!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

شب شرجی

يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۴۸ ب.ظ
کنار مادرم خوابیده ام. سرم داغ است. بین ابرهای زرد و سفید و آبی شناورم. ابرهای توپر و کوچک و بی حس. روی ابر کوچکی خوابیده ام و پاهایم را جمع کرده ام. گهواره. خودم را تکان میدهم. چشم مادر باز میشود. دستش را روی پیشانی ام میگذارد. "خوبم." هوا گرم است و خیس. 
از روی ابری می‌افتم و چنگ میزنم به دیگری. دوباره جمع می شوم. خودم را به دستهای مادر می چسبانم. نمیدانم خواب است یا بیدار. دست میگذارد روی دستهایم. گرم است. سرم را می‌کَنم و جایی دیگر خودم را پرت میکنم. ابری سنگین و سفید روی خودم میکشم. کسی ها میکند توی گوشم. ابر را کنار میزنم. توی عکسی قدیمی گیر افتاده ام.  همه چیز ساکن و خاکی و خواب است. فقط حشره های خاکستری کوچکند که با خودشان هوا را جابجا میکنند. مینشینم. تکه ای از ابری زرد را می کَنم و بو می کُنم. چیزی توی دماغم نمی‌رود. دماغم سبز است و سفید. می‌خواهم دماغم را از جا بکَنم.
پنجره را نگاه میکنم. مادرم را. پنچره را. مادرم را. امواج آبی هوا همراه سر من حرکت میکنند. محاصره ام کرده اند. پوستم نفس نمیکشد. مادر میچرخد به سمت دیوار. دستم را میکشم روی لباس بافتنی اش. دستم داغ میشود. دستم را روی صورتم میگذارم. توی گلویم سوز می آید. سوز می آید و آهن پاره های زنگ زده را به در و دیوار می زند. دهنم مزه خون می‌دهد. 
از دست ابرها خسته شده ام. دوست دارم روی زمین صاف باشم. نمیخواهم تکان بخورم. نمیخواهم شناور باشم. نمیخواهم امواج آبی توی بدنم نفوذ کند. از ابر دیگری می افتم. اما هنوز شناورم در هوای گرم و آبی و غلیظ.
مادر بیدار می شود. صدایم می کند. چراغ را روشن می کند. خانه خودمان است. روی زمینم. می رویم به آشپزخانه. لیوانی آب داغ رنگی میخورم، لیوانی آبی سرد بی رنگ. ساعت تکان میخورد. بر میگردیم. نور قرمز است. 
لحاف سنگین سفید را روی خودم میکشم. آسمان خالی است. هوا دوباره دور خودش می‌چرخد. ابرها خوابیده، بی بُعدند. نور می رود. صدا می رود. موهایم می افتند روی چشمهایم. در تاریکی دلنشین صحنه خالی فرو می روم.


  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۹۶/۱۱/۲۹
  • ۶۱۸ نمایش
  • سارا

دلنوشته