و اما خوارزمی (1)
پیش نوشت: داشتم خودمو دعوا میکردم که چرا اینا تازگیا اینقد طولانی میشه؟! جواب دادم: خب بشه. مگه داری برا دوچرخه مینویسی که نگران مفید بودن و موجز بودن و خوشگل بودنشی؟
خیر.
و بدین ترتیب مشکل حل شد.
***
بله خوارزمی... خواااارزمی!
اول باید از استاد محترم کلاسها بگم. که نمیدونم طبق چه معیاری اسمشو گذاشته بودن استاد... (به جرئت میگم که من از اون شاعر بهتری هستم. حرفم نباشه.)
جلسه اول براش خوندم: گاه یک اتفاق تکراری/ بیش از آنی که هست میافتد
- خب چرا؟
- چی چرا؟!
- چرا یه اتفاق تکراری بیشتر از چیزی که هست میفته؟! شما شاعر توانمندی هستی ولی این اصلا مفهومی نداره.
(سعی کردم مودبانه حالیش کنم که خودت نفهمی)
- خب راستش استاد باقری گفتن این بیت مفهوم بزرگیه که تو ظرف کوچیکی ریخته شده.
- خب...ایشون که استاد هستن و درست گفتن... ولی... به هر حال... مفهومی نداره.
مرسی. :/
منم دیگه تو کلاسا شرکت نکردم. ولی بعد هی زنگ زدن که نه بیا و استاد گفتن به شما امید دارن و اینا. :/
خلاصه شرکت کردم. ولی داورای کشوری نگهم داشتن. دفاع داور بهم خورد. یعنی کار یه ابهامی داشته. چه ابهامی؟ استاد گفت احتمالا مشکوک شدن. چون رو حرفاش نمیشد حساب کرد از اون یکی استاد پرسیدم. اون یکی هم به مامانم گفت شعرای دختر شما خیلی نوآورانس و اصلا یه پدیده ایه برا خودش. حتما مشکوک شدن.
ولی نه. ایراد گرفته بودن که اکثر شعرات رواییه. (از بیست تا شعر چهارتاش. این میشه اکثر.) و شعر روایی ارزشش کمتر از شعر معمولیه. :/
بعدم این که یکدست نیست. چرا؟ چون به دستور همین استاد گرامی پنج تا غزلم تهش گذاشتم. اصرار اصرار که باید حتما غزلداشته باشی. این نکته اونجا نقطه ضعف محسوب شده. خب معلومه دیگه مجموعه شعر نوجوان تهش بیای بنویسی آیینه را نمیشکنم آن او منم؟ با این حرفشون موافق بودم.
بعدم که استاد گرامی رفتن تهران که از ما دفاع کنن، برگشته میگه ایرادشون این بوده که شعرات کم بوده. میگم بیست تا کمه؟ میگه نه خوباش کم بوده! گفتم دورت بگردم با این دفاع کردنت.
دیگه آخرش یکی از خود داورای کشوری گویا دفاع درست حسابی کرد و انتخاب شدم برای مرحله کشوری. استاد شمارشو داد گفت زنگ بزن جزئیاتو بپرس ازش.
داور کشوری پشت تلفن گفت برای کشوری اونایی که خیلی زیاد و متنوع کار دارن انتخاب میشن ولی حالا شما هم بیا تهران ببین دفاع چه جوریه. :/
***
بچه های خوارزمی خیلی خوب بودن... بعضیاشون یه جوری بودن ولی در کل، کاملا احساس میکردم که اینا سرآمدای استانن!
تو قطار کنار دختری به نام حمیده نشسته بودم. تو هنرستان طراحی دوخت میخوند. لباس اسکیت طراحی کرده بود. طفلکی میگفت انداختنش تو گروه فنی مهندسی ها. به جای اجتماعی یا هنری و اینا. اینقد ناامید بود. اونجا هم گمونم خوب دفاع نکرد. ولی طرحش واقعا جالب بود. حیف.
