!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

فیلمی که برامون دراوردن...

جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۶:۵۴ ب.ظ
سکانس اول:

تو دهه محرم قرار بود هر روز بچه های یه کلاس سر مراسم صبحگاه شیرینی چیزی بیارن بدن و زیارت عاشورا بخونن و شعر و اینا. شد و شد تا اینکه نوبت ما شد....

مجریمون که همین که میکروفونو دستش گرفت همچین هول کرد که اصلا خودش هم نفهمید چی گفت. اونی هم که قرار بود زیارت عاشورا بخونه یه جوری شروع کرد خوندن که انگار دفعه اولشه داره همچین چیزی رو میبینه! بیچاره داشت غش می کرد انگار. صدای نفساش پیچیده بود تو میکروفون... ما هم نشسته بودیم دور هم هی آروم میگفتیم قوی باش قوی باش تو میتونی! اصلا یه وضعی...



بعدش مدیر اومد میکروفونو گرفت و شروع کرد حرف زدن. یه جورایی هم داشت حرف میزد که یعنی مراسم تمومه نمی دونست منم باید برم شعر بخونم. اول گفتم بیخیال بهتر...حوصله ندارم. اونم با این شعر درپیت شعاریم. بعدش بچه ها از اون ور اشاره کردن که برو نزدیکش وایسا سریع میکروفونو بگیر ازش، مسئله حیثیتیه! خلاصه که رفتم یه جایی تقریبا تو حلق خانم مدیر وایسادم. حرفش که تموم شد از اون بالا بالاها یه نگاهی انداخت و گفت: خیل خب بیا تو هم شعرتو بخون و... بریم. نمی دونم چه جوری گفت ولی یه جوری گفت که همه بچه ها زدن زیر خنده..!

خلاصه میکروفونو گرفتم و گفتم که یه شعر از خودم براتون می خونم... همچین با ادا اطوار شروع کردم به خوندن که همه دهنشون وا مونده بود! تو این مدرسه تا حالا نرفته بودم سر صف چیزی بخونم. خیلی متحیر کردم همه رو.

همه خانما هی میپرسیدن اسمت چیه؟ ماشالله ماشالله

کلا از اون روز یهو خیلی شخص شاخصی شدم. بچه ها می گفتن  هر جا میریم اینو با خودمون ببریم، کلاس داره! 


سکانس دوم: 

یه شنبه کسل کننده، ساعت جغرافیا. معاون پرورشی اومد دم کلاس: ببخشید درهمی میتونه بیاد یه لحظه؟ از انجمن اسلامی اومدن. بیاد یه شعر بخونه براشون... خانم گفت برو. بعد خانم پرورشی گفت: چادرتو بپوش و بیا. گفتم: چادر؟!  محدثه گفت بیا چادر منو بگیر برو. چادرشو سرم کردم و رفتم.

-انجمن اسلامی عضوی؟
- نه.
- قراره عضو شی؟
- نه!
- چرا؟ حالا اشکال نداره اگه پرسیدن بگو میخوای عضو شی. -یعنی چی خانم؟!
- هیچی حالا ایشالا نمیپرسن...

 خلاصه رفتم و از وسط جمع گدشتم و نشستم یه گوشه. ( وای حواسم نبود که محدثه سیزده چهارده سانت از من بلند تره.... خیلی ضایع کاری شد!)

جوشون خیلی عجیب بود. از اون دختر سومیه که همش میاد سر صف انجمن انجمن میکنه، تا اون خانمایی که از اداره اومده بودن، همه عین هم بودن. آخه فقط دماغاشون معلوم بود. جو سنگین... همچین در مورد دیدار با رهبری حرف میزدن که... وای!
-  خانم باورتون نمیشه هر کی میره دیدن آقا سال بعدش مشتاق تر میشه ما هم ظرفیت محدود نمی دونیم چی کار کنیم...
 الهی بمیرم حالا چی کار می خواد بکنه؟ من که سرمو انداخته بودم پایین کسی از چشمام احساسی رو که تو اون لحظه دارم متوجه نشه. خلاصه، حرفاشون تموم شد و منم شعرمو خوندم. چندتا احسنت احسنت گفتت و...وقتی داشتم میرفتم گفتن حالا یه یادگاری هم بهش بدیم. از طرف مدرسه یه جفت گوشواره تیتانیوم ناز دادن، از طرف انجمن اسلامی هم یه نشان انجمن با یک سری کارتای کوچیک بامزه حاوی  سخنان مقام معظم رهبری در جمع مداحان! وای یعنی تو چشمام جمع شده بود از این هدیه شون...
دم در که رسیدم یکیشون پرسید عزیزم شما عضو انجمن هستی؟ گفتم: انشاالـ... 

