یکشنبه هفته پیش مشغول خوندن مجموعه داستانی از دیوید سداریس بودم که مامانم گفت: شماره اون آقاهه رو که برای کنکور عملی بود سیو کردی؟
اوخ :/
شروع کردیم به گشتن کاغذای دور و بر. نبود که نبود. "وقتی میگم یه کاری رو همون موقع بکن، یعنی یه کاری رو همون موقع بکن! حالا زنگ میزنم به مدیرتون میگم شمارشو دوباره..." نه! زشته!
- زشت چیه میپرسیم دیگه.
- نه الان پیداش میکنم.
- پیداش کن ببینم.
خلاصه که در نهایت با گردن کج رفتم به مامانم پیشنهاد دادم که از مدیرمون شماره آقاهه رو بگیره. :)
وقتی زنگ زدم گفت مگه ادبیات نمایشی هم کنکور عملی داره؟ ما اینجا بازیگری و کارگردانی کار میکنیم. خب... حالا اینجا یه آقایی هستن که برای عملی ادبیات نمایشی کار میکنن میتونین بیاین.
نفهمیدم چطوری شد که اول نمیدونست کنکور عملی وجود داره و بعد در کسری از ثانیه استاد هم براش پیدا کرد. خیلی به دلم ننشست. مامانم شب کم خوابیده بود و رفت بخوابه. زنگ زدم به یکی از معلمای مدرسه که دخترش ادبیات نمایشی میخونه. دختر خواب بود. آخه ساعت ده صبح؟ گفتم ببخشید بدموقع زنگ زدم. البته در حالی که به نظر خودم خیلی هم خوشموقع بود. گفت: نه عزیزم ما بیدار بودیم. دخترم دیشب دیر خوابیده. بالاخره شما بچهها اینجورین دیگه تا نصفهشب فیلم و از اینجور کارا... (میخواستم بگم لطفا ما رو قاطی بچه خودت نگیر که فکر کنم یادم رفت :)
قرار شد یکی دو ساعت دیگه زنگ بزنم. رفتم نشستم پای لپتاب و مثل روانیها چیزایی رو که دویست بار سرچ کرده بودم دوباره سرچ کردم. بعدم دوباره کتاب عجیبغریب سداریس رو گرفتم دستم و به خودم گفتم: یک تابستان زیبا برای مطالعه. یه خورده خوندم ولی طاقت نیاوردم. باز شروع کردم راه رفتن. همینقد پررو. آخه دختر آدم روزی نیم ساعت یک ساعت راه میره. نه که ده دقیقه کتاب بخونه دو ساعت راه بره که. ولی نمیتونستم. تمرکز در حد سوسک. حالا چرا سوسک؟ دلیل خاصی نداره این اومد سر زبونم. ولی کلا وقتی نگاهشون میکنم حسم بهم میگه خیلی ذهنشون درگیره. دیدین یه خورده راه میرن، بعد وایمیسن یه کم شاخکاشونو تکون میدن، مسیرشونو یه کم کج میکنن. دوباره یه خورده میرن، شاخکا رو تکون میدن، مسیرو میپیچونن. ولی در نهایت فقط تو که داری از بالا نگاشون میکنی میفهمی که دارن مسیر صافشونو الکی زیگزاگ میکنن. خودشون فکر میکنن واقعا دارن مسیر جدید و نابی پیدا میکنن. بگذریم. دارم خل میشم.
بله. عرض میکردم. همینطور که میخوندم به خودم میگفتم خب آخه نمایشنامه نمیخونی وردار یه رمان کلاسیک بخون لااقل. اون تسلیبخشیها که سه بار تا نصفش خوندی و (تف به کنکور) ولش کردی، چه میدونم اون تصویرسازی کودکان، یه چیزی که به درد بخوره. نع خیر. گیر داده بودم که باید همینو بخونم. شاید به خاطر این که حجمش کم بود و فکر میکردم یه روزه تموم میشه. و بذار بهت بگم که کتاب 150 صفحهای رو پنج روز داشتم میخوندم. ما رکورد زدیم.
دوباره زنگ زدم. دختر ادبیاتنمایشیخوان که حالا بیدار و سرحال و قبراق بود گفت که رفته تهران و یه دوره یک ماهه دیده. هزینهش هم چیزی حدود یک میلیون. سه روز در هفته. و در نهایت هم نمره عملیش صد شده. همونطور که داشتم فکر میکردم چطوری بابامو راضی کنم اینهمه پول بده و تو این یک ماه خونه کدوم داییم برم و آیا اونا منو با آغوش باز خواهند پذیرفت و از اینجور چیزا، گفت: البته الان دیگه فایده نداره. کنکور ما هفت تیر بود، کلاسها از دوازده تیر شروع شد. :/
شماره آموزشگاهو پیدا کردم و زنگ زدم. اول که مثل خلا گفتم شما آزمون عملی دارین؟ گفت چی؟! گفتم نه یعنی کلاسهای کنکور عملیتون میخواستم ببینم چطوریه... گفت عزیزم الان دیگه نصفش رفته. ثبت نام نداریم.