یه دختره بود رشتش ریاضی بود. میگفتن یه مسئلهی غیر قابل حلو تا نصفه حل کرده. یه مقنعه به رنگ صورتیچرک زیر چادر سرش بود. همش داشتم فکر میکردم چرا مقنعه این رنگی پوشیده به جای مشکی یا سرمهای... وای نمیدونین چقد فکرمو درگیر کرد. صندلیشم افتاده بود تو یه سالن دیگه تهنا. اینقدم خجالتی و اینا بود... به نظر شما هم، مقنعهی عجیبرنگش با کمروییش و افتادنش تو یه سالن دیگه ارتباط داشت؟ به نظر من که داشت.
یکی از بچه ها شاعر بود و رقیب من محسوب میشد. اسمشو میذاریم پری. لوس بود. بعضی وقتا آدم خوشش میومدا ولی بیشتر وقتا اینقد ادا در میاورد از خودش و پز الکی میداد و حرفای شاعرانهی نچسب میزد که حالت یه جوری میشد. مثلا میخواست بگه شارژرمو خونه عمم جا گذاشتم، میگفت رفته بودیم خونه عمم اینا، عمم اینا خیلی پولدارن، خونهشونم خیلی بزرگه، شارژرم اونجا موند. خب این چه ربطی داشت الآن؟! لااقل یه جوری به حرفت بچسبون که ضایع نباشه. حالا عمه ما هم خیلی پولداره تو خونهشون استخر دارن پنج تا دستشویی هم تو خونهشون دارن من میام بگم همه جا؟ تازه آینه دستشوییشونم سه متر مربع هست من یه موقعی سه ساعت میرفتم جلوش شعر میخوندم، حالا هی باید بگم؟
***
انتظار داغون بودن خوابگاه رو داشتم. ولی راستش انتظار نداشتم که تو هر کنج دیوارش چند تا سوسک مرده افتاده باشه. چندش بود یه کم. به خصوص که رو زمین شام خوردم. میز چهار نفر جا داشت و من وقتی غذاها رو از پنج طبقه آوردم بالا، (خانم سرپرستمون تنهایی گناه داش. هیشکی محلش نمیذاش) دوستان تشریف آوردن نشستن و گفتن ما که خوردیم شما بیاین بشینین. :/ البته اولش صندلی ها خالی بودا... ولی من گفتم بیاین هممون رو زمین بشینیم که اونا گفتن خیر زمین کثیفه بعدم در کسری از ثانیه صندلی ها رو پر کردن. آخه پررویی تا چه حد؟ تازه بعدم همینطوری غذاهاشونو ول کردن و ماها آشغالاشو جمع کردیم. خب مسئولیت پذیری یاد بچههاتون بدین دیگه اه.
- خب کیا میان بریم نماز؟
اومدم برا خودم فتوا صادر کنم که وقتی خیییییلی بی حوصله و خییییلی خسته ای و فردا دفاع داری و بس استرسمندی، میتونی نمازتو بندازی واسه یه روز دیگه، ولی بعد که دیدم هیچ کس به این امکان فکر نمیکنه گفتم دیگه منم برم بخونم.
پنج طبقه رفتم پایین. در نمازخونه رو که باز کردم دیدم تاریکه. اول فکر کردم برق رفته بعد پایینو نگاه کردم دیدم هفت هشت نفر نشستن دور یه لپ تاپ فسقلی و فیلم ترسناک میبینن. بساط چیپس و پفک و تخمهشونم به راه بود. چند ثانیه یه بارم با هم میگفتن: هوووو....!
اون طرف دو نفر نشسته بودن رو یه میز کوچولو (که نمیدونم کاربردش تو نمازخونه چی بود!) و با هیجان توضیح میدادن که دیروز داوری چطور بوده ...
- یه میز دراز هست، سه تا هشت نفر پشتش نشستن. با فاصله از اونا یه میز صندلی هم هست برای تو. یه دوربینم هست داره ازت فیلم میگیره. پشت سرتم ویدیو پرژکتور و اینا هست. تو دوربین نگاه نکنیا!