_بله بله قراره عضو بشه.

:/

سکانس سوم: 
رفته بودم دفتر پرورشی قیچی بگیرم.
- خانم ببخشید قیچــــ....
-سلام سارا جان صبحت بخیر!
- سلام خانم... صبحِ....شما هم بخیر.
-میگم فکر نمی کنی که بهتره آخر شعرتو یه کم درستش کنی؟
- چی؟!
- می دونی احساس می کنم آخر شعرت یه خورده بوداره. اونجایی که میگی حالا دیگه کسی به جنگ یزیدان نمی ره. می دونی.... خب چرا فکر می کنی کسی به جنگ یزیدان نمی ره؟!

حالا خر بیار و باقالی بار کن.

- خب، منظورم این بوده که عامه مردم معمولا فقط عزاداری می کنن و...
- خب تو چی کار به عامه مردم داری؟ اینهمه آدم هستن که به جنگ یزیدان میرن!
- بله...
-  میتونی آخرش به خودت جواب بدی. دیدی که بعضی از شاعرا از این کارا می کنن؟ مثلا بعد از اینکه این بیتو گفتی بگو که نه حالا مدافعین حرم هستن که به جنگ یزیدان برن.
:/

_ بله...
_ نه؟؟؟ درست نمی گم؟
_ به هر حال... خب... بله...
_ حالا فکر کن رو چیزایی که گفتم.

بعد قیچیه رو بهم داد. با اون لبخند به شدت خالصانه ای که رو لباش بود و اونطوری که زل زده بود تو چشام دیگه جرئت نکردم بگم ماژیکم میخوام. با نهایت سرعت دور شدم.

سکانس چهارم:

_عزیزم فرم!
این دختر سومیه بود. مسئول انجمن اسلامی.
_ فرم؟ فرم چی؟
_فرم عضویت تو انجمن دیگه!
_ من فرم نخواسته بودم!
_ اوا تو که نشان انجمن گرفتی!
_ نشان انجمن؟ خب...اگه خیلی مهمه میام پسش میدم.
_ خب...آخه چرا؟
_ علاقه ای ندارم.

برگشت مات و مبهوت نگام کرد. اصلا نمی تونست بفهمه که چه طور یه نفر علاقه ای نداره عضو انجمن اسلامی بشه... اونم با وجود این همه برنامه های جالب. سخنرانی، اردو، پاسخ به پرسش های نوجوانان، دیدار رهبری...

- خیل خب... باشه...

صدا از پشت سر: ایول خیلی خوب ضایعش کردی!

سنا بود.

راستش یه کم عذاب وجدان گرفتم از این که اونطوری زدم تو ذوقش. باید ملایم تر تو ذوقش میزدم.

بله... اینم از فیلمی که داریم با اینا. پایانش؟ فعلا بازه. ببینیم تا آخر سال چه برنامه هایی واسمون در سر دارن...خدا به خیر کنه.
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۵/۰۷/۳۰
  • ۷۹۰ نمایش
  • سارا

دلنوشته

مدرسه

نظرات (۳)

به به نگار جون ...
خواستی یه سر به یاهوتم بزن :|
به به ندا جووون
راستی گفتی انجمن یادم اومد منم عضوشم😆😂 اومدن سرکلاس همه اسم نوشتن منم گفتم بنویسم✌
  • va baz ham TAK NEDAYE MADRESE:))
  • میگم سارا ... انجمنم بد نیستا !!
    خوبه اگه بیای ... حالا علاقه مندی خودته ولی ....
    تو کنکور سهمیه داره ^_^ هه هه هه ^_^
    پاسخ:
    l :
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی