چند روز پیش با مدرسه برای عکاسی رفته بودیم بیرون. وقتی که خواستیم سوار سرویس بشیم و برگردیم، دیدیم دو تا دخترکوچولوی دبستانی اونجا نشستن. آقای راننده گفت اینا شیفت ظهرن. خیلی زیاد نیستن سوارشون میکنیم میبریمشون.
خلاصه دور شهر گشتیم و شونزده هیفده تا بچه رو سوار کردیم و رفتیم به سمت مدرسه. کلی هم تحویلشون گرفتیم و رو پاهامون نشوندیمشون و گفتیم و خندیدیم که بین ما گنده ها احساس غربت نکنن! در حدی که اسم و فامیلشون و غذایی که اوردن و سن و همه چیزشونو پرسیدیم. آقای راننده هم بالاخره دست و دلباز شد و کولرشو روشن کرد و داشتیم حال می کردیم. وقتی که حسابی باهاشون رفیق شدیم یه دفعه دیدیم رسیدیم... بچه ها پیاده شدن و رفتن.
همشون که پیاده شدن، بچه ها داشتن میگفتن چقد اینا بامزه بودن و چقد خوش گذشت و ... که آقای راننده گفت: حالا بگمتون؟ اینا همشون افغانی بودن!
یه دفعه فریاد وای و اه و حالم به هم خورد از سرویس بلند شد! یکی میگفت وااای من چطوری اینو محکم تو بغلم گرفته بودم! اون یکی میگفت حالا نجس که نیستن کثیفن! آقای راننده گفت کولرو هم به خاطر همین روشن کردم که اگه بویی چیزی میدن اذیتتون نکنه. خانمو نگاه کردم. داشت میخندید... ماتم برده بود.
وقتی رسیدیم بچه ها دویدن رفتن تو دستشویی که دستاشونو بشورن. دستایی که "افغانی ای" شده بود!
دلم گرفت... خیلی زیاد.
تهش؟ هیچی. ته نداره! نمی دونم از گفتن همه اینا چی رو میخواستم بگم. فقط نوشتمش،شاید یه روزی دوباره که بهش برگشتم، تونستم یه نتیجه ای از این ماجرا بگیرم...
پ.ن: به تازگی یاد گرفتم که افغان درسته نه افغانی. ببخشید:)