- من رشتهم زبان بود... داوره یهو برگشت گفت انگلیسی حرف بزن. اصلا خودمو نباختم. قشنگ انگلیسی حرف زدم براشون.
- آره میدونی نکتهش اینه که هر چی گفتن دست و پاتو گم نکنی. نصف سوالاشون اصلا چرت و پرته فقط میگن که ببینن تو آرامش خودتو حفظ میکنی یا نه.
- بیشترشون اصلا دارن میوه میخورن و اصلا کاری به کارت ندارن. فقط یکی دو تاشون حرف میزنن باهات. همش سعی میکنن سوالای پیچیده بپرسن که تو توش بمونی.
- عه چرا اینجوری میکنی تو هم هول میشن که. نه حالا چیز خاصی هم نیست. فقط نکتهش اینه که با اعتماد به نفس جواب بدی.
بالاخره وقتی حرفاشون تموم شد، نمازمو خوندم. البته تموم که نشد به چرت و پرت افتاده بودن... چیز جدیدی که یهو حالیم شد، ( یه کم دیر:/) این بود که گروه زبان و ادبیات فارسی کلا شامل شعر و داستان و مقاله و طرح پژوهشی و کوفت و زهر مار و اینا میشه. نه فقط شعر. فرض کنین تو مسابقات دانشآموزی، تو رشتهی مثلا شعر، شیش تا اول از سه تا پایه انتخاب میکنن ( دختر و پسر) ولی اینجا توی سه چهار تا رشته، از کل پایه ها، بین همهی دخترها و پسرها، یک نفر اول میشه.
نمازم که تموم شد دیدم یه نفر جدید اومده تو نمازخونه. چه قیافهی ملیحی داشت. وای چه چشمایی... بین سبز و عسلی. خیلی قشنگ بود. رشتشو پرسیدن. گفت داستان. دختر رومیزی (!) به من نگاه کرد و گفت: عه داستان. رقیب توئه!
دو تایی آروم لبخند زدیم. دیگه به چشماش نگاه نکردم. یه لحظه یه حس بدی پیدا کردم!
یه فیلسوفی بود میگفت همه مشکلات ما از قیاس است. (یا حالا یه همچین چیزی!)
چه احساس بدی یهو بهم دست داد.
برگشتم اتاق. وقتی سخنرانیهای دختر لوس تموم شد بالاخره گرفتیم خوابیدیم. البته چهار نفرمون هنوز تو پایین بودن. بعدم قرار بود برن تو حیاط بگردن. :/
خوابیدن سخت بود. تختاش یه جوری بود که یه نیم غلت میزدی یک صدایی ازش بلند میشد که نگو. یعنی قشنگ هر کی تکون میخورد صداش میپیچید. آدم ترجیح میداد عین تابوت توش بخوابه. زود خوابم برد.
نمیدونم چند ساعت بعد بود که بچه ها اومدن بالا. سر و صدا... تق و توق... دستشویی... مسواک... آب... تو اون اتاق دختره داشت تار میزد... واااای. رفتم با خواب آلودترین حالت ممکن (جوری که عذاب وجدان پیدا کنه) دم اتاقشون گفتم میشه ساز نزنی؟ ما خواب بودیم :/ با بی تفاوت ترین حالت ممکن گفت: خب اگه میخوای در اتاقمونو ببند.
این دختره تو راهنمایی هم باهامون بود. از اون موقع هم پررو بود. همون بود که موقع غذا گرفت نشست گفت شماها رو زمین بشینین. حالا برا من هنرنماییش گرفته نصف شبی.
رفتم بخوابم. ولی ایندفعه خوابم نمیبرد. گرمم بود. سردم بود. اصلا یه حالی بودم. قلبم شروع کرده بود به تپیدن. استرس! دفاع! کتاب دوستی با خدا کنارم بود. تو تاریکی نمیتونستم بخونم ولی خب قوت قلب بود :) گرفته بودمش و هی نفس عمیق میکشیدم! مدتی نسبتا طولانی تو همین حالت بودم تا بالاخره خوابم برد. نصفه شب صدای صلوات خاصه و اذون و اینا چند بار شنیدم... ولی کامل بیدار نشدم... دوباره خوابم برد... وقت نشد به این فکر کنم که آدم چرا باید تو جای عمومی صدای گوشیشو قطع نکنه.