رفتم توی هال. کنار لپتاپ و پتو و کتابها و بند و بساطم. شروع کردم به نوشتن. یک عالمه نوشتم. خوب شد خر نشدم و منتشرش نکردم. تمام چیزای بد دنیا توش بود. احساس کردم الان تجلی حقیقی کلمه تنهلش هستم. الان دو هفته و خوردهای از کنکور گذشته و من همچنان دارم توی این سایت قلمچی دنبال یه چیز جدید امیدوارکننده میگردم. تا میام یه ذره کار مفید بکنم، یهو یه نفر با چماق میزنه تو سرم و میگه: هی! ببینم چجور داری زنگی میکنی؟ راستی! از کنکور چه خبر؟
کنکور... با شنیدن این کلمه کم کم میرم تو خلسهای آشنا.... دستهای از سوسکای آوازهخوان با صدای تیز و نابههنجارشون میان روبروم و نجواکنان میخونن:
باااااید...
مناقبخوانی رو میزدی....
ساسانیانو میزدی....
و تو زدی...
آره زدی!
ولی پاکش کردی....
دو بار پاکش کردی...
یا شایدم سه بار....
پاکش کردی....
تو پاکش کردی....!
باید کمِ کمِ کم کوفی بنایی رو میزدی...
تو بلدش بودی
کمِ کمِ کم این یکی رو...
این یکی رو بلد بودی...
ولی نزدی!
آره نزدی!
پس ما میزنیمت
ما میزنیمت...
گرومب گرومب
جیسسس جیسسس
گرومب گرومب
جیسسس جیسسس....
- ای بابا خب گذشتهها گذشته. مهم اینه که ما قراره عملی خوبی بدیم.
دیره دیره دیره
زمان داره میره
نگاه تو تنبلیاش
چجوری میمیره....
میمیره...
می...می....ره...
- ای بابا. کی گفته من تنبلم. همچینم بیکار نبودم. نیگا چقد کار کردم. مثلا...
خودتو اذیت نکن سارااااا
جای تنبلا نیست اونجااااا
همینجا بمون و نقاشی کن...
دراز بکش و علافی کن...
راحت و قشنگ و باحال....
استراحت کن تو هال...
هول شدم. یه لنگه کفش برداشتم و پرت کردم وسط گروه سرودشون. عوضیا. الان حالیتون میکنم. نخیر باید تغییر رویه بدیم. این نشد که هی بشینی گوشه خونه و خمیازه بکشی دنیا از جلوت رد شه. سارا بلند شو. چرا اینقد پیر شدی؟ زندگی پیش روی توست.
- حوصله ندارم... من میخوام بخوابم و تکاپوی بقیه رو تماشا کنم...
پا شو بهت میگم! دیگه وقتشه. وقتشه که سکان زندگی رو در دست بگیری. وقتشه که بتازونی. یوااااا بو....م.
مثل دیوونهها رفتم تو تلگرام و سریع به اون آیدی که تو سایت قلمچی بود پیام دادم. هنوز تاییدیه رو از مامانبابام نگرفتهبودم. ولی انگار دیر میشد! پولو واریز کردم و قرار شد تلفنی بهم بگه چیکار باید بکنم. ساعت نزدیکای سه بود. گفت سه و نیم زنگ میزنم.
وسایلمو جمع و جور کردم و بردم تو اتاق. مقواها رو از وسط اتاق جمع کردم. موهامو که شل و ول بسته بودم باز کردم و دوباره سفت و قشنگ بالا بستمشون. رفتم آب خوردم و اومدم و احساس انسان بودن بهم دست داد. سلام. صبح بخیر.
