خواب/ سیر تکامل
توی ماشین بودیم. داشتیم میرفتیم خونه. گفتم وای بابا دروازه رو رد کردیم. یه دروازه بزرگ فوتبال بود که یادم نیست چی کارش داشتم. برگشتیم. ولی باز جای دروازه رو رد کردیم. اصلا مقصدمون دروازه بود. چطور ردش کردیم؟ دوباره برگشتیم. دیگه از تو ماشین بودن خسته شده بودیم. بالاخره راه ده دقیقه ای رو تو نیم ساعت رفتیم. رسیدیم. داشتیم فکر میکردیم اگه همینجا کارمونو انجام بدیم، ( یه جایی بود شبیه کاهدون، دروازه ما هم اونجا بود.) صاحبش ناراحت میشه یا نه. کاشکی میدونستم چی کار میخواستیم بکنیم!
یهو سقف و همه چی رفت. شد مثل باغ. بعد شد مثل بیابون. بعد یهو همه چی عوض شد. نمیدونم به نظرم صاحاب کاهدون داشت یه چیزی تعریف میکرد. داشت درباره دین و عقل و آدمیزاد حرف میزد به گمونم... استدلال میکرد و تاریخچه آدمیزادو برامون ورق میزد...
وسط یه بیایون بی نهایت، باد میومد و خاک میزد تو صورتمون، وایساده بودیم و سیر تکامل انسانو نگاه میکردیم. از اون اول که راه می رفت... بعد کشف کرد که میتونه از حیوونا استفاده کنه... موسیقی تندتر شد. سرعت بیشتر شد. آدمیزاد جلو میرفت و زمین زیر پای ما هم همراهش. ما بدون حرکت جلو میرفتیم و اون روی اسب. آدمیزاد لباسدار شد. لباساش قشنگتر شد. بنا ساخت. موسیقی باشکوه تر شد. امپراطوری ساخت. قدرت ساخت. سرعت بیشتر میشد. داشتم سرگیجه میگرفتم. بعد یه دنیا درخت جهانو پر کرد. انگار یه کیسه درخت خالی کرده باشی وسط بیابون. از اون بالا خیلی کوچیک بود. آب اومد. آب اومد روی درختا. آدمیزاد قایق ساخت. روی آبهای معلق جلو رفت. درختا خوابیدن. آدمیزاد تاخت. رفت جلو. پشت سرش دوباره سبز شد. دوباره تاخت، دوباره سبز شد، دوباره تاخت، دوباره سبز شد. بزرگتر شد. آدما بزرگتر میشدن یا ما نزدیکتر؟ نمیدونم. از شدت زیبایی و وحشت خودمو احساس نمیکردم. آدمیزاد جلو رفت. ماشین ساخت. سرعت بیشتر میشد. جلو رفت. تانک ساخت. تانک بزرگ تر شد. تانک از همه درختا خیلی خیلی بزرگتر بود. خیلی خیلی. همهشون محو شدن. پس زمینه بی رنگ شد. آتیش. جیغ زدیم. رفت. خیلی سریع رفت. گردونه زیر پامون نتونست به گردش برسه. آدمیزاد جلو زد. آدمیزاد کشتی ساخت. کشتی از ما هم بزرگتر بود. سوار کشتی شدیم. ورق خوردیم. از آب و خاک و جنگل گذشتیم. پایان اپیزود اول.
معلم جغرافیامون گفت حیفه امکانات اینجا رو استفاده نکنین. نفهمیدم مدرسه مون بود یا اردو. سوار آسانسور شدیم. چندتا چندتا. من و مینا با هم بودیم. دست همو گرفته بودیم. روی هوا ایستاده بودیم. نمیدونم چی زیر پامون بود. راه افتادیم. گردونه ای زیر پامون بود. نمیدونم بر پایه توهم اونا رو برامون ساخته بودن یا واقعیت داشت. پیش خودم فکر میکردم یعنی مدرسه انقد پول داره؟ رفتیم و از ساختمونا گذشتیم. از زیر پلا، اونجایی که فقط پرنده ها میتونن برن، از روی اهرام ثلاثه، از کویرا و بیابونا، از عجیب ترین ساخته های دست بشر، از توی پاساژای خارجی، از شهربازیهای غول آسا، از بالای بالای بالا، خدایا تموم نشه؟ ساختمونای شرقی، ساختمونای غربی، درختای سردسیری، درختای گرمسیری، زشتی، زیبایی، توی خاک، روی خاک، از پایین پایین پایین، ذره ذره ی اتمسفر زمینو استشمام کردیم. یه لحظه چشمامو بستم. من و اینهمه خوشبختی؟ گفتم ببین اینا همش توهمه. دوباره باز کردم. نه نبود واقعی بود، یه ثانیه دوباره دیدمشون. پس واقعیه. بذار ببینم. بوم. سیاهی.
پامون رسید رو زمین. زمین صاف معمولی. در آسانسور باز شد. بچه های دیگه اونجا بودن. زبونم قفل شده بود که یکی گفت: به نظر من که هیچی نداشت. مینا گفت: خب حالا بد نبود. و حجم بزرگ حیرت من از دستام افتاد و زیر حرفای بقیه مچاله شد، آب شد، رفت تو زمین.
گفتن دفتر کارت دارن. رفتم. گفت اون بیرون با کی حرف زدی؟ گفتم هیشکی. سوتفاهمی بود. حل شد. حرفای سبکمون توی هوای ساده مدرسه پخش شد. زنگ تفریح بود. یه چیزی خوردیم. خانم داشت میومد. هیچ کس درباره سفر حرف نمیزد. نکنه همش توهم بود؟
پ. ن: اون دوستی که منفی دادن هدفشون چی بوده؟! خب خوابم بوده دیگه با چی مخالفین؟!
پ.ن2: یادم اومد! اون شب لوسی رو دیده بودم... عجب چیزی بود...
- ۲ نظر
- ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۴۴
- ۵۶۷ نمایش