صبح که بیدار شدیم پری کلی درباره این که گوشی هاتونو بذارین رو سایلنت و بخوابین و نصفه شب شونصد تا صدای اذون بلند نکنین، صحبت کرد. بیچاره اصلا خوابش نبرده بود. اونا هم در جواب هی لبخند میزدن. :/
وقتی خانمه صدامون زد خیییلی زیاد دلم میخواست بخوابم. عادت نداشتم کسی صدام بزنه همیشه وقتی خوابم تموم شد خودم بیدار میشدم. ولی نامرد زود صدامون زده بود. بعد خودش رفت خوابید.
تو صف دستشویی وایسادم، وضو گرفتم، لباسامو عوض کردم، مسواک زدم، رفتم پایین نماز خوندم، اومدم بالا، کرم زدم، وسایلمو آماده کردم، گوشیمو یه ذره دیگه زدم تو شارژ، یه خورده کتاب خوندم، نشستم، نشستم، نشستم، ملت هنوز در حال آماده شدن بودن.
نمازش خیلی حال داد. حالا حالاها اینطوری نشده بود. نمازخونه خلوت و آروم بود. وقتی خوندم انگار حالم بهتر شد. گفتم حالا که حال داد یکی دیگه هم قضا میخونم! بعدشم از خدا خواستم اونجا یه جوری باشم که خودم به خودم افتخار کنم! چون احتمال رتبه آوردن چیزی نزدیک به صفر بود.
وقتی خواستم برم بالا، یه خانم میانسال تپلی بامزه ازم پرسید: شما که از همدان نیستین؟ هستین؟! گفتم نه ما از یزد اومدیم. گفت: عه؟ خب به سلامتی. چه رشته ای؟ شعر.... به به شعر! هفت هشت سال پیش یه دختری بود از اصفهان. دو تا بیت... فقط دو تا بیت شعر گفته بود. اومد اینجا و اول شد و راحت دانشگاه رفت و شیش میلیون پولِ اون موقع هم بهش دادن و... خلاصه کلی از مزایا استفاده کرد... فقط با دو تا بیت شعری که گفته بود. ایشالا که شما هم حتما رتبه میاری و از مزایا استفاده میکنی.
حرفش خیلی عجیب بود. دو تا بیت! داورایی که ما دیدیم که شعرا رو کیلویی قضاوت میکنن. تازه هر سال که گذشته مزایا کمترم شده. سهمیهی صد درصدی کنکور شده ده درصد. جایزه و اینا هم که بعید میدونم زیاد بدن. ولی به هر حال، از این که سر صبحی حرفای خوب بهم زد خوشحال شدم. یاد اون خانم متولد تو انجمن ادبی افتادم. چقدر حس بد به من داد. چقدرررر! این آدمایی که همش میخوان یه چیز خوبی بگن خیلی خوبن. مث اینا باشیم :)
****
رفتیم دانشگاه شهید رجایی. صبحانه پنیر و کره و شیر با نون لواش بود. یه بار که با مدرسه رفته بودیم اصفهان یکی از بچه ها گردو آورده بود و من به نبوغش افتخار کردم. از اون موقع تا حالا هر جا میرم گردو میبرم. حتی اون هتل لوکس کنگره هم گردو برده بودیم ولی اونجا اینقد چیزای عجیب غریب بود که دیگه آدم دلش نمیخواست نون پنیر گردو بخوره!
لکن... ایندفعه یادم رفت! نمیدونین که چه صبحانه مزخرفی بود... یه چیز شلکی بیمزه... به پولش نیستا. بی خردن از بس. اصلا شیر ضروری نبود که. میتونستن به جای پنیر مربا بدن. خب این بیچاره ها دارن میرن دفاع باید یه چیز شیرین بخورن جون بگیرن.