خب الان قراره یه موجود زنده پشت تلفن باشه. تکلیفتو معلوم کن. قراره کی باشی؟
آه. سوال سختیه. میدونی تازگیا چیز حالبی درباره خودم فهمیدم. همیشه فکر میکردم چطوریه که بعضیا بهم میگن خیلی اعتماد به نفس داری و بعضیا میگن خیلی خجالتی هستی. قضیه اینه که تنها چیزی ازش میترسم موقعیتهای جدیده. مثلا وقتی میرم روی سن اولش یه خورده قلبم تند میزنه چون قاعدتا روزی سه بار نمیرم رو سن. ولی زود تموم میشه و جاشو یک لذت خیلی شیرین میگیره. ولی مثلا فرض کن یه آدم جدید به نام ایکس رو تو یه جای جدید ببینم و مجبور شم باهاش حرف بزنم. شاید ضربان قلبم زود به حالت عادی برگرده ولی اون حالت بیقراری و تشویش تا آخر باهام میمونه. حالا این "آخر" میتونه یک ساعت بعد باشه یا سه چهار روز بعد... که برگردم به خلوت خودم و بگم آخیییش از دستش راحت شدم. حالا میتونم با خیال راحت به ایکس فکر کنم. :/
قبلاها به خاطر این ویژگی خیلی تو خودم حرص میخوردم. مثلا تو اردوها بچهها شب بیدار میموندن و حرف میزدن و فقط دو سه تا آدم ناکول ضدحال ده شب میگرفتن میخوابیدن که خب یکیشون من بودم. دو تا اردو که با مامانم رفتم اون تا صبح بیدار موند و با بچهها حرف زد ولی من از خواب نازم نگذشتم... و هی به خودم فحش دادم.
خب دوس نداشتم دیگه عهه. مثلا تا صبح جرئت حقیقت بازی میکردن: یا اسم عشقتو بگو یا لباستو جلوی ما دربیار :/
حالا همشم اینطوری نبود ولی کلا دوست ندارم آقا. همه که نباید یه جور باشن.
همه که نباید یه جور باشن.
همه که نباید یه جور باشن.
همه که نباید یه جور باشن.
(همشو تایپ کردما کپی نکردم.) آره! بعد از این که مدتی طولانی این جمله رو برای خودم تکرار کردم، بالاخره الان میتونم بپذیرم که بعله. ما اینجوری هستیم. توی خوابگاه یا مسابقه یا اردو یا سر کار یا هر کجا که آدمای جدید باشن.
راستی! برای مسابقه تجسمی انتخاب شدم. (تازه فهمیدم مدرسه ما از وقتی یادش میاد تو فرهنگی هنری رتبه کشوری نداشته. میگن با مدرسه ما مشکل دارن) به هر حال، هفته بعد که رفتیم اونجا یادمون میمونه که خوشاخلاق باشیم ولی همه که نباید یه جور باشن. هیچ لزومی نداره که بری تو جمع و هی بخندی تا باحال باشی. یه نفرم کم حال تو گروه بد نیست.
میدونی.... قضیه اینه که آدما خیلی موجودات هیجانانگیزی هستن. این که هر کدوم کی هستن و از کجا اومدن و ترسشون چیه و با چی حال میکنن. نمیتونم تو یه جمع هفت هشت نفری بشینم و فقط به خاطرههایی که میشنوم توجه کنم. چطور بگم؟ فرض کن به یه عشق ریاضی یه سری مسئله جذاب و دوستداشتنی بدن و بگن: باهاشون حرف بزن. خوش بگذرون. ولی اینجا جای مسئله حل کردن نیست. خب چی میشه اون بنده خدا؟ اعصابش خورد میشه دیگه. میگه آقا نخواستیم. یا این که (این یکی یه کم نازیباست ولی ملموسه.) انواع غذاها رو بذارن جلوت و بعد بگن: بابا سعی کن از کنارشون بودن لذت ببری. کی حوصله داره بخوره اینا رو؟
ببخشید که اینجوری گفتم. ولی واقعا یه همچین چیزیه داستان! حتی اگه مزخرفترین آدم دنیا هم تو اون جمع باشه، حضور بقیه قرار نیست چیزی رو بهتر کنه. حاضرم با اون یه نفر چند روز تنها زندگی کنم تا دیگه مثل یه سوال بیپاسخ رو اعصابم نباشه، ولی تو اون جمع با هفت هشت تا سوال بیپاسخ، تنها و بیپناه رها نشم.
ای بابا همش حاشیه. چی داشتم میگفتم؟ آهان. آقاهه زنگ زد. اول اسم و اینا رو پرسید و بعد گفت خب... کنکور چطور بود؟ درصداتو بگو ببینم. با وجود درصدای ناخوبم ولی نمیدونی چه ذوقی کردم که یکی بدون این که من بگم ازم خواسته که توضیح بدم! چون مامانم چند روزه دیگه علاقهای به شنیدنشون نداره. نمیدونم چرا واقعا.
بعد گفت خب اینقدرا هم بد نیست. البته تصویری که تصویریه و کاریش نمیشه کرد، ولی نمایش امسال خیلی آسون بوده، میتونستی درصد بالا بیاری. گفتم بله؟؟ آر یو کیدینگ می؟؟ نمایش امسال آسون بوده؟!
- آره.
آهان :/ خلاصه بهم گفت الان دیگه فکرشو نکن. خیلی هم بد نیست احتمالا رتبهت خوب میشه غصه نخور و از این حرفا. و شروع کرد به گفتن این که چی کارا باید بکنم و چی بخونم و اینا.
