ماجرای عاشق شدن من
بچه که بودم فکر می کردم زن ها نمی توانند عاشق شوند. فکر می کردم اصلا زشت است. همیشه وقتی کسی درباره عشق و عاشق و مهمتر از همه عاشق شدن حرف می زد ته دلم آهی می کشیدم که هیچ وقت نمی توانم آن لحظه ای که این همه آدم حس کرده اند و هیچ یک مثل دیگری نبوده را، تجربه کنم. خنده دار است! نمی دانم چه چیزی باعث شده بود اینطور فکر کنم. شاید قصه مجنون ها و فرهاد ها و پرنس های خوش قیافه لوس، کلمه عاشق را برایم موجودی مذکر تصویر می کرد. و البته که مذکری نه چندان دوست داشتنی. یا آنقدر کله شق بود که اعصاب آدم را خورد می کرد. (مرد حسابی حداقل قرص میخوردی) یا آنقدر جنتلمن و مهربان و صاف و اتوکشیده که حال آدم را به هم میزد. و این باعث شده بود یکی از ترس هایم هم این باشد که نکند اگر روزی کسی عاشق من شد شبیه اینها باشد؟ و نکند اگر بهش گفتی نه، انقدر پیله باشد که دست از سرت بر ندارد و نکند آنقدر دیوانه باشد که یکدفعه گناه و عذاب وجدان از وسط دو نیم شدنش هم بیافتد گردن تو؟! چقدر بد است که باید صبر کنی تا شاید یک آدم درست و حسابی شیدایت شود. :/
بزرگتر که شدم دیدم که نه. دخترها هم میتوانند عاشق باشند. اول به نظرم خیلی بد و زشت و لوس آمد. اما بعد از مدتی دیدم که چقدر خوب است که آدم حق انتخاب داشته باشد. و خودش بتواند جریانی را ایجاد کند. نه این که فقط جریان به وجود آمده را تایید یا رد کند.
خلاصه تصمیم گرفتم به محض این که بزرگ شدم بروم تو کار عاشق شدن.
این بار مشکل جدیدی به وجود آمد. هیچ موردی دور و برم نبود که حتی بشود بهش فکر کرد. اصلا هیچ کس همسن من پیدا نمیشد. از دار دنیا یک پسر دایی و یک پسر عمو داشتم که کمتر از بقیه کوچکتر از من بودند. منتها یادم هست، هر دو در همان روزها این مهم را به من یادآوری کرده بودند که من بیشتر از آنها سبیل دارم و این نه تنها باعث شده بود از گزینه ها کنار بروند بلکه بر نفرت من نسبت به آنها افزوده بود.
(برای این که بهتر در فضا قرار گیرید: حکایت است که روزی در عنفوان کودکی بنده چنگی عمیق بر صورت پسردایی انداختم و زمانی که مادرانمان سراسیمه پیش آمدند، دست مبارک پسردایی را باز کرده و دسته ای مو در آن مشاهده نمودند و آنگاه ندا آمد که این به آن در. و قضیه به خوبی و خوشی تمام شد. )
در اجتماع هم که هر چه گشتم مورد مناسبی پیدا نکردم به جز یک دوستی در کلاس موسیقی که در اسمش س و ر داشت و از دور به نظر آمد میتواند گزینه خوبی باشد منتها وقتی کمی نزدیک تر شد دیدیم که بسی بددهن و بیشعور است و خدا را شکر قضیه عاشق شدن از سرمان افتاد... البته تقریبا.
یک بار واقعا عاشق شدم. توی کلاس والیبال. نه، اشتباه نکنید ما در اروپا زندگی نمی کنیم. همین یزد خودمان بود!
هماسم خودم بود. همین را از او میدانم. حتی فامیلش را هم یاد نگرفتم. صدایش را هم فقط یک ثانیه موقعی که توپی به او دادم شنیدم: مرسی.
از اولین لحظه ای که دیدمش احساس می کردم چیز عجیبی در چهره اش وجود دارد. هر چه نگاه کردم نفهمیدم کجا دیدمش یا شبیه چه کسی است. نه. شبیه هیچ کس نبود. نه این که بگویم خیلی خوشگل بود حتی دماغش کمی بزرگ و عقابی بود اما چیز عجیبی در چشمهایش بود که از آن فاصله دور هم معلوم بود. موقع نرمش زل زده بودم به او. یکدفعه نگاهم کرد و من سعی کردم وانمود کنم که خیلی معمولی دارم بچه ها را نگاه میکنم. ولی خدایا... چقدر عجیب بود که احساس می کردم همه چیز او در بهترین حالت ممکن قرار دارد. از صدای مرسی گفتنش تا چهره و حالت حرکت دادن دست ها و رنگ لباس او و ... خیلی عجیب بود. با او همکلام نشدم. نمی دانم چرا. شاید میترسیدم با چیزی که من فکر می کنم فرق داشته باشد و تصویر معشوقه عزیز من را خراب کند. به هر حال فقط یک جلسه دیگر آمد. من هم دیگر نرفتم.