من و حمیده جدا از بقیه بچه ها نشسته بودیم جایی که به کیفامون دید داشته باشه.
حمیده رفت دو تا چایی گرفت اومد. تو لیوان کاغذی. میخواستم بگم من که نمیخواستم... من نه قراره اینهمه چایی بخورم نه میخوام زباله تولید کنم نه اینجا نبات و قاشق چایی خوری هست ( تو کیفم داشتما. یادم نبود)... تازه سیرم شدم دیگه نمیتونم همراه غذام بخورم. ولی دیگه نگفتم و تشکر کردم. چون اورده بود سعی کردم بخورم ولی واقعا نشد. چایی تو لیوان کاغذی فاجعه به تمام معناس. از هر نظر :(
لازمه بگم که مامان خانم به زور چمدون همرام کرده بودن. هر چی گفتم مادر من اون ورکشاپ که این همه وسیله داشت با همین کوله رفتم، حالا برای یه سفر نصفه روزه که هیچ وسیله ای هم نمیخواد برا چی چمدون ببرم؟
ولی خب مامان هستن و اگه به حرفشون گوش ندی بهشون بر میخوره. لذا علاوه بر یه دست مانتو و شال و لباس شلوار تو خونه ای که گوشه ساک افتاده بود، سه چهار تا کتاب و خوراکی و چند نوع کرم مرطوب کننده و ضد آفتاب و سفید کننده و رژ لب و برق لب و چرب لب و هر چیزی که فکر کنید برداشتم تا چمدون یک نفره پر بشه! حالا هر جا میرفتیم این چمدونم باید همراهم میبود. همه کوله هاشون پشتشون...و من در برابر نگاه های متعجب دیگران باید قر قر قر این چمدونو میکشیدم. :/
یکی از بچه های شاعرمون خودش با خانوادش اومده بود تهران. اسمشو میذاریم فروغ. منو که دید گفت: عه مرحله قبلی قبول شدی؟ باریکلا به جناب استاد! فکر نمیکردم از این عرضه ها داشته باشه.
لبخند زدم و رومو چرخوندم. سعی کردم به این فکر کنم که یه چیزی گفته بهش فکر نکرده که. ولی واقعا نتونستم. میخواست اعصاب منو خورد کنه. میخواست بگه صدقه سر اون استاد انتخاب شدم. هیچ هدف دیگه ای نداشت. باید میگفتم علیرغم اذیتهای استاد تونستم بیام!
بعد از این که توصیه های لازمو از رییس پژوهشسرامون شنیدیم، رفتیم تو و همهی بچه های ادبیاتو صدا کردن برای تست شاعریت! یه مصرع دادن: شبیه صبح نشابور است گل تبسم زیبایت. باید اینو تو نیم ساعت ادامه میدادیم... چی بود آخه این. به داستان نویسا داد: عشق و مرگ. مسخره ها! جای این که یه ترکیب جالب بدین... (مثلا اضمحلال، آفتابه)... عشق و مرگ. هه.
بیا دوباره و لب وا کن، بدون شورش و غوغایت،
خزان و گمشده و زردم، کجاست آبی آوایت؟
سکوت بر سرم آوار است، هوای من پر تکرار است
چرا مرا نمی آشوبی به لطف هرم نفسهایت؟
بس است هر چه که باریدی، بهار گشته شکوفا شو
شبیه صبح نشابور است، گل تبسم زیبایت
خب... اون موقع به نظرم بد نبود. ولی بعد که شنیدم فروغ تو این نیم ساعت پنج تا بیت گفته یهو جا خوردم. :(
***
سالن انتظار. سرپرست مردمون داشت اون طرف میگفت: خوب نیست دختر و پسر اینجا بشینن نزدیک هم. سال دیگه باید سالن انتظار دختر پسرا رو جدا کنیم. :/ چقد واقعا اینا جنسیت زدن. بابا کی به این چیزا فکر میکنه همه تو فکر دفاعن. والا.