اولش فکر کردم صد تومن برای یک ساعت زیاده ولی اینقد جوگیر گرفتن سکان بودم که گفتم مهم نیس! ولی یک ساعتش یک ساعت بودا واقعا. بلکم بیشتر!
خیلی مسخره نیست که آدم کتابی رو خونده باشه ولی اسمشو یادش نباشه؟ گفتم چند وقت پیش یه نمایشنامه از نغمه ثمینی خوندم، اسمشو یادم نمیاد... چا... قهو... گفت: خواب در فنجان خالی؟ گفتم آره آره آفرین! زد زیر خنده گفت به من میگه آفرین باریکلا :)))
خب این که از بین اینهمه کتاب فهمیدم من چی میگم جالب بود دیگه :) جنبه تحسینم ندارن!
یکی دو ساعتی نوشتم و بعد جوگیر شدم رفتم کتابخونه و پنج تا کتاب مشتی گرفتم اومدم. یه خورده هم تو سالن مطالعه کتاب خوندم ولی اصلا حال نداد. تازه فهمیدم ربطی نداره چی بخونم. کلا اونجا یه جوریه. این که عده زیادی آدم با یک دنیا استرس میان اونجا و با یک دنیا خستگی میرن خونه، اتمسفر اونجا رو خیلی غمآلود میکنه. یه خورده خوندم اما بعد حس کردم وقتی بقیه دارن نون پنیر میخورن من در حال خوردن پاستا هستم. اومدم بیرون.
سلطان مثالما ینی :)
از کتابخونه اومدم بیرون و هنوز فکر نکرده بودم که تو خیابون ول بچرخم یا برم خونه یا برم کتابفروشی یا چی... که یهو دیدم یه اتوبوس اومد جلوی کتابخونه. روش نوشتهبود میدون مسکن. منم گفتم خب یه کم دور پیادم میکنه ولی راه میرم دیگه. فرصت فکر کردن به خودم ندادم. سوار شدم و نشستم و بعد از توی کیفم کیف پولمو درآوردم و کارت کشیدم و اومدم دوباره نشستم و کارتمو گذاشتم تو کیف پولم و کیف پولمو گذاشتم تو کیفم و اومدم کتاب اصول نمایشنامهنویسی رو بخونم که یهو یکی بهم گفت: ساراجون. باید خط اون ور خیابونو سوار میشدی.
سرتونو درد نیارم دیگه تا یک پایانه ناشناخته رفتم که تو شهر به این کوچیکی به عمرم ندیده بودم! ولی خب یه بیست صفحهای کار کردم.
خب. الان که دارم براتون مینویسم چهار تا نمایشنامه از چرمشیر خوندم (پشت تلفن گفتم: چی گفتین؟ شرم چی؟بنده خدا مونده بود چی بگه :) به تازگی مکبث و اتللو رو تموم کردم. شاه لیرم تا یه جایی خوندم ولی بعد احساس کردم اگه پشت سر هم بخوام این تراژدیا رو بخونم دق میکنم. هی دارم فکر میکنم اگه من جای دزدمونا بودم به جای این که بشینم بگم آه اتللوی عزیزم به زودی مرا خواهی کشت، همونجا یه دونه میزدم تو سرش (البته نه در حدی که بمیره) تا یه خورده اوضاع آروم بشه. آخه از این لجم میگیره که سه دقیقه بعد از این که هممممهشون میمیرن، حق به حقدار میرسه و همه چی معلوم میشه. آخه نمیشد یه کم مهربونتر... آرومتر...؟ خب دوست باشین با هم یه خورده اه.
خب میدونم کم خوندم ولی سرم شلوغ بود. این هفته بیشترش میکنیم. یه چیز تازه فهمیدم. همونجور که حالم یوهو بد میشه، همونجورم یوهو خوب میشه. همینقد ساده. همینقد الکی. چیزای جدیدی دارم میفهمم. به نظرم زندگی هم چیز جالبیه.
این که میگم سرم شلوغه واقعا هستا.
یهویی به کارای خوارزمیم علاقهمند شدم. به نظرم داره خوب میشه.
فقط یه نکته استرسزا باقی مونده اونم اینه که مسابقه تجسمی بیفته تو کنکور عملی. یعنی اگه این کارو بکنن، اگــــــــه این کارو بکنن،... هیچی دیگه صلاح دونستن. قسمت بوده لابد :/ ولی آخه نیگا من خیلی گناه دارم. خیلی میخوام ببینم اونجا چه شکلیه چون میگن مسابقه خفنیه. این کارو با من نکنین.
پ.ن: یه کم دیگه این شبهپستا :) رو تحمل کنین، یه دو سه ماه دیگه که به یک ثباتکی رسیدم، تغییرات خفنی خواهم داد...