ماجرا تمام شد اما احساس می کردم یه چیزی که میخواستم دست پیدا کرده ام. رفتم و با خوشحالی ماجرا را برای مادرم تعریف کردم. با تاسف و خشم برگشت و چنان نگاهی به من انداخت که سریعا از نظرها محو شدم و دیگر ماجرا را برای کسی تعریف نکردم تا کنون.
وقتی عاشقانه میخوانم دلم شدیدا میخواهد که عاشق کسی باشد. ولی یک بار فکر کردم و دیدم انقدر دل مزخرفی دارم که هیچ وقت یادم نمی آید برای کسی تنگ شده باشد. (یا شاید یکی دو بار.) البته منظورم عاشقانه درست حسابی است. آنا گاوالدا و جوجو مویز و این لوس بازی ها هیچ وقت همچین حسی را در من ایجاد نمی کنند و بیشتر حالم را از هر چه عشق و عاشق است به هم میزند. نمی دانم چرا. شاید چون عشقهای واقعی را تعریف می کنند نه عرفانی. (منظورم واقعی برای ما آدمهای ساده است.) عشقهای رنگارنگ زمینی، نه آبی و سفید و بیرنگ. که خب البته امیدوارم این فرضیه غلط باشد.
بگذریم. خلاصه که بعد از گشت و گذار بسیار در این وادی، به این نتیجه رسیدم که دوست دارم یا آنقدر یکدفعه ای و دیوانه وار کسی را دوست بدارم که هرچه محل نگذاشت دستش از سرش بر ندارم و هی اصرار کنم و گریه و التماس و آخرش هم مرا بگذارد برود و بعد به خاطرش تیشه را بر فرق سرم بکوبم، یا برعکس. یک نفر تا سرحد مرگ عاشق من شود و از همه دویست تا خوانی که برایش چیده ام بگذرد و بعد هم با نه قاطعی روبرو شود، سر به بیابان گذارد و آخرش هم در راه عشق خالصانه من جان دهد.
(بله. کرم دارم.)
آره بابا. همینش خوب است. به نظرم آن عشاقی که به هم میرسند زندگی خیلی کسل کننده ای دارند. فقط زندگی سیندرلا را تصور کنید. ( ببخشید بین این همه مثال بومی اسم و رسم دار او را می گویم. او دیگر ته خوشبختی بود مثلا.) آخرش که چه؟ دو تا آدم عاشق خوشگل پولدار که به رمانتیک ترین شکل ممکن به هم رسیده اند و همه مردم یک کشور عاشقشان هستند، در طول شبانه روز چه هیجانی دارند؟ والا زندگی این شاعرهای سیگاری در اتاقک تاریک پر از کاغذهای زرد مچاله که از صبح تا شب و شب تا صبج به یک دخترک بیچاره ای که دوستشان ندارد فحش میدهند، جذاب تر از زندگی این هاست. حداقل او انقدر شعر میگوید و گریه می کند و قهوه میخورد که دق می کند و میمیرد. بالاخره یک روندی را طی می کند. آنها چطور؟ چقدر میخواهند قربان صدقه همدیگر بروند؟ من که هر وقت زیادی از کسی خوشم آمده، بعد از مدتی از او متنفر شده ام. :) بعدش هم احساساتم هی این وری و آن وری می شود و آخرش هم به تعادل نمیرسد. از کجا معلوم؟ شاید آن سارای ورزشکار هم اگر به جلسه سوم می رسید، نفرتم را بر می انگیخت!
حالا هی بروید عاشق شوید. آخرش همین است. به قول اینجانب:
عشق و شباب و رندی، خوب است لیک از دور
چون جمع شد معانی، سر رفت حوصلهی مان D:
پ.ن1: به طرز تلفظ ی توجه کنید: howseleYman
پ.ن2: بنا بود درباره مستور بنویسم و چاوشی و سنا. نمی دانم چرا اینطور شد. ادامه اش را خواهم نوشت...
1.ن3: مامان، ممنونم که روشنفکری.
- ۵ نظر
- ۲۱ مهر ۹۶ ، ۱۶:۳۵
- ۹۲۶ نمایش