پسرای یزدی کنار هم نشسته بودن. وای چقد یزد ادبیات داره... صندلی اون نزدیکا خالی نبود. داشتم راه میرفتم. یکی از پسرا از پشت سر گفت: عه شما صندلی ندارین؟ برم بیارم براتون؟ یه نیم نگاهی انداختم و گفتم: نه ممنون.
خوشگل نبود آخه. نمیخواستم این افتخارو نصیبش کنم.
D:
یهو دیدم پری و فروغ پایین صندلی ها نشستن. فکر کرده بودم رفتن پایین. رفتم پیششون رو زمین نشستم. عه عه عه! پسرای الدنگ! همشون نشستن رو صندلی یه نگاه نمیکنن ببینن چند تا خانم متشخص نشستن رو زمین. واقعا که.
بعد یه مدت یکی از مسئولا اومد کلی تحویلمون گرفت و گفت برامون چند تا صندلی بیارن.
پسرا رو زیر نظر گرفتم ببینم چه مدلین. حالا درسته که من اصلا به این چیزا فکر نمیکنم و دغدغه های والاتری دارم، ولی خب روبرومون نشسته بودن دیگه. نمیشد نادیدهشون گرفت.
دو تا شونو که تو کلاس خوارزمی دیده بودم. یکیشون با یکی از دخترا انگار چت کرده بودن. اون هیچی. اون یکی هم خواست صندلی بیاره محلش نذاشتم. خب... بعدی... اون پسر خفنه که همه میگن اول میشه. ایش اصلا سرشو بالا نمیکنه. به نظرم خیلی هم خودشو واسه دوستاش میگیره. اصلا محلشون نمیذاره. یکی دیگه هم بود که تپلی بود و صدای بمی داشت که به قیافش نمیخورد. داشت میگفت: من مطمئنم آخر از همه میفتم. من همیشه آخر میفتم. خیلی گوگوری بود. ولی خب میدونین که آدم رو گوگوریا نمیتونه زیاد حساب کنه. آقا بیخیال بی اف یابی. :(
فروغ و پری شروع کرده بودن با هم حرف زدن و هی میگفتن وااای منم! بزن قدش!! مثلا یکیشون میگفت: من هیچ وقت نمیخوام ازدواج کنم. وااای منم بزن قدش! به نظر من تو خونه همه کارا باید تقسیم بشه... همه کارا یعنی حتی راه رفتنم تو خونه باید بین زن و مرد تقسیم بشه. وااای دقیقا منم موافقم.
چقد لوس و مسخره. :/
چند دقیقه بعد، فروغ رفت پایین پیش مامانش. یهو دیدم پری یه گیره سر طلایی رو گرفته دستش هی نگاه میکنه. گفت این مال مامانمه. از دیشب تا حالا اینقد دست مالیدم بهش که دیگه رنگش داره میره. گفتم: وا! گفت: مامانم پنج سالم که بود فوت کرد.
- آ...خ... مـ... متاسفم.
لبخند زد: اشکال نداره. از اون موقع چیز زیادی یادم نمیاد. عادت کردم.
یهو انگار یه چیزی محکم خورد تو سرم. فکر کردم اصلا حق داره هر چقدر دلش خواست لوس باشه. یه دختر نوجوون که مادرش فوت شده و با خواهر برادراش سیزده چهارده سال اختلاف سنی داره، اصلا حسابش با بقیه آدمایی که تو بهشون میگی ته تغاری و تک بچه و اینا فرق میکنه.
یه جوری شدم یهو.
دعا کردم به آرزوش برسه. ولی بعد یادم اومد رقیبمه.
از تصور این که از دیشب تا حالا داشته از مامانش کمک میخواسته حالم بد شد.
اه.
...
بعد چند ساعت فروغ و پری از حرف زدن خسته شدن. منم دیگه حوصله مرور کردن دوستی با خدا و شعر سهراب خوندن و با خودم حرف زدن و دید زدن پسرا رو نداشتم. همه بیکار نشسته بودیم.
