین بابای من اصلا با ازدواجم مخالف بود. اصلا خودش می‌گفت نفهمیده چی شده. یهو دیده ما زن و شوهریم. اصلا دست خودت نیست.

با چشمای گرد پرسیدم: یعنی چی؟‌ یعنی تو اصلا نگفتی که خوشت میاد، نمیاد...؟

- من هیچی نگفتم. قسمت شد.

خواهرم می‌خواست بره تهران، درس بخونه، کار کنه. انقد درسش خوب بود... شوهرخواهرم شش ماه هی می‌اومد خواستگاری، خواهرم هی می‌گفت نه. تا اینکه... دیگه خودشم نفهمید چی شد. یهو دید نشسته سر سفره عقد. 17 سالش بود.

مات و مبهوت نگاش کردیم. قسمت. کلمه عجیبیه. معلوم نیست برای شونه خالی کردن از زیر بار مسئولیت زندگی درست شده، یا برای تحمل کردن سختیایی که دخالتی توشون نداشتی. 

خیلی از بچه‌های مدرسه ما، انقد زندگی‌شونو دوست ندارن که نشستن تا یه شوهر خوب قسمتشون بشه و از این وضع رهاشون کنه. دلم خیلی برای ز سوخت وقتی گفت:‌ دیگه تموم شد. هر خبری بود دیگه تموم شد.

من دوست دارم وقتی بزرگ شدم، همون آدمی بشم که لای دفترچه‌های یادداشتم پرسه می‌زنه. همونی که از من راضی نیست و میخواد بیشتر و بیشتر شبیه اون بشم. من باید آدم تاثیرگزاری باشم. باید خودمو تغییر بدم... باید دنیا رو تغییر بدم... باید بزرگ بشم... البته، اگه قسمت باشه. :)

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۹۶/۰۹/۰۸
  • ۱۲۳۸ نمایش
  • سارا

دلنوشته

مدرسه

نظرات (۷)

سارا :|
تو عروس نشو :|
.
.
.
.
خودم میام میگیرمت :))
پاسخ:
چشم :/
  • تک ندای مدرسه ...
  • عخی ...
    منم کم کم دوستام دارن عروس میشن :|
    ینی عروسِ عروس نه ها ...
    همون عقد و اینا ...
    ولی دلم برا این بچوکه سوخت ... 
    عخی ...
    پاسخ:
    اوهوم..
    قسمت چیه بابا...قسمت مال اوناییه ک نمیدونن کجای زندگینو چی میخوان ازش..تو برو با کسی شوهر کن ک هم مسیرته...ک تو اونو اونم تورو زودتر و راحتر ب افقهاتون برسونه......
    به هرحال عروسیت منو دعوت کن❤❤❤😍😍😍
    پاسخ:
    خخخ حتما
  • زینب رمضانی
  • سار جان خیلی خوب حالت رو می‌فهمم. آدم یکدفعه شوکه میشه. دوم دبیرستان بودم که شنیدم بهترین دوست و زرنگ ترین همکلاسیم داره عروس میشه. توی خانوادهٔ اونها ازدواج کردن به این معنا بود که دیگه نمیتونی درس بخونی و بزرگترین و مهم‌ترین رسالتت شوهرداری و بچه دار شدنه. هنوز هم که هنوزه فکر می‌کنم کاش خانواده ها کمی افق دیدشون رو‌وسیع‌تر می‌کردن و این مزخرفات رو دور می‌ریختن که خوشبختی یک دختر در گرو شوهرکردنه اون هم هرچه زودتر.
    پاسخ:
    حالا از خانواده‌ها انتظار نداریم... کاش خودشون اینطوری فکر نمی‌کردن!
  • سینا شهبازی
  • سارا،
    این واژۀ "قسمت" یه واژه‌ای که بیشتر مختص ایرانی جماعته. فکر می‌کنم هرگندی که می‌زنیم، وقتی می‌خوایم توجیه کنیم، می‌گیم قسمت بود.
    به قول یه دوستی، خارجیا چیزی به اسم قسمت بود و خدا می‌خواست ندارن، الآن هم خیلی از ما جلوتر و موفق ترن. فکر می‌کنم ما هم اگر می‌خوایم مثل اونا توی بعضی زمینه‌ها موفق‌تر باشیم، باید این واژۀ مسخره رو فراموش کنیم و هرکاری که از دست‌مون بر میاد رو انجام بدیم.
    موفق باشی دختر. راستی یه خرده به مخاطب‌هات رحم کن، ثواب داره.
    پاسخ:
    من چی کار کردم با مخاطب‌هام؟!
    سلام. امیدوارم قسمت یا سهمت از دنیا خیلی وسیعتر و بهتر و غنی تر از همه ی بهترین هایی باشه که بهترینها دارن...
    پاسخ:
    سلام ... مرسی از دعای قشنگتون
  • فواد انصاری

  • رسالت زن به عنوان یک انسان این است که خود برای رسیدن به آرزوهایش و همجنین شکل دادن و معنا دادن به دنیای اطرافش تلاش کند و منتظر کسی نباشد .او خود باید در راه تحقق آرزوهایش تلاش کند و منتظر نباشد کسی آرزوهای او را برآورده کند.

    برات آرزوی موفقیت میکنم سارا
    پاسخ:
    بله درست می‌فرمایید.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی