یک پست لوس!
یکشنبه ای حسابی اعصابم خورد بود. اول از دست خودم که تو مدرسه حسابی خودمو ضایع کردم. توی زمین والیبال جلو اون همه کسایی که نمیخوام آّروم جلوشون بره، همش خیره به افق بودم ! بعد یه ساعت یهو میدیدم که عه توپ مال من بود! یکی مثل لعیا که به قول خودش تو بدنش فنر داره از ته زمین میپره میاد جلو، یکی هم مثل من که لعیا وسط بازی با عصبانیت برگشت بهم گفت: نکنه عاشق شدی؟!
بعد اومدم خونه با کلی آه و سوز گفتم تو مدرسه چی شده....بابام یه دفعه گفت: این پسر چرا نمیاد سر سفره؟ چه معنی داره؟
الآن قیافه منو بعد یه ساعت نطق تصور کنید!
بعدش از دست استاد سه تارم عصبانی بودم که بعد بیست دقیقه انتظار بالاخره تشریف فرما شدند...تازه طلبکارم بود! به من میگه وقتتو آزاد کن وقتی میای کلاس! تازه مرد گنده موهاشم فر کرده بود! کاشکی عوض کارا یه ذره به نظم شخصی فکر می کرد. ایشششش...
بعدش کلاس والیبال داشتم خدااا! اینبار از دست اون دختر درازی عصبانی بودم که ازم پرسید چند سالته؟وقتی بهش گفتم چهارده، نیم ساعت زل زده بود تو چشام بعد برگشت گفت من فکر می کردم کلاس پنجم باشی، چرا اینقد کوچولو موندی؟
بعد از دست مربی که وقتی مامانم ازش پرسید دختر ما چه طوره، چیزی گفت که مفهومش میشد این: یه کم از افتضاح بهتر.
بعدم تو ماشین هرچی مامانم گفت تمرین می کنی بهتر میشی، من باز حرف خودمو میزدم: من قبلا والیبالم خوب بود! به خدا اینطوری نبود!
هر کی میخواست سرویس بزنه آرزو می کردم رد نشه! حواسم جمع بود ببینم کیا تعویض میشن...دلم برای خودم میسوخت!
به خودم گفتم چقدر حقیری سارا! بعد احساس کردم کلمه حقیر خیلی دردناکه...گفتم: چقدر بیشعوری سارا!
به هر حال یک روز مزخرف دیگه هم گذشت...
آخر شب با کلی حس نفرت می خواستم برم بخوابم... طبق معمولم هیشکی نبود که یه ذره باهاش حرف بزنم...از صمیم قلب آرزو کردم که در زودترین زمان ممکن یه اتفاق خوبی واسم بیفته و گرنه دق می کنم!...
یه دفعه یک شی زرد رنگی جلو چشم سبز شد! کتاب هفت عادت نوجوانان موفق! اینجا چی کار میکرد؟ وای فردا باید برم این کتابو تو مدرسه ارائه بدم...خدااا!
دو سال پیش خونده بودمش.هیچی یادم نمیومد. نشستم دوباره ورق زدم و خلاصه نوشتم و درموردش حرف زدم و ضبط کردم و....اوووو!
هی فکر می کردم فردا اگه بخوام برم پشت میکروفون بداهه صحبت کنم، همونجا غش خواهم کرد! (منظورم از بداهه همون حرفاییه که کلی تمرین کردم!)
***
ساعت نه و نیم برنامه شروع میشد. همه کسایی که باید کتاب معرفی می کردیم با یه چادر زورکی و یک عالمه شور و شوق به خاطر دو ساااعت کلاس نرفتن رفتیم نمازخونه. همین که رفتیم بالا......وای!! اینجا چه خبره؟ نمازخونه رو پر صندلی کرده بودن، پرچم، آرم، پوستر، دو تا تریبون! (خخخ) ردیف جلو هم همه مردا نشسته بودن! انگاری مراسم مهم تر از چیری بود که ما فکر می کردیم! هفت هشتایی با هم قلبمون داشت میومد تو دهنمون!
اولین نفر رفت متنی که نوشته بودو از رو خوند. دومی از رو نخوند ولی انگار داشت از رو میخوند! سومی همینطور و...خلاصه نمی دونم من نفر چندم بودم! رفتم پشت تریبون....میکروفونو دو متر اوردم پایین! ( با چه اعتماد به نفسی هم!) شروع کردم.«عامل بودن، برنده، برنده فکر کردن، نونوار شدن...» اصلا نمی فهمیدم کلمه ها چه جوری از دهنم خارج میشه!...اون موقع داشتم به یه چیز دیگه فکر می کردم....
به عامل بودن... وقتی کلاس گویندگی میرفتم همیشه پشت سر استاد میگفتم که چیزی بهمون یاد نداده و این همه انتظار داره...یاد همه اون لحظه های عذاب آوری افتادم که استاد مجبورم میکرد که جلوی بقیه درباره یه موضوع صحبت کنم....هیچی نمیتونستم بگم! ولی نذاشتم این آخرش باشه. کارای استاد به من ربطی نداشت! با همه وجود دلم میخواست این کارو یاد بگیرم...یه دفعه یه استادی سر راهم قرار گرفت که واقعا استاد به تمام معنا بود. نوزده تومن پول دادم و توی چهل روز کلی تغییر کردم! خودم عامل شدم.
نگرش من برنده تو برنده:« اگه فکر می کنید با شکست خوردن دیگران سطح شما بالاتر میره کاملا اشتباه می کنید....» وای از خودم خجالت کشیدم!
نونوار شدن....آخ...دست رو دلم نذار!
و...و...و...!
انگاری تموم شد! اصلا نفهمیدم چه طوری! هیچی از حرفام یادم نمیاد! فقط یادمه که وقتی میخواستم بشینم یچه ها کلی ابراز احساسات کردن و گفتن عالی عالی بود. منم انگاری خوشحال بودم. اما پشت اون خوشحالی یه عالمه احساسات ضد و نقیض بود که باید سر فرصت تک تکشونو بررسی می کردم!
همچین کتابی چطوری وقتی که بهش نیاز داشتم اومد کمکم؟
همچین مراسمی چه طوری درست تو موقع خودش برگزار شد؟!
شاید اتفاق مهمی نبود اما حال منو خیلی خوب کرد...
کلی خدا رو شکر کردم...
کلی دعا کردم...
خدایا!
هیچی دیگه خودت میدونی.
آمین!
- ۵ نظر
- ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۵:۵۸
- ۸۱۹ نمایش