یکشنبه هم لازمه
اول اینو پلی کنین.
گاهی احساس میکنم اینقد دادههای مختلف به ذهنم وارد میشه که از تحلیلشون در میمونم. امروز احساس میکنم چندان کار مفیدی نکردم و برای این که این احساس یه کم کمرنگتر بشه گفتم بیام چند خطی درباره خودم بنویسم. دو سه تا مطلب خیلی طولانی نوشتم که بعد دیدم به ریسکش نمیارزه و با اشک و آه فرستادمش تو پستو. خیلی تلخه درست تو اون لحظهای که خودتو آماده میکنی تا بگی آخهیشش!، یهو ببینی که همه زحمتت بیفایده بوده. البته بیفایده هم نبودا، ولی دیدم ممکنه شخصیتهای قصه به صورت واقعی وارد عمل بشن. و خب میدونم که منِ واقعی به اندازه من این نوشتهها از کارش مطمئن نیست و یه وقتایی ممکنه کار دست خودش بده. ولش کن. درباره خودم مینویسم!
این روزا آرومترم و میدونم از خودم و زندگیم چی میخوام. خب میدونم که آرامش هیچ وقت بیشتر از دو سه روز پیشم نمیمونه. ولی خب همینه دیگه. باید از این روزا یه کم ذخیره کنم تا تو روزای تشویش دم کنم بخورم. باید نوشت. همچنان از نظر بابام منطق ندارم. خب منم منطق اونو درک نمیکنم. ولی جالبه که مال خودمو خیلی خیلی خوب درک میکنم. :)
یکشنبه هفته پیش بود که راه دانشگاه تا خوابگاه قد یه عمر طول کشید. (از علاقه من به یکشنبهها که خبر دارید؟!) استاد از صبح پیله کردهبود که تکلیفتو روشن کن. هر چی میخواستم به رو نیارم و بگم نقاشیامو ببین، اون حرف خودشو میزد. خیلی خسته بودم. خیلی پریشون بودم. و از خودم بیزار. یه آهنگ خیلی خیلی غمگین هم بچهها واسم ریختهبودن که به شکل حیرتانگیزی با حالم جور بود. ترانهش هیچ چیز خاصی نبود. ولی اون لحن خسته و پریشون دقیقا برای من ساخته شدهبود.
وسایلام سنگین بود. خیلی زیاد. تازه سه تا کیسه سیبزمینی و گوجه و ماکارونی و کوفت و زهر مارم خریدهبودیم. و پالت رو هم یه جور بدی توی کیسه گذاشته بود. باید با حالت خاصی کیسه رو میگرفتم تا رنگش به جایی نخوره. کار احمقانهای بود ولی حوصله فکر کردن به یه راه بهترو نداشتم. هیچ چیز خوبی نداشتم که بهش فکر کنم. خوابم میومد. خیلی زیاد خوابم میومد. باید میرفتم خونه و بعد از طراحی تازه شروع میکردم به فکر کردن درباره تمرینای مزخرف مبانی که باید خلاقانه میبود. و بعد از همه اینا باید شام درست میکردیم! داشتم فکر میکردم عاجزانه از بچهها خواهش کنم که فقط تو خوردن غذا سهیم باشم. فکر این که بخوام یه ساعت کنار گاز وایسم تنمو میلرزوند.
و اون روز راه چهل و پنج دقیقهای ساعتها طول کشید. قسم میخورم که اندازه فاصله یزد تا اصفهان تو اون اتوبوس لعنتی بودیم. اصلا اون روز هوا تاریک شد. روزای دیگه تاریک نمیشد! یک میلیون فکر تو سرم بود و احساس میکردم از هر طرفی که میرم به بنبست میخورم. حتی اگه خیلی آرمانی فکر کنم. عجزی که عین زنجیر دورم پیچیدهبود، داشت نفسمو بند میآورد. تکیه دادهبودم به شیشه اتوبوس، هندزفری گذاشتهبودم تو گوشم و این دخترهی خسته هی میگفت:
I don't want to... But I love you
و من شرشر اشک میریختم.
رسیدیم. بالاخره اون مسافت وحشتناک به پایان رسید. از پلهها که داشتم میرفتم بالا فکر میکردم یعنی میشه برسم به تختم؟ آره. واقعا رسیدم. گفتم که نمیتونم تو غذا کمک کنم. گفتن تو ظرفا رو بشور. رفتم زیر پتو تا کمی بهتر شم. نشد.
خوابگاه هم مثل مدرسه همیشه آدمو تو یه سطح ثابت نگه میداره. وقتی با ساختن یه ویدیوی سی ثانیهای خنک کاری میکنن از خنده دلدرد بگیری، سختتر نمیتونی به مردن فکر کنی. و وقتی اونقد مطمئنی دو تا بال نرم و سفید رو شونههات داری که میخوای از پنجره بپری بیرون، یه رنده و دو تا هویج میدن دستت و همه چی فراموش میشه.
رفتم زیر پتو تا شام حاضر شد. ترکیب عجیب و غریبی بود که بیشتر به حروم کردن مرغ و سبزیجات تازه و یه بسته بزرگ فتوچینی میمانست! اما من خیلی زیاد خوردم. کمی هم همبرگر محدثه رو خوردم. یعنی همشو با هم خوردم. و بعد گفتم بچهها واقعا من نمیتونم ظرف بشورم. اونا هم گفتن اشکال نداره بخواب فردا میشوری. چه خوب بود که میفهمیدن.
تکالیف که هیچی، حتی وسایل فردامو آماده نکردهبودم. چشمبندمو گذاشتم و خوابیدم. فقط دیگه کولاک کردم که با گریه نخوابیدم. صبح که بیدار شدم بهتر بودم.
الان که بهش فکر میکنم تنم میلرزه. ته چاه بودم. یه چاه تنگ و باریک. یه جوری که حتی نمیتونستم پاهامو دراز کنم. اما فکر میکنم به اون وضعیت نیاز داشتم. نیاز داشتم اونقدر خسته باشم که دیگه نتونم ذهنمو وسط انوار مثبتاندیشی نگهدارم. بذارم سقوط کنه تو اون دره تاریک و هولناک. تا بتونم دفعه بعد که استادو میبینم زل بزنم تو چشماش و بگم: روشنه. همه چیز روشنه!
نه که بگم بلند شدم. میترسم. تنهام. و هنوزم به راحتی میتونم تو امواج خودآشغالبینی غرق شم. اما سعی میکنم. جلوی خودمو میگیرم. و قول میدم که هیچ وقت اجازه رها شدن به خودم ندم.
گاهی حتی یه پنج دقیقه کل زندگی آدمو عوض میکنه و از این حرفا. :) و من به خاطر اون روز از خودم و خدا و استاد و همه دوستان پشت صحنه تشکر میکنم.
پ.ن: اگه براتون سوال شده باید بگم فرداش اون ظرفا رو به اضافه ظرفای صبحانه و کلی چیز دیگه شستم. خیلی هم خوشحالانه شستم. :)
- ۹ نظر
- ۰۷ آبان ۹۸ ، ۲۱:۳۲
- ۷۵۰ نمایش