یه دختر اصفهانی خیلی ناز اونجا بود که وقتی حرف میزد من همش داشتم نگاهش میکردم. به فروغ گفتم: نیگا چقد خوشگله این دختره؟ یه نگاهی کرد و گفت: دماغش قوز داره. گفتم: نه بابا کجا قوز داره؟ گفت چرا از این زاویه قوزش قشنگ معلومه. بعد یه نگاهی بهم انداخت و با یه لحن زشتی گفت: هیچی نداره. تو خوشگلتری. باور کن تو خوشگلتری.
بهم برخورد. نمیدونم چرا. کلا استعدادش این بود که حرف معمولی رو یه جوری بگه که ناراحت بشی. تو این چند سال که ندیده بودمش حس بدی بهش نداشتم. تنها چیزی که ازش یادم بود دستخط فاجعه و هوش زیاد و شلختگیش بود. این سه تا ترکیب بدی نیستن! ولی ایندفعه که دیدمش یه چیزای دیگه ای هم بهش اضافه شده بود.
دبستان همکلاسی بودیم.درسش خیلی خوب بود.
کلاس چهارم یه روز یه دفعه اومدن شاگرد اول و اینا رو مشخص کردن. اون شد اول، من سوم.
چند ثانیه ناراحت شدم. هیچ وقت به رتبم تو کلاس فکر نکرده بودم. ولی بعد یادم رفت.
ظهر که شد، هنوز قیافش یادمه که از تو مینی بوس برام دست تکون داد و گفت:
ایندفعه بیشتر درس بخون اول بشی!
***
مقنعه صورتیه تازه از دفاع اومده بود. طفلکی خیلی ناراحت بود. میگفت هول شدم. تازه مامانم هم وسط کار زنگ زده. وای بیچاره. بعضی وقتا مامانا با این نگرانیاشون حرص آدمو در میارن. میگفت اصلا خودمو باختم نمیدونستم چی بگم. سوالاشونم سخت بوده. (پیش خودم فکر کردم بچه های شعر همه شون خوب حرف میزنن و نمیتونم به رقبای ضعیف امیدوار باشم) طفلی خیلی ناراحت بود. یه خورده حرف زدیم و بعد دوباره سکوت شد... سعی کردم دوباره شانسمو امتحان کنم. چرا من وقتی فکر میکنم یه کسی خوشگله همه میگن زشته هان؟!
_ نیگا این دختره که اونجا وایساده چقد خوشگله.
یه نگاهی کرد بعد گفت: "یه چیزی بگم ناراحتی نمیشی؟" از این سوال بدم میاد. معمولا وقتی میخوان چیز ناراحت کننده ای بگن اینو میپرسن! منم همیشه میگم چرا ناراحت میشم. ولی ایندفعه بهش نمیومد چیز بدی بگه. گفتم نه بگو. گفت: تو خیلی خوشگلی.
چند ثانیه نگاش کردم. موندم چی بگم. بعد زورکی لبخند زدم: آخه برا چی ناراحت بشم؟ گفت: خب نمیدونم گفتم شاید ناراحت بشی...
اون لحظه به دو تا چیز فکر کردم. یکی این که فروغم همینو گفت ولی یه جوری که حالمو به هم زد. ولی این دختره اینقد صادقانه و با محبت حرف میزد که کلا یه حس دیگه ای داشتم.
یکی هم این که... سارا تو چقد درباره مقنعهش فکر کردی... به تو چه واقعا؟ نمیتونی اون چشم کورتو وا کنی چار تا خوشگلیِ مردمو ببینی؟
اه.
***
بعد از سه چهار ساعت انتظار، بالاخره صدام زدن. بعد از من فقط پسر تپله مونده بود. خخ بیچاره حدسش درست در اومد.
نفس عمیقی کشیدم و دهنمو بستم که قلبم یهو نپره بیرون. رفتم تو....
واهاهای!
- ۹۷/۰۶/۲۹
- ۸۲۳ نمایش